برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

اندیشه و عادت


 والتر لیپمن/Walter Lippmann/ 1889-1974/ روزنامه‌نگار برجسته‌ی آمریکایی می‌گوید:

«وقتی همه، یکسان فکرکنند، فکر نمی‌کنند.»

این گفته‌ی Lippmann مقداری انسان را قلقلک می‌دهد و در نگاه اول برایش، از جذابیت معنایی خاصی برخوردار است. اما می‌توان مقدار بیشتری روی این گفته، تأمل‌کرد. به راستی وقتی همه‌ی انسان‌ها از فکر واحدی برخوردار باشند، به معنی آنست که در آن زمینه‌ی خاص، فکر نمی‌کنند؟ من در این گفته، تردیددارم. تردید من بر این اصل متکی است که بیشتر انسان‌ها، صرف‌نظر از زبان، فرهنگ و تعلق جغرافیایی و سیاسی، در برخی زمینه‌ها، دیدگاه یکسانی‌دارند. حتی اگر با یکدیگر صحبت نکرده‌باشند و یا یکدیگر را ندیده‌باشند.

 

مثال ساده‌ای که می‌توان آورد، آنست که پدیده‌هایی از قبیل انسان‌دوستی، محبت به دیگران، تحمل عقاید مخالف، احترام به نحوه‌ی لباس‌پوشیدن و اندیشیدن افراد، نفرت از جنگ، گرایش به صلح، آزادی و برابری، از موردهایی‌است که هزاران و میلیون‌ها انسان بدان باوردارند و از دهان همه، یک مضمون مشترک خارج می‌شود. به عبارت دیگر، باید گفت که بخش عظیمی از مردم کره‌ی زمین، حتی آنان که تحصیلات بالایی هم ندارند و یا از نظر اقتصادی، در رفاه به سر نمی‌برند، این‌گونه می‌اندیشند و این اندیشه از موردهایی است که آنان اگر حتی به دلیل تنبلی به آن عمل‌نکنند، دوست‌دارند دیگران فکر کنند که بدان عمل می‌کنند و به چنان باورهایی پایبندند.

 

من تصور نمی‌کنم که این یک‌سان اندیشی، مانند تزریق یک آمپول، وارد رگ‌ها و ذهن این افرادشده‌باشد و لحظاتی بعد، چنان انسان‌هایی از آب درآمده‌باشند. برای رسیدن به چنین باور و یا باورهایی، زمانی بس دراز لازم‌است تا این اعتقادات و اصول قابل احترام و حتی چه بسا مقدس، آرام آرام در ذهن افراد موردنظر، رسوب‌کند. من این نکته را قبول‌دارم که وقتی اندیشه و فکری، جزو باورهای یک فرد قرارگیرد و در شمار عادت‌های او درآید، کم‌کم، بدون فکرکردن، آن کار یا عمل را انجام می‌دهد. البته اگر بخواهیم بر پایه‌ی چنین تحولی درونی در انسان، این نتیجه را بگیریم که این انسان‌ها از فکرکردن باز ایستاده‌اند، بایدگفت که نتیجه‌گیری بسیار باطلی‌است.

 

به یاد داشته‌باشیم که متفکرترین انسان‌ها همانند غیر متفکرترین آن‌ها، در هنگام انجام یک رشته از کارها، بنده و برده‌ی عادت یا عادات خویش می‌گردند. این ویژگی به اراده‌ی ما نیست اما در زندگی روزانه، بخش عظیمی از بار فکری و رفتاری ما را سبُک می‌کند. اگر قرارمی بود که ما برای هرقدمی که برمی‌داریم، هر عملی که انجام می‌دهیم و یا هرواژه‌ای که برزبان جاری می‌سازیم، نیاز به آن داشته‌باشیم که مقداری فکرکنیم، سپس آن پدیده و یا موضوع را از ابعاد گوناگون مورد ارزیابی‌ قراردهیم و سپس آن قدم را برداریم، آن عمل را انجام‌دهیم و آن واژه را برزبان جاری‌سازیم، بایدگفت که بشریت و یا تمدن انسانی، نمی‌توانست آن معنایی را که ما امروز از آن استنباط می‌کنیم، داشته‌باشد.

 

انبوهی از کارهای روزانه‌، هفتگی و یا حتی ماهانه و سالانه‌ی ما، چنان در بستر زمان و پس از القائات فراوان و اُفت و خیزهای بسیار، در تقویم ذهن و رفتارِ ما، جای مناسب خود را بازیافته‌است که ما آن‌کارهایی را که مربوط به روز، هفته، ماه و یا سال‌است، طبق عادت انجام می‌دهیم. اما این عادت، به سادگی برای ما به جود نیامده‌است. بسیاربارها، اشتباه و فراموش کرده‌ایم، بسیار بارها برای این اشتباه و فراموشی، معذرت خواسته‌ایم، بارها و بارها، به ما تذکر داده‌اند که فلان کار را در زمان مقرر انجام نداده‌ایم. درست پس از این فراز و فرودها، ما با تلاش فراوان، خود را به جایی رسانده‌ایم که آن کارها و گفته‌ها را به موقع و درست انجام می‌دهیم. اگر چنان نبود، مناسبات انسان‌ها، مبادلات فکری و گسترش عادت‌های جدید و افکار تازه، نمی‌توانست در زندگی انسان، برای خود جایی داشته‌باشد.

 

ممکن‌است گفته‌شود شاید غرض Walter Lippmann کسانی باشند که در ردیف مریدان کور و کر یک فرقه‌ی مذهبی و یا سیاسی در می‌آیند و هرچه را که مسؤل آن‌ها دستوردهد، مو به مو اجرا می‌کنند. باید بگویم که حتی در این زمینه، چنان انسان‌هایی که حتی از تحصیلات و مطالعات بالایی هم برخوردار نیستند، مدت‌ها تحت آموزش بوده‌اند، مدت‌ها زیر بارانی از توصیه‌ها، گفته‌ها، وعده‌ها و تهدیدها قرار گرفته‌اند تا آرام آرام توانسته‌اند متقاعدشوند که پس از این، هرچه را که از این رهبر معین می‌شنوند، می‌باید بدون چون و چرا به اجرا در بیاورند. زیرا در آموزش‌های قبلی، متقاعدشده‌اند که حرف‌ها و دستورات او، درست، مناسب و عقلانی است. اگر غرض Lippmann چنین افرادی‌است باید بگویم که حتی افراد بسیار اندیشمند و متفکر که هر روز نیز حوزه‌های تازه‌ای از اندیشه و فلسفه را در می‌نوردند، در مناسبات روزانه‌ی خویش در مورد شماری از مسائل زندگی، به همین شکل رفتار می‌کنند.

 

به عنوان مثال، وقتی ما نقل قولی از آلبرت انشتین / Albert Einstein/ 1879-1955/  آلمانی، آمریکایی را در حوزه‌ی ریاضیات و یا نسبیت می‌شنویم، حتی اگر آن را نفهمیم، معتبر می‌دانیم. علتش آنست که در باره‌ی او، بسیار خوانده و شنیده‌ایم که چقدر حرف‌ها و کارهایش اعتبار داشته‌است. یا اگر سخنانی از ژان پُل سارتر/Jean-Paul Sartre/ 1905-1980/ فرانسوی و یا برتراند راسل/ Bertrand Russell/ 1872-1970 انگلیسی و یا هرفرد دیگری که نامش در آن حوزه و زمینه‌ی خاص، با اعتبار و احترام گره خورده‌است، بشنویم و بخوانیم، در ماهیت و کیفیت آن‌حرف‌ها تردید نمی‌کنیم. حتی اگر فردی قد علم‌کند و بگوید هرچه را که آن یک و یا این یک، گفته و نوشته، مورد تردید اوست، ممکن‌است از راه ادب، چیزی نگوییم اما در دلمان به او بخندیم و از این مصراع حافظ مدد بگیریم و بگوییم:«ای مگس عرصه‌ی سیمرغ نه جولانگه توست!»

 

باور من آنست که گفته‌هایی از این دست که Walter Lippmann آمریکایی بر زبان آورده، در نگاه اول، چنان برقی از آن متساطع می‌شود که ما بی‌اختیار جذب آن می‌گردیم و چه بسا در این، یا آن محفل، با این یا آن مناسبت، آن را برزبان بیاوریم. اما واقعیت آنست که عادت کردن به اندیشه در مورد سخنانی که از جاذبه‌ی مغناطیسی خاصی برخوردارند، می‌تواند به ما کمک‌کند تا به گونه‌ای منطق‌پذیر، آن گفته را بشکافیم و درست یا نادرست‌بودنش را، بی‌آن‌که احساسات خویش را در آن دخالت‌دهیم، در مقابل دیدگان خود و یا دیگران بگذاریم.

چهارشنبه نوزدهم اوت 2015

یادداشتی در جواب خوانندگان نوشته‌هایم


در خلال دو سال گذشته، از طرف شماری از خوانندگان، این پرسش مطرح شده‌است که چرا این‌روزها کمتر چیزی می‌نویسم و مقالات کمتری از طریق وبلاگ و یا وبلاگ‌هایم منتشر می‌کنم. آنان حتی به این نکته اشاره کرده‌اند که حتی در فصل‌نامه‌ها و ماهنامه‌ها‌ی ادبی نیز برخلاف گذشته، مطلب یا مطالبی از من موجود نیست. آیا کسالتی در میان‌است یا آن که کفگیر به طور کلی به ته دیگ خورده و حرفی برای گفتن نبوده است.

 

در پاسخ این عده از دوستان و خوانندگان که از سر لطف، چنین پرسش یا پرسش‌هایی را مطرح کرده‌اند، باید بگویم که این کم‌نوشتن، علت یا علت‌هایی داشته‌است که بدان اشاره می‌کنم. نخست به این پرسش پاسخ می‌دهم که آیا کفگیرِ نوشتن‌های من به ته دیگ خورده‌است یا نه. لازم‌است گفته‌شود که حرف‌های یک نویسنده، خواه ناخواه در جایی از زندگی، رو به پایان می‌گذارد. بدین معنی که وقتی شخص نویسنده، آن اصول فکری را که بدان باورداشته و دارد، در قالب نوشته‌های گوناگون به خوانندگان خویش عرضه کرده‌است، دیگر لزومی ندارد که مطالب تکراری بنویسد. مگر زمانی که به اندیشه‌ها و دریافت‌های تازه‌ای دست یافته‌باشد.

 

واقعیت آنست که من هنوز گفتنی و نوشتنی، بسیار دارم. اما به نظر می‌رسد که با گذشت عمر و سال‌های زندگی، مجال، کم و کم‌تر می‌شود. در طول مدتی که مطالب کمتری در وبلاگ خود انتشار داده‌ام، به کار ترجمه‌ی آثار ارزنده‌ای مشغول بوده‌ام که وقت مرا یکسره به خود اختصاص داده‌است. در این دو سال اخیر، توانسته‌ام دو کتاب مهم را به فارسی برگردانم. یکی از آن‌ها، کتاب زندگی Edward Fitzgerald/ 1809-1883/ شاعر و مترجم انگلیسی است که رباعیات خیام را از فارسی به انگلیسی برگردانده‌است. همان قدر که فیتزجرالد، اعتبار خود را از ترجمه‌ی رباعیات خیام گرفته، خیام نیز بخش عظیمی از شهرت خود را در مغرب‌زمین، مدیون ترجمه‌ی بسیار استادانه‌ی فیتزجرالد است. شناساندن فیتزجرالد به خوانندگان فارسی زبان، در عمل، شناساندن و احترام گذاشتن به عمرخیام‌است که رباعیات او به هرزبان که ترجمه شده، همدلی خوانندگان و علاقه‌ی عمیق فکری آنان را به خود برانگیخته‌است. این کتاب را شخصی به نام John Glyde نوشته‌است که خود در زمان فیتزجرالد، زندگی می‌کرده و این کتاب را، هفده سال بعد از مرگ فیتزجرالد یعنی در سال 1900 میلادی نوشته است. آقای Glyde از همان منطقه و استانی می‌آید که فیتزجرالد آمده‌است. او با دوستان و آشنایان فیتزجرالد مصاحبه کرده و کتابش را با نگاهی عینی و بی‌طرفانه نوشته‌است.

 

کتاب دوم، جلد اول «شعر و حقیقت»‌است که در بردارنده‌ی زندگی وُلفگانگ گوته/ Wolfgang Goethe/ 1749-1832/شاعر، نویسنده و متفکر بزرگ آلمانی‌است. گوته شرح زندگی خویش را در چهار جلد، زیر عنوان «شعر و حقیقت» به گونه‌ای تحلیلی و تفکربرانگیز به قلم آورده‌است. من در حال حاضر مشغول ترجمه‌ی جلد دوم «شعر و حقیقت» او هستم. جلد اول این کتاب و کتاب زندگی فیتزجرالد، هم‌اکنون به دست ناشر سپرده شده و باید منتظر نوبت چاپ خویش باشد. گوته نیز با همه‌ی عظمت و حرمتی که در آلمان و در مغرب‌زمین دارد، در کتاب «دیوان شرقی و غربی» خویش، به گونه‌ای گرم و آگاه، به ستایش حافظ پرداخته است. این کتاب، ظاهراً از سوی دو مترجم در سال‌های متفاوت، به فارسی ترجمه شده که من هیچ‌کدام از آن‌ها را هنوز ندیده‌ام. نکته آنست که گوته از خلال غزلیات حافظ، چه نکاتی را دریافت داشته که تا این حد، به ستایش او پرداخته‌است. او خود، کسی‌است که در مغرب‌زمین و خاصه در سرزمین آلمان، ستایشگران بسیار دارد.

 

واقع بینانه است اگر بگوییم که این ستایشگران، آثار متعدد گوته را دیده، خوانده‌اند و از خلال آن‌ها، شخصیت عمیق وی را دریافته‌اند. اما حافظ، هرچه دارد همان غزلیات است و بس. این ستایش صمیمانه‌ی گوته، حکایت از آن دارد که وی، از مشرق زمین، شناخت خوبی داشته‌است. او این شناخت را در همان دوران نوجوانی که زبان عبری را آموخت، شروع کرد. از این رو، وقتی وی، به دیوان حافظ دسترسی یافت، خود را در جهانی یافت زیبا، عمیق و هنرمندانه. به یاد داشته‌باشیم که وقتی ناپُلئون بُناپارت/Napoleon Bonaparte/ 1769-1821/ گوته را ملاقات‌کرد، به وی با شوق فراوان اطلاع‌داد که از طرفداران جدی اوست و رُمان «رنج‌های وِرتِر جوان و شاعر» را هفت‌بار خوانده‌است. من اگر چه رنگ و بویی از اغراق در این گفته می‌بینم اما می‌توانم حق را به امپراتور فرانسه بدهم که خواسته است ارادت عمیق خویش را به شاعر نام‌آور آلمان به نمایش بگذارد. اگر هم شخص Napoleon، حقیقت را گفته‌باشد، بازهم جای شگفتی نیست. زیرا فردی مانند گوته در همان دوران جوانی، به عنوان نویسنده‌ای تثبیت‌شده، در میان خوانندگان آثارش، شناخته شده بوده‌است.

 

با توجه به محبت‌های خوانندگان مهربان که از من خواسته‌اند به طور مرتب، نوشته‌های وبلاگی خود را ادامه‌دهم، امیدوارم در فرصت‌های مناسب، پس از خستگی از کار ترجمه، به نوشتن یادداشت‌هایی که تاکنون نیز قلمی کرده‌ام، بپردازم.

سه شنبه هیجدم ماه اوت 2015

پیداکردن جای خویش


چارلی چاپلین/Charlie Chaplin/ 1889-1977 /هنرپیشه‌ی نام‌آور، جمله‌ای دارد با این مضمون:

«در دنیا، جای کافی برای همه وجود دارد. به جای آن‌که جای کسی را بگیری، تلاش‌کن تا جای خود را پیداکنی.» این جمله‌ی چاپلین، یک‌باره ذهن مرا به اعماق تاریخ کشاند. چه توطئه‌ها، برادرکشی‌ها و یکدیگرکشی‌ها تنها به آن دلیل صورت گرفته‌ که تشنگان قدرت، خواسته‌اند جای کسی را که از آن‌ها قدرت، ثروت و محبوبیت بیشتری داشته‌است بگیرند.‌ در این «جای کسی را گرفتن»، می‌توان برادری را دید که به جان برادر و خواهر خویش افتاده و یا فرزندی، پدر و مادر خود را به قربان‌گاه فرستاده‌است تا بتواند جای آنان را که در مرکز قدرت و ثروت قرارگرفته‌اند بگیرد. آیا به راستی چنین افرادی، هرگز نیندیشیده‌‌اند که می‌توانسته‌اند به جای کشتار رقیب، برادر و خواهر، فرزند و یا پدر و مادر و ویرانی خانه‌ی آنان و دیگر اطرافیان، چنان کار و رفتارکنند تا بتوانند برای خویشتن، جایی بزرگ‌تر، گرم‌تر و مطمئن‌تر در میان مردم، از رقیب دیرین بیافرینند؟

 

پاسخ من این‌است که نه. آنان هرگز به چنین نکته‌ای نیندیشیده‌اند و نمی‌توانسته‌اند بیندیشند. زیرا افراد قبل از آن‌ها نیز عمدتاً با همین شیوه، جای فرد یا افراد قبلی را اشغال کرده‌اند. گذشته از آن، مردانی که به کسب قدرت می‌اندیشند، منافع فردی آنان، خاصه منافع آنی و عینی، بیش از هرچیز در برابر دیدگانشان قرار دارد. تاریخ هنوز نمونه‌ای سراغ ندارد که کسانی با فریب و خشونت و از میان بردن رقیبان و نزدیکان خویش، بر سر کارآمده‌باشند و توانسته‌باشند، جای پایی مطمئن و آرامش‌بخش در دل‌های مردم به دست آورده و زمانی بس طولانی، همچنان در دایره‌ی قدرت مانده‌باشند.

 

تشنگان قدرت، غالباً آدم‌های کم استعدادی هم نیستند. مشکل اساسی آنست که در ذهن و فکر آنان، مایه‌ی کافی از درس‌های تاریخ، دانش عام و خاص و مایه‌ی کافی از اندیشیدن به عمق زندگی وجود ندارد. تردید نیست که اگر اینان می‌توانستند در جایی تربیت شوند که به اندازه‌ی توانایی و خِبرِگی در حوزه‌ی کشتار و فریب، توانایی و خِبرِگی در انسان‌دوستی و در تاریخ‌شناسی و قانون‌مداری  می‌داشتند، اصولاً به دنبال خشونت و کشتار برای کسب قدرت و ثروت و اِعمال اراده‌ی خویش بر همه‌چیز و همه کس نمی‌رفتند.

 

شاید بتوان در شیوه‌ی برخورد خشونت‌بار تشنگان قدرت، نوعی کشش و جستجوی خداوندانه را به تماشا آمد. از آن‌جا که در ذهن بخش عظیمی از مردم جهان، خداوند، قادر مطلق‌است و هرچه را که اراده‌کند، عملی می‌شود، در آن‌صورت، چنین افرادی در پسِ پشت اندیشه‌های قدرت و ثروت‌طلبانه‌ی خود، عمدتاً به قدرتی همانند قدرت خداوندی می‌اندیشند. وجود چنین حسی که فراتر از قدرت عام انسان‌های پیرامون آنان‌است، خواب شبانگاهان را برای آن‌ها لذت‌بخش و بیداری صبحگاهان را هیجان‌انگیز می‌سازد.

 

چگونه می‌شود که فردی مانند Kim Jung Un رهبرکنونی کره‌ی شمالی، برخی از افراد وفادار و نزدیک به خویش را به جرم آهسته‌تر کف‌زدن برای او و یا چرت‌زدن در یک جلسه‌ی رسمی، با گلوله‌ی توپ اعدام می‌کند. اگر چنین گرایش پنهانی در عمق وجود او به قدرتی خداوندانه وجود نداشته باشد، چگونه به خود اجازه می‌دهد، دور از هرگونه بررسی علت آن رفتارها، فرد یا افراد مورد نظر را به مرگ محکوم سازد. کدام منطق می‌تواند چنان رفتاری را جرم به شمار آوَرَد و اگر هم به شمار آوَرَد، مجازات آن را آن‌گونه در نظر بگیرد که شخص مورد نظر را در مقابل گلوله‌ی توپ قراردهد. مگر نه این‌است که بخش عظیمی از مردم جهان به این نکته اعتقاد دارند که خداوند به آن‌چه اراده‌کند، نیازی به تصویب این و آن و یا مخالفت آن و این ندارد. اراده‌ی او کافی است تا کسی را بَرکشد و کسی دیگر را فروکشد. حتی نیاز به زمینه‌چینی و یا پرونده‌سازی هم ندارد. مگر در همین راستا نیست که مطابق دریافت آنان، وقتی خداوند اراده‌کند، در یک لحظه، با زلزله‌ای، هزاران هزار انسان را در زیر آوار مرگ می‌خواباند و با سیلی دمان، شهرها و خیابان‌ها را به ویرانه‌ای بدل می‌سازد. مهم نیست که از میان آن تعداد آدم، شاید نود و نُه در صدشان، در عمر خویش، کوچک‌ترین جرمی مرتکب نشده‌باشند.

 

باری، از گفته‌ی چارلی چاپلین دور نیفتم. سخن او تنها به رهبران سیاسی و یا نظامی کشورها ارتباط نمی‌یابد بلکه می‌تواند به مناسبات یک کارمند جزء با همکارانش در یک اداره و مؤسسه‌ی دولتی و یا خصوصی هم، مربوط گردد. چگونه می‌توان این اندیشه را همچون بذری در ذهن انسان‌ها کاشت که هیچ‌کس، جای کسی دیگر را تنگ نکرده است. هرکس، هرمقدار توانایی تجربی و فکری داشته‌باشد، می‌تواند در یک نظام سالم و متکی به قانون، جای خود را بازکند بی‌آن که بخواهد کسی را کنار بزند و به جای او بنشیند. واقعیت آنست که در کشورهای غربی که به طور عمده، شایستگی‌های فردی ملاک پیشرفت افراد است، دو به هم زنی‌ها و توطئه‌ها، محکوم به شکست است. حتی مجیزگفن یک رئیس و یا خم و راست‌شدن در برابر او، به ندرت، محلی از اِعراب‌دارد. در حالی که در کشورهای عقب‌مانده و غیر دمکرات، کسانی که بتوانند دور از رفتارهای نادرست و شیوه‌های غیر اخلاقی، تنها با تکیه بر دانش و بینش خویش، جای خود را بازکنند، در اکثریت نیستند و چه بسا گاه در چنان اقلیتی قرار دارند که حتی به چشم هم نمی‌آیند. طبیعی‌است که در چنین نظام‌ها، تلاش‌های قانون‌مدارانه‌ی درازمدت و خستگی‌ناپذیری لازم‌است تا یک یا دو نسل بتواند به گونه‌ای تربیت‌شود که عملاً مصداق حرف عمیق چارلی چاپلین گردد.

سه‌شنبه هیجدهم اوت 2015

گم‌کردن راه


یک نویسنده‌ی آمریکایی به نام «مارک تواین/Mark Twain/1835/1910» جمله‌ای دارد بدین شکل:«هرگز با آدم‌های نادان بحث نکنید. آن‌ها شما را تا سطح خودشان پایین می‌کشند، سپس با تجربه‌ی خود، شما را شکست می‌دهند.» این گفته‌ی مارک تواین، همه‌ی حقیقت را در برندارد و یا اگر بخواهم کمی تندتر بروم باید بگویم جمله‌ی چندان خردمندانه‌ای هم نیست. پرسش نخستین من آنست که چه کسانی در ردیف خردمندانند و چه کسانی در ردیف آدم‌های نادان؟ پاسخ به این پرسش نیز کمی تأمل می‌طلبد. نه ‌کسی دانای مطلق است و نه نادان مطلق. همه‌ی ما آمیزه‌ای از دانایی و نادانی هستیم. گاه در زمینه‌ی تخصصمان بسیار دانا و آگاهیم اما در زمینه‌ی مسائل فرهنگی و اجتماعی، از دانش اندکی برخورداریم. گاه در حوزه‌ی مسائل عام، آگاهی فراوانی داریم اما در زمینه‌ای که باید تخصصمان باشد، دانشمان بسیار اندک و سطحی‌است. گاه در همه‌ی زمینه‌ها، چیزهایی می‌دانیم اما این دانستن، بسیار سطحی و غیر مفید است.

 

تردیدنیست که بحث‌کردن ما با انسان‌های گوناگون، برخوردهای متفاوتی ایجاد می‌کند. برخی با اطمینان و آرامش با ما وارد گفتگو می‌شوند. حرف‌هایی را هم که برزبان می‌آورند، عملاً اصراری بر درست یا غلط بودن آن‌ها ندارند. آن‌گاه اگر ما در جواب چنان افرادی، بسیارها بگوییم و بسیارها استدلال کنیم، آنان که حرف خویش را در آغاز، کوتاه و فشرده و با اطمینان از خویش برزبان آورده‌اند، بی‌اعتنا از کنار حرف‌ها و استدلال‌های ما می‌گذرند و حتی به ما نمی‌گویند که آن‌چه ما بر زبان می‌آوریم، درست است یا غلط، حق با ماست یا با ما نیست.

 

شماری با یک حمله‌ی کلامی و یا چه بسا با یک انفجار کلامی، صحبتشان را در دفاع و یا نفی موضوعی شروع می‌کنند و همین‌که با مقاومت محکم و پر استدلال طرف مقابل روبرو می‌گردند، عقب می‌نشینند و حتی در پایان گفتگو، به او اظهار می‌دارند که آنان نیز از آغاز همان را می‌گفته‌اند و میان آن‌دو، هیچ اختلاف نظری وجود ندارد. عده‌ای دیگر از آغاز یک گفتگو، گوش کرِخویش را به طرف مقابل خود نشانه می‌روند و هرچه را که او بگوید، آنان نمی‌شنوند و هربار که نوبتشان بشود به همان جایی برمی‌گردند که خود از اول در آن‌جا بوده‌اند. اگر غرض مارک تواین، چنین‌افرادی باشد، تصور من آنست که اینان قصد خراب‌کردن کسی یا چیزی را ندارند. از دانش چندانی هم برخوردار نیستند و اصولاً توان درک و هضم مسائل عمیق فکری را ندارند. ظرف کوچکی هستند که مدت‌هاست با مسائلی جزئی و اندک در زندگی، چنان سرریز شده‌اند که جایی برای پذیرفتن موضوعات عمیق‌تر فکری در ذهن آنان نیست. دانش آنان اندک‌است و توانایی مقابله‌ی فکری با کسی را هم ندارند. شاید یگانه راه مقابله‌ی فکری آنان، نفی اندیشه‌ها و افکار طرف مقابل باشد.

 

باید گفت که به تعداد انسان‌های موجود در روی کره‌ی زمین، می‌تواند شیوه‌های مختلف برخورد، بحث و گفتگو وجود داشته‌باشد. درست‌است که می‌توان همه‌ی آن‌ها را در شماری دسته‌بندی‌های کلی قرارداد اما با وجود این، در اجزاء، همه‌ی انسان‌ها متفاوتند و لازم‌است متفاوت‌باشند. گفته‌ی مارک تواین یا از روی خشم نسبت به چنین افرادی ابراز شده‌است و یا او با کسی برخورد کرده که در بحث و فحص خویش، نه تنها انسان واردی بوده بلکه چه بسا قصد داشته‌است، آگاهانه، طرف مقابل خویش را گرفتار عصبیت و فشار روحی سازد. از طرف دیگر باید بدین نکته اقرارکرد که حتی نادان‌ترین انسان‌ها، با هرمعیاری که بخواهیم آنان را نادان بنامیم، با نوعی از «باور» درونی، سرِپا ایستاده‌اند و با آن زندگی می‌کنند. ممکن است از دیدگاه شماری، آن چیزی که چنان افرادی دارند، حتی در گروه «باورها» نگنجد. اما من بر این نکته اصرار دارم که باورهای انسانی، صرف‌نظر از این‌که چه مقدار باشد و به چه چیزی باشد، جزو مقدس‌ترین داشته‌های یک فرد است که نمی‌توان با آن شوخی‌کرد و یا بدان توهین روا داشت.

 

طبیعی‌است که گاه ممکن‌است مقدس‌ترین باور یک فرد، جزو نامقدس‌ترین باور یک فرد دیگر باشد. از این‌رو، ستون استوار هستی معنوی ما انسان‌ها در مقایسه با یکدیگر، چنان متفاوت‌است که گاه، خود حیرت می‌کنیم که در چه دنیای متفاوتی از انسان‌های متفاوتی به سر می‌بریم. به باور من، همه‌ی انسان‌ها، به جز باورشان، چیزی در درون خود دارند، بسیار شکننده، بسیار لطیف و با حساسه‌ای بسیار قدرتمند. این چیز، ممکن‌است در فردی سیاه‌کار و دغل‌باز، تبدیل به موجودی میکرسکپی شده‌باشد و در فردی دیگر که زندگی‌اش در راه ایثار و نثار می‌گذرد، بخش بزرگی از دنیای درونش را به خود اختصاص داده‌باشد. اما به هرصورت، نمی‌توان این نکته را منکرشد که انسان‌ها، در همه‌ی حوزه‌ها و حالت‌ها، غیر ممکن نیستند. باید بدانیم که هر انسانی، دارای «ورودی» خاصی به جهان درون خویش‌است. تا ما نتوانیم این راه ورودی را پیداکنیم، نمی‌توانیم با چنین افرادی، وارد گفتگوشویم و یا حتی عقیده‌ی آنان را تغییر دهیم. اگر مارک‌تواین، به گونه‌ای خشمگین از چنین افرادی صحبت می‌کند، تردید ندارم که او راه ورود به درون چنین انسان‌هایی را نیافته‌است و بی‌نتیجه بر دری کوبه وارد ساخته‌است که از آن‌جا هیچ پاسخی نمی‌توانسته‌است بیاید.

یک‌شنبه 16 ماه اوت 2015