برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

واژه‌ها و انفجارها


این مقاله، قبلاً در ایران امروز، منتشر شده است.


در مورد نقش «واژه‌»‌ها در مناسبات انسانی، تنها زبانشناسان به پژوهش نپرداخته‌اند. چنین موضوعی که انسانِ زنده را به دنیای پیرامون او پیوند می‌دهد، چیزی نیست که تنها یک گروه پژوهشگر را به خود جلب‌کند. روانشناسان، پژوهشگران ادبیات، جامعه‌شناسان، اقتصاددانان و سیاستمداران، هرکدام از چشم‌انداز خویش، به دنیای واژه‌ها و نقش آن‌ها در انتقال پیام‌های انسانی، سخت علاقه‌مند بوده‌اند و هستند. گاه انسان از خود می‌پرسد مگر واژه‌ها چه معجزه‌ای در آستین دارند و یا کدامین طلسم‌های پیچیده‌ی رفتاری در درون آن‌ها خانه کرده‌است که این چنین، عارف و عامی، هریک در حد توانایی و دانایی خویش، به دنبال ایجاد یک رابطه‌ی خاص باآن‌ها بوده‌اند.

 

ما برای آن‌که بتوانیم از دیدگاه هرکدام از شاخه‌های موضوعی مورد اشاره که در سطرهای بالا بدان اشاره‌شد، اطلاعاتی به دست بیاوریم، لازم است که در حوزه‌های گوناگون موضوعی، مطالعات خویش را گسترش‌دهیم. از طرف دیگر، واقعیت آنست که به جز محافل دانشگاهی و یا مؤسسه‌های پژوهشی، دیگر مردمان کوچه و بازار، نه وقت و علاقه‌ای به بررسی نقش زبان از چنان چشم‌اندازهای متفاوت را دارند و نه دانش لازم و بنیادینی که بتواند آنان را وارد دنیای پیچیده و مرموز واژه‌ها سازد. بر اساس تجربه و بررسی‌های انجام‌شده، می‌توان دریافت که بیشترین علاقه در میان گروه مشخصی از انسان‌های درس‌خوانده، به سوی شاخه‌ی ادبیات است که هم شعر را در برمی‌گیرد و هم رُمان و نمایشنامه را. علت این گرایش را می‌توان در این نکته دانست که این‌گونه ادبیات، در سطوح مختلف اجتماعی، انسان‌های بسیاری را در برمی‌گیرد. بخش اندکی به عنوان تولید‌کننده‌ی کلام و بخش عظیمی به عنوان مصرف‌کننده‌ی آن.

 

این که علم زبانشناسی در پیشانی یک واژه چه می‌بیند و یا دانش روانشناسی، چگونه می‌تواند از درون شکاف‌های بسیار ریز و نامرئی واژه‌ها، به سوی روان انسان‌ها خیز بردارد و یا سیاستمداران چگونه می‌توانند مخالفان و موافقان خویش را با درجات گوناگون، از طریق گرفتن نبض کلمات و حتی بالا یا پایین بودن فشار خون واژه‌ها بازشناسند و یا دانشمندان جامعه‌شناس چگونه می‌توانند از چیدمان واژه‌ها، نقبی به جایگاه شغلی، اقتصادی و وابستگی‌های افراد گوناگون بزنند، از نمونه‌هایی است که اهمیت واژه را در زندگی اجتماعی انسان، بازتاب می‌دهد. آن چه در آن تردید نیست این نکته‌است که مردم به طور عام، دوست‌دارند زبانِ رسانه‌های تصویری، آوایی و نوشتاری را به خوبی درک‌کنند و کتاب‌هایی که آنان بدان علاقه‌مند هستند، چه در زمینه‌ی شعر و رُمان و چه در شاخه‌های دیگر هنری و چه حتی کتاب‌های علمی، با زبانی غیر پیچیده و قابل فهم به آنان ارائه‌گردد.

 

در کنار این مقوله، می‌توان به یک نکته‌ی دیگر نیز اندیشید: نقش واژه‌ها در مناسبات زنده و روزانه‌ی مردم. شاید لازم‌باشد مثالی آورده‌شود تا بهتر و بیشتر، نقش واژه‌ یا واژه‌ها را در مناسبات انسانی، صرف نظر از همدلی و عشق و یا کین‌ورزی و نفرت، به نمایش درآید. بسیار اتفاق می‌افتد که ما یک روز صبح، روزنامه‌ای باز می‌کنیم و در آن می‌خوانیم که مردی، شخص دیگری را که از آشنایانش بوده، در یک زد و خورد خصوصی به قتل رسانده‌است. وقتی از او بازجویی می‌کنند که چه انگیزه‌‌ای او را وادار به چنان جنایت وحشتناکی کرده، جوابی که داده می‌شود آنست که او و آن آشنا، بر سر موضوعی، به جرّ و بحث مشغول‌بود‌ه‌اند. ناگهان از دهان آن شخص آشنا، کلمه‌ای بیرون پریده که دنیا را در برابر چشمان شخص قاتل، تیره و تار ساخته‌است. وی آن‌گاه می‌افزاید:«من پس از شنیدن آن کلمه، دیگر چیزی نفهمیدم مگر زمانی که متوجه‌شدم که مردم مرا احاطه‌ کرده‌اند و منتظر مأموران انتظامی هستند تا مرا دستگیر سازند. در آن‌جا شنیدم که من دست به کاری زده‌ام که حتی خود، آن را به یاد نمی‌آورم.»   

 

شاید برای کسی که در این حوزه، تجربه‌ای نداشته‌باشد، بیان چنین نکته‌ای، پرسش‌های گوناگونی را برانگیزد که آن، چه کلمه‌ای بوده که توانسته یک فرد را چنان به خشم آوَرَد که او را وا دارسازد تا جان انسان دیگری را بگیرد. اندکی دقت در این ماجرا، انسان را به اندیشه می‌اندازد که در واقعیت امر، آن واژه هرچه بوده، به خودی خود، نه آدم‌کُش بوده و نه زندگی‌بخش. واژه‌ای بوده که در آغاز حیات خویش در میان فارسی زبانان، از هیچ بارمعنایی مثبت و یا منفی نیز برخوردار نبوده‌است. اما در بستر زمان، با توجه به بهره‌گیری مردم از آن در بافت‌های معینی که به اهانت‌های ناموسی، خوارشماری‌های نژادی، تحقیرهای اقتصادی و اجتماعی گره می‌خورده، چنان از بار سنگین و انفجارآمیزی در انباره‌ی خود برخوردار شده که اگر شکیباترین و اندیشمندترین انسان‌ها را نیز مخاطب قرار می‌داده، کمترین تأثیر آن، می‌توانسته خشم و اندوهی باشد که جان چنان شنونده‌ای را در بر می‌گرفته‌‌است. طبیعی‌است که وقتی یک فرد که از انبوه تعصبات و باورهای کَژ و مَژ آکنده‌است و هیچ‌گونه مرکز کنترل‌کننده‌ی رفتاری در گستره‌ی تفکرات خویش ندارد، نتیجه آن ‌شده که از شخص مخاطب، واکنشی انفجارآمیز و خونین سر بزند.

 

در این میان، اگر واژه‌ها بر ذهن انسان‌های گوناگون، تأثیری آرامش‌بخش و یا به غَلَیان وادارنده دارند، نه از آن‌روست که حروف تشکیل دهنده‌ی آن‌ها از مواد منفجره و یا شمشیر زهرآگین درست شده‌ باشند بلکه از آن‌روست که در کوله‌بار این واژه‌ها در طول تاریخ و سنّت اجتماعی، انبوهی حادثه، خاطره، تلخی، شکست، اندوه و درد با شِدّت و حِدّت‌های گوناگون، انباشته شده‌است. وقتی چنان فردی با ذهنیات معین و توانایی بسیار اندک در تحمل مخالفت‌ها و یا اهانت‌ها، چنان واژه‌‌ای را می‌شنود، انگار که کپسولی پولادین با محتوای «تی‌اِن تی/T.N.T» و یا هرماده‌ی منفجره‌ی دیگر، در درون شخصیت او منفجر می‌گردد. باید یادآورشد که تنها واژه‌های منفی، گزنده و منفجرکننده نیستند که چنان کوله‌باری بردوش خود دارند. واژه‌های مثبت، نیروبخش، غرورآفرین، شکوفنده و تکامل‌یابنده نیز هستند که وقتی برزبان کسی نسبت به کسی دیگر جاری می‌گردند، از خود، عطر دلاویزی از زیبایی‌های بهشتینه‌ی زندگی، به اطراف می‌پراکنند.

 

یک مَثَلِ رُمانیایی می‌گوید:« گاه واژه‌های برزبان آمده‌ی یک فرد، مانند باد است. هیچ کس نمی‌داند به کجا می‌رود. چه بسا روزی مانند توفان به سوی گوینده‌اش بازگردد.»این گفته اگر چه بازگویی همان کوله‌بار انفجاری را به خواننده القاء می‌کند اما با این تفاوت که ممکن‌است این بار، عنصر انتقام‌گیرنده، نه «فرد» بلکه دایره‌ی قدرت در یک سرزمین عقب‌مانده و غیر دمکرات باشد که آن «کلمه» را اهانت‌بار، زخمی‌کننده و خطرناک تلقی‌کرده‌است. همین تلقی است که عملاً روند تغییر آن «باد» را که چندان نوازشگر ِبرخی مخاطب‌هایِ خاص نبوده‌است، به «توفان»ی اهریمنی، فراهم می‌سازد. این گفته‌ی عمیق و اندیشه‌برانگیز، ما را به یاد وضعیت نویسندگان، شاعران و شخصیت‌های کلامی ریز و درشت دنیا در چنان سرزمین‌هایی می‌اندازد که توفان انتقام و مجازات، مانند شمشیر «دامُکلِس/Damocles[1]» غالباً با تار مویی بر بالای سرآنان آویزان است.

چهارشنبه دهم فوریه 2016

 

 



[1] / دامُکلِس/Damocles/ در افسانه‌های اخلاقی یونان، نام شخصی بوده‌است در دربار پادشاه سیراکوز/Syrakusa. این پادشاه، Dionysios نام داشته است. شخص دامُکلس همیشه آرزومند آن بوده که روزی بتواندخوشبختی و جلال و شکوه شاهانه را اگر چه در زمانی کوتاه تجربه‌کند. شاه که این نکته را در می‌یابد، به او پیشنهاد می‌کند که وی می‌تواندبه گونه‌ای آزمایشی، یک روز بر تخت شاهی وی بنشیند و این شکوه و جلال را بیازماید. زمانی که او چنین می‌کند، در سر میز غذا، یک لحظه که سرش را به طرف سقف برمی‌گرداند، می‌بیند شمشیری بُرنده، درست روی سر او، از تار موی دمِ یک اسب بر سقف آویزان‌است. او چنان  هراسناک می‌شود که عطای آن لحظاتی را که آرزو کرده‌بود تجربه‌کند به لقایش می‌بخشد. از آن هنگام این اصطلاح برای موردهایی به کار می‌رود که تهدیدی پنهانی و دائمی، افراد یا شخصیت‌های اندیشمند و برجسته را عمدتاً از سوی مراکز قدرت حکومتی، تهدید می‌کند. یک نقاش انگلیسی به نام Richard Westall/ تولد: 1765/ مرگ: 1836/ این داستان را با تخیل خلاقه‌ی خویش، در تابلو بسیار زیبایی نقاشی کرده‌است.

قِداسَت و فریبندگی «تغییر»


این مقاله، قبلاً در «ایران امروز» منتشر شده است.


واژه‌ی «تغییر» در بیشتر فرهنگ‌ها و زبان‌ها، از بارمعنایی مثبتی برخورداراست. تپندگی و عطرآگینی این واژه، وقتی بیشتر احساس می‌شود که در گوش مردمانی زمزمه‌شود که از فقر، بی‌عدالتی و فشار اجتماعی، عملاً در هرلحظه از زندگی، مرگِ جسم و جان خویش را آرزو دارند و در بهترین حالت، بر آن‌گونه زندگی، جز مرگ تدریجی، نام دیگری نمی‌توانند نهاد. برای چنین مردمانی، واژه‌ی «تغییر»، پیامِ فاخرِ رهایی و سعادت است. اما در جامعه‌ای که همه‌چیز برمَدار قانون جاری‌است و مردم آن از یک رفاه قابل قبول و گاه حتی فراتر از قابل قبول برخوردارند، واژه‌ی «تغییر» ممکن‌است ذهن آنان را به سوی موردهایی توجه‌دهد که در زندگی روزانه، کمبود و یا نبود آن را احساس کرده‌اند. با وجود این، اگر حتی چنان تغییر یا تغییراتی هم، عملی نگردد، زندگی آنان چنان در امن و امان قانونمند‌انه‌ای می‌گذرد که، اگر نومیدی و خشم، حاصل از عملی‌نشدن آن تغییرات، گریبان آن‌ها را بگیرد، چنان نخواهدبود که زندگی روزانه را برای آنان، بدل به جهنم سازد.

 

در کشورهای غیردمکرات و عقب‌مانده، بسیاری از اوقات، دایره‌ی قدرت سیاسی، تلاش می‌ورزد تا «تغییر»ها را در شرایطی که از اندک بارمثبتی برخورداراست، به نام خویش و تلاش‌های بی‌وقفه‌ی آن دایره به ثبت برساند. اما اگر این «تغییر»‌ها، در خود، جز سیاه‌روزی، بی‌عدالتی و فقرِ هردم فزون‌ برای مردم، چیز دیگری نداشته‌باشد، این دایره، در صدد برمی‌آید تا آن‌ها را نه تنها با «تقدیر»ِ تحمیل‌شده درآمیزد و چه بسا، بار گناه عدم تحقق آن‌ها را بردوش آن بگذارد. حُسن این درآمیزی «تغییر» منفی با «تقدیر»‌کور برای دایره‌ی قدرت، در آنست که بسیاری از مردم، دیگر دربرابر نیرویی که از غیب و از افق‌های دوردست آسمان، برای آنان، سرنوشت دردمندانه‌ای تعیین‌ می‌کند، جایی برای اعتراض خشمگینانه باقی نمی‌گذارد. یا اگر چنان اعتراض و یا خشم مستقیمی را موجب‌شود، عملاً زمانی‌است که اندک عنصر آگاهی، همراه با لبریزشدن کاسه‌ی شکیبایی انسانی، در وجود آن‌ها، نیرویی شورمند و بی‌قرار برپا ساخته‌است.

 

در رابطه با تغییر و تقدیر، می‌توان به جمله‌ای از از «ژان پل سارتر/Jean Paul Sartre/ 1905-1980/نویسنده و متفکر فرانسوی، استنادکرد که می‌گوید:«برای کشف اقیانوس‌های جدید، باید جرأت ترک ساحل را داشت. این دنیا، دنیای تغییر است نه تقدیر.»

من به بخش اول سخنان «سارتر» کاری ندارم. بلکه بخش دوم سخن او، مورد نظرِ من‌است. جوهر برجسته در این کلام «سارتر»، بیشتر ارزش‌نهادن بر «کشف» و «تغییر» است و کنارگذاشتن «تقدیر» به عنوان انباره‌ی فرافکنی‌های صاحبان قدرت در برابر مردم کوچه و بازار. تردیدی نمی‌توان داشت که بخش عظیمی از مردم کتاب‌خوان و اهل اندیشه، قاعدتاً از «تقدیر» فاصله می‌گیرند. در حالی‌که حوزه‌ی قدرت و سیاست در کشورهای غیردمکرات، با تلاش بی‌وقفه و در قالب‌های گوناگون، همیشه سعی کرده‌اند از مضمون «تقدیر»، برای فرونشاندنِ خشمِ مردمِ نومید از وعده‌های مُحَقَق‌نشده‌ی آمیخته به «تغییر»، تا جایی که امکان داشته‌باشد، بهره ‌جویند. در این‌جا لازم می‌آید تا بازهم واژه‌ی «تغییر» را مقدار بیشتری بشکافیم تا به ابعاد دوگانه‌ی آن، نگاه گسترده‌تری بیفکنیم.

 

نخست آن‌که واژه‌ی «تغییر» با آن‌که بیشتر پیام‌آور دگرگونی‌های مثبت است، با وجود این، ضمانتی نیست که همیشه از رنگ و بوی مثبت برخوردار باشد و حتی عملاً به نفع یک اکثریت اجتماعی تمام گردد. بسیاری از فریبکاران که در کانون قدرت قراردارند، صرف نظر از این‌که در کشورهای غیر دمکرات باشند و یا در کشورهایی که تازه به قافله‌ی دمکراسی پیوسته‌اند، تلاش می‌کنند تا مردم خسته از محرومیت‌های گسترده در بیشترین عرصه‌های حقوق انسانی را با نورافکن آرزوبرانگیز «تغییر»، به دام شرایطی بیندازند که رهایی آنان را از وضعیت پیشین اگر چه تضمین می‌کند اما گاه، گرفتار شرایط جدیدی می‌گرداند که وضع زندگی اینان را در بسیاری از ابعاد، به مراتب بدتر از آن‌چه که داشته‌اند، می‌سازد. در چنین سرزمین‌هایی، واژه‌ی «تغییر» چنان به جلوه در می‌آید که می‌تواند با «کلام»‌های مقدس برابری کند. در حالی که اگر مردم و یا اندیشمندان آن جامعه، بخواهند محتوای آن کلمه‌ی رؤیایی را که از دهان قدرتمندان درمی‌آید، بشکافند، از سوی مبلغان آن، به خصلت‌هایی متهم می‌گردند که کمترین آن، چیزی کمتر از «دشمنان مردم» نیست.

 

به عنوان مثال، در حوزه‌ی مسائل اجتماعی، «ایجاد تغییر» از سوی نیروهای بالنده، یک سوی موضوع است و «جلوگیری از تغییر»، از طرف نیروهای جزم‌اندیش، سوی دیگر آن. گاه نیروهایی هستند که تمام تلاش‌خویش را به کار می‌برند تا بتوانند از ایجاد یک تغییر معیّن در قانون و یا در مناسبات خاص اجتماعی، جلوگیری‌کنند. صرف نظر از این که آن تغییر تا چه حد بنیادی باشد یا نباشد، آنان چنان برای از دست‌دادن منافع اقتصادی و اجتماعی خویش، به هراس می‌افتند که دست به هر تلاش ممکن و ناممکن می‌زنند تا راه را بر آن تغییر معین ببندند. چنین نیروهایی، گاه از چنان امکاناتی برخوردارند که می‌توانند فریبکارانه، تغییری را که در راه است و در خود، پیام رستگاری دارد، به جهنمی توصیف کنند که مردم با وجود عدم رضایت از وضعیت موجود خویش، تن به تغییراتی که برای آنان هراس‌انگیز و تاریک‌سازانه توصیف می‌شود ندهند.

 

پرسشی که می‌توان مطرح‌کرد آنست که آیا تغییر باید هدف باشد یا وسیله؟ پاسخ به این سؤال، نیازمند یک زمینه‌چینی فکری‌است. بدین معنی که تغییر وقتی وسیله قرار می‌گیرد که فرد یا یک گروه، در صدد باشد، به هدف‌های معینی که خواست اوست دست‌یابد. در این وضعیت، ممکن‌است کسانی که عامل تغییر هستند، با خود آن تغییر، موافقتی نداشته‌باشند اما برای رسیدن به هدف بعدی، ناگزیر از انجام آن تغییرباشند. چنین نیروهایی، گاه ریاضی‌وار وارد محاسبات دقیق می‌گردند تا بتوانند با برداشتن یک گام کوچک به جلو، چندگام بزرگ به عقب بردارند و از این‌راه، منافع خویش و یا منافع پیرامونیان خویش را با رضایت کامل، تأمین سازند.

 

یکی از نمونه‌های بسیار جدی و حاد در پدیده‌ی «تغییر» به عنوان هدف و یا وسیله، موضوع قانون حمل سلاح و خرید و فروش آن در آمریکاست. جمهوری‌خواهان این کشور که با کارتل‌های تولید سلاح در ارتباط مستقیم قرار دارند، همیشه از تغییر در ایجاد محدودیت برای خرید اسلحه و یا حمل آن، مردم را به هراس انداخته‌اند. استدلال آنان اینست که اگر افراد بزهکار و یا بیمار روانی بخواهند به کسی حمله‌کنند، آن فرد اگر سلاح داشته‌باشد، به سادگی می‌تواند از خود دفاع‌کند و بدان وسیله، فرد مهاجم را زخمی و یا فراری سازد و یا در بدترین حالت، به قتل برساند. مردم برای حفظ جان خویش، وقتی این بُعد از استدلال را می‌شنوند، نه تنها آن را منطقی می‌شناسند بلکه نوعی پشتگرمی روحی نیز پیدا می‌کنند که داشتن اسلحه، تضمین‌کننده‌ی سلامت و جان آنان است.

 

به همین‌دلیل، جمهوری‌خواهان نیز با کارتل‌های تولید سلاح، به گونه‌ای باورمند از دیدگاه مردم، از درِ توافق درمی‌آیند. باید دانست که این کارتل‌ها، هیچ آمار دقیقی ارائه نمی‌دهند که در خلال مدتی که قانون حمل سلاح در آمریکا اجرا شده‌است با توجه به آمار جمعیت آمریکا، چند نفر توانسته‌اند جان خود را در برابر مهاجمان ناگهانی نجات‌دهند. اگر چنین آماری ارائه گردد، پیشاپیش می‌توان متقاعدشد که شمار چنین افرادی در خلال سال‌ها و دهه‌ها، چندان قابل ملاحظه نبوده‌است. علتش اینست که فرد مهاجم، همیشه با آمادگی کامل و برنامه‌ریزی‌شده، وارد ماجرا می‌شود در حالی‌که مردم کوچه و بازار، مدرسه و کار، در اندیشه‌ی آب و نان زندگی روزانه هستند و هیچ‌گونه آمادگی برای دفاع از خویش ندارند.

 

آنان حتی لحظه‌ای با خود نمی‌اندیشند که شاید آن‌روز که خانه را ترک می‌کنند، هرگز بازگشتی به آن‌جا نداشته‌باشند. از طرف دیگر، همه می‌دانند که در آمریکا، چه کشتارهایی در ادارات، در دانشگاه ها و مدارس از سوی افرادی انجام می‌گیرد که از رفتار کسی یا کسانی به خشم آمده‌اند و با توجه به دسترسی بسیار راحت به سلاح، دست به انتقام‌های خونین می‌زنند. کارتل‌ها و مدافعان حمل سلاح، هرگز دوست‌ندارند آمار این کشتارها، مورد بررسی و مقایسه قرارگیرد.

 

مخالفت کارتل‌ها با این «تغییر» نه از آن‌روست که حفظ جان» مردم و «سلامت» آن‌ها، در مرکز اندیشه‌ی آنانست بلکه بدان دلیل‌ که با ایجاد محدودیت در حمل و خرید سلاح، آنان منافع مادی عظیم خویش را از دست می‌دهند. «حفظ سلامت» مردم برای جلوگیری از این «تغییر» به عنوان «هدف»، جلوه‌ای کاملاً فریبکارانه دارد. در زیر پوشش مخالفت با این «تغییر»، فروش هرچه بیشتر سلاح‌های گوناگون فردی به مردمی‌است که قبل از آن که به کشتار بیندیشند، به کار و تفریح و زندگی روزانه‌ی خود، فکر می‌کنند. جلوگیری از این «تغییر» که از سوی رئیس جمهور کنونی آمریکا Barak Obama پیشنهادشده، برای کارتل‌ها، زیرحفظ سلامت مردم، بهانه‌‌ایست منطقی و مردم پسند تا آنان بتوانند همچنان به فروش سلاح به مردم ادامه دهند.

 

در حالی که در بسیاری از کشورهای اروپایی و از جمله سوئد، مقام‌های گوناگون نظامی، براین نکته تأکید می‌ورزند که حمل سلاح از سوی یک فرد، زمینه‌ را برای مقابله و یا رقابت از سوی افراد دیگر، فراهم می‌سازد. حتی پلیس‌های گشت در خیابان‌ها و فروشگاه‌های بزرگ، هرگز به سلاح گرم مجهز نیستند. اعتقاد آنان آنست که خشونت، چرخه‌ای است که در هرحرکت خویش، خشونت و یا خشونت‌های دیگری را به دنبال می‌آورد.

 

چنان که می‌بینیم، «تغییر» از واژه‌هایی است که از سوی نیروهای گوناگون اجتماعی، با منافع بسیار متفاوت اقتصادی، سیاسی و حتی آرمانگرایانه، از صافی تعبیرهای بسیار مردم‌پسند و حتی به ظاهر منطقی و متقاعدکننده، می‌گذرد. چنین نیروهایی، با توجه به شناختی از گرایش‌های گوناگون آحاد اجتماعی‌دارند، در صدد برمی‌آیند تا واژه‌ی «تغییر» را به گونه‌ای به مصرف روزانه برسانند تا نه تنها نیروهای گراینده به خویش را همچنان در بند و زنجیر باور به خود نگاه دارند بلکه تا حد امکان، بتوانند نیروهای گراینده‌ی تازه نفس دیگری را نیز به سوی خود جذب‌کنند.  

شنبه 23 ژانویه 2016

هَمگِن پنداری‌های تردیدآمیز

 

این مقاله، قبلاً در «ایران امروز» منتشر شده است.


«هِرمان هِسه/Hermann Hesse/ 1877-1962» اندیشمند و نویسنده‌ی آلمانی، جمله‌ای دارد که ذهن انسان را به جنب و جوش وا می‌دارد. نخست نگاهی به جمله‌ی او بیندازیم:«وقتی شما از کسی متنفرید، عملاً از چیزی در وجود او نفرت دارید که آن چیز، بخشی از وجود شماست! زیرا اگر چنان نباشد، نمی‌تواند شما را آشفته‌کند.» به گمان من، این جمله‌ی «هِرمان هِسه»، شماری از انسان‌ها را به خود چنان بدهکار می‌سازد که اگر نگرش‌ها و اندیشه‌های او برای آنان اهمیت داشته‌باشد، ترجیح می‌دهند، برای آن‌که در چهارچوب چنان نگرشی قرار نگیرند، یا نفرت خود از افراد منفور را پنهان سازند و یا تلاش ورزند نسبت به چنان افرادی، کاملاً بی‌تفاوت باشند و یا در آخرین حالت، پدیده‌ی نفرت را از وجود خویش بزدایند. چیزی که عملاً هرسه گزینه‌ی ذکر شده، با رفتار طبیعی انسانی، چندان سازگار نیست.

 

اما صرف‌نظر از واکنش احتمالی چنان افرادی، باید بگویم که نگرش این اندیشمند آلمانی، جای چون و چرای قابل تأملی دارد. نخست آن‌که ضرورتاً نمی‌تواند نفرت و یا محبت ما به یک فرد، تنها از آن‌رو باشد که او در وجود خویش، خصلت یا خصلت‌هایی دارد که ما رونوشت آن‌ها را در میان اندیشه‌ها و یا رفتارهای خود می‌بینیم و درست به همان دلیل، یا از او نفرت پیدا می‌کنیم و یا به وی مهر می‌ورزیم. من وارد مثال زنده‌تر و عملی‌تری می‌شوم. در نظر بگیریم که وقتی ما از یک فرد بزهکار، نژادپرست و دشمن آزادی و عدالت، نفرت‌داریم، مطابق با نگرش «هِرمان هِسه»، یا ما عملاً، همان اندازه در بزهکاری او شریکیم و یا آن‌که گرایش به چنین ویژگی‌های رفتاری نادرست و منفور، در درون ما نیز وجود دارد بی‌آن‌که خود بدان واقف باشیم و یا آن‌که از آن‌ها آگاهی داریم اما سعی می‌کنیم به ظاهر، آن‌ها را ندیده بگیریم.

 

اگر جناب «هِرمان هِسه»بگوید نه، منظور او از سه گزینه‌ی بالا تنها گزینه‌ی گرایشِ ندانسته‌ی ما به آن اندیشه‌ها و رفتارها مطرح‌است. بدین معنی که وقتی دیگ نفرت و خشم ما از دیدن رفتار و یا گفتار کسی به جوش می‌آید، بدان‌جهت است که عملاً، رونوشت برابر با اصل همان رفتارها و گفتارها، در قالب یک گرایش درونی کاملاً پنهان، در جان ما نیز جاخوش کرده‌است. من می‌خواهم بگویم که حتی این نوع استدلال نیز نمی‌تواند انسان را متقاعد کند. هیچ کس را به دلیل جُرم و یا فداکاری بالقوه، نه می‌توان محکوم ساخت و نه می‌توان مورد تحسین قرارداد. البته این نکته واقعیت دارد که ما قبل از آن‌که شخصیتمان رشد کند، آمادگی برای پذیرش طیف وسیع و متضادی از خصلت‌های گوناگون را در خود داریم. خصلت‌هایی که می‌تواند داشتن آن‌ها، مو برتن انسان راست‌سازد و خصلت‌های دیگری که می‌تواند انسان را  در آرامش و لذت عمیقی فرو بَرَد.

 

در این میان، کسی منکر ادعاهای دانش روانپزشکی نیست که یک فرد ممکن است با وجود داشتن خصلت‌های برجسته‌ی انسانی، از بیماری‌هایی رنج ببرد که در زمان‌های اوج گرفتن آن، در وجود او، اندیشه‌هایی را شکل بدهد از قبیل آن‌که عزیزترین فرد زندگی‌اش را به عنوان موجودی منفور و یا قاتل تصورکند و حتی اگر توانش را داشته باشد، کمر به قتل او بربندد. چنین موردهایی از نفرت‌های آنی و یا حتی محبت‌های لحظه‌ای که ریشه در این‌گونه بیماری‌های روان‌پریشانه دارد، از چهار چوب بحث ما، خارج است.

 

استدلالی که می‌توان در این زمینه ارائه‌داد آنست که هر انسانی در دنیای درون خود، دارنده‌ی ارزش‌هایی است که او با رفتار خویش، تلاش می‌کند بدان‌ها وفادار بماند و از ارزش‌هایی که در نقطه‌ی مقابل ارزش‌های او قرار دارد، فاصله بگیرد. تفاوتی نمی‌کند که ما آن رفتارها را «ضد ارزش» نام بگذاریم و یا از آن‌ها، زیر عنوان «نوعی از ارزش» نام ببریم. نفرت ما از یک فرد، نه بدان‌دلیل‌است که ما خود دارنده‌ی چنان خصلت‌هایی هستیم بلکه بدان دلیل صورت می‌گیرد که ما از نقش ویرانگر آن خصلت‌ها در مناسبات انسانی آگاهیم و تلاش می‌ورزیم که با واکنش دفاعی و یا حتی هجومی خویش، نگذاریم چنان فردی، مجال آن را بیابد که آن خصلت‌ها را در واقعیت پیاده‌کند و یا آن‌ها را از طریق تبلیغ، تهدید و یا حتی برقراری رابطه‌ی دوستانه با افراد دیگر، در میان آنان بگستراند.

 

حتی در مورد خصلت‌های مثبت و برجسته‌ی افرادی که ما با آن‌ها معاشر هستیم و یا به عنوان جفت زندگی، در کنارمان قرار دارند، لزومی ندارد که محبت ما به آنان و یا پسند ما از آن‌ها، تنها از آن‌جهت باشد که ما خصلت‌های خوب خود را در وجود آنان، پیداکرده‌باشیم. چنین گزینه‌ای یکی از آن احتمال‌هاست. گزینه‌ی دیگر آنست که ممکن است ما با کسی باب دوستی بگشائیم و یا با کسی زندگی مشترکی را شروع کنیم بدان جهت که ما هرکدام، شخصیت‌های بسیار متفاوتی‌داریم. ممکن‌است ما پر حرف‌باشیم و طرف مقابل، کم‌حرف. ما ناشکیبا و زودرنج جلوه‌کنیم و طرف مقابل ما، رفتاری شکیبایانه و خونسردانه داشته‌باشد. نتیجه‌ی این پسند آنست که ما در پی معاشرت و یا همزیستی با کسی هستیم که بسیاری از خصلت‌های ما را ندارد اما چنان خصلت‌هایی که او دارد، نه تنها برای زندگی انسانی و اجتماعی لازم‌است بلکه به آن غنا و تنوع بیشتری خواهد بخشید.

 

برمی‌گردیم به جمله‌ی «هِرمان هِسه». وقتی او می‌گوید ما از چیزی در وجود آن فرد نفرت داریم که بخشی از وجود ماست، در عمل نکته‌ای را بیان می‌کند که با رفتار طبیعی انسانی، در تضاد کامل به سر می‌برد. نخست آن‌که چگونه ممکن‌است یک انسان، از شماری ویژگی‌های رفتاری خویش نفرت‌داشته‌باشد و در طول سالیان دراز، این رنج را برخود هموارسازد و عملاً اقدامی در جهت بهبود شرایط روحی خویش انجام ندهد. به عبارت دیگر، چنین فردی، بیشتر از دو راه، در برابر خود ندارد. نخستینِ راه آنست که بخواهد با چنان خصلت‌های منفی و منفور، به طور جدی مبارزه‌کند و ریشه‌ی آن‌ها را از سرزمین وجود خویش برکَنَد. یا آن‌که خودآگاهی و وجدان خویشتن را به خواب خرگوشی گرفتارسازد و خود را با هرچه پیش می‌آید، به منعطف‌ترین شکل ممکن، انطباق‌دهد. در آن‌صورت، او نه تنها نیاز به هیچ مبارزه‌ای ندارد بلکه در واقعیت، می‌تواند به هر اتفاق یا پدیده‌ای که فقط منافع مادی و معنوی وی را به خطر نیندازد، با دیده‌ی خوش‌آمدگویانه‌ای بنگرد.

جمعه پنجم فوریه 2016

هَمگِن پنداری‌های تردیدآمیز


این مقاله، قبلاً در «ایران امروز»، منتشر شده‌است.


«هِرمان هِسه/Hermann Hesse/ 1877-1962» اندیشمند و نویسنده‌ی آلمانی، جمله‌ای دارد که ذهن انسان را به جنب و جوش وا می‌دارد. نخست نگاهی به جمله‌ی او بیندازیم:«وقتی شما از کسی متنفرید، عملاً از چیزی در وجود او نفرت دارید که آن چیز، بخشی از وجود شماست! زیرا اگر چنان نباشد، نمی‌تواند شما را آشفته‌کند.» به گمان من، این جمله‌ی «هِرمان هِسه»، شماری از انسان‌ها را به خود چنان بدهکار می‌سازد که اگر نگرش‌ها و اندیشه‌های او برای آنان اهمیت داشته‌باشد، ترجیح می‌دهند، برای آن‌که در چهارچوب چنان نگرشی قرار نگیرند، یا نفرت خود از افراد منفور را پنهان سازند و یا تلاش ورزند نسبت به چنان افرادی، کاملاً بی‌تفاوت باشند و یا در آخرین حالت، پدیده‌ی نفرت را از وجود خویش بزدایند. چیزی که عملاً هرسه گزینه‌ی ذکر شده، با رفتار طبیعی انسانی، چندان سازگار نیست.

 

اما صرف‌نظر از واکنش احتمالی چنان افرادی، باید بگویم که نگرش این اندیشمند آلمانی، جای چون و چرای قابل تأملی دارد. نخست آن‌که ضرورتاً نمی‌تواند نفرت و یا محبت ما به یک فرد، تنها از آن‌رو باشد که او در وجود خویش، خصلت یا خصلت‌هایی دارد که ما رونوشت آن‌ها را در میان اندیشه‌ها و یا رفتارهای خود می‌بینیم و درست به همان دلیل، یا از او نفرت پیدا می‌کنیم و یا به وی مهر می‌ورزیم. من وارد مثال زنده‌تر و عملی‌تری می‌شوم. در نظر بگیریم که وقتی ما از یک فرد بزهکار، نژادپرست و دشمن آزادی و عدالت، نفرت‌داریم، مطابق با نگرش «هِرمان هِسه»، یا ما عملاً، همان اندازه در بزهکاری او شریکیم و یا آن‌که گرایش به چنین ویژگی‌های رفتاری نادرست و منفور، در درون ما نیز وجود دارد بی‌آن‌که خود بدان واقف باشیم و یا آن‌که از آن‌ها آگاهی داریم اما سعی می‌کنیم به ظاهر، آن‌ها را ندیده بگیریم.

 

اگر جناب «هِرمان هِسه»بگوید نه، منظور او از سه گزینه‌ی بالا تنها گزینه‌ی گرایشِ ندانسته‌ی ما به آن اندیشه‌ها و رفتارها مطرح‌است. بدین معنی که وقتی دیگ نفرت و خشم ما از دیدن رفتار و یا گفتار کسی به جوش می‌آید، بدان‌جهت است که عملاً، رونوشت برابر با اصل همان رفتارها و گفتارها، در قالب یک گرایش درونی کاملاً پنهان، در جان ما نیز جاخوش کرده‌است. من می‌خواهم بگویم که حتی این نوع استدلال نیز نمی‌تواند انسان را متقاعد کند. هیچ کس را به دلیل جُرم و یا فداکاری بالقوه، نه می‌توان محکوم ساخت و نه می‌توان مورد تحسین قرارداد. البته این نکته واقعیت دارد که ما قبل از آن‌که شخصیتمان رشد کند، آمادگی برای پذیرش طیف وسیع و متضادی از خصلت‌های گوناگون را در خود داریم. خصلت‌هایی که می‌تواند داشتن آن‌ها، مو برتن انسان راست‌سازد و خصلت‌های دیگری که می‌تواند انسان را  در آرامش و لذت عمیقی فرو بَرَد.

 

در این میان، کسی منکر ادعاهای دانش روانپزشکی نیست که یک فرد ممکن است با وجود داشتن خصلت‌های برجسته‌ی انسانی، از بیماری‌هایی رنج ببرد که در زمان‌های اوج گرفتن آن، در وجود او، اندیشه‌هایی را شکل بدهد از قبیل آن‌که عزیزترین فرد زندگی‌اش را به عنوان موجودی منفور و یا قاتل تصورکند و حتی اگر توانش را داشته باشد، کمر به قتل او بربندد. چنین موردهایی از نفرت‌های آنی و یا حتی محبت‌های لحظه‌ای که ریشه در این‌گونه بیماری‌های روان‌پریشانه دارد، از چهار چوب بحث ما، خارج است.

 

استدلالی که می‌توان در این زمینه ارائه‌داد آنست که هر انسانی در دنیای درون خود، دارنده‌ی ارزش‌هایی است که او با رفتار خویش، تلاش می‌کند بدان‌ها وفادار بماند و از ارزش‌هایی که در نقطه‌ی مقابل ارزش‌های او قرار دارد، فاصله بگیرد. تفاوتی نمی‌کند که ما آن رفتارها را «ضد ارزش» نام بگذاریم و یا از آن‌ها، زیر عنوان «نوعی از ارزش» نام ببریم. نفرت ما از یک فرد، نه بدان‌دلیل‌است که ما خود دارنده‌ی چنان خصلت‌هایی هستیم بلکه بدان دلیل صورت می‌گیرد که ما از نقش ویرانگر آن خصلت‌ها در مناسبات انسانی آگاهیم و تلاش می‌ورزیم که با واکنش دفاعی و یا حتی هجومی خویش، نگذاریم چنان فردی، مجال آن را بیابد که آن خصلت‌ها را در واقعیت پیاده‌کند و یا آن‌ها را از طریق تبلیغ، تهدید و یا حتی برقراری رابطه‌ی دوستانه با افراد دیگر، در میان آنان بگستراند.

 

حتی در مورد خصلت‌های مثبت و برجسته‌ی افرادی که ما با آن‌ها معاشر هستیم و یا به عنوان جفت زندگی، در کنارمان قرار دارند، لزومی ندارد که محبت ما به آنان و یا پسند ما از آن‌ها، تنها از آن‌جهت باشد که ما خصلت‌های خوب خود را در وجود آنان، پیداکرده‌باشیم. چنین گزینه‌ای یکی از آن احتمال‌هاست. گزینه‌ی دیگر آنست که ممکن است ما با کسی باب دوستی بگشائیم و یا با کسی زندگی مشترکی را شروع کنیم بدان جهت که ما هرکدام، شخصیت‌های بسیار متفاوتی‌داریم. ممکن‌است ما پر حرف‌باشیم و طرف مقابل، کم‌حرف. ما ناشکیبا و زودرنج جلوه‌کنیم و طرف مقابل ما، رفتاری شکیبایانه و خونسردانه داشته‌باشد. نتیجه‌ی این پسند آنست که ما در پی معاشرت و یا همزیستی با کسی هستیم که بسیاری از خصلت‌های ما را ندارد اما چنان خصلت‌هایی که او دارد، نه تنها برای زندگی انسانی و اجتماعی لازم‌است بلکه به آن غنا و تنوع بیشتری خواهد بخشید.

 

برمی‌گردیم به جمله‌ی «هِرمان هِسه». وقتی او می‌گوید ما از چیزی در وجود آن فرد نفرت داریم که بخشی از وجود ماست، در عمل نکته‌ای را بیان می‌کند که با رفتار طبیعی انسانی، در تضاد کامل به سر می‌برد. نخست آن‌که چگونه ممکن‌است یک انسان، از شماری ویژگی‌های رفتاری خویش نفرت‌داشته‌باشد و در طول سالیان دراز، این رنج را برخود هموارسازد و عملاً اقدامی در جهت بهبود شرایط روحی خویش انجام ندهد. به عبارت دیگر، چنین فردی، بیشتر از دو راه، در برابر خود ندارد. نخستینِ راه آنست که بخواهد با چنان خصلت‌های منفی و منفور، به طور جدی مبارزه‌کند و ریشه‌ی آن‌ها را از سرزمین وجود خویش برکَنَد. یا آن‌که خودآگاهی و وجدان خویشتن را به خواب خرگوشی گرفتارسازد و خود را با هرچه پیش می‌آید، به منعطف‌ترین شکل ممکن، انطباق‌دهد. در آن‌صورت، او نه تنها نیاز به هیچ مبارزه‌ای ندارد بلکه در واقعیت، می‌تواند به هر اتفاق یا پدیده‌ای که فقط منافع مادی و معنوی وی را به خطر نیندازد، با دیده‌ی خوش‌آمدگویانه‌ای بنگرد.

جمعه پنجم فوریه 2016

واژه‌های بیانگرِ حقیقت


یک مَثَلِ چینی می‌گوید: «واژه‌هایی که حقیقت را بیان می‌کنند، همیشه زیبا نیستند همچنان که واژه‌های زیبا نیز همیشه حقیقت را بیان نمی‌کنند.» این مَثَل، به علت نحوه‌ی بیان خاص و پر جاذبه‌ای که دارد، در بسیاری از زبان‌های زنده‌ی دنیا، برای بیان مؤثر در بافت‌های معنایی حساس، مکرر مورد استناد قرار گرفته‌است. به راستی، چگونه می‌توان این نکته را با قاطعیت مطرح کرد که واژه‌های بیان‌کننده‌ی «حقیقت»، همیشه زیبا نیستند؟ و یا واژه‌های زیبا، همیشه حقیقت را بیان نمی‌کنند. من بر این‌باورم که چنین استدلال‌هایی، نه منطقی می‌نماید و نه حتی با معیارهای علمی و عقلی، سرِ سازگاری دارد. با وجود این، لازم‌است این پرسش را مطرح‌کرد که چرا واژه‌های بیان‌کننده‌ی حقیقت، همیشه زیبا نیستند؟ آیا در زبانشناسی، مفهومی به نام واژه‌های «زشت» و «زیبا» وجود دارد؟

 

نخست آن‌که زبان‌شناسی، خود را از انجام چنین طبقه‌بندی و نام‌گزاری زبانی معذور می‌دارد. علتش می‌تواند در این نکته‌باشد که هیچ زبانی در دنیا به خودی خود نه زشت‌است و نه زیبا. این انسان‌ها هستند که به دلایل گوناگون، از جمله عدم شناخت و آشنایی با آن زبان‌ها و یا داشتن خاطره‌‌های نه چندان خوش از گویندگان آن زبان‌ها، ارزش‌های ذهنی خویش را چه منفی و چه مثبت، به درون یک زبان سرازیر می‌کنند. همه‌ی زبان‌ها و واژه‌ها، نه ساخته‌ی یک فرد یا یک گروه، بلکه ساخته‌ی یک ملت در طول سده‌ها و هزاره‌های فراوان است. از این‌رو، واژه‌هایی که حقیقت را بیان می‌کنند و یا حتی دروغ را به نمایش در می‌آورند، با خود، هیچ نشانه‌ای از زشتی یا زیبایی ندارند. ریبایی و زشتی آن‌ها وقتی مطرح می‌گردد که ما ارزش‌های ذهنی خویش را گاه به گونه‌ای بسیار زشت و گاه به شکلی بسیار زیبا در آن‌ها قرار می‌دهیم. چه بسا ‌که تلخی محتوای واژه‌های بیان‌کننده‌ی حقیقت، عملاً به قالب آن‌ها نیز انتقال می‌یابد.

 

اگر به عنوان مثال، واژه‌ی «اعدام» را در نظر بگیریم و ببینیم که این واژه، در میان مردم اهل زبان، چه حسی را برمی‌انگیزاند، می‌بینیم که این واژه‌ی عربی، در ذهن ما ایرانیان، کشتار و مرگ آگاهانه را از سوی مراکز قدرت نسبت به شماری از انسان‌ها، صرف‌نظر از گناهکاربودن یا نبودنشان، تداعی می‌کند. طبیعی‌است که این واژه در گذر زمان، چنان با زشتی، غم، نفرت، عزاداری، آوارگی و بی‌خانمانی انسان‌های پیرامونی گره خورده است که هیچ کس، نگاه مثبت و یا خوش‌آیندانه‌ای نسبت به آن ‌ندارد. اما اگر از روز نخست، به ما می‌گفتند که این واژه به معنی بهار، شکفتن گل، مهر و دوستی‌است آیا ما بازهم از دیدن چنین ترکیبی، دچار همان حس نفرت و خشم می‌شدیم که در حالت عادی می‌شویم؟

 

 

حتی پدیده‌ی زشتی و زیبایی در مورد انسان‌ها نیز تابع همین قانونمندی است. زشتی و زیبایی، یک مفهوم ارزشی‌است که ما آن را در بستر رشد تمدنی خویش، شکل دیده‌ایم. معیارهای زیبایی انسانی در میان ملت‌های گوناگون، چنان متفاوت است که گاه می‌تواند فرد مقایسه‌کننده را دچار حیرت سازد. در این میان، باید موضوع جاذبه‌ی شخصیتی را هرگز با زیبایی جسمی در نیامیخت. زیرا کسانی هستند که به علت رفتار خاص و ویژگی‌های اندیشندگی و برخورد با دیگر انسان‌ها از چنان جاذبه‌ای برخوردار هستند که هیچ‌کس حتی نقص عضو و یا کمی و کجی، این یا آن بخش از صورت و یا اندام آن‌ها را نمی‌بینند.  

 

با وجود این می‌توان ادعاکرد که بر زبان آوردن چهره‌ی زشت و یا زیبا، اندام برازنده و یا نابرازنده، تا حد معینی در میان انسان‌ها، هم به راحتی معمول‌است و هم مجاز. در حالی که علم و منطق در این زمینه، معتقد است که این زیبایی‌ها و زشتی‌های برزبان آمده، ریشه در دخالت انسان و تزریق ارزش‌های خاص فرهنگی در آن جلوه‌های جسمی و بدنی آدمیزادگان دارد. امروز اگر کسی ملکه‌ی زیبایی جهان و یا یک قاره را در میان دخترانی بجوید که بینی عقابی بسیار بزرگ، چانه‌ی مربع شکل، چشمان بسیار بادامی که فقط یک خط در زیر ابروها پیدا باشد همراه با گونه‌هایی برآمده و استخوانی و صورتی بسیار دراز جستجوکند، همه در سلامت عقل و سلیقه‌ی جستجوکنندگان، تردید می‌کنند و یا اگر چنین تردیدی وجود نداشته‌باشد، آن را به یک شوخی بسیار بی‌مزه و نا بجا تعبیر می‌کنند.

 

علتش آنست که در طول یک‌صد سال اخیر، نوع خاصی از ترکیب صورت و اندام یک دختر، ملاک اعتبار برای گزینش ملکه‌ی زیبایی در کشورهای غربی قرار گرفته‌است. مردم، قاعدتاً به چنان معیارهایی عادت کرده‌اند و بر اسای همین عادت، آن گونه‌ی ارائه‌شده، به تدریج، مورد پسندشان نیز قرار گرفته‌است. اما اگر از همان زمان، ترکیب صورتی را که در چند خط قبل توصیف کردم، ملاک زیبایی ناب قرار داده بودند، تردید نیست که ما همه بدان عادت می‌کردیم و بی‌هیچ اندیشه‌ای، در زندگی روزانه، همان معیارها را برای گزینش و یا مقایسه، مورد استفاده قرار می‌دادیم.

 

سال‌ها پیش فیلمی دیدم که نمی‌دانم از نوع مستند بود و یا یک فیلم سینمایی. اما آن چه بود، درست همین نکته‌بود که یک زن زیبای غربی، برای مدتی در میان قبیله‌ای می‌زیست که آن قبیله، از بومیانی بودند که گذشته از آن‌چه طبیعت به آنان داده‌بود، خود نیز در خراب‌کردن چهره‌ی خویش(با توجه به معیارهایی که ما داریم)، نهایت تلاش را کرده‌بودند. حتی گوش‌های آنان به علت آویزان بودن آرایه‌های سنگین فلزی و یا حتی سنگی، از چند جا پاره شده بود، گوشه و کنار بینی آنان، پر از سوراخ و حتی لوله‌ای شبیه نی اما با قطر چند برابر نی‌های معمولی، از زیر زبانشان رد شده و از چانه‌ی آن‌ها بیرون آمده‌بود. یکی از همین زنان، وقتی قرارشد نظرش را در باره‌ی آن زن زیبای غربی(با معیارهای ما) بیان کند، او را زنی نه چندان زشت نامید. برای کسی که با معیارهای ارزشی فرهنگ و سنت کشورهای غربی آشنا باشد، حیرت و خشم، بر جانش سایه می‌اندازد. در حالی که آن خانم بومی، نظرش را کاملاً صادقانه مطرح می‌ساخت و هیچ‌گونه هدفی برای تحقیر و یا تخریب شخصیت آن خانم نداشت. برای او، چنان چهره‌ای چندان زیبا نبود و چه بسا، زشت می‌نمود.

دوشنبه 25 ژانویه 2016