در سال 1985 میلادی، اجازهی ترجمهی کتاب «زبان زشت» را از «لارش گونّار اَندرشُن» استاد زبانشناسی دانشگاه گوتنبرگ سوئد دریافتکردم. کمی بعد، تصمیم گرفتم ترجمهی آن را آغازکنم. زمانی که به بخشهای پایانی کتاب رسیدهبودم، چند ماهی در ترجمهی کتاب وقفه حاصلشد. زیرا من به کار دیگری مشغول بودم که باید آن را نیز به پایان میرساندم. این وقفه موجبگردید که رشتهی کار از دستم خارجشود و همزمان با دور ریختن کاغذهای باطلهی اتاق کارم، یادداشتهای آن ترجمه را نیز به اشتباه با آنها مخلوط کرده و دور بریزم. وقتی به سرِ کار بقیهی ترجمه برگشتم، دیگر بسیار دیرشدهبود.
طبعاً هرگونه دریغ و افسوس نیز گرهی از کار باز نمیکرد. اما نتیجه آنشد که از آنزمان، هرگز حوصله نکردم دوباره به سراغ کتاب مورد نظر بروم و کاری را که یکبار با شوق بسیار آغاز کردهبودم، دوباره انجامدهم. سالها بعد، توانستم چند صفحهای از آن یادداشتها را که به شکل دستنویس، پاکنویسشدهبود و تصادفاً آنها را در جای دیگری قراردادهبوم، پیداکنم. از این پیداکردن، هم متعجبشدم و هم خوشحال. اما همانطور که گمشدن آنها ناشی از یک تصادف و سهلانگاری محض بود، پیداکردن آن چند صفحهی آغازین کتاب نیز، تصادفی بیش نبود. آنچه در اینجا ارائه میشود، همان چند صفحهی پیداشدهای است که به آغاز کتاب برمیگردد.
هیچ نمیدانم که آیا روزی مجال اینکار، دوباره فراهم خواهدشد؟ تردید ندارم که اینکتاب برای دانشجویان زبانشناسی و دیگر مردمان علاقهمندبه مقولهی زبان بسیار ارزشمند و مفید است. این شخصیت، در خلال هفده سال اخیر، هر هفته به مدت یک یا دوبار، در کانال یکِ رادیو سوئد، برنامهای داشت به نام «زبان» که به پرسشهای شنوندگان سوئدی زبان پاسخ میداد. هنگامی که شخص مصاحبهکنندهی این برنامه که خانمی بود و از آغاز با وی کارکردهبود، در همین سال 2014 میلادی، از کار خود بازنشستهشد، این زبانشناس نیز به کار و برنامهی خود که هربار بیش از سیصدهزار نفر به آن گوش میکردند، پایانداد و میدان را به دست افراد دیگری سپرد./ لازم به ذکر است که در این ترجمه، هرجا کلمهی «واژگان» آمده به معنی «دایرهی لغات» و «انبان واژه» مورد توجه بودهاست./ دوشنبه دهم نوامبر 2014
1/ بحث و دریافت
من بر شرف، اعتبار و نام فاتحه میخوانم
من برپول،
بر گرما و سرما
و بر ادویهها فاتحه میخوانم.
من بر نمک
و بر همهی چیزهای دیگر فاتحه[1] میخوانم.
«گوستاو فرودینگ
شعر بالا، سرودهی «گوستاو فرودینگ»است که در آن، زبان زشتی را مورد استفاده قراردادهاست. تصور میکنم که بیشتر مردم در این زمینه با من همعقیدهباشند. اگر از این شعر صرفنظرکنیم، باید گفت که شعر، پدیدهی بسیار زیباییاست. زمانیکه انسان، لحاف را در دقایق فرازآمدن سپیدهدم، دور خود کشیده باشد، خواندن شعر، بسیار لذتبخشاست. وقتی انسان، زبان زشت را با شعر درمیآمیزد، طبعاً نتایج خاصی حاصل میشود که گاه ناراحتکننده، گاه آمیخته با شوخی و زمانی غیراخلاقی به نظر میآید. این نکته درست به آن میماند که انسان در کلیسا، زبان به دشنام بگشاید. سنتها و مناسبات اجتماعی ما، اجازهی چنین کاری را به انسانها نمیدهد.
زبان زشت با مفهوم ساده و یک بُعدی آن، فاصلهی بسیار دارد. آنچه که در این جا مورد توجه مناست، این نکتهاست که بُعدی از این زبان به زیباییها تعلقدارد که با معیارهایی از قبیل «زیبایی/زشتی» پیوند میخورد. این زبان زشت که یک بُعد اخلاقی نیز دارد، غالباً با «خوبی/ بدی» به جلوه در میآید. شاید بتوان یک بُعد بهداشتی نیز برای آن در نظرگرفت که با «پاک/ناپاک»، خود را نشان میدهد. اگر بخواهیم تمایزات دیگری را نیز برآن بیفزائیم، میتوانیم از «حق/باطل»، «ثروتمند/فقیر»، «بالا/پایین» و «خوب/بد» نیز صحبت کرد.
بر اساس دریافتهای انسانشناسان انگلیسی «ماری دوگلاس[2]» و «ادموندلیچ[3] »، این تمایزها از یکسو با یکدیگر و از سوی دیگر با فرهنگی که ما در آن زندگی میکنیم، دارای ارتباط هستند. آنچه زشت، بد، باطل، ناپاک و غیره به شمار میآید، در واقع از سوی جهان تصورشدهای ارائه میشود که با فرهنگ درآمیختهاست. باید دانست که هیچ واژهای به خودی خود زشت نیست. زشتی در خودآگاهی انسانی نهفتهاست که زبان را مورد ارزشیابی قرار میدهد.
جهان فرهنگی تصورشده، برای ما مشخص میکند که چهچیزی میتواند زشت و ناپاکباشد. ما میتوانیم ادعاکنیم که پژوهش در یک زمینهی خاص یا در یک فرهنگ، چه به عنوان یک کلمهی زشت یا یک پدیدهی نامطبوع و یا رفتار ناپسند، میتواند سایهی خود را روی جهان فرهنگی تصورشده بیندازد. این مسأله، شاید یکی از علتهای مهمی باشد که انسان را به زبان زشت و یا به تصوراتی که از زبان زشتدارد، علاقهمند میسازد. انسان برآمدیاست از فرهنگ و طبیعت. بدون تردید، ما مانند دیگر «بچههای طبیعی» که به دنیا میآیند، به دنیا آمدهایم. ما غذا میخوریم، به توالت میرویم، آروغ میزنیم، فحش میدهیم و فریاد میزنیم.
ما از طریق تربیت، شماری از انگارههای فرهنگی را میآموزیم. انگارههایی که میتواند ما را در ردیف یک شهروند اجتماعی تلقیکند و یا شهروندی که به طبیعت و زندگی غیراجتماعی گرایشدارد. ما میآموزیم که برخی چیزها را میشود خورد و باید آنها را به شیوهی خاصی خورد. فکرکنید که چقدر مشمئزکننده خواهدبود اگر ما فکرکنیم که میخواهیم گوشت سگ و یا کِرمِ خاکی را بخوریم. با وجود این، ما عادت میکنیم که غذای سگ را بدون ناراحتی، آمادهکنیم. پارهای آدمها وقتی به فکر خوردن گوشت خوک میافتند، وجودشان را نفرت فرا میگیرد.
دیوارهای که میان بدن انسان و طبیعت کشیدهشده، مربوط به تصورات ما در حوزهی زشتی و زیبایی و مسائل غیر اخلاقیاست. ما از مطرحکردن گاز شکم، عرق بدن، عادت ماهانه و همهی بوها و چیزهای نامطبوع دیگر، خودداری میورزیم و به هیچوجه تمایلی به صحبت کردنشان نداریم. احتمالاً این دریافت در مورد گریهکردن به گونهای دیگر است. فرهنگ ما، میان فرد و طبیعت با شماری از ممنوعهها مرزکشیدهاست. در جامعهی ما گرایش مشتاقانهای برای پاک نگاهداشتن بدن وجود دارد. ما خود و لباسهایمان را به مراتب تمیزتر از صد سال پیش میشوئیم. بهداشت به نحو غیرقابل تصوری بهتر شدهاست و باید خوشحالبود که به همین دلیل، بیماری سِل از گسترهی جامعهی ما بیرون رانده شدهاست. ما از کثافتها و میکربها در هراسیم. غذا را در پلاستیک میپیچیم و بسیاری نکات دیگر که از ذکرشان میگذریم.
«یوناس فروکمن» و «اُروَر لوفگرن (1979) به شیوهی جذابی توصیف کردهاند که چگونه گرایش شوقآمیز ما به پاکی بدن تا آنجا پیش رفته که بدَل به یک وجه از فرهنگ مسلط در زندگی روزانه ی ما گردیدهاست. در کنار این گرایش، شوق عمیق دیگری نیز برای پاکی روح وجود دارد. یک زندگی که توأم با اعتقاد به عیسی مسیح و تعالیم او باشد، ما را کمک میکند که درون خویش را پاک نگاهداریم. ما به تنهایی و با نیروی خویش، از عهدهی این کار برنمیآییم اما میتوانیم برای گناهانمان، تقاضای بخشش کنیم. چه بسا بتوانیم با حالتی غیر مذهبی، در صدد شستشوی روحی خود برآئیم.
بسیاری از انسانها که خود را مذهبی نمیدانند، ضابطههای اخلاقی خاصی برای خویشتن درست کردهاند که مانند مسیحیان معتقد، تلاش میکنند تا تزکیهی روحی خود را، به خوبی به انجام برسانند. با چنین نگرشی است که تلاش میکنیم تا پدیدههای کثیف، زشت، مشمئزکننده و نامطبوع را از زبان خود بزدائیم. عدهای حتی علاقهدارند که زبان سوئدی از همهی واژه های خارجی پاکشود. پارهای دیگر در صدد هستند تا سراسر این سرزمن را به وحدت تلفظ در زبان سوئدی بکشانند. شماری دوستدارند که زبان ما مانند ساندویچ های خوب بستهبندی شدهی راه آهنباشد بدین گونه که تمام دشنامها و واژههای عامیانه از ساحَت آن پاک گردد.
استدلال آنها این است که باید از زبان مواظبت کرد و آن را پاک نگهداشت. ما در عمل، دارای چند نوع بهداشت هستیم. بهداشت بدن، بهداشت روح و بهداشت زبان. مسأله آنست که این سهنوع بهداشت، در خیلی از ابعاد، به موازات هم، پیش نمیروند. البته بسیاری از مبحثهایی که در کتاب «فورکمن» و «لوفگرن» طرحشده، توانسته از عهدهی بحثهای موازی در بارهی پاکی زبان برآید. برای ما چندان ساده نیست که بدانیم آدمها در ذهن خود، چه تصوراتی در بارهی «زبان زشت» دارند و چگونه این تصورات با «تصورات زشت» دیگر در ارتباط است.
موقعی که انسان به کلیسا میرود، دوستدارد بدنش تمیز باشد. ما حتی هنگام رفتن به کلیسا، زبان خود را نیز تمیز میکنیم. ما می کوشیم لباسهای کار و دشنامهایمان را بیرون از خانهی خدا بگذاریم. در دینها و مذهبهای دیگر نیز چنین گرایشها و تمایلاتی وجود دارد. از جمله، هنگامی که انسان به مسجد میرود، می بایست خود را تمیز نگهدارد و کفشهایش را درآوَرَد. در پارهای جامعههای انسانی، مذهب از چنان زبانی برخوردار است که به طور بنیادین، از زبان گفتاری روزانه، متمایز میشود. مانند زبان عربی و آسوری. اما نزد ما نیز، پس از دگرگونیهایی که انجام گرفته، تلاش برآنست که در کلیسا، زبان قابل فهمی ارائهشود. ترجمهی جدید انجیل، احساسات بسیاری را برانگیخته و بحثهای داغی را دامن زدهاست.
گاهی اوقات به این باور میرسیم که بهتراست هرکسی، زبان خود را بیاراید درست به همان شکلی که هرکسی هنگام بیرون آمدن از خانه، خود را می آراید. کاملاً طبیعی به نظر می رسد که انسان باید زیر بغلهای خود را تمیزکند و پیراهن تمیز بپوشد. ما احتمالاً میتوانیم بوی عرقِ تن را با کمک «دئو درانت/Deodrant» بپوشانیم. طبیعی است که زبان نیز لباس خاص خود را دارد. ما حتی در جهان تصوراتمان، برخی موردها را با هم درمیآمیزیم. بدین معنی که پاکیزگی، میتواند یادآور باکِرِگی باشد و کثیفبودن، یادآور گناهکاربودن و یا زندگی غیر اخلاقی داشتن.
انسان کثیف و عرقکردهای که «دهان لق» هم باشد، ما را کمتر متعجب میکند تا کسی که شخصیتی پاکیزه و آراسته داشتهباشد. اگر آدم چیز زشتی را مطرحکند، از دیدگاه بسیاری، این کار، غیر اخلاقی و احتمالاً گناهکارانه است. من معتقدم که بسیاری آدمها با پلشتیها به گونهای غیر اخلاقی برخورد میکنند، درست همان گونه که با زبان زشت. درست همان گونه که صورت خویش را به هم میکشند تا واکنش خود را به زشتی، به نمایش بگذارند. ناپاکیهای بدن، همان اندازه مشمئز کنندهاست که پدیدههای غیراخلاقی و گناهکارانه. همانطور که یک زبان خشن، میتواند نامطبوع به جلوه درآید.
ویژگی این بحث درآنست که انسان نشان میدهد که میان پاکیزگی و بهداشت بدن، بهداشت روح و زبان، میتواند رابطهای وجود داشتهباشد. یک روح گناهکار در بدن گناهکار و یک زبان گناهکار در یک روح گناهکار. از چنین دیدگاهیاست که زبان زشت یا زبانی که در خودآگاه ما به عنوان زبان زشت به شمار میآید، بازتابیاست از جامعهای که ما در آن زندگی میکنیم. اینگونه انگارههای فکری، گاهی زیر عنوان «نگرش به محرمّات»(لیچ/1964) نیز قرار میگیرد. اینگونه نگرشها، چهارچوبی در اختیار ما میگذارد تا در فرهنگهای گوناگون، به بررسی ابعاد ممنوع و مجاز بپردازیم. نگرشهای مورد نظر، بسیار گستردهاست و تنها به حوزهی زبان، محدود نمیشود.
باور ما آنست که «زبان زشت» باید به این شکل تعبیرشود که این کلمهها و یا زبان نیست که زشت به نظر میرسد. بلکه این ما هستیم که با داوریها و ارزیابیهای خود، زشتیها در آنها جای میدهیم. بسیاری اوقات، من نیز در تلاشم که در مورد نگرشهای مختلف در رابطه با زبان زشت که در جامعهی ما وجود دارد، نکاتی را ارائه دهم.
2/ زبان و ممنوعیت
زمانی فرارمیسد که کودکان خُردسال، شروع به آموختن زبان مادری خود میکنند. تلاش آنان بر این اصل قرار دارد که واژههای زبان مادری را در ذهن خود جمعکنند. تردید نیست که اینکار در فاصلهی 12 تا 18 ماهگی کودک، به کُندی پیش میرود. تا آنجا که ممکناست کودک در هر هفته، فقط یک واژه بیاموزد. اما آن چه در آن تردید نیست، رشد واژگان کودکاست که به آرامی اما پیوسته انجام میگیرد. سپس در دوسالگی، کمی زودتر و یا دیرتر، زمان انفجار واژگانی کودک فرا میرسد. در این هنگام، کلمهها از دهان او، یکریز به بیرون سرازیر میگردد. در این حالت، گاهی برای پدران و مادران، دشوار است بدانند که این همه واژه از کجا میآید.
معمول برآنست که این انفجار، بین یک و نیم تا دو نیم سالگی اتفاق میافتد. من مطمئنّم که بسیاری از پدران و مادران، حتی آنان که چندان به فکر مسائل زبانی نیستند، به موضوع انفجار زبانی کودک، توجه داشتهاند. اگر همهچیز به رِوالِ عادی پیشرود، واژگان کودک به گونهای ثابت در خلال سالهای پیشدبستان، دبستان، نوجوانی و بزرگسالگی و حتی در دوران پیری، همچنان در حال افزایشاست. تردید نیست که شمای از واژهها در طول سالهای زندگی فراموش میشود اما جالب آنست که کلمات دیگری، جای آنها را میگیرد.
گاه امکان آن هست که برای واژگان زبان، فاجعهای رخدهد. بدین معنی که زبان از طریق گسترش واژهها و یا عبارتهایی خاص و مکرر، تهیدستگردد. دشنامها معمولاً در ردیف سلولهای سرطانی زبانی قراردارند. اصطلاح «سلول سرطانی زبانی» را خودِ من پیداکردهام تا شاید بدان وسیله بتوانم منظورم را از فقیرشدن زبان و واژگان آن، به خوبی بیانکنم. فرضکنیم که یک دختر خردسال و شیطان به نام «مایا» داریم که پنج سال و اندی از عمرش میگذرد. فرض را براین میگذاریم که واژگان او هشتهزار و سیصد و هفتاد و هشت کلمه دارد. البته این رقم، کمی زیاد به نظر میرسد. با وجود این، چندان غیرعاقلانه جلوه نمیکند.
شاید این موضوع جالب باشد که انسان، واژههای کسی را بشمارد. در آغاز کار، که کودک در حال جمعکردن واژههاست ممکن است مشکلی وجود نداشتهباشد اما در مرز انفجار واژگانی، ما سرنخ شمارش واژهها را که در همان مرز دو سالگیاست، از دست میدهیم. در اینحالت، ما «مایا» را میبینیم که 8378 واژه را در ذهن خود ذخیره کردهاست. فرضکنیم که این دختر خُردسال، کلمههایی را که اینک ذکر میکنم از برادر بزرگش آموختهباشد: لامذهب/ لعنتی/ به جهنم/ گور پدرش/ چیز. پرسش آنست که پس از این یادگرفتن چه پیش میآید؟
انسان میتواند فکرکند که شمارهی واژگان او به هشت هزار و سیصد و هشتاد و سه رسیدهاست. در صورتیکه طبق این عامل زبانی، مسأله به این شکل نیست. واقعیت آنست که حضور پنجتا از واژههای خشمگینانه و عصبی، واژگان زبانی این کودک را فقیر میسازد. بدین معنا که این واژهها مانند سلولهای سرطانی، کلمههای دیگر را کنار میزنند و سپس آنها را نابود میکنند. باید اعترافکنم که برای خودِ من هم چندان ساده نیست که این تشبیه سرطانی را درککنم. باور آغازین من آنست که این دخترخانم با این پنج کلمه، واژگان زبانی خود را غنای بیشتری بخشیده است.
نکته آنست که چنین واژههای خطرناکی نه تنها نزد «مایا» بلکه در حوزه ی زبانی همهی شهروندان موجوداست. با این تفاوت که بیشتر ما، چنین کلماتی را در بهرهگیریهای زبانی خود، غیر از موردهای محدود و استثنایی، مورد استفاده قرار نمیدهیم. هرچند در واژگان زبانی ما، همجنان حضور دارند. با چنین حضوری، قاعدتاً بایستی کلمههای دیگر را بِجُوَند و بخورند. اگر چنین چیزی صورت نمیگیرد شاید بدان دلیلاست که یک مصونیت زبانی موجب میشود که واژههای خوب، از حملهی واژههای بد مصون بمانند.
در این زمینه، دریافت دیگری که احتمالاً روشنفکرانه به نظر میآید وجود دارد. این دریافت چنیناست که ما مقداری از واژهها را در گلوی خود نگاه میداریم و این موجب میشود که نتوانیم کلمههای دیگر را از آنجا پایین بدهیم. باید گفت که کلمههای زشت و همچنین واژهی «چیز» از آن جمله هستند که میتوانند در گلوی ما گیرکنند. به عنوان مثال، اگر از کلمههای «فیلم ویدئویی»، «توازن بازرگانی» و «بالکُن» نام ببریم، میتوانیم بگوئیم که در هنگام ضرورت بهرهگیری از کلمههای مورد نظر، واژهی «چیز» قبل از آنها در گلو گیر میکند و در نتیجه، کلمههایی را که ذکر کردیم، نمی توانند به درون واژگان زبان راهیابند.
دلیلی که میتوان برای این حالت ذکرکرد، آنست که به تصور ما، کلمهی «چیز» آنچنان در بهرهگیریهای زبانی، به راحتی مورد استفاده قرار میگیرد که دیگر علاقهای به آموختن کلمههای دیگر از خود نشان نمیدهیم. ما میتوانیم واژهی «چیز» را در مورد هرپدیدهای که اسم باشد و خاصه اسم ذات، به کار ببریم. در آنصورت، حتی نیازی به استفاده از فعل تازه نداریم. چه در آنصورت میتوانیم از «چیز»، «چیزکردن» هم بیافرینیم. دختر خانم پنج ساله، اینک فرصت کردهاست تا قبل از آنکه واژهی «چیز» در گلویش راهبندان ایجادکند، کمی حرفهای زشت و مقداری هم حرفهای قشنگ به واژگان خویش بیفزاید. بدین ترتیب، او میتواند با موفقیت در گفتگوی نوجوانان شرکتکند:
«آنها چه «چیز» مسخرهای درست کردهاند. آنان برای این لعنتی، «چیز» درستکردند. پس آدم میتواند برای «چیز»های لعنتی، با آن «چیز»، «چیز» درستکند. آن هم یک «چیز» مسخره!»
آیا نسل جوان ما این گونه صحبت میکند؟ نه! گمان من این نیست. در این حالت، به نظر میرسد که زبان ما دربردارندهی کلمات بسیار اما محتوای اندکی باشد. البته فقط در این رابطههای زبانی، تنها کلمهی «چیز» نیست که ما مورد استفاده قرارمیدهیم. کلمات دیگری هم هستند که جای کلمات اصلی و دارندهی محتوا را پُر میکنند. از جملهی آنها میتوان به کلماتی مانند «موضوع»، «شئ»، «پدیده»، «مورد»، «رابطه»، «بافت»و «حالت» اشارهکرد که جای انبوهی از کلمات دیگر را گرفتهاند.
واقعیت آنست که ما در زبان خود، بایستی، از واژههایی استفادهکنیم که حجم کم و محتوای بسیار داشتهباشند. به عنوان نمونه میتوان به این کلمات اشارهداشت: «سورتمه»، «کورهی آهنگری»، «ارّهی دستی»، «دستهی داس»، «عصای کُلُفت»، «کمربند دیسکو»، «سبیل باریک و کوچک» و «دریچهی اطمینانِ لاستیکی». باید گفت که اینگونه واژههای خاص، به مرز چندین هزار عدد میرسد. طبیعیاست که واژگان هیچ انسانی تا آنجا غنا ندارد که بتواند همه را به یاد بیاورد. زبان انسان در بهرهگیریهای روزانه، قطعاً نیازمند واژههایی است که بتواند در همهی ابعاد، تعمیم دادهشود. آنگاه میتوان دریافت که در این گوناگونی ابعاد، برخی واژهها، مورد پسند عدهای و شماری واژههای دیگر، در حوزهی علاقهی افرادی دیگری قرار میگیرند.
خوانندگان تیزبین ممکناست ابرو درهم کشند و بگویند:«این بدان معناست که در همهی ابعاد، چه زشت و چه زیبا، نیاز به واژه، وجوددارد.» در اینجا ذکر این نکته ضروریاست که بگوییم بسیاری از کودکان و نوجوانان، دارای واژگان اندک و بهرهگیری زبانی غیر متنوعی هستند. جالب آنست که سالمندان نیز همچون جوانان، واژگان محدودی دارند. از دیدگاه من، این اندیشه که با بیرون ریختن یک مقدار کلمههای زشت از واژگان یک فرد، میتوان انبان کلمات او را سرشارترساخت، قابل درک نیست.
انسان، واژگان خویش را از طریق آموختن واژههای تازه، افزایش میدهد نه از طریق پایاندادن بهرهگیری از واژههایی که در حال حاضر، بدانها تسلط دارد. کاملاً طبیعیاست که بخواهیم بهرهگیری زبانی خود را در حوزهی گفتن و نوشتن، تنوعبخشیم. اما اجازهنداریم در این تنوعبخشی، مبالغهکنیم. ما اگر به عنوان گوینده و نویسنده، بخواهیم شیوهی بیان خود را دگرگون سازیم، در آن صورت، کوتاهگویی و صراحت کلام، آسیب خواهددید. در اینجا، مانند همیشه، اندازه نگاهداشتن، بهترین شیوهاست. اکنون پرسش بر سر آنست که اگر ما مقداری واژههای زشت را از زبان حذفکنیم، آیا وضع، بهتر خوهدشد؟ برای من دشواراست که این موضوع را باورکنم. اعتقاد من برآنست که اگر «مایا» چند واژهی زشت را نیز آموختهباشد، در عمل، توانسته است، حوزهی زبانی خود را گسترشدهد نه آن که آن را محدود کردهباشد.
3/حَرام یا تنها اندکی زشت
شاید این مورد، از اهمیت ویژهای برخوردار باشد که ما به طور مقدماتی، میان پدیدههای حرام و آنهایی که کمی زشت هستند، تفاوت قائلشویم. واژههای حرام، غالباً ممنوع هم هستند. از جمله موردهایی که بدین حوزه تعلقدارد، دشنامها و واژههای جنسی است. استفاده از کلمههای جنسی و یا در برخی موردها، استفاده از یک دشنام، میتواند یک فرد را در چشمانداز جامعه، به کلی از صلاحیت، تهیسازد. چنان واژههایی، حتی برای یکبارهم مجاز به استفادهشدن نیستند. اگر چنین واژههایی در یک برنامهی رادیویی و یا تلویزیونی، مورد استفاده قرارگیرد، اعتراض شدید مردم را برمیانگیزد. هرچند در همین زمینه نیز، دگرگونیهای بسیاری برای مرز تحمل مردم، اتفاق افتادهاست.
در زبان ما، انبوهی کلمههای زشت وجود دارند که که به اعتقاد عدهای، میتوان به برخی از آنها اجازهی بهرهگیری داد. یکی از آن واژهها، کلمهی «ها»است[4]. شاید یکبار استفادهکردن از واژهی «ها» در یک برنامهی تلویزیونی، توجه کسی را به خود جلبنکند. اما زمانی که شمارهی «ها»ها افزایش یابد و یا از حد تحمل بگذرد، آنگاه واکنش مردم برانگیخته میگردد. افراد گوناگون، ظرفیتهای مختلفی برای تحمل تعداد «ها» دارند. بعضی شاید بتوانند تعداد دو تا «ها» را در خلال ده دقیقه، برنامه تحمل کنند. چه بسا شماری، قدرت تحمل دهتا «ها» را در خلال یک دقیقه هم داشته باشند. تردید نیست که مرز تحمل افراد در مورد «ها» کاملاً متفاوتاست.
واقعیت آنست که تا این لحظه، پژوهشی در این زمینه انجام نگرفته است. اما میتوان ادعاکرد که ما برای بسیاری از پدیدههای زبانی، یک مرز تحمل معین داریم. بیشتر زشتیهای زبانی که نام برده میشوند، از همین دست هستند. چندتایی از این واژهها، عقب و جلو میروند اما اجازهی افزایشیافتن ندارند. نوع موقعیت نیز اهمیت خاص دارد. مطابق دریافت بسیاری از افراد، عیب چندان بزرگی نخواهدبود اگر انسان در گفتگوهای خصوصی خویش، بخشی از این زشتیها را برزبان بیاوَرَد.
خطر این مسأله مربوط به زمانیاست که آدم اینکار را در مجامع عمومی انجامدهد. پرسش بر سر ایناست که دشنامها به کدام دسته از زشتیها تعلقدارند؟ تردید نیست که دشنامها وقتی بر زبان آیند، برای گوینده و نویسندهی آن، مشکلاتی به وجود میآورند. از اینرو باید دانست که آیا این واژهها میتوانند حرام تلقیشوند و یا علاوه بر حرامبودن، زشت هم باشند؟ اینگونه واژهها، برای بسیاری از انسانها نه تنها حرام که ممنوع هم ارزیابی میگردند. در حالی که برای عدهای دیگر، به گونهای معقول، پذیرفتهشده هستند. هرچند که نزد آنان نیز چندان عادی به شمار نمیآیند.
شاید مناسبباشد که اندکی هم در بارهی «حرام» صحبتکنیم. واژه و یا مفهوم حرام، از اختراعات سوئدیها نیست. بلکه کلمهای است امانت گرفته و «پُلینیزیایی[5]/Polinesien». در درون مقولهی انسانشناسی، مفهوم حرام در مورد ممنوع به کار میرود که میتواند در یک فرهنگ وجود داشته باشد و مفاهیمی از قبیل گناه، نفرت و احتمالاً دریافتها و باورهای فراطبیعی نیز در پیرامون آن به حیات خود ادامهدهد. ممنوعیت زنای محارم در جهان غرب و بسیاری از فرهنگهای دیگر، شبیه ممنوعیت یهودیان است نسبت به گوشت خوک.
از مفاهیم حرام، میتوانیم هم به نوع رفتاری و هم به نوع زبانی آن، اشاره داشتهباشیم. موردهایی که انسان مجاز به انجام آنها نباشد، حرامهای رفتاریاست و موردهایی که انسان مجاز به بیان آنها نباشد، حرامهای زبانی به شمار میآید. بسیاری از اوقات، حرامهای زبانی با حرامهای رفتاری درآمیختهاست. البته باید گفت که برای حرامهای رفتاری، خاصه زنای محارم و آدمخواری، به زحمت در زبان سوئدی امروز، برابر واژگانی وجود دارد[6].
هنگامیکه ما کودک هستیم، به ما میآموزانند که انجام برخی کارها و گفتن بعضی چیزها ممنوعاست. در نتیجه، در بزگسالی، ما آموختهایم که چه چیزهایی را انجامدهیم و چه نکاتی را بر زبان بیاوریم. آموزگاری که پشت میزش ایستاده و به تدریس مشغولاست، اجازه ندارد لباسهایش را از تن درآورد و یا فهرستی از واژههای حنسی را برای شاگردانش ارائهدهد. طبعاً همهی اینها ممنوعاست. موقعیکه ما از ممنوعیت چیزهای مختلف صحبت میکنیم، بدان معنا نیست که آنها بایستی ضرورتاً در قانون اساسی سوئد و یا در دستورالعملهای مذهبی انجیل، ممنوع باشد.
مسأله آنست که در این فرهنگ، یک ممنوعیت همگانی، علیه برخی چیزها، مورد پذیرش قرار گرفتهاست. چیزهایی وجود دارد که انسان، آنها را انجام نمیدهد. از طرف دیگر، پدیدههای حرام جامعه، به طور طبیعی، میتواند در متن و زبان قانون وجود داشتهباشد. به عنوان مثال، میتوان این مورد را از متن قانون بیرونکشید:
«کسی که با سخن زشت خود، انسان دیگری را بدنامسازد یا از طریق اتهام و یا رفتار اهانتآمیز، علیه وی، به این بدنامی کمککند، محکوم شناخته میشود. هرچند عمل او مجازاتی درپی ندارد اما برابر با بند یک و دو، شخص برای این اهانت، به پرداخت جریمهی نقدی محکوم می گردد. اگر جرم سنگینباشد، شخص باید جریمهی نقدی بپردازد و یا به حداکثر، شش ماه زندان محکوم گردد.
(قانون مجازات عمومی/5:3)
بدین ترتیب میتوانیم بگوئیم که قانون، ممنوعیت را در سه سطح مطرح کردهاست که دوتا از آنها زبانی و سومی رفتاریاست. در مورد دشنام، بسته به ایناست که انسان، چه کلماتی را برمیگزیند. تُهمت نیز بسته به این است که محتوای آن چگونه باشد و به چه شکل انتقال یافته و تا کدام مرحله، پیش رفتهباشد. آیا فقط در سطح حرف مانده و یا به مرحلهی عمل نیز رسیدهاست؟ کتاب قانون در همهی ابعاد خود، بازتابیاست از ارزشگذاریهای جامعه و اینکه در این میان، چه چیزهایی درستاست و چه چیزهایی نادرست. طبعاً بخشی از این موردها، در حوزهی زبان قرار گرفتهاست.
در حال حاضر، هیچ بند ویژهای در قانون وجود ندارد که بتواند از برزبان آوردن اینگونه دشنامها جلوگیریکند. در سال 1948 میلادی، بندی که در بارهی توهین به مقدسات کشور توضیح میداد، از قانون مجازات عمومی حذفگردید. با وجود این، بندی وجود دارد که در رابطه با تخلف علیه آزادی مذهب، صحبت میکند:
«اگر کسی به طور آشکار، اهانتی به کلیسای سوئد و یا هرگونه فعالیت مذهبی روا دارد، به معنی اهانت به جمعیتهای مذهبیاست. از دیدگاه قانون، این جمعیتها قابل احترامهستند. (قانون مجازات عمومی/16:9)
تفسیر منطقی مسألهی بالا آنست که قانون باید از هرگونه اهانتی که هدفش انسانهاست، جلوگیری به عمل بیاورد. اما اهانتی که سمت و سوی آن، متوجه خداست، قانون دیگری به نام قانون مذهب، لازم دارد.
از سوی دیگر، مجازات کسانیکه دست به تحریک گروههای انسانی میزنند، به جای آنکه در بندهای مورد نظر ملایمترشدهباشد، سختتر شدهاست. حرف قانون و عملیکردن آن، ظاهراً پا به پای ارزشگذاری انسانها پیش رفتهاست. در حال حاضر، همچون گذشته چندان زشت نیست که انسان، حرف زشت برزبان بیاورد. از سوی دیگر، اگر انسان، گرایش ضدخارجی و تعصبهایی علیه گروههای مختلف مهاجر داشتهباشد، کار و حرفاو بسیار زشت تلقی میگردد. به عنوان مثال، اصطلاحِ «کلهسیاه» در این کشور، برانگیزندهی احساسات بسیار شدیدیاست. همانطور که در آغاز گفتیم، پارهای حرامهای زبانی وجود دارد که مقداری زشت به نظر میرسد. این موضوع، در مورد حرامهای رفتاری نیز مصداق دارد. زنای محارم و آدمخواری، به شکلی بسیارشدید، در ردیف حرامهای سنگین است.
4/ دستور زبان تجویزی و توصیفی
آدمها غالباً گوششان بدهکار قوانین، بندها و دستورالعملها نیست. در جایی از قوانین راهنمایی و رانندگی گفتهشده که انسان نباید هنگامیکه چراغ عابر پیاده قرمز است، از عرض خیابان ردشود. همزمان، ما این را میدانیم که این یا آن فرد سوئدی، قانون مورد نظر را اجرا نمیکند. آنچه را که ما انجام میدهیم، یک چیز است و آنچه را که باید انجام بدهیم، چیز دیگراست. باید گفت آنچه که در حوزهی زبان میگنجد، دارای همین ویژگی است. ما میتوانیم برای صحبتکردن و نوشتن مردم قوانینی وضعکنیم. همچنین میتوانیم چگونه صحبتکردن و چگونه نوشتن مردم را به توصیف بکشانیم.
دستور زبان تجویزی از آنجهت نوشتهشده که ما براساس آن بتوانیم بنویسیم و احتمالاً صحبتکنیم. هدفی را که این دستور زبان در برابر خود قرارداده، آنست که زبانِ «درست» را به ما بیاموزاند. کتابهای دستور زبانی که ما در مدرسه در بارهی زبان مادریمان میآموزیم، از نوع دستورهای تجویزی هستند. دستور زبان توصیفی به بیان این نکته میپردازد که زبان از سوی مردم، چگونه مورد استفاده قرارمیگیرد. اینگونه دستور زبان، زبان را آنگونه که هست به توصیف میکشد بیآنکه بگوید چه چیزهایی درستاست و چه چیزهایی نادرست.
اینست اختلاف این دو گونه دستور زبان. اما لازماست اشارهشود که واقعیت زبان، سرانجام آنها را به هم نزدیک میسازد. دستور زبان تجویزی، به توصیف آن «زبان خوب» میپردازد که به نظر خیلیها، بایستی آنرا نزد «نویسندگان خوب» و یا «افراد تحصیلکرده» پیداکرد. بیان چنین نکتهای چندان غیرعادی نیست. باید گفت که دستور زبان، نقشهاست و بهرهگیری از زبان، واقعیت. حتی اگر هدف، آنباشد که یک دستور زبان تجویزی نوشتهشود، باز این نقشه، چندان از واقعیت دورنیست.
فرضکنید که ما بخواهیم یک دستور زبان توصیفی بنویسیم. هدف ما آنست که بتوانیم نقشهای تهیه کنیم که دقیقاً با واقعیت انطباق داشتهباشد. انجام چنین کاری، چندان ساده نیست. یک زبانشناس، مشکلات فراوانی بر سر راه خود دارد که ترسیمکنندهی نقشه، با آن مشکلات، دست به گریبان نیست. شاید این مسأله را بتوان به کوهی تشبیهکرد که کسی بخواهد آن را از همان ارتفاع واقعی، اندازه بگیرد. این کتاب، هدف توصیفیدارد. من برآن هستم که زبانرا آن طور که در واقعیت دیده میشود و مورد استفاده قرار میگیرد، به توصیف بکشانم.
من نمی خواهم به کسی بیاموزانم که چگونه حرف بزند و یا چگونه رفتارکند. شاید در این زمینه، کسانی بدگمانشوند که چگونه چنین کتابی که در مورد زبان زشت و ارزیابیهای زبانی نوشتهشده، می تواند توصیفی باشد؟ باید پاسخ بدهم که این کار کاملاً امکانپذیراست. حتی نگرش افراد گوناگون نیز در برابر بهرهگیریهای زبانی، میتواند مورد مطالعهی توصیفی قرارگیرد. هدف آنست که انسان، آن ارزشیابیها را توصیفکند نه این که بخواهد آنچه را که اعتقاد دارد، به دیگران بیاموزاند.
طبیعیاست که من در اینجا و آنجا به بیان دریافتهای خود میپردازم. از دیدگاه من نادرست و حتی محافظهکارانهاست که انسان بخواهد خود را پشت دریافتها و توصیفها پنهانسازد. با وجود این، امیدوارم مشخص گردد چه چیزی حقیقیاست و چه نکاتی جزو دریافتهای مناست و چه موردهایی جزو دریافتهای دیگران. لازم است بگویم که یکی از علتهای اصلی نوشتن این کتاب، علاقهی من به مقولهی «زبان زشت»بودهاست. هرچند نمیتوانم انکارکنم که من تصمیمدارم از آموزههای دستور زبان تجویزی، نکاتی را فرابگیرم.
اجازه بدهید نخست از زبان مورد استفادهی مردم در اطراف خود، چه عادی و چه غیرعادی، یک تقسیمبندی ارائهدهم. باید بگویم که مرزِ میان عادی و غیرعادی، چندان مشخص نیست و نیازمند توضیحاتیاست. غرض از زبان مورد استفاده، زبانی است که به طور مرتب، از سوی گویندهی یک زبان، مورد بهرهبرداری قرار میگیرد. این نوع بهرهبرداری را، بهرهبرداری عادی میگویند. پارهای از بهرهبرداریهای دیگر زبانی را غیرعادی میخوانند. مثالی میآورم: انسانیکه خونریزی مغزی میکند، ممکن است به انواع گوناگون نارسایی زبانی گرفتارگردد. همهی این نارساییهای زبانی را که زبانپریشی میخوانند، میتوان به عنوان استفادهی غیرعادی زبانی، در نظرگرفت.
حتی نوکزبانی صحبتکردن و یا لکنت زبانداشتن نیز در ردیف همین استفادهی غیرعادی زبانی قرار میگیرد. اینکه انسان، نوکزبانی صحبتکند و یا لکنت زبان داشتهباشد، متعلق به گویش معین و یا گونهای مشخص از زبان سوئدی نیست. به همین دلیلاست که آن را استفادهی غیرعادی زبانی میگوئیم. البته این بدان معنا نیست که همهی افرادِ نوکِ زبانی صحبتکننده و یا دارندهی لکنت زبان، دچار آنچنان ناتوانی و دردسری باشند که کمک بدانها، کاملاً ضروری باشد.
مثلاً لکنت زبان با وجود آنکه میتواند در ردیف یک بدنپریشی واقعی قرارگیرد اما شکلهای خفیف آن، چندان دردسر برانگیز نیست. انسان میتواند نوکزبانی صحبتکند و از عهده انجام همهی کارهای زندگی خود برآید. اینکه این پدیده، در شمار بهرهگیریهای غیرعادی زبانی قرار میگیرد، ضرورتاً بدان معنا نیست که آن پدیده، بدل به یک مشکل بزرگ شدهباشد. نکاتی را که ما در پیرامون خود میشنویم و به طور منطقی، مورد استفاده ی زبانی قرار می دهیم، میتواند به دو بخش تقسیمگردد:
1/ استفادهی خوب، عینی و قابل قبول زبانی. استفادهکنندگان زبانی این بخش، بیشترین مردمان را تشکیل میدهند.
2/ استفادهی بد، ذهنی و غیرقابل قبول زبانی.
در واقع، همین بخش زشتِ استفادهی زبانیاست که در ادامهی کار، مورد بررسی قرارخواهدگرفت. این بخش را بخش استفادهی عادی زبانی نیز میتوان نامید. اینکه انسان بایستی به این بخش از استفادهی زبانی، توجه بیشتری داشتهباشد، ناشی از گرایشهاییاست که میخواهد زبان زشت را در ردیف زبان غیرعادی، عجیب و حتی بیمارگونه قراردهد. انسان، مرز استفادهی غیرعادی زبانی را چندقدم به درون مرز عادی زبانی میکشاند.
بهترین مثالی که در این مورد میتوان آورد، در فصل سیزدهم کتاب خواهدآمد. در آنجا نشان دادهخواهدشد که صحبتِ آمیخته با گویش، گاه ممکناست به عنوان یک نگرانی پزشکی در نظرآید. صرفنظر از آنکه انسان در مورد دشنامها چگونه میاندیشد، بایدگفت که آنها مربوط به بخش عادی استفادهی زبانی هستند. چنین اظهار نظری از سوی من، براین واقعیت متکیاست که بسیاری از انسانها و گروههای انسانی، از دشنامها به عنوان یک بخش از زبان خود، استفاده میکنند. چنین اظهار نظری، تنها مربوط به سرزمین و زبان ما نیست. بلکه به طورکلی، در برگیرندهی تمام جهاناست.
یکشنبه نُهُم فوریه 1986
[1] / باید بگویم که کلمهی «فاتحهخواندن» نجیبترین و مناسبترین کلمهای بود که من برای فارسی زبانان پیداکردم. اگر قراربود، معادل اصلی کلمهای را که نویسنده به کار بردهبود، بیاورم، چندان واکنش مطبوعی پدید نمیآمد. گذشته از آن که من خود نیز در این حوزهها، بسیار محتاطم.
[2] / 1921-2007
[3] / 1910-1989
[4] / نویسنده برای زبان سوئدی، واژهای را به عنوان تکیه کلام آوردهاست که ترجمهی آن به فارسی، «چی» میشود. اما این «چی» در زبان ما، معنای دیگری دارد. معادل این «چی» در زبان فارسی که شماری از مردم در زبان گفتاری خود، آنرا مورد استفاده قرار میدهند، تکیه کلام «ها»است که انسان با بیان این «ها»، خواستار نوعی تأییداست. تردید ندارم که ایرانیان داخل کشور، از اینگونه تکیه کلامها که در زبان گفتاری افراد مورد استفاده قرار میگیرد، نمونههای بسیاری سراغدارند.
[5] / پُلی نیزین/Polinesien منطقهای است پُر از جزیرههای گوناگون که شمارشان بیش از هزارتاست. این جزایر از هاوایی در نیوزیلند تا کشور شیلی امتداد دارد. واژهی حرام که نویسنده، منشأ آن را «Polinesien» میداند، ترجمهی کلمهی «تابو»است.
[6] / من خود هرگز در زبان سوئدی، واژهای نشنیدهام که بیانگر زنای محارم و یا آدمخواری باشد. از طرف دیگر به یک مورد حقوقی در منطقهی «اسکونه»(این منطقه در جنوب سوئد واقع است.) برخوردکردهام که در یکی دو دههی پیش، یک خانم سالمند، خانم دیگری را متهم به خوردن گوشت انسان کردهبود. شاید این گونه بدنامکردن، قبلاً مسألهای عادی بودهاست. آنچه مربوط به زنای محارماست، من نتوانستهام نمونهای در سوئدی امروز پیداکنم. اما هنگامیکه به زبان انگلیسی مراجعه میکنیم، اصطلاحاتی از قبیل «زناکننده با مادر» را می یابیم. همچنین وقتی که به زبان های رومیائی، اسلاوی و یا تُرکی مراجعه می کنیم، میتوانیم نمونههای بسیاری بیابیم که یادآورندهی زناکردن با محارماست./نویسنده ی کتاب
مرکز عالم در کجاست؟ آیا درجاییاست که ما به سر میبریم؟ آیا در جاییاست که دیگران ایستادهاند؟ آیا در جایی است که نه ما از آن اطلاع دقیقداریم و نه دیگران؟ اگر پرسشهای خود را محدودتر سازیم، میتوان گفت که آیا مرکز عالم در جایی نیست که «من» ایستادهاست، «تو» را مخاطب قرارداده و در باره ی «او» و یا «آن» صحبت میکند؟ چه کسی مرکز عالم را تعیین میکند؟ آیا معیارهای مرکز عالم بودن، مادیاست یا معنوی؟
پرسشهایی از ایندست، میتواند بسیارباشد. چه بسا بیشتر آدمیان، وقتی نام مرکز عالم را میشنوند، بیشتر به بُعد جغرافیایی آن میاندیشند. اما اگر از این پرسشها بگذریم، میتوانگفت که ما در پی یافتن مرکز عالم نیستیم. بلکه در پی بیان پدیدهای هستیم که در یک نقطه مستقرنیست، بلکه به تعداد انسانهای کرهی زمین، میتواند وجود حسی و عینی نیز داشتهباشد. نام این مرکز، «مرکز مرکزها»ست. در برخی اصطلاحات روانشناسی از آن به عنوان «دنیای درون» نام میبرند. در برخی روایات مذهبی، آن را «عالَمبزرگ« مینامند که حتی بزرگتر از عالمیاست که میلیاردها انسان را در خود جای دادهاست.
آنان که از چنین اصطلاحهایی برای نخستینبار استفاده کردهاند، میبایست به اهمیت این حوزهی پوشیدهی درونی آگاه بودهباشند. با وجود این، آنچه را که آنان مطرح ساختهاند، بازتاب دیدگاههای دیگریاست که با آنچه ما از آن صحبت میکنیم، تفاوتدارد. مرکزی که مورد نظر ماست، چیزی و جاییاست که ما همیشه با آن زیستهایم و تا زمانیکه زندهباشیم و از هوش و آگاهی نسبی برخوردارباشیم، با آن خواهیمزیست. این دنیای درونی که مرکزیت مرکزها را به عهدهدارد، اگر چه از نظر مادی، تنگ و کوچک به نظر میرسد اما از جشمانداز کیفیت و معنا، میتواند با همهی جهان هستی، رو در رو قرارگیرد. این دنیای درون، همان بخش خودآگاه ذهن ماست که در مرکز همهی دریافتهای عقلی و حسی قراردارد.
درست از چنین چشماندازیاست که ما میتوانیم پدیدههای عینی و ذهنی پیرامون خود را در بوتهی داوری قراردهیم. از همین مرکز است که همهی آفرینشهای هنری و ادبی و همهی جست و خیزهای اقتصادی و فنی، نقشی مؤثر و دگرگونکنندهی خود را به نمایش میگذارد. اگر کسی در یک نمایشگاه نقاشی، اظهار دارد که از تابلو شمارهی چهار، بیشتر از همهی تابلوهای دیگر خوشش آمدهاست، او از پسند و دریافتهای فردی خویش سخن گفتهاست. بدین معنا که وی، تجربهها و دانشهای رسوبکرده در ذهن خود را در حوزهی هنرمندانهبودن یک اثر و یا هنرمندانه نبودن آن، ملاکِ پسند و ارزیابی قرار دادهاست. حتی وقتی کسی عشق و علاقهی شورانگیز خویش را نسبت به کسی ابراز میدارد، مطمئناً پای همان ملاکها و معیارهای احساسی و تپشمند به میان میآید که برای آن فرد، در مرکزیترین بخش جان او، همچون آتشفشانی سربرکشیدهاست.
وقتی فردی حاضر میشود در راه کسی یا چیزی، جان خویش را فداکند و در این فداکردن، کمترین تردید و یا مصالحهای هم جای ندارد، از آنروست که آن فرد و یا آن «چیز»، از چشم انداز ارزشهای معنوی، در انطباق با آن معیارهایی قرارگرفته که در مرکز جان آن فرد، زبانه میکشد. چنین فردی ممکناست متهمشود که دست به نوعی معاملهی سادهدلانه زدهاست که اگر زنده میماند، چه بسا فردای آنروز، پشیمان میشد. طبعاً احتمال وقوع چنین مرحلهای در بسیاری از تصمیمها و کارهای خطیر انسانی وجود دارد. نکته آنست که آنفرد در همان لحظه، حاضر به انجام هیچگونه سازشی نبودهاست. حکم این عدم سازش، از همانجایی صادرشده که در وجود آن فرد، مرکز مرکزها و هماهنگکنندهی همهی جزئیات رفتاری و اندیشندگی او بودهاست.
آنانکه از بیرون به چنین واکنشهایی برمیخورند و شناختی از «ارزش»های گوناگون ذهنی و رفتاری فرد مورد نظر ندارند، گاه ممکن است از چنان واکنشهای غیرعادی، شگفتزده شوند. نگاهی به مأموریتهای «خود انفجاری» برخی انسانها با انگیزههای سیاسی، مذهبی و یا اجتماعی که گاه بسیاری انسانهای غیر درگیر و یا بیگناه را به خاک و خون میکشاند، این پرسش را در برابر ما قرار میدهد که چرا و چگونه فردی حاضر میگردد دست به چنان کاری بزند؟ از نخستین نتایج چنان عملی، واکنش سرسامگرفتهی جهان پیرامون فردی است که چگونه آن فرد، چنان مأموریت مرگباری را قبول کردهاست.
اما اگر کسی میتوانست به «مرکزمرکزها»ی چنان شخصی راه یابد، در آنجا، ترکیب ارزشهای فکری و رفتاری را به گونه ای دیگر میدید. چه بسا آن فردِ نگرنده از بیرون، با دیدن چنان چیدمانی از باورها و یقینها، تردیدها و نپذیرفتنها در ذهن آن فرد، به این نتیجه میرسید که اگر او هم در ذهنش چنان فضایی از ترکیب و درهمگرهخوردگی ارزشهای گوناگون زندگی وجود داشت، انجام چنان عملی، چندان دشوار نمینمود. دشواری مسائلی از ایندست، در آنست که انسانهای دیگر، آنها را در مرکز مرکزهای وجود خود، نه بدان شکل داشته و نه با چنان ساختاری، پذیرفتهاند. با چنین پیشفرضی، چگونه دیگرانی که مانند او نمیاندیشند میتوانند به این آرامش و قبول برسند که چنان کارهایی را مجاز و در انطباق با ارزشهای «ورزخورده»ی جهان مترقی بدانند.
زمانی که در عرفان گفته میشود:«از مَنی بگذر به مایی اندرآ» در واقع، جز حفظ و تداوم ارزشهای برجستهی ذهن یک عارف و یا پویندهی راه حقیقت، چیز دیگری مطرح نیست. اگر سالک در لحظهی کوبیدنِ در، از «من» خویش میگذرد و به «تو» و یا «او» میپیوندد، بدان معنا نیست که وی بیهیچ محاسبهای، دست به اینکار زدهاست. او میبایست به گونهای قاطع، پذیرش اعتبار تازهی خود را در فراموشکردن و کنارگذاشتن ارزشهای قبلی خویش بداند. در اینکار، حتی سازش هم مطرح نیست. بلکه یک پذیرش بیچون و چرا، ملاک عمل است.
اگر در مرکز مرکزهای یک عارف، چنان باوری شکل نگرفته باشد، چگونه او حاضر به فراموشکردن ارزشهای تثبیتشدهی درونی خویش و پذیرش ارزشهایی میگردد که از بیرون بر او عملاً تحمیل شدهاست. با نگاهی به دو بیت از مولانا جلالالدین، میتوان تصویر دیگری را از این «باور»ها که در مرکز مرکزهای وجود یک انسان شکلگرفتهاست، ارائهداد:
مرگ اگر مَرد است، گو نزدِ من آی
تـــــا در آغوشش بــگیرم تنگ تنگ
مـــــن از او عمری سِتانَم جاودان
او زِمــــــن دلقی سِتانَد رنـگرنـگ
چنانکه میدانیم، مولانا جلال الدین نه مرد خشونتاست و نه مُبلّغ مرگ و پژمردگی. پس در این صورت، مرگ مورد اشارهی او، رویشاست نه سایش، عطرافشانی و زایشاست نه خاموشی و سِتَروَنی. او میداند که مبادله و معاملهی او با مرگ، معامله و مبادلهای پُرخطر است. اما آگاهی دارد که این خطرپذیری در مسیر باورها و ارزشهایی قرار دارد که او مدافع آنهاست.
ارزشهای ذهنی ما، پدیدهای است کاملاً قراردادی. خاصه آنکه با حضور عاملهایی از قبیل زبان، فرهنگ، مذهب، تاریخ و شرایط جغرافیایی، در آنها، دگرگونیهای معینی پدید میآید. این دگرگونیها، گاه از رنگ و بویی متفاوت و متضاد نیز برخوردار میگردد. درحوزهی اعتباری همین مرکزیتاست که ممکناست ما از خواندن یک کتاب و یا دیدن یک فیلم و یا شنیدن یک سخنرانی، خوشمان نیاید. در حالی که ممکناست فرد دیگری در کنار ما یا حتی عضوی از اعضای خانوادهی ما، آن ها را بپسندند. سرنخ هریک از این ارزشیابیها و ارزشگذاریها در همان مرکزیاست که دنیای درون ما نام دارد و انبارهای است از شکستها، توفیقها، شادیها، غمها و همهی پدیدههایی که انسان در طول زندگی خویش تا آنزمان، تجربه کرده است.
بیهوده نیست که نزد انگلیسیها به عنوان یک ملت و یک مرکز ارزشگذاری فرهنگی و اجتماعی، دیدگاه واحدی شکل میگیرد که با دیدگاه ما ایرانیان، به عنوان مجموعهای از خصلتهای گوناگون و مرکز ارزشگذاری فرهنگی و اجتماعی خاص خود، تفاوتهای آشکار دارد. با توجه به تفاوت ساختار و چیدمان ارزشی در همین مرکز مرکزهاست که مردمان انگلستان، لیوان نیمهآب را «نیمهپُر» میبینند و ایرانیها آنرا «نیمه خالی». این نه عیب آنهاست و نه حُسن ما. اگر مردمان انگلوساکسون در ایران زندگی کردهبودند و برآنان همان گذشتهبود که بر ما، قطعاً آنها مانند ما، همان نیمهی خالی را میدیدند.
گذشته از اینها، دیدن نیمهی پُرِ لیوان و یا نیمهی خالی آن در هر بافتی، خاصیتهای خاص خویش را دارد. اگر به زمینههای رضایت روانی و قناعت در برابر برخی دارندگیهای محدود زندگی نگاهکنیم، قطعاً نگاه انگلیسیها، نگاه مثبتتری است. اما اگر در برخی معاملات سیاسی و یا بدهبستانهای اجتماعی، بخواهیم این نگرش را تعمیمدهیم، به نظر میرسد که نگاه ایرانیان در دراز مدت، از مزایای بیشتری برخوردار است. نکتهی مورد بحث ما در این نوشتار، به چالش کشیدن این موضوع نیست. بلکه به چالش کشیدن این نکتههست که دیدگاههای هرملتی، حاصل آن ساختار و چیدمانی فکری و رفتاری او در آن مرکزمرکزهاست که خود را در واقعیت، بدان شکل به نمایش میگذارد.
هرانسانی، مرکز عالَماست. مرکز مرکزها در درون اوست. فریادها و نجواها، خواستنها و نخواستنها، شوقها و نفرتها، تلخیها و شیرینیها، همه ریشه در همین مرکز دارند. در این همآوایی شگرف و متنوع جهانی است که ارزشها در برابر هم قرار میگیرند. از یکدیگر عبور میکنند، برهم انطباق مییابند و هستی را به گونهای مرموز، عطرآگین میسازند. تنها در یک دنیای تاریک، تنگ و غیرقابل ریستناست که هریک از این مرکزهای عالم، در سنگر ستیز و خون، شمشیر برکفِ «حقیقت» گرفتهاند و آمادهی آنند که آنرا بر گردن همهی «باطل»های عالم فرودآورند. باطلهایی که جُرم سنگین خود را تنها از آنرو دریافت کردهاند که درست در آن مرکز معین عالَم قرارنداشتهاند و در نتیجه، نمایندهی ارزشهای متفاوت دیگری بودهاند.
تنها در بستر مدنیت و تراشخوردگی شخصیت انسانیاست که میتوان «مرکز عالَم»بود و در عین حال، «مرکز»های دیگر را هم به رسمیت شناخت و برای آنها حق حیات قائلبود. شکوفایی زندگی در آنست که همهی مرکزیتها و شاخکهای ارزشی، در کنار هم سر برآورند و بوی خوش زندگی را در عرصهی گیتی بگسترانند. تنها در گورستانهای خاموشاست که یک مرکزیت وجود دارد و آن سکوت پژمردهی ابدیاست.
سهشنبه 16 سپتامبر 1997
«زبان» در میان همهی «ساخته»های گوناگون انسان، از موقعیت خاصی برخورداراست. از یکطرف، در ردیف کهنترین ساختههای اجتماعی اوست و از طرف دیگر، از فراوردههایی است که انسان از نخستین لحظههای تولد تا زمان مرگ، بیشترین بهرهگیریهای مکرر را از آن به عمل میآورد. این فراوردهی روینده و پوینده چنان کارکردی دارد که توانستهاست به تاریکترین خلوتگاههای حس و اندیشهی بشر راهیابد و در همهی گسترههای تلخ و شیرین زندگی، نقش خویش را به تماشا بگذارد.
با توجه به نقش عمیق، دائمی و گستردهی زبان در زندگی انسان، چندان غیر طبیعی نمینماید اگر ادعاشود که انسان، بیشتر از هرساختهی دیگر خود، توانستهاست در خلال قرنها، به کمبودها، توانائیها، ظرافت ها، زیباییها و زشتیهای آن پی بردهباشد. بیسبب نیست که زبان از این زوایه، نیاز به بررسی عمیقتری داشتهباشد تا بتوان تلاش آدمیان را در طول تاریخ، آنهم به شکلی تدریجی، انعکاسداد.
همانطور که انسان نسبت به پارهای از پدیدههای مصرفی زندگی، تمایل اسرافگونه دارد، نسبت به برخی جلوههای دیگر آن، گرایشهای صرفهجویانه نشان میدهد. این تمایل عام در انسان برای داشتن و مصرفکردن پدیدههای جدید و زیبا، با وجود دسترسداشتن به گونههای کهنه اما هنوز کارآمد همان پدیدهها و محصولات، گونهای از موردهای اسرافگرانهاست. کنجکاوی او نسبت به یک محصول تازه تولیدشده، کارکردهای بهتر و زیبایی و طراوت آن، موجب میشود که انسان، پدیدهی کهنهای را که تا آنزمان با میل و اشتیاق از آن استفاده می کرده، با وجود کارآیی غیرقابل انکار، اگر چه موقت، کناربگذارد.
بر خلاف محصولات مصرفی دیگر، چنین گرایشی در انسان، برای بهرهگیریهای زبانی، چندان قوینیست. علت این امر نیز میتواند در آنباشد که اگر او به جای بهرهگیری از واژهی کهنهی همیشگی، بخواهد واژهای کاملاً تازه و ناشناخته را وارد میدانکند، نخستین کسی که از این کار آسیب میبیند، شخص گوینده و پیغامدهنده است. زیرا پیغام او عملاً یابه دیگران انتقال نمییابد و اگر هم بیابد، دست و پاشکسته و گاه ممکناست با معنایی انتقالیابد که محتوای آنرا به کلی منفی ارائهدهد.
اگر انسان نسبت به برخی پدیدههای مصرفی، گرایش صرفهجویانهای نشان میدهد نه از آنروست که بخواهد از راه خودآزاری، خود را در تنگنا بگذارد. بلکه بداندلیلاست که یا در فقر قراردارد و یا چنان امکانی، در آن لحظات، برای او میسرنیست و اگر در همان لحظات، چنان امکانی هم فراهم آمده باشد ممکناست او از راه تجربه و پختگی، دوستداشتهباشد با آن صرفهجویی، آن پدیده یا محصول را برای روز مبادا ذخیره سازد. عملاً در زیرساخت چنین گرایشی به صرفهجویی، چه انسانها مجبور به اجرای آن باشند و چه آزادانه عملیاش سازند، در خود برنامهریزی معین و آیندهنگرانهای نهان است بی آنکه انسان آن را برزبان بیاورد.
واقعیت آنستکه گرایشهای صرفهجویانه در زبان، حتی در این چهارچوب فکری هم نمیگنجد. بدین معنی که انگیزهی میل به صرفهجویی در زبان، هراس از تهکشیدن دارندگیهای زبانیباشد و یا قحطی زبانی، بخواهد کسی را تهدیدکند. اینگونه گرایشها که پشتوانهی هزاران سالهی اهل زبان را با خود، همراهدارد، به طور طبیعی، میتواند ریشه در راحتسازیهای زبانی و سرعتبخشیدن به بده بستانهای کلامی آنان داشتهباشد. گاه ممکناست این حس سرعتبخشانه و راحتسازانه را در پارهای انسانها، به شکلی کاملاً آشکار مشاهدهکرد. همچنانکه در گروهی دیگر، اینحس، ممکن است ازویژگی کُند و پنهانسازانهای برخوردارباشد.
در برخوردهای روزانه، میتوانیم ایننکته را شاهدباشیم که رفتار زبانی مردان، در برخی ابعاد با رفتار زبانی زنان، تفاوتدارد. چنانکه میدانیم، مردان برای نشاندادن ارادت و محبت خود به همدیگر، از کلمههایی مانند «چاکر، مخلص، ارادتمند» و پارهای واژههای دیگر استفاده میکنند. در حالی که زنان ممکناست از واژههایی از قبیل«فدات بشم، قربون اون روی ماهَت، قربونت برم» استفادهکنند. استفاده از این واژهها، بازتاب آنست که زنان، هرگز علاقهای به استفاده از چنان واژهها و یا اصطلاحات مردانه ندارند. همچنانکه مردان نیز هرگز، خود را به چنان واژهها و یا اصطلاحات زنانه، نزدیک نمیسازند.
هرچند این رفتار زبانی مردان، در همهی بافتهای اجتماعی، یکسان نیست. از طرف دیگر، نگارنده چنین گرایش مشابهای را در میان مردان، حتی متعلق به زبانها و سرزمینهای متفاوت، شاهدبودهاست. بدان معنا که محتوای برخورد آنها با یکدیگر در بافت آن زبان معین، همان معنایی را القاء میکند که واژههای فارسی در میان مردان فارسیزبان. در این میان، چندان ساده نمینماید که بتوانیم علل عدم تمایل زنان را به این رفتار زبانی مردان بیان کنیم. اما تردید نیست که عوامل گوناگون اجتماعی، مذهبی و حتی اخلاقی، زنان را از نشان دادن ارادت به یکدیگر به شکلی که مردان بهرهگیری میکنند، باز میدارد.
گذشته از گرایش افراطی یک عده و بیاعتنایی عدهای دیگر در صرفهجویی و اسرافزبانی، لازماست به این نکته بپردازیم که در ساختار پیچیدهی ذهنی و رفتاری انسان به طور عام، رگههایی روشن از تمایل به «صرفهجویی زبانی» و «بازسازی های زبانی» وجود دارد. این تمایل اگر چه نمیتواند قاطعانه، رابطهی تعیینکنندهای با زبان، فرهنگ و سرزمبن آدمها داشتهباشد اما بدان معنی نیست که عاملهای مورد نظر، تأثیر کارساز خود را بر انسانها و گرایشهایشان به جا نمیگذارند.
تقریباً برای هریک از ما پیش آمدهاست که به بهانههای گوناگون، از ملاقات این یا آن فرد و یا تماس تلفنی با یک شخص معین تنها به دلیل پُرحرفی آن فرد، خودداری کردهایم. اگر هم به دیدارش الزام داشتهایم، چندان رضایت خاطری در ما وجود نداشتهاست. گاه قطب متضاد این موضوع نیز پیش آمدهاست که یک فرد در بیان مضامین ذهنی خود، بسیار کمحرفبودهاست. انگار واژهها در ذهن او به غُل و زنجیر کشیده شدهاند و اجازهی رهایی نمییابند. اینگونه کمحرفیها که «امساک و خسّت زبانی» نامیده میشود همان اندازه آزاردهندهاست که «اسراف کلامی».
از زمانیکه انسان، برای نخستینبار، اندیشههای خود از زبان گفتاری، مستقیماً به شکل نوشتاری در جایی ثبتکرد، شاید تصورکند که پس از هزاران سال، آنچه از آن زمان، از آن زبان گفتاری باقیمانده و آنچه در طول قرنها به شکل زبان گفتاری به زندگی خود ادامه داده، چه تفاوت چشمگیری پدید آمدهباشد که عملاً به دوگونه زبان مصرفی اشارهشود. یکی زبان گفتار و دیگری زبان نوشتار. در این نکته بحثی نیست که زبان گفتار، عمر طولانی تری از زبان نوشتاردارد. از اینرو باید این اصل را پذیرا گردید که در آغاز پیدایش زبان، اگر حتی کسانی از شکل «نوشتار» هم استفاده میکردهاند، نمیتوانسته تفاوت قابل ملاحظهای با شکل گفتاری آن داشتهباشد.
امروز پس از گذشت هزاران سال، تفاوت زبان گفتار و نوشتار در برخی زبانها تا آنجا پیش رفتهاست که برای فرد ناآشنا و غیر متخصص، ساده نخواهد بود که بتواند درک درستی از زبان نوشتاری باقیمانده از سدههای پیشین را داشتهباشد. تجربههای زبانی نشان میدهد که گرایش صرفهجویانه در زبان گفتار به معنی کوتاه کردن توصیف و یا گزارش از یک پدیده نیست. بلکه این گرایش، از یکسو، خود را در حوزهی بهرهگیری آوایی کلام به نمایش میگذارد و از سوی دیگر، گویندهی خود را مقید به بازگویی وفادارانهی تکتک کلمات، جملهها و عبارات، نمیکند.
در حالت اول، موضوع بدان شکلاست که کلمهها در گفتار میشکنند و ساختار دگرگونشدهای پیدا میکنند. این شکستن، همان دگرگونی آوایی در کلاماست. مثالی که در این جا عرضه میشود، شکل نوشتاری و گفتاری را به نمایش میگذارد:
من فردا در خانه میمانم و لباسهایم را میشویم. / زبان نوشتاری رایج امروز
من فردا در خانه میمونم و لباسهامو میشویم. / زبان گفتاری رایج امروز
در حالت دوم، هنگامی که بازگویی یک رویداد توصیفی در یک داستان مطرحباشد، گوینده برخی فرازها را بیشتر از حدی که واقعیت اجازه دهد، طولانی میسازد. او برخی بُرشها را بیآنکه در انطباق با آن رویداد در شکل واقعیاش باشد، کوتاهتر میآورد. به نظر میرسد که ایننوع کوتاهی و یا بلندی در بیان مطلب، ارتباطی به گرایشهای صرفهجویانهی ما نداشتهباشد. بلکه عمدتاً از آنجهت صورت میگیرد که ما به عنوان یک موجود خلاق، دوستداریم در «بازآفرینی» پدیدههای دلخواه خود، به شکل مؤثری، دخیل باشیم. چه بسا همین خصلت انسانی ما، در شرایط معینی، سر از داستان یک کلاغ، چهل کلاغ درآوَرَد.
در زبان نوشتار، صرفهجوییها به طور عمده، میتواند در بافت عبارتها و نیز در جا به جایی کلمهها صورت گیرد. در جایی که یک کلمه، آگاهانه بُرش میخورد و کوتاهتر میشود، در رابطه با وضع خاص تنگناهای آواییاست که بیشتر به دگرگونیهای هنری تعبیر میگردد. در شعر قدیم فارسی، این کوتاهسازیهای صرفهجویانه، جزو سنتهای عادی و پذیرشبار، تلقی میشدهاست. استفادهی شاعران از حرف ز بهجای از، از کلمهی نَیَم بهجای نیستم، از واژهی بیهُده بهجای بیهوده، از کلمهی کز بهجای کهاز، و از واژهی کِت بهجای کهترا و بسیاری دیگر که برای کتابخوانان ما آشناست، چنان نمونههاییاست.
در اینجا، ذکر یک نکته ضرورتدارد و آناینکه ممکناست تکرار برخی کلمهها در شعر قدیم ایران، خاصه در غزل و از جمله در غزلهای مولانا جلالالدین، با این قانونمندی ذکرشده، از درِ ستیز درآید. از طرف دیگر میتوان به این نتیجه رسید که چنان موردهایی، به معنی خدشهدارکردن اصل گرایش به صرفهجویی کلامی نیست. زیرا تکرار واژهها، حکایت از تنگدستی واژگانی ندارد. بلکه علت تکرار، در جوشش خاص ذهنی شاعراست که با تکیهی مکرر، در صدداست مرکزیّت معنایی را به نمایش درآوَرَد. در اینجا سه بیت از مولانا را به عنوان نمونه میآوریم:
بـازآمدم، بازآمدم، از پیش آن یـــــارآمــــــــدم
در مـن نگر، در مـن نگر، بهر تو غمخوارآمدم
شاد آمــدم، شادآمــدم، از جــمله آزاد آمدم
چنـــدین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آنجا رَوَم، آنجـــا رَوَم، بــالا بُـــدَم، بــــالارَوَم
بازم رَهان، بازم رَهان، کایـنجا به زنهار آمدم
از طرف دیگر، صرفهجوییهایی که در بافت گفتار صورت میگیرد، نه تنها در خودِ عبارت یا جمله نمایان می گردد بلکه در واژهها نیز به شکلی قانونمندانه، خود را به نمایش میگذارد. نمونه هایی را که در اینجا میآوریم، هم در نوشتار به کار میآید و هم در گفتار:
1/ من میخواهم از دکان سیروس خریدکنم.
2/ من میخواهم از دکان سیروس که ارزانفروش است، خریدکنم.
3/ من میخواهم از دکان سیروس، آن چیزهایی را که ارزاناست، خریدکنم.
4/ من می خواهم از دکان سیروس که گرانفروشاست و از خانهی ما هم دور است اما جنسهای با کیفیت می فروشد، خریدکنم.
5/ من میخواهم از دکان سیروس که گرانفروشاست و جنسهای بیکیفیت هم میفروشد اما چون به خانهی ما نزدیکاست، خریدکنم.
تردید نیست که از میان پنج جملهی بالا، اهل زبان، جملهی شمارهی یک را به طور عمده، مورد استفاده قرار میدهند. اما باید این نکته را ذکرکرد که در زیر ساخت پنهانی همان جملهی نخستین، استدلالهای گوناگون ما که در چهار جملهی بعد، آوردهشده، جاسازی شدهاست. هرکس که از جملهی اول استفاده کند، در عمل، یکی از چهار جملهی مورد اشاره را در عمق ذهن خویش نهاندارد بیآنکه ضرورتی برای برزبان آوردن آن داشتهباشد.
در اینجا مثال دیگری را مطرح میسازیم. ممکناست از ما دعوت به عمل بیاید که شب را در جایی مهمان باشیم. ما از دعوتکننده، پوزش میخواهیم و برای موجه جلوهدادن نپذیرفتن دعوت او، چهار جملهی زیر را بر زبان میآوریم:
1/ ما امشب مهمان داریم.
2/ ما باز امشب مهمان داریم.
3/ ما متأسفانه، امشب مهمان داریم.
4/ ما امشب را مهمان داریم.
چنانکه میبینیم، هریک از جملههای بالا، در خود، نکتههای ناگفتهای را نهاندارد که نیازی به برزبان آوردن آنها نیست. اما در رابطههای قراردادی زبانی، هم ما میدانیم چه میگوئیم و هم شنونده و یا خواننده، جوهر پیام ارائهشده را درک میکند.
در جملهی شمارهی یک، اشارهی گوینده بدان معناست که این مهمانداشتن، از آن مهمانداشتنهایی نیست که خانهی گوینده، یک لحظه از مهمان خالی نباشد. این پیام، در جهت عکس آن هم نیست. بدان معنا که این نخستینبار باشد که مهمانی به خانهی او پا گذاشتهباشد. پیام او آنست که وی، مانند همهی ایرانیان، گاهی مهمان دارد و تصادفاً همان شبی که او به جایی دیگر دعوتشده، یکی از همان «گاهی»هاست که مهمان به خانهاش آمدهاست و چه بسا مهمانی بیخبر. در جملهی شمارهی دو، گوینده این پیام را میرساند که آنها بیشتر وقتها مهمان دارند. امشب نیز یکی از همان «بیشتر وقتها»ست که مهمانی بر سرشان خراب شده است.
در جملهی شمارهی سه، پیام گوینده آنست که او از داشتن این میهمان یا میهمانی، ناراضیاست. در درون این نارضایتی، عوامل گوناگونی وجود دارد که ما از آن بیخبریم. با وجود این می توان برای نشاندادن این نارضایتی، گزینههای گوناگونی را مطرحساخت. در این میان، لازماست به یک استدلال نهانی دیگر نیز اشارهکرد. بدان معنا که گوینده با بیان تأسف خود، میتواند به دعوتکننده پیغام بدهد که وی، آمدن به خانهی دعوتکننده را بر داشتن میهمان، آنهم میهمانی از آن دست که او شب را باید میزبانش باشد، ترجیح میدهد. از طرف دیگر، او با زبان بیزبانی این را باز میگوید که ما چه مهمان خود را بپسندیم و چه نپسندیم، نمیتوانیم او را از خانهی خود، بیرون برانیم. در جملهی شمارهی چهار، پیام گوینده آنست که ما معمولاً مهمان نداریم. امشب از آنشبهای استثناییاست که مهمانی قراراست پیش ما بیاید.
بدون قراردادهای زبانی که گاه محتوای یک جمله و یا یک کلمه، با آوردن یک حرف اضافه، یک پسوند و یا یک پیشوند به کلی دگرگون میشود، برای ما دشوار خواهدبود که بخواهیم با چمدانی از واژهها، جملهها و عبارات، پیام خویش را به مخاطب، انتقال دهیم. شاید دلیل عمدهی آنکه ما میخواهیم و نیازداریم که زبان گفتار را از زبان نوشتار جداسازیم، همان عادتهای انسانیماست. زیرا برایمان ساده نخواهدبود که کلمهها و جملههایی را که به خواندن و یا شنیدن آنها با آن شکل خاص عادت کردهایم، به شکل دیگری بخوانیم و یا بشنویم. همان اندازه که گفتاری نوشتن، عادت همیشگی ما را به هم میزند، نوشتاری حرفزدن نیز، برای ما گوارا نخواهدبود.
در اینجا میتوان به یک نمونه از این گونه کارها اشاره داشت. این نمونه، «قصههای مجید» از مرادی کرمانیاست که نویسندهی آن، به شکل سهلانگارانهای، شیوهنوشتاری را با شیوهی گفتاری در آمیختهاست. اگر نویسنده، در جایی در داخل متن، بخش گفتاری را در داخل گیومه میآورد تا مشخصکند که آن بخش، نقل قول است و نه شیوهی کار او، در آنصورت، ایرادی به این شیوهی کار وارد نبود. البته چه بسا بیشتر خوانندگان داستانهای وی، توجهی به این نکته نداشتهباشند و پیام نویسنده را بدون هیچ دستاندازی، به راحتی درک کرده و لذت خود را نیز از آن بردهباشند.
اگر صرفهجوییهای زبانی را در بسیاری حالتها با نام «پیرایشها و آرایشها»ی زبانی یادکنیم، شاید چندان به بیراه نرفتهباشیم. بهرهگیری از «،»/ویرگول/ به جای استفادهی مکرر از حرف عطف «و»، حذف پسوند «اَند» در فعلهای ماضی نقلی، هنگامیکه پشتِ سرهم آمدهباشد و بسیاری موردهای دیگر، در دایرهی همین صرفهجوییها و یا پیرایشها قرار میگیرد. روشنکردن این گرایش درونی صرفهجویانه و نقش کارساز آن در رابطههای انسانی، از جمله کارهاییاست که زبانشناسی، خود را در قبال آن، مسؤل میشناسد. این گرایش که حاصل تجربه، دانش و نیروی راحتطلب درونی انساناست، توانسته در همهی زبانها، به درک متقابل زبانی کمککند و زبان را به عنوان عنصری که با زندگی درونی و برونی ما در آمیختهاست، دلپذیر و قابل تحملسازد.
پنجشنبه 31 اُکتبر 1996
اگر پرسیدهشود که آیا پاکسازی زبانی برای بان فارسی ضرورتدارد، پاسخ من منفی خواهدبود. زبان فارسی مانند هر پدیدهی زنده، نمیتواند خود را از برخورد و آمیزش با زبانهای دیگر برکنار نگهدارد. شاید متخصصان فنی بتوانند ادعاکنند که آنان در آزمایشگاه و کارخانه، محصولی فراهم ساختهاند که تمامی مادهی اولیهی آن، از آهن خالص، مس خالص و یا آلومونیوم خالص تشکیل شدهاست. حتی وقتی صحبت از طلا به میان میآید، بازهم به خالص بودن و میزان خالصبودن آن از طریق عَیارهای گوناگون، تکیه میشود. در جهان امروز که ما در گسترهای از ارتباطهای ضرور سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی قرارداریم، نهایت خامی خواهدبود اگر به «زبانِ خالص» و به «نژادِ خالص» باور داشتهباشیم.
اگر ما در زمانهای زندگی میکردیم که کاملاً در انزوای جغرافیایی به سر میبردیم، در آن صورت، وجود چنین ادعایی میتوانست مصداق روشنتری داشته باشد. اما کشوری که از دیرزمان به علت تنوع جغرافیایی و داشتن مَرتعهای گسترده و وسوسهبرانگیز، در معرض تهاجم اقوام گوناگون بودهاست، چگونه میتوانسته بر این انزوای جغرافیایی خویش پا بفشارد. گذشته از حملهی اسکندر مقدونی، اقوام دیگری از قبیل عربها، مغولها و تُرکهای گوناگون به این سرزمین حمله کردهاند. اقوام دیگری نیز بودهاند که نظام حکومتی ثابتی نداشته و حتی در یک منطقه ساکن نبودهند اما همواره برای تصرف همه یا بخشهایی از این سرزمین، تلاش میکردهاند.
طبیعیاست که در بستر اینگونه جدالها و درگیریها، عناصری از زبان، آداب و رسوم و پارهای از جلوههای فرهنگی آنان به ما انتقال یافته و از طرف دیگر، شماری از مظاهر تمدنی ما همراه با عنصر زبان، به آنان و سرزمینهایشان راه یافتهاست. اگر کشور ایسلند با جمعیتی در حدود چهارصدهزار نفر در تلاش بیسابقه و منحصر به فردیاست که زبان خود را از هرگونه واژهی بیگانه، پاک نگاهدارد، انگیزههای ناسیونالیستی آنان بیش از هرانگیزهی علمی و منطقی، دیگر، میداندار این حرکتبودهاست. هجوم واژههای بیگانه به زبان فارسی، به حدی از ویژگی سیلابوار برخورداراست که دیگر با تلاشهای محدود و گاه دور از روح زبان فارسی و سلیقهی عام ایرانیان از سوی مؤسساتی که به کار واژهسازی مشغولند، کاری چندان از پیش نخواهدبرد. چنین «سیلاب»ی را به قول سعدی حتی با «پیل» هم نتوان جلودارشد.
در این زمینه، نیاز به پدیدآوردن امکانات و شرایط خاصیاست که بتوان از یکسو، این واژههای ساختهشده را به گونهای ارائهداد که مصرفکنندگان آن که مردم باشند، آنها را بپذیرند و از سوی دیگر، مؤسسات فرهنگی و مطبوعات نیز موظف باشند از آنها به شکلی مطبوع، ملایم و متعادل استفاده کنند تا عملاً گامی در راه رواج آنها برداشتهشود. مسألهای که ذهن انسان را به خود مشغول میدارد آنست که عدهای از تحصیلکردگان ما، چه مختصص در حوزهی زبان و ادبیات و چه در حوزههای دیگر، خواهان بیرونراندن واژههایی هستند که در زبان فارسی، جا افتادهاند و شکل و شمایل آوایی و حتی ساختارترکیبی آنها، کاملاً خود را با ساختارهای آوایی و ترکیبی زبان فارسی، انطباق دادهاست.
در میان این عده، بیشترین ستیز واژگانی، در رابطه با واژههای عربیاست که بخش مهمی از واژگان ربان فارسی را پرکردهاست. مخالفت این عده، بیشر ریشهی احساسی دارد تا علمی و منطقی. در حالی که این واژهها با وجود آن که ریشهی عربیدارند، در میان خود عربها به شکلی که ما استفاده میکنیم، مورد استفاده قرار نمیگیرد و حتی گاه آن معنایی را که ما از آن استنباط میکنیم، آنها در زبان روزانهی خویش و حتی در زبان نوشتاری، استنباط نمیکنند. این واژهها چنان در زبان ما بومی شدهاند که ما نه تنها آنها را بیگانه احساس نمیکنیم بلکه بدون آنها درمی مانیم که چگونه پیام راحت و قابل درک خویش را به دیگران انتقالدهیم تا موجب دردسر و یا حتی خندهی دیگران نشود.
بیرون راندن چنین واژههایی از زبان فارسی، عملاً غیر ممکن است. تا زمانی که مردم دور از هرگونه احساسات ناسیونالیستی و یا حتی دریافتهای علمی، فقط و فقط بهره گیری از این واژهها را در زبان خود ادامه میدهند، هیچ کاری از پبش نخواهدرفت. باید بدانیم که حضور واژههای جا افتادهی بیگانه در زبان فارسی، هیچ آسیبی به ساختار زبان ما وارد نمیسازد. چندان باورکردنی نخواهدبود که مقامات ادارهی مهاجرت بخواهند یک فرد را که پدر و مادرش عرب، افغانی، فرانسوی و یا انگلیسی بوده اما او خود در کشور ما رشدکرده و در بزرگسالی با یک ایرانی ازدواجکرده و دارای فرزندان متعددیاست، به عنوان بیگانه از این سرزمین اخراجکنند. واقعیت آنست که چنین فردی، قبل از هرچیز، خود را ایرانی احساس میکند تا خارجی. حتی اگر تبعیت رسمی ایران را هم نداشتهباشد. او دیگر بیگانه نیست. او بیشترین بخش فعال زندگی و حتی دوران پویایی و شکوفایی خویش را در این سرزمین گذراندهاست. در اینصورت، چه جایآنست که او را بیگانه بنامیم.
زدودن واژههای عربی
در میان ایرانیان، شمار قابل ملاحظهای هستند که حس عربستیزانهی آنان بسیار قویاست. من به شکل آماری، از تعداد این افراد اطلاع ندارم. اما اینجا و آنجا، میتوان این گرایش ستیزمندانه را آشکارا مشاهدهکرد. در میان این عده از هموطنان ما، واژههای بیگانه، عمدتاً به واژههای عربی تعبیر میشود. هرچند زبان ما از انبوهی واژههای گوناگون بیگانه آکندهاست بیآن که ما آن را احساسکنیم. گروهی دیگر نیز هستند که با هرگونهی واژهی بیگانه در زبان فارسی مخالفند. نظر گروه دوم آنست که هرگونه واژهی بیگانه، صرفنظر از قدمت اقامت آن واژه در زبان فارسی، باید از ساحَت زبان پاکشود. شخص بسیار شناختهشده در این زمینه، احمد کسرویاست. هرچند او تنها در گسترهی زبان نبود که دیدگاههای بسیار افراطیداشت. دریافتهای او در بیشتر حوزههای فکری، بسیار تنگ، چهارچوبانه و ردکنندهبود.
گروه دیگری هم هستند که نگاه متعادلتر و واقعبینانهتری دارند. اینان با حضور بسیاری از واژههای جاافتادهی بیگانه در زبان فارسی، مخالفتی ندارند اما معتقدند تا آنجا که امکانپذیر است لازم است ما برای واژههای بیگانه، معادلهای فارسی بسازیم و آنها را در اختیار مردم قراردهیم. در میان گروه اول، گرایش به فرهنگ اروپایی و زنده کردن زبان ایران باستان، بسیار قویاست. مخالفت آنان، به طور عمده، متوجه عربهاست. به عبارت دیگر، هرپدیدهای که به فرهنگ و زبان آنان گره بخورد، باید از ساحت زبان فارسی و فرهنگ ایرانی پاکشود. چنین نگاهی بسیار افراطی، غیر عملی و در ستیز با منطق و علم است. واقعیت آنست که اگر کسی نسبت به عربها و رفتار آنان در آغاز حمله به ایران و برخورد کاملاً وحشیانه و عقبماندهی آنها با زبان و فرهنگ ما، نگاهی سرشار از خشم داشتهباشد، نمیتواند آن را به زبان عربی به عنوان یک زبان انسانی تعمیمدهد.
زبان عربی مانند هر زبان زندهی دیگر، از همان ویژگیهای قانونمندانهی عام زبانی برخوردار است که هرزبان زندهی دیگر. به همین جهت، برخی پیشداوریهای نادرست از قبیل بیابانیبودن این قوم و یا «مار» و «ملخ»خور بودن آنها که برای شماری، زمینهساز تحقیر این زبان و یا این قوم میگردد، از هرگونه معیار انسانی و عقلی، فاصله دارد. نخست آن که عربها یک قوم واحد نیستند. هرکدام در سرزمینهای گوناگون، پیشینههای فرهنگی متفاوتی دارند. نکتهی دوم آن که اگر مار و ملخخوردن نشانهی وحشیگری باشد، هم اکنون چینیها، تایلندیها و دیگر اقوام جنوب شرقی آسیا که از خوردن عقرب و حشرات گوناگون هم، باکی به دل راه نمیدهند باید ملتهایی عقب مانده به شمارآیند.
اگر عربهای منطقهای از شبه جزیرهی عربستان در آن زمان به دلیل خشکسالی و کمبود مواد غذایی، مار و موش و ملخ را میخوردهاند، بسیاری از ساکنان این کشورها در هزار و پانصدسالِ بعد و نه به دلیل قحطی و خشکسالی بلکه به خاطر بهرهگیری از منابع طبیعی و خاصیت غذایی آنها، چنین کاری را انجام میدهد. بیآنکه ایرانیان مخالف اعراب و دیگر اقوام متمدن جهان، سخنی برخلاف مردمان این سرزمینها برزبان آورند. باید به این نکته توجهداشت که تسلط دویستسالهی عربها برایران، موجبشد که زبان عربی به عنوان زبان قدرت، به نمایشدرآید.
همین نکته نیز سبب گردید که بسیاری از نویسندگان و پژوهشگران ایرانی با وجود تسلط به زبان فارسی، ترجیح دادهاند که آثار خود را به زبان عربی بنویسند تا کارهایشان رواج بیشتری پیداکند و گسترهی وسیعتری را پاسخگو باشد. گذشته از آن، به دلیل جوّ حاکم بر فضای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ایران و خواست آگاهانهی عربها، به طور طبیعی، بسیاری از واژههای عربی، عملاً در بافت زبان فارسی، جاخوشکردند. این واژهها در بستر زمان، گاه با فعلها و وَندهای فارسی نیز ترکیبشدند و در هیأت یک واژهی فارسی یا «فارسیشده» قرارگرفتند.
واژههایی از قبیله «علاقه» که عربیاست با «مند» فارسی ترکیبشدند و واژهی «علاقهمند» را تشکیل دادند. واژههای عربی «ممنون»و «متشکر» با ضمایر منفصل فاعلی و واژهی «مُشکِل» با پسوند مالکیت اولشخصِ مفرد تا سومشخص جمع چنان مورد استفاده قرارگرفت که دیگر کسی به عربیّت این واژهها فکر نکرد و نمیکند:
/ممنونم/ممنونی/ ممنوناست/ ممنونیم/ممنونید/ممنونند/
ضمایر منفصل فاعلی به استثنای «است»
متشکرم/ متشکری/متشکراست/ متشکریم/ متشکرید/ متشکرند/
ضمایر منفصل فاعلی به استثنای «است»
مشکلم/مشکلت/ مشکلش/مشکلمان/مشکلتان/مشکلشان/
پسوندهای مالکیت یا ضمایر منفصل ملکی
نمونههایی از این دست، چندان زیاد هستند و چنان در زبان فارسی ریشهدواندهاند که انسان نمیتواند آنها را ندیدهبگیرد. حتی بسیاری از این واژهها چنان در بیان احساسات و علائق فردی ما، ذهنی و درونی ما شدهاند که اگر آنها را از ما بگیرند، ممکناست خود را در حالتی معلق و گنگ احساسکنیم. ما باید به ایننکته نیز توجه داشتهباشیم که حضور واژههای عربی و یا غیر عربی، به هیچوجه، تأثیری در دگرگونکردن ساختار زبانبارسی نداشتهاند و ندارند. واژههای بیگانه نه تنها به غنای معنایی و فرهنگی زبان ما کمک کردهاند بلکه در حوزهی مصرف زبانی، در قالبهایی که ما خواستارش بودهایم، قرارگرفتهاند. فرهنگستان زبانِ دوران محمدرضاشاه، از مضمونی ضد عربی به سود واژههای سرهی فارسی و بسیاری اوقات، واژههای مُردهی دیرین، برخوردار بودهاست. حتی واژهسازی در برابر کلمات انگلیسی، فرانسوی و آلمانی، بازهم مضمون ناسیونالیستی زبانی داشتهاست.
در حالی که در دوران رضاشاه، مُصوبّههای واژگانی فرهنگستان زبان ایران، از تعادل آوایی و حتی ترکیبی بهتری برخوردار بودهاست. چه بسا علت توفیق گسترش و جاافتادگی برابرهای واژگانی دوران رضاشاه نسبت به توفیق واژههای مُصوبّه در دوران محمدرضاشاه، در همین ویژگی کمتر افراطی آن بودهباشد. درحالی که در دوران محمد رضاشاه، برای برابرسازیهای واژگانی در مقابل کلمات بیگانه، امکانات مالی و پژوهشگرانهی بسیار قابل ملاحظهای اختصاص یافتهبود بیآنکه این کار، عملاً بازده قابل ملاحظهای داشتهباشد.
دوشنبه 28 نوامبر 1994
صحبت از مرگِ «دیانا اسپنسر[1]/Diana Spencer» همسر سابق «چارلز[2]/Charles» ولیعهد کنونی انگلیس، دیگر نکتهی تازهای نیست. رسانههای نوشتاری، گفتاری و تصویری، تا آن جا که توانستند، در این زمینه، هنرخود را ارائهدادند. دنیایی که تشنهی خبربود، به شکلی حیرتمند و باورنکردنی، هرگونه گزارشی را که به «دیانا» و مرگ او مربوط میشد، یکسره در خود فرو میبُرد. در اینجا بُعد خاصی از مرگ دیانا مطرحاست که در واقعیت جهاری جهان، نه در برابر دید قرار میگیرد و نه کسی از آن صحبت میکند.
طرحکردن زندگی دیانا از لحظهی تولد، دشواریهای محیط خانوادگی او، درگیریهای اخلاقی و رفتاری وی با ولیعهد انگلیس، رابطهای که با یکی از نگهبانانش پیداکردهبود و سرانجام، رابطهی گرم و عاطفی وی با فرزند یکی از ثروتمندان بزرگ مصری و ساکن انگلیس به نام «دُدی الفایِد[3]/Dodi Al Fayed»، جزو رایجترین نکتههایی بوده که رسانهها در داغترین لحظههای مرگ و عزا، ذهن مردم جهان را انباشتهاند. همین نکتهها نیز جزو موردهایی بوده که بازارشان، گرمی اقتصادی بیسابقهای پیداکردهاست. باید گفت که بَرندگان اصلی این بازار، کسانی هستند که هم از «عزا» سود میبرند و هم از «عروسی».
مرگ دیانا یکبار دیگر در گوش بسیاری از انسانها زنگزد که بشر با همهی قدرت و امکانهای گوناگون فنی و الکترونیکی، چگونه موجودی آسیبپذیر و درهم شکنندهاست. همهی شکوه و دارندگیهای «اَبَدی نما»ی زندگی وی، در یک چشمبه همزدن، به ناخواستهترین شکل ممکن، در میان مشتهای سرنوشتِ نامهربان و «کور»، درهم چُلانده میشود. با همهی عشقی که انسان به زندگیدارد، با همهی «تعلق»ها و «تملک»ها، با همهی برنامهریزیهای جاودانیگرایانه، چگونه با رویدادی بس کماهمیت و گاه حقیر، برای همیشه، بر همهچیز چشم میبندد.
اینجا و آنجا در بارهی شخصیتها و یا گروههایی در تاریخ میخوانیم که با بزرگواری حیرتانگیزی، چشم بر آزها و زیادهخواهیهای انسانی خود میبندند و لذتهای زندگی را در حوزهی دیگری جستجو میکنند. درست در همان حوزههایی که دیگر مردمان از آنها میگریزند. این انسانها با آنکه امکان آنرا داشتهاند که برمال و لذتهای هستی مادی آغوش بگشایند، اما به شکلی مطمئن و بیاعتنا، از کنار آنها گذشتهاند و وسوسه های به «دام انداز» را به هیچگرفتهاند.
در روزگار ما از اینگونه انسانها کمتر خبر میشنویم. جوامع غربی، چنان رسانههای خود را از نیازهای گوناگون حقیقی و حقوقی انسان، سرریز کردهاند که دیگر چنان شیوههایی از زندگی، یا به حماقت تعبیر میگردد و یا به بیماری. از چنان دیدگاهی، چگونه ممکناست انسان با وجود آن که برای زندگی فرصت چندانیندارد، از لذتهای گوناگون آن، دستشوید و دل را به لذتهای روحی خاصی که ناشی از فشار روحی و جسمی او برخویشاست، خوشسازد. ناگفته نماند که که نشنیدن خبرهایی در بارهی چنان انسانها، به معنی «نبود» آنان در حوزهی هستی نیست.
مرگهایی از نوع مرگ «دیانا»، «جان اِف کندی[4]/John F. Kennedy» رئیس جمهور دمکرات آمریکا در سالهای آغازین 1960 میلادی، «ایندیراگاندی[5]/Indira Ganhdi» نخست وزیر هند و پسرش «رجیوگاندی[6]/ Rajiv Gandhi»، شاید برای بسیاری از مردم جهان، بهانهای برای خانهتکانیهای ذهنی گردد. مرگهایی از این دست، بسان سیلیاست که همه را غافلگیر میکند. سیلی که بر سر راه خود، ویرانیهای بسیار به جا میگذارد و بسیاری را داغدار و افسرده میسازد. با وجود این، چنان مرگهایی، در خود این خاصیت را دارد که انبوهی از «ریخته»ها و «پاشیده»های بیارزش زندگی را همچون زباله میدَرَوَد و با خود میبَرَد.
در جامعهی جهانی، نقش فرد، در زمینههای سیاسی، هنگامی اهمیت پیدا میکند که از اهمیت و قدرت نفوذ بسیار تعیین کنندهای برروند شماری از رویدادهای جهانی داشتهباشد و مهمتر آنکه در سرزمین مادری خویش، این نقش، هنوز هم فراتر از نقش یک رئیس جمهور و یا نخست وزیر باشد. اگر «بوریس یِلتسین[7] /Boris Jeltsin»رئیس جمهور کنونی روسیه[8] در چنان جایگاه قدرت سیاسی و نظامی در کشور روسیهی بعد از فروپاشی، قرارنداشت، قطعاً به علت پارهای رفترهای غیرعادی و خارج از مَدارمتوازن و پذیرفتهشدهی سیاسی و اجتماعی، هرگز مورد اعتنای کسی قرارنمیگرفت.
اما به دلیل نقش او در رهبری روسیه، شخصیتهای ساسی جهان، بر چنان کمبودهایی چشم میبندند و بُعدی از شخصیت او را در موازنههای سیاسی به حساب میآورند که به نفع کشورهای قدرتمند دیگر است. این در حالیاست که «نلسون ماندلا[9] /Nelson Mandela»، رئیس جمهور آفریقای جنوبی نه تنها در جایگاه یک رهبر پُخته بلکه درحوزهی یک انسان اندیشمند، در چشم جهانیان قراردارد. با وجود این، در محاسبههای سیاسی و نظامی، این «یلتسین»است که به میدان میآید نه «ماندلا».
در مورد هند نیز وضع به همین گونهاست. «ایندیرا» و «رجیوگاندی» نه از دیدگاه برتریهای فردی بلکه از جایگاه نقش اجتماعی و سیاسی آنها در رابطه جامعهی هند، مطرحبودند. طبیعیاست که جامعهی هند در بافت رسانههای جهانی، نه اهمیت آمریکا را دارد و نه اهمیت انگلیس را. همین ارزشیابی سیاسی و اجتماعی در بارهی کشور هند، به وجود «ایندیرا» و «رجیوگاندی» منتقل میشود. همانطور که وقتی کِنِدی یا دیانا کشته میشوند، جهانی از دیدگاه سیاسی و همچنین از دیدگاه اجتماعی و احساسی به لرزه میافتد. اما مرگ ایندیرا گاندی و یا پسرش رجیوگاندی، شماری از جهانیان را در یک دایرهی محدود متأثّر میکند. نه با آن گستردگی و عمق که شاهد مرگ دیانا و کِنِدی بودهایم.
جُرم ایندیرا و رجیو گاندی آنبود که در هند به دنیا آمدهبودند و رهبری کشوری فقیر را به عهده داشتند. از اینرو، مرگ آنان در مقایسه با مرگ کِنِدی و دیانا، میتوانست مقایسه میان دریاچه و اقیانوسباشد. چنین مقایسهای نه از آنروست که خون دیانا و کِنِدی، رنگینتر از خون آنها بودهاست. بلکه بدان دلیل که در تقسیم غیرعادلانهی تصویر و کلام، سهم نخستوزیران هند، کمتر از آن میشد که عملاً شایستهی آنبودند.
مردم جهان پس از وقوع چنان حوادثی، به اندیشه میافتند که چه میشد اگر چنان اتفاقهایی نمیافتاد. نوعی بازگشت به لحظهی قبل از وقوع حادثه. لازمهی عدم وقوع چنان حوادثی در آنبود که در آنروز، ایندیرا گاندی از کنار نگهبان سوء قصدکنندهاش رد نمیشد و رجیوگاندی، از پذیرش آن حلقهی گُل بر دور گردنش، سر بازمیزد. یا کِنِدی با اتومبیل روباز، از خیابان های شهر دالاس نمیگذشت و دیانا در هتل «ریتز/Ritz» میماند و شبانه، راهی خانهی «دُدی الفایِد» نمیشد.
همیشه حسرت لحظه های قبل از وقوع چنان فاجعههایی بر جان آدمیان، چنگ انداختهاست. آرزوی انسان برای رهایی از نابسامانیها و درد و داغها، چیزیاست که همیشه وجود داشته و برجان او نیش زدهاست. در این دورانهای حیرت و سرگردانی موقت، انسان از بسیاری اندیشههای روزمره فاصله میگیرد و حتی روند رشد بدخواهیها، کینورزیها و توطئهها اگر چه برای مدتی کوتاه، متوقف میگردد و در برابر بیشتر مردم، یک پرسش بسیار تکاندهنده، پدید میآید: آیا باورکردنی است که زندگی انسان با آنهمه آرزومندی و تلاش، سازش پذیریها و ستیزها، غرورها و تحقیرها، این قدر شکننده و از هم پاشنده باشد؟
از سال 1963 تا 1997 میلادی، از زمان مرگِ کِنِدی تا مرگ دیانا، رویدادهای بسیار برجهان گذشتهاست. جنگها، زلزلهها، سیلها، آتشفشانها، آدمکشیها و اعدامها، هرکدام، شمع فروزان جانهای بسیاری را خاموش ساخته و سامانهای بسیارانی را آشفته کردهاست. اما شاید هیچکدام در دورههای مورد اشارهی تاریخی، از نظر عمق در نخستین لحظهها و گستردگی جهانی آن، به اندازهی مرگ کِنِدی و دیانا، کوبههای تَرَکبرانگیز بر «چینی» احساسات مردم وارد نساختهاست.
زمانی که کِنِدی کشتهشد، دیانا کودکی دوسالهبود که در مِلک پدریاش در گوشهای از خاک انگلستان، به جست و خیز و کشف جهانِ پیرامون خود مشغولبود. در آنزمان که مرگِ کِنِدی، حتی دشمنان او نیز تکانداد، هیچکس نمیدانست که جهان، شاهزادهای را در دامان خود میپرورانَد که سی و چهارسال بعد، به مرگی باورنکردنی درمیگذرد و جهانی را اگر چه در زمانی کوتاه، در ایستایی و ماتم فرو میبَرَد.
درآنزمان که بخش بزرگی از دنیا، چه مستقیم و چه غیر مستقیم، زیر سُلطهی آمریکابود و در کشورهای وابسته از نظر سیاسی و اقتصادی، از سوی رسانههای هدایتشونده از بالا، دوستی آمریکا و عشق به رهبران آن و دیگر جلوههای تمدن این کشور تبلیغ میشد، چندان غیرعادی نمینمود که مرگِ کِنِدی جوان، چنان واکنشهای ماتمبارانه و خراشنده در بسیاری از انسانهای سطحی نگر برانگیزد. کِنِدی رهبری کشوری را به عهده داشت که یکی از دو نیروی بزرگ نظامی و سیاسی جهان به شمار میآمد. این کشور، در انبوهی از دسیسهها، کشتارها و فشارهای سیاسی بر مردم دنیا دستداشت، اما با وجود این، مرگش با ناباوری از صافی دریافت مردم، درجانشان تهنشینگردید.
پرسش مردم همه از خود، آنبود که آیا باورکردنیاست که انسان آنهمه «قدرت» داشتهباشد و بازهم آنقدر «ناتوان» و بیمقدمه، طعمهی مرگ گردد؟ مرگ ناگهانی «بیمرگان»، نه به سادگی باورکردنیاست و نه رهاکنندهی ذهن سرگشتهی انسان در لحظههای درگیری با فاجعهی پیشآمده. دیانا در هنگام مرگ، دَهسال از جانکِنِدی 1963 جوانتر بود. وی به سیاست مشغول نبود و مستقیم یا غیرمستقیم، در توطئه یا کشتاری در این یا آن گوشهی جهان، دست نداشت. این نکته، حس همدردی نیرومندی در مردم ایجاد میکرد و آنها را به او پیوند میداد. اشکهایی که از دیدگان جهانیان برگونههایشان جاریشد، چه بسا برای مرگ دیانا نبود. برای آنبود که مرگِ او در درون آنان، حس تازهای را شکل دادهبود.
آن حس تازه، حسیاست که انسان غبارآلود زمانه را ناگهان تبدیل به موجودی شفاف و بارانخورده میسازد. موجودی که در آن لحظهها، نگاهی خوارشمرانه بر کینهها، آزمندیها و حسدهای بیمارگونه دارد. انسان برای زمان کوتاهی از خود میپرسد:آیا آمدن مرگ برای منِ آرزومند، منِ گرفتار، منِ خشمگین، منِ مهربان، منِ ابدیتطلب، همان اندازه ساده خواهدبود که به سراغ دیانا رفت؟ طبیعی است که انسان نه دوستدارد پاسخ به این پرسش را بشنود و نه آنرا برزبان جاریسازد. اما اندیشه بدان، او را وامیدارد که به موضوعهای عمیقتری بیندیشد و یا به آنها، نگاهی دوباره بیندازد. موضوعاتی که عملاً پس از مدتی کوتاه، درگرفتاریهای نان و آب روزانه، به کلی فراموش میشوند.
یکشنبه 14 سپتامبر 1997