تا آنجا که من با فرهنگهای گوناگون در تماس بودهام، بیشتر مردمان جهان، برای محتوای ضربالمثلها و یا کلمات قصار چه متعلق به فرهنگ و ادب همان سرزمین و چه سرزمینهای دیگر، وزن و اعتبار سنگینی قائل هستند. این اعتبار تا آنجاست که گاه بدون اندیشه به عمق ضربالمثل مورد بحث، برای به کرسی نشاندن حرف خویش و یا اعتباربخشیدن به آن، با بهرهگیری از چنان ضربالمثلی، انگار دوست دارند نقطهی پایانی بر همهی چون و چراها و بحث و جدلها بگذارند. یکی از این موردها، موضوع «بخشیدن» و یا به عبارتی دیگر «عفوکردن»است. عفو کردن دیگرانی که نسبت به یک فرد، مرتکب خطا شدهاند و یا با آنها برخورد بد داشته و یا قضاوت غیرعادلانه کردهاند.
آنان که از فرد عفوکننده میخواهند تا علاه بر بخشیدن خطاکار، موضوع خطای او را نیز به فراموشی بسپارد، در عمل، خواست غیر منطقی و حتی غیرممکنی را مطرح ساختهاند. زیرا میشود کسی را بخشید اما نمیشود کار او را برای همیشه فراموشکرد. اینکه ما پس بخشیدن یک فرد، خطای او را بر زبان نیاوریم، موضوع کاملاً دیگریاست. عاقلانه آنست که فرد بخشیده شده را، مرتب به یاد خطایی که کردهاست نیندازیم و یا با این یادآوری، نوعی سرزنش غیر مستقیم را بر او تحمیل نکنیم. اما اینکه ما از فرد بخشنده، بخواهیم که همه چیز را به دست فراموش بسپارد، تقاضایی غیر عاقلانه مطرح ساختهایم. چگونه میتوان خاطرهها، دردها و شادیهای گذشته را به فراموش سپرد؟ به باور من، ریشهی این تقاضا می تواند در آن باشد که فرد بخشنده، وانمود سازد که علاوه بر بخشیدن، خطای فرد خطاکار را به فراموشی سپرده است.
در این زمینه، میتوان چند دریافت گوناگون را مورد تأمل قرارداد:
1/آنکه میبخشد بیآن که فراموشکند، هرگز نبخشیدهاست.
2/بسیاری از ما میتوانیم فرد خطاکار را ببخشم و فراموش کنیم. اما ما بر این نکته اصرار داریم که فرد بخشیده شده، فراموش نکند که ما او را بخشیدهایم.
3/بخشیدن دشمن، همیشه از بخشیدن دوست، راحتتر است.
4/زیباترین شیوهی تغییردادن خویش در آنست که برای خطایی که مرتکب شدهایم، تقاضای بخشش بکنیم.
5/کسی که نمیتواند دیگران را ببخشد، پلی را خراب میکند که او خود می بایست از آن بگذرد.
6/بخشدن دیگران به معنی آنست که انسان، یک زندانی را آزاد کردهاست. جالب آنست که او بعدها دریابد که آن زندانی، خود او بودهاست.
جمعه 22 اوت 2014
برخی پدیدههای رفتاری و فکری در انسان، از حساسیت غریبی برخورداراست. بدین معنی که اگر او در این سوی مرز قرارگیرد یا در آن سوی مرز، با چنان معیارهای متفاوتی ارزیابی میشود که میتوان این سوی مرز را «آسمان» و آن سوی مرز را «زمین» نامید. مثالی میآورم. کسی که بگوید من هیچگاه خطا نمیکنم، در واقع، نخستین خطای خویش را مرتکب شده است. حتی اگر بگوییم که این فرد تا آن زمان، کمترین خطایی را در زندگی خود مرتکب نشده باشد. چنین فردی از سوی اهل اندیشه، با معیار خاصی که او را از خردمندی و پختگی دور میکند، سنجیده میشود. از سوی دیگر، اگر همین فرد ادعاکند که انسان همیشه در معرض خطا قراردارد و گسترهی زندگی، آموزشگاهی است برای آموختن، خطاکردن و بازآموزی از خطاهای مرتکب شده. در آن صورت، اهل تفکر، برای تلقی و دریافت او از این پدیده، ارزش دیگری قائل میگردد. کاملاً طبیعیاست که میتوان چنین سخنانی را در حوزهی خردمندی و پختگی قرارداد.
اگر ما پدیدهی خطا را به عنوان یک «مرز» میان عدم ارتکاب و یا ارتکاب آن در نظر بگیریم، در آن صورت، آنکه خود را خطاناپذیر تصور میکند، در این سوی مرز انجماد و استثناء ایستادهاست و آن که خود را خطاپذیر و درسآموز میداند، در آن سوی دیگر مرز پویایی و انطباق، اُتراق کرده است. این نوع تلقی دوگانه را از چنین پدیدههایی در میان انسانها، بسیار میتوانیافت. نمونهی دیگر، باور شماری از انسانها به دریافتها و تلقیهای جامد و ثابتاست. برخی این نکته را جزو افتخارات خود به شمار میآورند که خویشتن را انسانی «یککلام» بدانند. بدینگونه که مدعیشوند که آنان بیست و یا پنجاه سال پیش، در مورد یک موضوع معین، چنان دیدگاهی داشتهاند و حتی در جای معینی، آن دیدگاه را بیان کردهاند. سپس ادعاکنند که آنها هماکنون نیز بر همان دیدگاه دیرین باقی هستند. ظاهراً برای چنین افرادی، قبل از آن که محتوای آن دیدگاه، دارای اهمیت باشد، تلقی «ثابت» و دست نخوردهی آنان، دارای اهمیت مرکزی است.
واقعیت زندگی نشان میدهد که انسان در هر لحظه از زندگی خویش، در حال آموختن و تجربهکردن نکات تازهاست و با دستیابی به چنان نکات تازهای است که میتواند پدیدههای پیرامون خویش را به گونهای واقعگرایانه در بوتهی ارزیابی قراردهد. ثبات عقیده و یا توازن در رفتار هرگز با گرایشهای جامد و یکسویه، همخوانی ندارد. میتوان در پارهای زمینهها، در طول عمر خویش، دیدگاه یکسانیداشت. نمیتوان ادعاکرد که کرهی زمین اگر هزارسال پیش به دور خورشید میچرخیده، حالا میتواند نچرخد و یا ماه که از خورشید نور میگیرد، در آینده، نور نگیرد. پدیدههای ثابت در رفتارهای روزانه، نمونهی دیگری از همین موردهاست. وفاداری در مناسبات اجتماعی و اعتماد در رابطههای فردی و کاری، از نکاتی نیست که ما یکروز بدان باور داشتهباشیم و روز دیگر، آن را باطل اعلامداریم. در کتاب «تَلمود1/Talmud» عبارتی وجود دارد که در راستای تأیید همین تفکریاست که ما آن را به بحث کشاندهایم:«تا زمانی که یک انسان در پی دانش و روشنگری خویشاست، به دانش و روشنگری دست خواهد یافت. اما اگر چنین انسانی، ادعاکند که دانش و روشنگری را پیداکرده و به انتهای خط رسیدهاست، در آن صورت، حماقت خود را به نمایش گذاشتهاست.»
1/«تَلمود/Talmud» کتاب یهودیان است که شمار صفحات آن به بیستهزار میرسد. این کتاب را یهودیان بعد از انجیل، جمعآوری کردهاند. واژهی تَلمود به زبان عِبری، معنی «آموزه» میدهد.
22 اوت 2014
انسان از زمانی که زبان و کلام را در اختیار گرفت، همیشه برای بیان برخی نکتهها، میان «گفتن» و «نگفتن» در نوسان و تردید بودهاست. این تردید، در موردهای معینی، حفظ منافع فردی و یا اجتماعی گوینده را در برداشته و در موردهای دیگری، حفظ منافع فردی و یا اجتماعی دیگران را. برای هیچ خوانندهای، حتی سادهدلترین آنان، تردیدی باقی نمیماند که این خودداری کردن گوینده برای گفتن برخی موضوعها، حکایت از آن داشته و یا دارد که آن نکتهها یا با اصول اخلاقی در ستیز قرارداشته و یا به شکلی، اصول عُرفی و یا اجتماعی را نادیده میگرفتهاست. در آن صورت، بهترینکار، خودداری از بیان مطالبیاست که قرار بوده به زبان آید.
البته برخی افراد به علت قرارگرفتن در منگنهی فشارهای اجتماعی و سیاسی، چارهای ندارند جز آنکه ظاهراً به بیان برخی نکات بپردازند. نکاتی که آنان سعی در بیان آن دارند، گاه یکسره، ساختهها و پرداختههاییاست که ذرهای با حقیقت و یا با اتفاقی که افتاده و یا واقعیتی که بوده، سرِ سازگاری ندارد. مشکل بزرگ در این ماجرا آنست که پارهای از شخصیتهای اجتماعی، فرهنگی، ادبی و یا حتی سیاسی، گاه چنان واقعیات را با لحن مظلومانهای وارونه میسازند که همدلی شنوندهی سادهاندیش و بیخبر از بازیهای پشت پرده را، به سوی خود جلب میکنند. در حالی که در واقعیت امر، گویندهی مورد نظر، نه تنها ذرهای از واقعیت را به زبان نیاورده، بلکه آنچه را که به بیان کشیده، جز مشتی ساختههای دروغ و مردمپسند، چیز دیگری نبودهاست.
یک تاریخنویس رومی1 جملهی بسیار عمیقی دارد که شاید دروغسازترین شخصیتها با آن موافقباشند اما در عمل، هیچ اعتنایی بدان نکنند. جملهی او ایناست:«صداقت در آن نیست که انسان همهچیز را بگوید. بلکه در آنست که انسان آنچه را در نظر دارد، صادقانه بگوید.» پرسش من این است که آیا برای شمار زیادی از مردمان جهان، بهتر آن نیست که آنچه را می گویند، صادقانه برزبان آورند تا در شمار انسانهای صادق قرارگیرند اگر چه بخشی از منافع خویش و یا دیگران را به خطر اندازند یا آنکه در عمل، پا روی انگشت هیچکس نگذارند و خم بر ابروی کسی نیاورند و تا آنجا که در توان دارند، سفرهی ذهن مردم را با دروغ و دغل پُرسازند و حتی خود را در ردیف ستمدیدگان و حقیقتگویان دایرهی هستی قراردهند.
1/تیتوس لی ویوس/Titus Livius/ تولد:59 قبل از میلاد/مرگ 17 بعد از میلاد/ تاریخنویس رومی
چهارشنبه 20 اوت 2014
در انسان، این خصلت عام، بسیار نیرومند است که وقتی در یک زمینهی خاص، اطلاعاتی دارد، دوستدارد آن را به دیگران انتقال دهد. با این انتقالدادن، او نه تنها از قدرت معنوی بیشتری در دایره ی زندگی دیگران برخوردار میگردد بلکه احترام و توجه شنوندگان و اطرافیان را هم به خود جلب میکند. واقعیت آنست که این اطلاعات، چه از نوع دانش در زمینهی مشخص و موضوع معینیباشد و چه خبر از ماجرا یا حادثهای بدهد که فرد گوینده و یا داننده، بدان آگاه است، موجب میشود که او با این دانستن، چندقدم جلوتر از دیگران قرارگیرد. حتی کسانی که با وجود نداشتن دانش و آگاهی در یک زمینهی خاص، بازهم علاقهدارند که در حضور دیگران، حرفی بزنند و اظهار نظری بکنند، نشان از این گرایش دارد که آنان میخواهند در نگاه دیگر انسانها، در ردیف کسانی قرار بگیرند که جزو دانندگان هستند و بدان وسیله، بخشی از آن احترام، توجه و قدرت معنوی فراهم آمده از سوی مردم را، از آنِ خود سازند.
از طرف دیگر، در میان فرهنگهای مختلف، دریافتها و مَثَلهایی وجود دارد که در عمل، چندان با این گفتهها و شنیدههای فرهنگی، انطباق نمییابد. در اینجا به دو نمونه اشاره میکنیم:
1/«ما دو گوشداریم و یک زبان تنها به آن دلیل که دوبرابر حرفزدنمان، گوشکنیم.»
2/«شخص عاقل، همیشه میخواهد بداند. شخص نادان همیشه میخواهد بگوید.»
در نمونهی اول، اشارهکردن به دو گوش و یک زبان برای کمتر حرفزدن و بیشتر گوشکردن، تنها یک تعبیر فرهنگیاست. در جوامعی که خاندان قدرت، چه در حوزهی قدرت معنوی و چه در حوزهی قدرت سیاسی، مردم را به کمتر حرفزدن دعوت میکنند، به گونهای نادرست و غیر علمی، آفرینش جسمی انسان را بدون ارتباط با چنان موضوعی، در خدمت همین تفکر میگیرند. از دیدگاه آنان، سکوت مردم صرفنظر از روی رضایت باشد و یا از روی جبر، سود بیشتری برای بقای آنها پدید میآورد. به همین دلیل است که آنان، در این دعوت مردم به سکوت، هزار و یک مزیت و معنا، قرار میدهند تا اینان را به رعایت آن وادار سازند.
در نمونهی دوم، باید گفت که شخص عاقل اگر فقط هدفش دانستنباشد و نه گسترش این دانش و یا بهترکردن زندگی مردم، در آن صورت، بر این دانش و دانستن، چه سودی تعلق میگیرد. به اعتقاد من، آوردن چنین موردهایی، دانسته یا ندانسته، خدمت به این اندیشه است که مردم کمتر به حرف آیند و یا اگر دردی در دل دارند، آن را برای خود نگهدارند و به دیگران، انتقال ندهند. از طرف دیگر، همیشه کسانی پیدا میشوند که بدون دانش، بدون تجربه و اندیشه به آنچه میگویند، دوستدارند دیگران را در میان تلاطم صحبتهای خویش، غرقسازند. در این میان، گروه متقابلی نیز هستند که با وجود دانش بسیار، تلاش میکنند حرفهای خویش را در نهایت اختصار به دیگران برسانند. گاه این مختصرگویی، آنان را از بیان مطلب اصلی نیز باز میدارد. چنین افرادی، دوستدارند همیشه جزو کسانی باشند که «کم» و «گُزیده» میگویند تا بدان وسیله از دستبرد کلامی منتقدان و خردهگیران، در امان بمانند.
چهارشنبه بیستم اوت 2014
واژههای «شدن» و «بودن»، همیشه ذهن اهل فلسفه و یا علاقهمند به مباحث فلسفی را به خود جلب کردهاست. «شدن» بیانگر یک روند طولانی و پر فراز و فرود از زندگیاست که یک موجود زنده طی میکند تا به مرحلهای از زندگی و یا تکامل برسد. طبیعیاست که بیشتر توجه انسان در تجزیه و تحلیل پدیدهی «شدن» و «بودن»، مربوط به خود انساناست. هرچند حیوانات نیز به عنوان موجودات زنده، قطعاً دارای سیر تکاملی شخصیتی معینی هستند. اما از آنجا که به باور ما، در آنها بیشتر غریزه، نقش تعیینکننده را پیدا میکند، دیگر پدیدهی «شدن» از همان اهمیتی که نقش آن در رشد شخصیت انسان دارد، برخوردارنیست.
همهی ما در زندگی روزانه به موردهایی برمیخوریم که عملاً پدیدهی «شدن» و «بودن» را به شکل آشکار و گاه متضادی در برابر خود میبینیم. بدین معنا که گاه به انسانی برمیخوریم که او را در دوران کودکی میشناختهایم و حالا که در بزرگسالی، ملاقاتش میکنیم، میبینیم که به مقام بسیار برجستهای دست یافتهاست. چه این مقام در حوزهی علم بودهباشد و چه در حوزهی سیاست، در عمل برای ما فرقی نمیکند. آنچه فرق میکند آنست که ممکناست ما در این حالت، دو واکنش از خود بروز بدهیم. واکنش اول، واکنش تأییدی ماست. بدان معنا که ما از همان دوران کودکی، نشانههایی از چنین روزگاری را در حرکات، گفتار و رفتار او، پیشبینی میکردهایم. او چنان خود را نشان میداده که ما پیشاپیش ناچار بودهایم برای او و شخصیتش احترام بگذاریم. واکنش دوم واکنش انکاری و تعجبی ماست که با توجه به شناختی که از روزگار کودکی او داشتهایم، هرگز گمان نمیکردهایم که او روزی چنین فرد برجستهای از آب درآید.
این که ما تدوام رشدمثبت و یا دگرگونی رشد منفی به مثبت را در آن کودکان به چه عواملی نسبتدهیم، موضوع بحث ما نیست. موضوع بحث ما مفهوم «شدن» و «بودن»است. با توجه به دو جلوهی متفاوت در دوران کودکی آن دو شخص، میتوانیم به این نتیجه برسیم که در مورد مثال اول، چنان پدیدهی «بودن» و «شدن» به هم گره خورده بودهاست که ما میتوانستهایم تداوم همان «بودن» اولیه را در «شدن» بعدی، شاهدباشیم. در حالی که در مثال دوم، «شدن» بعدی، تدوام بلافصلِ «بودن» اولیه نبودهاست. البته این بدان معنا نیست که در او، هیچ جوهری از «شدن» بعدی وجود نداشته بلکه میتوان بار سنگین این «شدن» را در گرو تلاطمهایی دانست که مسیر زندگی وی را از آنچه بوده و یا از آنچه میتوانسته باشد و یا بشود، به کلی به چیزی دیگر، تغییر داده است. بیجهت نیست که «ارسطو1/Aristoteles» فیلسوف یونان قدیم، در این زمینه، عبارت بسیار کوتاه و عمیقی دارد که همهی بحث ما و حتی بحثهایی عمیقتر از آن را در خود جا میدهد:«آنشو که هستی.»
سهشنبه نوزدهم اوت 2014
........................................................................................
1/ارسطو/Aristoteles/تولد 384 / مرگ 322 پیش از میلاد