برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

چه‌گوارا در جامه‌ی قدیسان

این مقاله، قبلاً در ایران امروز، انتشار یافته‌است.

 


زندگی «ارنستو چه‌گوارا/Ernesto Che Guevara / 1928-1967/ انقلابی آرژانتینی، برای بسیاری از مردم ما که سال‌های دهه‌ی چهل و پنجاه خورشیدی را به یاد می‌آورند و در آن‌سال‌ها، اندکی سر در اخبار و حوادث جهان داشتند، اگر به تفصیل آشنا نباشد، تا آن حد آشناست که بگویند او یکی از افراد چپ و انقلابی در آمریکای لاتین‌بود که سرانجام، جان خویش را صادقانه در راه آرمانی که بدان اعتقادداشت، در سن 39 سالگی از دست‌داد. «چه گوارا» خیلی زود، پس از مرگ خود، به قدیسان سیاسی پیوست و هنوز هم نسل‌هایی را که در آن زمان‌ها به دنیا نیامده‌بودند، برای برخی ویژگی‌های خاص انسانی خود، از جمله عدم دلبستگی به «مقام» و «قدرت» و به بازی گرفتن زندگی خویش در راه تحقق آزادی و زندگی بهتر برای دیگر مردمان محروم، تحت تأثیر قرار داده‌است. یکی از موردهایی که به اعتقاد من، هنوز هم به این قِداست انسانی در مورد او کمک کرده، تصویری است از جسد او در سردخانه‌ای با بالاتنه‌ی لخت که پیرامونش را عده‌ای احاطه کرده‌اند. این وضعیت مظلومانه‌ی جسد او، به عنوان مردی که می‌توانست در بدترین حالت، برای خود مَطبّی بازکند و زندگی خوب و راحتی را در آرژانتین و یا هرکشور دیگر بگذراند و یا در حکومت فیدل کاسترو، همچنان به عنوان یک وزیر و یا یک شخصیت قدرتمند، روزان و شبان خویش را دور از دغدغه‌ی اسارت و کشته‌شدن به دست دشمن، سپری سازد، او را در رنگ و بویی از فراتر از یک انسان معمولی قرار داده‌است.

 

تصور نمی‌کنم که آشنایی او با «فیدل کاسترو» رهبر کوبا و حتی مبارزه‌ی هردوی آنان در راه سرنگونی رژیم Fulgencio Batista/ 1901-1973 که تحت حمایت آمریکا قرارداشت، نقش تعیین‌کننده‌ای در این محبوبیت چه‌گوارا داشته‌باشد. محبوبیت او از زمانی شروع می‌شود که او به عنوان یک پزشک، از سرِ سفره‌ی قدرت به عنوان رئیس بانک مرکزی و وزیر صنایع و معادن کوبا در حکومت کاسترو، بی هیچ اشتهایی، کنار می‌رود و با شوقی که از آزادی کوبا به دست آورده‌بود، این اندیشه در ذهنش شکل می‌گیرد که می‌تواند با تشکیل‌دادن هسته‌های چریکی و کسب قدرت تدریجی، کشورهای دیگر آمریکای لاتین را نیز یکی بعد از دیگری، از قید حکومت‌های خودکامه آزاد سازد و آن‌ها را به دامان سوسیالیسمی که خود بدان باورداشت، رهاگرداند. در این میان، قرعه به نام کشور کوچک بولیوی/Bolivia/ خورده‌بود که در همسایگی آرژانتین، کشور زادگاه چه‌گوارا قرارداشت.

 

از زمان مرگ او که نزدیک به پنجاه سال می‌گذرد، مطالب گوناگونی در باره‌ی سال‌های زندگی و مبارزه‌اش منتشر شده‌است. من قصد آن ندارم که مطالب دیگران را تکرارکنم. انگیزه‌ی من در نوشتن این مقاله، جمله‌ای است که به چه‌گوارا منسوب‌است و اگر حتی او آن را با قاطعیت برزبان نیاورده‌باشد، از نظر محتوا، چنان به اندیشه‌ها و شیوه‌ی زندگی او نزدیک‌است که کاملاً به وی می‌برازد که آن را برزبان آورده‌باشد. جمله‌ی چه‌گوارا چنین‌است:«به عنوان یک انسان، غم انگیز است که دوستی نداشته باشی؛ اما به عنوان یک انقلابی، غم انگیزتر است که دشمنی نداشته‌باشی. چون برای یک انقلابی، نداشتن دشمن به معنی محافظه کار شدن و سازش است.»

 

من به بخش اول جمله‌ی چه گوارا، کاری ندارم. بلکه این بخش دوم آن است که ذهن مرا مدت‌ها به خود مشغول کرده‌است. به راستی آیا یک فرد انقلابی، همیشه باید کسی یا کسانی، کشوری یا کشورهایی، نظام‌ و یا نظام‌هایی را به عنوان دشمن خویش در سایه و روشنایی داشته‌باشد؟ پاسخ به این پرسش، چندان ساده نیست. درستی یا نادرستی پاسخ من و یا هرفرد دیگر، به آن برمی‌گردد که ما خود در چه موقعیتی از نظر سنی، جایگاه تجربی و اجتماعی قرارداشته‌باشیم. اگر من این جمله را در سال 1967 که چه‌گوارا کشته‌شده‌است، می‌خواندم، خود را کاملاً با او موافق نشان می‌دادم. زیرا محتوای آن با خصلت جوانانه‌ای که انسان در آن‌سال‌ها داشت، می‌توانست بیش و کم انطباق داشته‌باشد. گذشته از این موضوع، مهم آن‌بود ‌که این حرف‌ را کسی زده‌بود که جانش را نه در راه کسب مقام بلکه در راه پشت‌کردن به مقام، قدرت و تحقق رهایی مردم محروم، آن‌هم نه مردم کشور خود، بلکه مردمی کاملاً ناآشنا از یک کشور دیگر، از دست داده‌بود. در آن‌سال‌ها که جنبش‌های چریکی، حتی پا به خیابان‌ها گذاشته‌بود، «انقلابی بودن»، اعتبار ویژه‌ای داشت. حتی اگر کسی درک درستی از این واژه‌نداشت، بازهم در دل خویش و یا در خلوت خاص دوستان و یاران، جانبازی و آرام و قرارنداشتن اینان را در هرکجا که بودند، حرمت می‌نهاد. 

 

اما پاسخ امروز من، از جنس دیگری است. زندگی در یک کشور اروپایی پس از نزدیک به چهل‌سال از دوران پختگی عمر، مرا برآن می‌دارد که بگویم انقلابی‌بودن، دیگر آن مفهومی نیست که بخواهند در کشورهای دمکرات جهان، با نگاهی رشک‌ورزانه بدان بنگرند. حتی در همان سال‌ها نیز چنان نبود. قطار دمکراسی در این کشورها، با آهنگ و سرعت دیگری حرکت ‌کرده و می‌کند. در این کشورها، با تجربه‌ای چند صد ساله در حوزه‌ی پیشرفت اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و فنی، تحول و تکامل نه آن بود و هست که سرها برسر دار رود و خون‌ها بریزد تا کاری مثبت برای مردم انجام‌گیرد. تحول و تکامل پدیده‌ای است که باید با نگرشی بسیار دوربینانه، عمیق و آینده نگرانه، آن را به کارگاه تجزیه و تحلیل کشاند. تجربه‌ای که از کشورهای به اصطلاح «بلوک شرق» و کشورهای غیردمکرات در سده‌ی پیشین داریم، عملاً چنان بوده‌است که در این کشورها، مردم، در حرف و کاغذ و شعار، هسته‌ی مرکزی توجه بوده‌اند اما در عمل، فقط کسانی که قدرت سیاسی و نظامی در اختیارشان بوده‌است، از همه‌ی مواهب موجود، اگر نه به افراطی‌ترین شکل اما به بهترین شکل ممکن، بهره برده‌اند. چنین‌است که حتی امروز عملاً می‌بینیم که انبوهی از کشورهای گوناگون جهان با هر ادعایی که در سر، زبان و قلم دارند، هنوز فاصله‌ی آنان با دمکراسی و عدالت اجتماعی، نه یک یا دو قدم، بَل فرسنگ‌هاست.

 

وقتی فردی مانند چه گوارا نگران آنست که مبادا روزی فرارسد که در جهان، «دشمن»ی نداشته‌باشد، نه از آن‌روست که ترس‌دارد مبادا همه‌ی کشورهای جهان به دمکراسی و عدالت اجتماعی رسیده‌باشند یا حتی چنان بدبین بوده که می‌دانسته‌است چراغ دمکراسی، از آن‌چراغ‌ها نیست که به سادگی در خانه‌ی مردمان محروم جهان به زودی روشن گردد. به اعتقاد من، چه‌گوارا، این حرف را با همه‌ی سطحی بودن آن، بدان دلیل برزبان آورده‌است که درون ناآرام و بی‌قرار او، دوست‌داشته‌است همیشه در پی شکار دشمنان مردم‌باشد. شاید او مجال آن را نداشته‌است که کمی با خویش خلوت‌کند، آتشِ شعله‌ور درون خود را اگرشده برای لحظاتی خاموش‌سازد و بیندیشد: مگر زشت‌است اگر من و ما، زمانی، هیچ دشمنی بر روی کره‌ی زمین نداشته‌باشیم؟ طبیعی‌است که یک فرد پخته و اندیشمند، می‌تواند آرزوی آن روزی را داشته‌باشد که در جهان، کسی به کسی دشمنی نورزد و کین، کشتار و خشونت، از گستره‌ی خاک رخت بربسته‌باشد. چنین آرزویی اگر چه در عمل کمی به آرزوهای مُحال نزدیک است اما به عنوان یک آرزو، قابل اندیشیدن و حتی قابل گستراندن است.

 

اندیشه‌های چه گوارای 39 ساله، اسیر مفاهیمی بوده‌‌است که امروز، جهان به آن‌ها با نگاهی دیگر می‌نگرد. آیا «ساز‌ش‌کردن»، در میان بخشی از مردم تحصیل‌کرده‌ی جهان، خاصه آنان که پرورده‌ی کشورهای دمکرات بوده‌اند و هستند، معنای منفی و خیانت‌کارانه‌ای دارد؟ پاسخ من و شما و بسیارانی دیگر در این زمینه، کاملاً منفی‌است. اما چه‌گوارا و بخش بسیاری از رهبران فکری و سیاسی آن‌سال‌ها، چنان در مفاهیم مطلق ذهنی خویش اسیربودند که حتی اندکی قدم فراترگذاشتن از آن گلیم پاره‌ی معنایی را، جرم و خیانت تلقی می‌کردند. چه در دهه‌های گذشته و چه امروز، در کشورهای غربی، نمایندگان سندیکاهای کارگران، کارمندان و دیگر کارکنان بخش خصوصی و دولتی، با این مأموریت و تعهد، روبروی کارفرما می‌نشینند و وفادارانه از حقوق کسانی که نمایندگی آنان را دارند، دفاع‌ می‌کنند. در این میان، موفق‌ترین آن‌ها، سازشکارترین آنان بوده‌اند و هستند. آنان با اعتماد به نفس، دور از شعارهای آتشین، توانسته‌اند با نمایندگان نیروی مقابل که کافرمایان باشند، با شیوه‌ای محترمانه و انسانی، با یکدیگر بحث کنند و واقعیات پیرامون خویش را متواضعانه بپذیرند و در راستای همین بده‌بستان‌های سازشکارانه، وضع زندگی کارکنان مؤسسات گوناگون را چه در حوزه‌ی محیط کار و چه درمان، مرخصی و حرمت انسانی و چه در حوزه‌ی حقوق ماهانه، روز به روز بهتر و بهترگردانند.

 

چنان اندیشه‌ای که افرادی از قبیل چه‌گوارا، فیدل کاسترو و بسیارانی از این دست داشته‌اند آن‌بود که باید با قوه‌ی قهریه یا به عبارتی با «زور»، بی‌آن‌که از منطق و یا حرمتی تبعیت‌شود، از کارفرمایان، «همه‌ی حقوق حقه‌ی کارکنان بخش خصوصی و عمومی» را گرفت. برای این گرفتن، تنها یک راه وجود داشته‌است. سقوط حاکمیت دیرین و برقراری یک حاکمیت جدید. البته تجربه‌ی بلوک شرق در این هفتاد سال استقرار آن، عملاً نشان‌داده که آن شیوه‌ی کار، از همان آغاز، محکوم به شکست بوده‌است. قطعاً آرمان کسانی که خواهان عدالت اجتماعی، آزادی، رفاه و برابری حقوق زنان و مردان بوده‌اند، همیشه قابل احترام بوده و خواهد بود. اما فاصله‌ی یک آرمان ذهنی با پیاده‌کردن آن در واقعیت آن‌هم با ذهنیت‌هایی کلی‌اندیش، طبیعی‌است که نتیجه‌ای جز شکست نمی‌توانسته‌است داشته‌باشد. هنوز هم در کشورهای مختلف جهان، گذشته از نظامی که بر آن‌جاها حاکم‌است، هستند کسانی که اندیشه‌ی عدالت اجتماعی، رفاه و برابری ارزش انسانی، کاری و احتماعی زن و مرد را افسانه‌ای بیش نمی‌دانند. اما ما در شماری از کشورهای دمکرات جهان، می‌بینیم که آنان به همه‌ی این آرزوها، اگر نه در شکل مطلق آن، بلکه به گونه‌ای نسبی و کاملاً حس‌شدنی، جامه‌ی عمل پوشانده‌اند. تحقق این آرزوها، نه از راه واژگونه‌کردن نهادهای پاگرفته، ویرانی کارخانه‌ها و یا کشت و کشتار صاحبان آنان، بلکه از طریق «سازش»، «مصالحه»، «مذاکره» و «داد و گرفت» درازمدت، عملی شده‌است.

شنبه دهم اکتبر 2015

 

انتخاب‌های بزرگ و سرنوشت‌ساز


این مقاله، نخستین بار در «کیهان لندن» انتشار یافته‌است.



یک خانم گیتاریست و آهنگ‌ساز آمریکایی به نام Joan Baez که در سال 1941 میلادی به دنیا آمده، جمله‌ای دارد بدین شکل: «انسان در مجموع، نمی‌تواند زمان و چگونگی مرگ خود را انتخاب کند. امامی‌تواند تصمیم بگیرد که چگونه زندگی‌کند.» تردید ندارم که این نوع نگرش، مخالفان و موافقان بسیار دارد. مخالفان انتخاب زمان و چگونگی مرگ، بیشتر کسانی هستند سعی کرده‌اند و می‌کنند آگاهانه در راه استقرار عدالت و دمکراسی در بسیاری از کشورهای غیردمکرات جهان، خاصه در آسیا و آفریقا، با رژیم‌های حاکم براین کشورها مبارزه‌کنند. بسیاری از اینان، با آگاهی، جان خود را در کف دست گذاشته‌اند. استدلال آن‌ها اینست که در تولد خویش، در زمان و مکان آن و درانتخاب پدر و مادر خویشتن، هیچ نقشی نداشته اند. اما حالا که به آگاهی رسیده‌اند، جان خود را یگانه هدیه‌ای می‌دانند که می‌خواهند آگاهانه  نثار مردم کشور خویش سازند. شماری حتی معتقدند که برای آنان، انتخاب مرگ و زندگی، انتخاب واحدی است. زیرا می‌دانند که گزینش چنین راهی پر مخاطره، مرگی زودرس و غم‌انگیز در پی خواهدداشت. اینان بر این باورند که با مرگ خویش در راه مبارزه با نیروهای غیردمُکراتِ حاکم بر سرزمین‌هایشان، جان خود را بدل به چراغی می‌سازند تا بتواند در تاریکی بی‌عدالتی، فقر و نبود آزادی، برزندگی مردم محروم، روشنایی اندکی بتاباند. این شیوه‌ی زندگی بدان معناست که آنان، آگاهانه تصمیم گرفته‌اند و می‌گیرند تا زمان مرگ خویش را قبل از فرارسیدن پیری و یا درگیرشدن با یک بیماری غیر قابل علاج، به جلو بیندازند. البته این‌که زمان دقیق مرگ خود را بدانند فقط از دست کسانی ساخته‌است که یا دست به انفجارهای انتحاری می‌زنند و یا در تنهایی خویش، دور از چشم اطرافیان، به زندگی خود خاتمه می‌دهند.

 

از طرف دیگر، موافقان نگرش این خانم آمریکایی، معتقدند که مرگ، دیر یا زود، به شکلی از شکل‌های متفاوت، به سراغ تک تک انسان‌ها خواهدآمد. خاصه آن‌که به قول خیام:«بازآمدنت نیست، چو رفتی، رفتی». بیشترین تکیه‌ی اینان، روی زندگی و بالابردن کیفیت آن و ارزش بخشیدن بدان‌است. آنان که از چنین نگرشی حمایت می‌کنند، معتقدند هیچ پدیده‌ای، حتی مقدس‌ترین و ارزشمندترین آن‌ها در زندگی انسان، ارزش آن را ندارد که یک فرد، چه جوان و چه پیر، چه زن و چه مرد، با هرباور و تعلق نژادی و جغرافیایی، بخواهد جان تپنده و اندیشنده‌ی خود را به قربانگاه مرگ بفرستد. به باور آنان، حتی در تاریک‌ترین و وحشتناک‌ترین مناسبات سیاسی و اجتماعی در یک کشور، راه‌هایی برای رهایی و گسترش آگاهی در میان اقشار گوناگون اجتماعی وجود دارد که هرگز با انتخاب مرگ خونین و شهادت قدیسانه، نمی‌توان به چنان هدف‌هایی دست‌یافت. البته هرکسی در انتخاب راه خویش، چه این انتخاب، بر کوهی از احساس بناشده‌باشد و چه بر تپه‌ای از منطق، این آزادی عمل را دارد که با مرگ و زندگی خود، هرچه را که می‌خواهد انجام‌دهد. اما اگر قرارباشد که انسان به ارزیابی رفتار خویش و یا ارزیابی اندیشه‌هایی که او را بی‌تابانه به راه‌هایی مرگ‌زا و پر خطر می‌کشاند، بپردازد، در آن صورت، ما نمی‌بایست با زندگی خود و یا حتی با زندگی دیگران، چنان بازی‌هایی بکنیم.

 

جمله‌ی این خانم گیتاریست آمریکایی، با وجود ساده بودن، از عمق فراوانی برخوردار است. او نخستین کسی نیست که چنین جمله‌ای را برزبان آورده‌است. اگر نگاهی به گفته‌های شخصیت‌های گوناگون فکری و هنری جهان بیندازیم، مضامینی از این دست و یا شبیه آن‌را بسیار پیدا می‌کنیم. من در این‌جا دوست دارم نگرش مخالفان این طرز تفکر را بیشتر بازکنم. به اعتقاد آنان، کسانی که در نیمه راه زندگی و یا در آغاز و یا پایان آن، راه مرگ را برمی‌گزینند تا در این باور، با رضایت خاطر بمیرند و اطمینان داشته‌باشند که فداکاری یا «جانبازی» خالصانه‌ی آنان، دیر یا زود، به ثمر خواهد نشست و در آن سرزمین معین، عدالت، رفاه و آزادی، چهره‌ی خویش را نشان خواهدداد، در محاسبه‌ی خویش، راه چندان مؤثری برنگزیده‌اند. بیان این اندیشه، به معنی بی‌حرمتی به عمل چنین افرادی نیست. بلکه صحبت بر سر آنست که اینان، تصور کرده‌اند با قربانی کردن جان خود و دیگر کسانی که حتی هزاران هزار از آنان تبعیت خواهندکرد، جامعه‌ی آرزویی آن‌ها، «دیر» یا «زود»، شکل خواهدگرفت. حتی این خوشبینی در میان آنان، غالباً وجود دارد که تحقق چنان آرزوهایی، چندان به درازا نخواهدکشید.

 

البته لازم است روی واژه‌های «دیر» یا «زود»، تأمل بیشتری‌ انجام گیرد. اگر «دیر» یا «زود» به عنوان معیار زمانی مطرح‌باشد و در این معیار زمانی، به گونه‌ای تجربی و منطقی، پدیده‌ی هفته، ماه و سال نگنجد که معمولاً چنین‌است، باید به معیار چندین دهه و یا حتی گذشت یک قرن اندیشید. در آن‌صورت باید در جستجوی عوامل دیگری بود که توانسته است دور از چشم آرزومندانه‌ی این افراد، روند حرکت و دگرگونی ذهنی مردم را تا آن حد کُند سازد که منتظران تحولات رفتاری و فکری مردم، باید خود را در جامه‌ی اصحاب کَهف/Kahf درآورند تا بتوانند روزی، شاهد دگرگونی فکری و رفتاری مردم در جهت شکوفایی و دست‌دادن وصالِ عدالت، رفاه و آزادی باشند. پرسشی را که شماری مطرح می‌کنند آنست که اگر فرستادن جان به قربانگاه مرگ، این قدر دیر به برگ و بار می‌نشیند، کدام شیوه را می‌توان برگزید که بهتر و مؤثرتر از آن باشد. در این جاست که موافقان نگرش خانم آمریکایی، این نکته را مطرح می‌سازند که تا یک دگرگونی باورمندانه در رفتار و ذهنیت مردم، صرف‌نظر از تحصیلات و وابستگی‌های اقتصادی آنان رخ ندهد، امید بستن به تغییر یک جامعه در مسیری که اینان می‌خواهند، چندان بازدهی نخواهدداشت.

 

اگر اصل براین قرار بگیرد که دگرگونی‌های اجتماعی، بخواهد از پل خون و خشونت، کین و کشتار بگذرد، آن پُل، مدتی بعد، توسط کسانی دیگر که عطش انتقام، جانشان را شعله‌ور کرده‌است، درهم خواهدشکست. آنان که قلبی چنان بزرگ دارند که حتی مرگ دشمنان مردم را نیز آرزو نمی‌کنند، هنوز در بخش بزرگی از جهان ما نه تنها در اکثریت نیستند، بلکه حتی یک اقلیت قابل ملاحظه را نیز تشکیل نمی‌دهند. اگر Nelson Mandela/1918-2013/ رهبر آزادیخواه آفریقای جنوبی توانست با شجاعت و جسارت تمام، اعلام دارد که او تمامی دشمنان فکری و طبقاتی مردم را که در رژیم نژادپرست قبل از رهایی، فعال بوده‌اند، خواهد بخشید، چنان پشتوانه‌ای از درد و محرومیت سالیان بسیار در زندان را داشت که کسی نتوانست جرأت‌کند او را فردی «سازشکار» از نوع منفی و ویرانگر آن تلقی نماید. در حالی که در همان زمان، هزاران و صدهزاران نفر از هواداران ANC از شنیدن صحبت‌های Nelson Mandela هاج و واج مانده‌بودند. چه بسا آنان، انتظار داشتند که وی، نه حمام خون که رودخانه‌ی خروشانی از جنازه‌ی کسانی راه بیندازد که سالیانی بس دراز، خون مردم را به شیشه کرده‌بودند.

 

تردید نبایدداشت که اگر Mandela چنان نکرده‌بود، وضع آفریقای جنوبی، در خلال این دو دهه که از قید رژیم نژادپرست رهاشده، هنوز در بحران کین ورزی‌ها و انتقام‌جویی‌های خونین و غم‌انگیز غرق‌بود. با وجود این، صرف نظر از دگرگونی‌هایی در ساختار سیاسی و اقتصادی این کشور، هنوز برای تحقق تغییراتی که بتواند ذهن و رفتار مردم را چه با تبار اروپایی و چه با تبار آفریقایی دگرگون‌کند، راه درازی مانده‌است. یک فرد نژادپرست، متعصب مذهبی و یا سنتی، تنها آن نیست که آشکارا اندیشه‌ها و باورهای خویش را برزبان می‌آورد و یا به دیگران نشان‌ می‌دهد. بلکه آن‌کسی‌ است که در دنیای درون خویش، در میان تارهای چنان اندیشه‌هایی بدخیم و دژآهنگ، به اسارت درآمده‌است. برای آن‌که چنان تحولی در اندیشه و رفتار مردمان آفریقای جنوبی و یا به طور عمده در میان افراد گوناگون، متعلق به اقشار متفاوت اجتماعی و اقتصادی روی دهد، نیاز به کار مداوم و داشتن زمانی بسیار طولانی‌است.

 

در واقع، این همان بخشی از چگونه زندگی‌کردنی‌است که گیتاریست آمریکایی مطرح می‌کند. نمونه‌ی دیگری را که می‌توان ذکر کرد، رئیس جمهور سابق کشور اوروگوئه/Uruguay به نام Jose Alberto Mujica/1935/ است که از یک چریک شهری، به عنوان عضو برجسته‌ی سازمان توپامارو/Tupamaros در خلال سال‌های شصت و هفتاد میلادی که خشونت را یگانه راه رهایی کشورش از چنگال رژیم حاکم آن می‌دانست به فردی فراروئید که هزاران فرسنگ از باورهای دیرین خویش فاصله‌گرفت. در حالی که هرگز آرمان انسان‌دوستانه‌ی خود را در رابطه با مردم کشورش از دست‌نداد. او در دوران زندگی چریکی، عملاً به آن می‌اندیشید که چگونه به دشمن ضربه بزند و در درگیری با آن، شجاعانه بمیرد. اما بعدها بدین باور رسید که باید شجاعانه زندگی‌کرد و به زندگی عشق‌ورزید و به دیگران نیز آموخت که به زندگی انسانی، گذشته از آن‌که هم مسلک ما باشند یا نباشند، گذشته از آن‌که دین و آیین ما را داشته‌باشند یا نداشته باشند، احترام بگذارند و اجازه بدهند که انسان‌ها دور از کین و خشونت، در فضایی متعادل، آرام و بی نفرت و تنش، در دایره‌ی تغییر و تحول قرارگیرند.

یک‌شنبه بیستم سپتامبر 2015

واقعیت و هستی


این مقاله، نخستین‌بار در «کیهان لندن» انتشار یافته‌است.


میلان کوندِرا/Milan Kundera / 1929/ نویسنده‌ی چِک در جایی گفته‌است رُمان، هستی را می‌کاود نه واقعیت را.  هستی آن چیزی نیست که روی داده‌است بلکه آن‌چیزی است که باید روی‌دهد. به اعتقاد من، این سخن میلان کوندِرا جای چون و چرا دارد. برخی اندیشه‌ها، قراردادی‌تر از آن هستند که ما بتوانیم مُهر ذهنی خویش را به عنوان اندیشه‌های عام، برآن‌ها بکوبیم. از این‌رو لازم‌است پدیده‌ی «هستی» و «واقعیت»را کمی بشکافیم. به اعتقاد من، میان «هستی» و «واقعیت» از دیدگاه بررسی معنایی، هیچ تفاوتی نیست. اما از دیدگاه بهره‌گیری زبانی، در بافت‌های خاص، با هم تفاوت‌های معین و انکارناپذیری دارند. نخست از دیدگاه معنایی عام باید گفت که هرچیز که هستی‌دارد، واقعیت هم دارد. هستی و واقعیت، جُدا از رَد و یا قبول آن، صرف‌نظر از زشت یا زیبا بودن آن، گذشته از دلپذیر یا نادلپذیر بودن آن، در جایی از زمان و یا مکان حضور دارد. درست است که اندیشه‌ها و احساسات ما، به خودی خود نمی‌توانند به نمایش درآیند مگر آن‌که به هستی مادی انسانی متکی‌باشند. اما این وابستگی مادی، مانع از حضور آن‌ها در جان انسان و یا به عبارت دیگر، در جایی از مغز انسان نیست. بدین جهت، عملاً نمی‌توان حضور آن‌ها را در زمان و مکان منکرشد.

 

هستی مجموعه‌ی آرزوها، واقعیت‌ها، تخیلات، تجربه‌ها، دانسته‌ها و کلیه‌ی پدیده‌هایی است که در ما و یا بیرون از ما بوده‌اند، هستند و خواهندبود. واقعیت نیز عملاً به چیزهایی اطلاق می‌شود که هم در وجود ما و هم در خارج از آن، وجود داشته، دارد و خواهدداشت. یک سنگ، یک دیوار، یک انسان و حتی یک تخیل معین نیز می‌تواند واقعیت‌باشد. واقعیت همچون هستی، هم می‌تواند از قابلیت لمس‌ و دیدن برخوردارباشد و هم از قابلیت حس اما گاه غیر قابل دیدن. این که گفتم گاه غیر قابل دیدن، بدان معناست که یک فرد با وجود خشمگین و یا اندوهگین‌بودن، چنان ماهرانه رفتار می‌کند که آن را به دیگران نشان نمی‌دهد. در حالی که این خشم و اندوه، در جان او مانند شعله‌های آتش، زبانه می‌کشد. اما در شرایطی که قابل رؤیت‌است، به زمانی بر می‌گردد که فرد، خشم و یا اندوه خویش را در صورت، کلام و رفتار خود به نمایش می‌گذارد.

  

در بررسی زبانی آن‌هم در بررسی‌های بافتی در زبان، میان هستی و واقعیت، می‌توانیم با ذکر چند مثال، این موضوع را بیشتر بگشاییم:

1/ به این هستی دو روزه دل مبند./ این جمله کاملاً قابل درک‌است. زیرا غرض از هستی دوروزه، زندگی دو روزه‌است.

1/ به این واقعیت دو روزه دل مبند./ این جمله، کاملاً بی معنی‌است.

 

2/ واقعیت‌ها را نباید نادیده‌گرفت./ اشاره به نکاتی‌است که می‌تواند زیرساز یک انتقاد یا زیرساز انجام یک کار معین باشد.

2/ هستی‌ها را نباید نادیده‌گرفت./ این جمله، کاملاً بی معنی‌است.

 

3/ واقعیت آنست که من این موضوع را تا به حال به شما نگفته‌بودم./ در این‌جا واقعیت به معنی حقیقت به کار رفته‌است.

3/ هستی آنست که من این موضوع را تا به حال به شما نگفته‌بودم./ این جمله، کاملاً بی معنی‌است.

 

4/ گاه از خیال تا واقعیت، هزاران فرسنگ فاصله‌است./ در این‌جا، نوعی خط و مرز کشیدن میان ذهنیت و عینیت است.

4/ گاه از خیال تا هستی، هزاران فرسنگ فاصله‌است./ این جمله، کاملاً بی معنی‌است.

 

5/ هستی من برباد رفت./ به معنی مال و اموال به کار رفته‌است.

5/ واقعیت من برباد رفت. / این جمله، کاملاً بی معنی‌است.

 

6/ در کارگاه هستی، همه یکسان آفریده شده‌اند./در این جا غرض از هستی به معنی آفرینش است.

6/ در کارگاه واقعیت، همه یکسان آفریده شده‌اند. / این جمله، کاملاً بی معنی‌است.

 

من سال‌ها پیش در مقاله‌ای، زیر عنوان «بررسی معنایی واژه‌های مترادف»، این موضوع را بیشتر شکافته‌ام. اما در این‌جا به این نکته قاعت می‌کنم که بگویم واژه‌ی هستی در بافت‌های گوناگون زبانی، هیچ سنخیت معنایی با واژه‌ی واقعیت ندارد. در حالی که وقتی معنای آن‌ها را دور از مقایسه‌ی بافتی در زبان در نظر می‌گیریم، به نتیجه‌ی کاملاً متفاوت دیگری می‌رسیم.

 

پرسشی که برای من مطرح می‌شود آنست که رُمان از دیدگاه میلان کوندِرا، به عنوان یک شاخه‌ی عام، به هرگونه رُمانی در حوزه‌های گوناگون اجتماعی، اطلاق می‌گردد و در این اطلاق، نیز دیواری میان واقعیت و هستی می‌کشد. چگونه می‌توان یک رُمان جنایی، پلیسی را با یک رُمان فلسفی، عاشقانه، روانشناسانه و یا حتی تاریخی یا تحلیلی، از نظر نقش هستی کاوانه‌ای که نویسنده‌ی آن مطرح می‌سازد، با یکدیگر یکسان دانست؟ در رُمان تاریخی، هدف نویسنده هرچه باشد، باید از جایی که گذشته نامیده می‌شود شروع گردد. این‌که در چنان رُمانی، نویسنده، با هدف معینی، انسان تاریخی را از زمان گذشته با مهارت خاص خویش به زمان حال و یا به زمان آینده پیوند می‌دهد، مقوله‌ی دیگری‌است. پرسش بنیادی آنست که چگونه می‌توان رُمان را فقط به آینده حواله‌داد بی‌آن‌که در این رُمان، حوادث و وقایع، پایی در گذشته نداشته‌باشند؟ در یک جامعه‌ی غیردمکرات با نیروهایی ناشکیبا و خشمگین بر هرکه و هرچه که جز آنان است، چگونه می‌توان از زمان حال و آینده و آرزوهای انسانی سخن‌گفت وقتی که کلام در چنبره‌ی تهدید و خشونت اسیراست؟ مگر جز آنست که نویسنده، می‌بایست گذشته‌ را در دست‌های خویش بفشرد و از میان آن، نوید آینده‌ای را بدهد که نیروهای گوناگون، تعبیرهای گوناگونی از آن داشته‌باشند؟ حرکت نویسنده در گذشته‌های دیر و دور، با نمادهایی که پیوند آشکار با زمان حال و آینده دارد، بهتر می‌تواند، بر ذهن‌ها کوبه‌وارد سازد و انسان‌های پیرامونی را به اندیشه وادارد.

 

از نخستین زمانی که انسان توانست اندیشه‌های خود را به گونه‌ای منطقی و در خور توانایی ذهنی و تجربی خویش شکل بدهد، به این نکته واقف بوده‌است که نبود عمر دوباره، ستمی نیست که تنها بر انسان روا می‌گردد. همه‌ی موجودات زنده، صرف نظر از کوتاه یا طولانی بودن سال‌های عمرشان، تنها یک بار با آن ساختار خاص، می‌توانند جهان پیرامون خویش را تجربه‌کنند. در این میان، شخصیت‌های متفکری بوده‌اند که مسأله‌ی هستی آدمی و مرگ را به شکل‌های گوناگون به بحث کشیده‌اند اما هرگز به این نکته نپرداخته‌اند که اگر این یا آن انگاره‌ی ذهنی و یا یک فلسفه‌ی خاص نتوانسته در دوران حیات آنان به اندازه‌ی کافی گسترش یابد از آن‌رو بوده که آنان عمر چندان درازی نداشته‌اند. حتی خیام که در جهان غرب نیز به عنوان کسی که هستی آدمی در مرکز تفکر او بوده، شهرت دارد، هرگز چنین نگرشی از خود ارائه نداده است.

 

نگرش‌های خیامی، قبل از آن‌ که تردیدآمیز باشد، آمیخته با حسرتی‌است دوست‌داشتنی که حتی تکرار آن حسرت، زندگی را دوست‌داشتنی‌تر می‌سازد. او سرِ آن ندارد که به انکار خداوند بپردازد و یا با دین و مذهب، برخوردی عنادآمیز داشته باشد. این‌که این موضوع، چه از بُعد انکار و چه از بُعد اثبات، نقش چندانی در نگرش او نداشته‌است، از همان معدود رباعی‌های باقیمانده از وی، کاملاً آشکار است. ممکن‌است حتی شماری آن را ناشی از ترس وی از متعصبان زمانه بدانند و شماری ناشی از مشغولیت ذهنی او به مسائلی بدانند که برای وی، اهمیت بیشتری از آن داشته است. شاید در اعماق ذهن خیام، این نکته در تلاطم بوده‌است که چه می‌شد اگر آدمیزاده، عمری طولانی‌تر از آن‌چه تا اکنون داشته‌است، می‌داشت. اما در رباعی‌های وی، نشانه‌ای که بتوان با قاطعیت به این اندیشه پیوند زد، وجود ندارد. مسأله‌ی ذهنی خیام آنست که این موجود اندیشمند، اگر قرار است پس از مدتی کوتاه، با آن‌همه اندیشه و آرزومندی بمیرد، چرا به دنیا می‌آید؟ او هرگز نتوانسته‌است برای این پرسش، پاسخی بیابد اما طرح سؤال او، از موردها و نکاتی است که ذهن بسیارانی را در هرگوشه‌ی جهان و با هرتعلق دینی، نژادی، اقتصادی، اجتماعی و زبانی به خود مشغول داشته‌است.

 

میلان کوندِرا به نکاتی اشاره می‌کند که دستِ کم با منطق ذهنی من، سازگار نیست. من در این‌جا به دو جمله از او استناد می‌کنم که در همین رابطه برزبان رانده است:

1/ بشربه علت آن‌که تنها یک بار زندگی می‌کند، به هیچ وجه امکان به اثبات رساندن فرضیه‌ای را از راه تجربه‌ی شخصی خود ندارد، به گونه‌ای که هرگز نخواهد فهمید که پیروی از احساسات، کاری درست یا نادرست بوده است. 

 

2/ زندگی فقط یکبار اتفاق می‌افتد و ما هرگز نخواهیم توانست تصمیم درست را از تصمیم نادرست تشخیص دهیم. علتش آنست که ما در هر شرایطی، فقط یکبار می‌توانیم تصمیم بگیریم. زندگی دوباره، سه‌باره و چهارباره به ما داده نمی‌شود که بتوانیم تصمیم‌های گوناگون خویش را با یکدیگر مقایسه‌کنیم.

 

هر روز از زندگی انسان، روزی‌است که با افت و خیز تجربی و اندیشندگی آکنده‌است. ما همه، نخست با اندکی تجربه و ذخیره‌ی ذهنی، وارد گستره‌ی زندگی اجتماعی می‌شویم. این گستره، می‌تواند از پیش‌دبستان تا پایان دانشگاه و یا به عبارتی پایان تحصیلات رسمی و سپس محل کاری که در آن‌جا استخدام شده‌ایم را در بر بگیرد. اگر ما بیمار روحی نباشیم، همه‌ی پیرامونیانمان، می‌توانند ما را روز به روز، در بستر حرکت‌های زندگی، در داد و گرفت آگاهی‌ها و تجربه‌ها، مجرب‌تر، آگاه‌تر و پخته‌تر، در‌یابند. ما نیز عملاً نسبت به تک تک دیگر افراد، همین دریافت ذهنی را داریم که این یا آن فرد، در خلال یکی دو سال اخیر، رشد بسیار چشمگیری در اندیشمندی و رفتارپخته از خود به نمایش گذاشته‌است. این نکته نیز کاملاً طبیعی‌است که در برخی انسان‌ها به تناسب ساختار بدنی، زمینه‌های ذهنی، محیط آموزشی و تربیتی، این رشدِ تجربی و ذهنی، از آهنگ کندتر و یا تندتری برخوردار است.

 

برخلاف گفته‌های میلان کوندِرا که از کوتاهی عمر آدمیزاده، بسیار سخن می‌گوید و گلایه سر می‌دهد که انسان با عمر کوتاهی که در اختیار اوست، فرصت نمی‌یابد خطاهای گذشته را اصلاح‌کند و یا از آموزه‌های خویش در شرایط بهتری بهره ببرد. نگاهی به دستاوردهای فکری نسل‌های انسانی در خلال سده‌ها و هزاره‌ها، می‌بینیم که همه خود را با این واقعیت قطعی و غیرقابل تغییر، انطباق داده‌اند و تلاش‌داشته‌اند از اصلاح خطاهای روزها، هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌های گذشته‌ی خویش، به نفع روزها، هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌هایی که از عمر آنان باقی مانده‌است، بهره ببرند. بیهورده نیست که در میان فارسی‌زبانان، مثلی‌است بدین شکل:«وقتی که می‌توانستم، نمی‌دانستم اما حالا که می‌دانم، نمی‌توانم.» با وجود این، انسان‌های سالم و عاقل در تلاش‌هستند که مرتب میان امروز و دیروز خویش، چه قاطعانه و آگاهانه و چه به گونه‌ای نرم و کُند، مقایسه‌ای به عمل بیاورند و از خطاهای دیرین خویش، به نفع امروز و یا فردا درس بگیرند. حتی خیام هرگز در کل رباعیاتش سخن از این نگفته‌است که عمر دوباره و چندباره می‌خواهد تا بتواند ناکرده‌های خویش را به انجام رساند و اندیشه‌های نادرست روزگار خامی و خطا را در قالب درست و معقول آن قراردهد. خیام کوزه‌گر دهر را گاه در هیأت موجودی که گویی خِرَدِ خویش را از دست‌داده‌است مجسم می‌سازد. موجودی که «جام» لطیف عمر آدمیزاده را با همه‌ی زیبایی و طراوت، به زمین می‌زند و می‌شکند. اما با وجود این خشم شاعرانه و حتی منطق‌پسند، خواهان عمر چند و چندباره نیست.

یک‌شنبه 27 سپتامبر 2015