برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

حسرت‌های انسانی


این مقاله، قبلاً در ایران امروز، منتشر شده است.


در دنیا، شاید شمار اندکی را بتوان یافت که بگوید او همان‌گونه که در سال‌های جوانی فکر می‌کرده و یا آرزوی تحققِ آرزوهایش را داشته، در واقعیت زندگی و در سال‌های پختگی و سرد و گرمِ روزگارچشیدگی، به همه‌ی آن‌ها دست یافته‌باشد. حتی موفق‌ترین انسان‌ها که ادعا می‌کنند بیشترِ آرزوهایشان در زندگی، جامعه‌ی عمل به خود پوشیده، باز اگر صادقانه اعتراف‌کنند، می‌توان شماری از خواست‌ها و آرزوهای دور و دراز زندگی را در وجود آنان، همچنان ناکام مانده دید. گستردگی و همگانی بودن چنین فاصله‌ای میان «خواست»‌ها و «عملی‌نشدن» آن‌ها در میان انسان‌ها، می‌تواند شبیه این نکته باشد که انسان در عالم خیال، به سادگی قادرباشد کبوتری را به هوا پروازدهد تا آن‌که شتری را در روی زمین، اگر چه با سرعتی کمتر ازآن کبوتر، به حرکت درآوَرَد. پرواز کبوتر، همان آرزوهای دور و درازی است که جان ما را در تلخ‌ترین لحظات زندگی، گرم می‌کند. اما واقعیت زندگی، همان شتری است که در مقایسه با کبوتر، آهنگ و رنگ دیگری دارد.

 

انسان در مسیر زندگی خویش، به مشکلات و حوادث پیش‌بینی نشده‌ای برمی‌خورد که ناچارست برای هرکدام، راه حلی بجوید تا بتواند عملاً خود را از دام دشواری‌ها آزاد سازد. در بستر این نبرد دائم با دشواری‌های ‌زندگی و پیداکردن راه حل‌های مناسب یا نامناسب با آن‌ها، به تدریج، اندیشه‌ها و نگرش‌هایی در وی شکل می‌گیرد که در دوران خامی و بی‌تجربگی که آن همه آرزوهای کبوتروار در سرداشته، هرگز به آن‌ها نیندیشیده‌ و یا حتی در تصور وی که روزی با چنان موردهایی برخوردکند، نمی‌گنجیده‌است. نکته‌ آنست که تأثیرپذیری انسان از تک تک حوادث و راه‌حل‌هایی که در رابطه با آن‌ها پیداکرده‌، در وجود او، نوعی راه و روش خاص زندگی و حتی یک تفکر معین را شکل می‌دهد که او را در مسیر خود، هدایت می‌‌کند. البته در این مسیر، تنها مشکلات، شکست‌ها و ملامت‌ها نیستند که شخصیت و تفکر انسان را شکل می‌دهند. بلکه پیروزی‌ها و تجلیل‌ها نیز حتی اگر چه کوچک، در این شکل‌دادن، نقش معین خویش را بازی می‌کنند. آناتول فرانس[1] نویسنده‌ی ‌فرانسوی در خاطرات دوران کودکی خود می‌نویسد که همیشه فکر می‌کرده که زندگی، بیشتر به «بازی» شباهت دارد و جهان، «یک جعبه‌ی اسباب‌بازی»، بیش نیست. اما هم او، به علت دیدن یک حادثه‌ی تلخ در همسایگی خویش، در همان دوران کودکی، دیدگاهش نسبت به جهان، دچار یک دگرگونی بنیادین گردیده‌است. دگرگونی‌ای ‌که به قول خود او، تا پایان عمر، یک لحظه، او را رها نکرده‌است. در این‌جا به بخشی از سخنان او استناد می‌کنم که چگونه آن حادثه‌ی دردناک در سن شش سالگی، دیدگاهش را نسبت به زندگی، به کلی عوض‌کرده‌است:

 

روز بعد، آفتاب ‌درخشانی‌بود. من در سالن غذاخوری، تنها بودم. از طریق پنجره‌ای که به محوطه‌ی خانه‌ها باز می‌شد، صدای بلند پرستوها همراه با روشنایی و بوی یاس بنفش که نگهبان محوطه‌ی ما با عشق به گل‌ها، آن‌ها را کاشته‌بود، به گوش می‌رسید. من یک کشتیِ نوحِ جدید دریافت کرده‌بودم که هنوز از ته‌رنگی که به آن زده‌بودند، حالتی چسبناک داشت. البته من همیشه به بوی خوش اسباب‌بازی‌ها، بسیار علاقه‌داشتم. من مشغول آن بودم که حیوانان را جفت‌جفت، روی میز قراردهم. از جمله، اسب‌ها، خرس‌ها، فیل‌ها، گَوَزن‌ها، گوسفندها و روباه‌ها، همه، در حال رفتن به کشتی نوح بودند که می‌بایست از آن طریق، از توفانی که در راه بود، نجات پیداکنند.

انسان نمی‌داند که اسباب‌بازی‌ها، چه رؤیاهایی را در روح بچه‌ها، بیدار می‌کنند. این صف کوچک و آرام حیوانات که در حال رفتن به عرشه‌ی کشتی بودند، در دورن من، تصور دلپذیر و اسرارآمیزی را در باره‌ی طبیعت به وجود می‌آورد. وجود من، سرشار از مهر و عشق بود. من یک‌نوع شادی غیرقابل توصیف را از زندگی، تجربه می‌کردم.

ناگهان از داخل محوطه، صدای وحشتناکی که افتادن چیزی را پیام می‌داد شنیدم. صدایی عمیق و سنگین که هرگز آن را تجربه نکرده‌بودم. این صدا مرا بر سرجایم میخکوب کرد.

به راستی چرا، کدام غریزه، مرا چنان به لرزه درآورده‌بود؟ من چنان صدایی را هرگز نشنیده‌بودم. چگونه ممکن‌بود که من بلافاصله، نامطبوع بودن آن را احساس‌کنم. من با عجله، خود را به پنجره رساندم. درست در وسط محوطه، چیز وحشتناکی دیدم. یک جسم بدون شکل، شبیه جسم یک انسان و پر ازخون. تمام خانه‌ها از فریادِ زنان و شیون آن‌ها پُرشده‌بود. خانم [2]Mathias پیر، با صورتی رنگ‌پریده، وارد سالن غذاخوری‌شد‌:

«خدای من! مرد عینک‌فروش[3]، در گیر و دار تب، خود را از پنجره به بیرون پرتاب کرده‌است!»

از آن روز به بعد، من به این دریافت که زندگی یک بازی است و جهان، یک جعبه‌ی اسباب‌بازی، خاتمه‌دادم[4].

انسان در فاصله‌ی خیال‌پردازی‌ها و آرزوپروری‌های جوانانه و واقعیت‌های خشن و غیرجانب‌دار، چنان گرفتار حل دشواری‌های زندگی‌است که گاه ممکن‌است فرصت سرخاراندن هم نداشته‌باشد. اندیشه به شغل بهتر، درآمد بیشتر، ازدواج، فرزندداری و موردهایی از این قبیل، او را سخت به خود مشغول می‌دارد. اما در لحظاتی از زندگی، لحظاتی که از نظر کار و سن و سال، در سراشیبی پایانی خویش قراردارد، وقتی به گذشته‌ها و آرزوهای دیرین خویش می‌اندیشد و آن‌ها را با آن‌چه که بعدها بدان نبدیل‌شده، مقایسه می‌کند، ناگهان از سر حسرت، آه از نهاد او برمی‌آید که از آغاز چه می‌خواسته است و در واقعیت، چه از آب درآمده‌است. البته اگر ما انسان واقع‌بینی باشیم، این تحول زندگی را نه ناشی از اراده‌ی این و آن، یا خراب‌کاری آن و این، بلکه از بلندپروازی غیرواقع‌بینانه‌ی خویش در مقایسه با واقعیات روزانه می‌دانیم.

 

شاید بتوان بدین نکته اشاره‌داشت که در روزگار جوانی، آرزوها و خواست‌های غیرواقع‌بینانه و خیال‌پردازانه، به انسان، پر و بال می‌بخشد و او را دستِ کم در عالم احساس و آرزومندی، از قید و بند فقر، سنت، محدودیت‌های اجتماعی و انبوهی از بکُن و مکُن‌های زندگی، رهایی می‌بخشد. اما از طرف دیگر، برخورد ما با واقعیات خشن و دور از احساس زندگی، با نادرستی‌ها، دغل‌کاری‌ها، ستمگری‌ها و بسیاری از فشارها و مانع‌های دیگر، گاه در ذهن ما، تفکری را شکل می‌دهد که آن تفکر، عملاً تبدیل به غُل و زنجیر خود ما می‌گردد و ما را همچنان در اسارت خویش نگاه می‌دارد. ژان ژاک روسو[5]، متفکر سویسی، حرف تأمل برنگیزی دارد:«انسان آزاد آفریده شده. اما همیشه در اسارت زنجیری است که خود، آن را بافته‌است.» اگر ما می‌توانستیم حرکات و رفتار خویش را به عنوان یک سوم شخص مفرد، از بیرون مشاهده کنیم، در آن صورت درمی‌یافتیم که عملاً کم یا زیاد، در زنجیر تعصبات ریز و درشت سیاسی، مذهبی، نژادی، اجتماعی و حتی اخلاقی، به اسارت گرفته شده‌ایم. در حالی که در روزگار خامی و جوانی، با چنان مفاهیم و رفتارهایی، هیچ‌گونه آشنایی یا وابستگی و پیوستگی نداشتیم. از سوی دیگر، باید به یاد بیاوریم که حسرت‌ها و حس‌و حال‌های دریغاگونه، بادِ خنکِ نوازشگری‌است که در روزگار سالمندی بر جان ما می‌وزد تا روحمان را از داغی شکست در برخی زمینه‌ها و توفیق‌های نسبی در شماری حوزه‌های دیگر زندگی، نجات‌دهد و ادامه‌ی عمر را به شکلی، قابل تحمل‌تر سازد. شاید این سخن کارل مارکس[6]، متفکر آلمانی/ انگلیسی، همه‌ی بحث را به شکل فشرده‌تری در یک جمله، ارائه داده‌باشد:«هیچ‌کس آن‌گونه که می‌اندیشد، زندگی نمی‌کند. بلکه آن‌گونه که زندگی می‌کند، می‌اندیشد.»

جمعه 16 نوامبر 2018  



[1]/ Anatole France/ 1844-1924/ نویسنده‌ی فرانسوی، برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات در سال 1921 میلادی.

[2]/نام پرستار پیر آناتول فرانس.

[3]/ مرد عینک‌فروش، بخشی از کتاب خاطرات اوست که آناتول فرانس در سنین کودکی، برخی روزها در پیاده‌روی‌هایی که با پرستار پیر خویش در شهر پاریس داشته، به این مَرد، سر می‌زده‌است. مردی که با هزاران آرزو به آمریکا می‌رود تا طلا به دست‌بیاورد اما در آن‌جا، طلاهایش را می‌دزدند و پس از مدتی، در عمق فقر و بدبختی به فرانسه برمی‌گردد و به عینک‌فروشی در کنار خیابان مشغول می‌شود. سپس به بیماری مننژیت گرفتار می‌گردد و در اوج ناامیدی و فقر، از پنجره‌ی یک اتاق زیرشیروانی که در همان ساختمان که آناتول‌فرانس و پدر و مادرش زندگی می‌کرده‌اند، خود را به پایین پرت می‌کند.

[4]/ این متن، برگرفته از ترجمه‌ی جلد دوم کتاب «بازیابی خاطره‌ها» از این نویسنده‌است. این کتاب، توسط نویسنده‌ی این مقاله، در دست ترجمه‌است. اما جلد اول کتابِ «بازیابی خاطره‌‌ها»، مدت‌هاست که به دست ناشر سپرده‌شده‌است تا روزی از چاپ خارج‌گردد.

[5]/ Jean-Jacques Rousseau / 1712-1778

[6]/ Carl Marx/ 1818-1883

موجی از تعبیرها


به راستی اگر تعبیرها و تفسیرهای انسان از طبیعت و مناسبات انسانی وجود نداشت، چگونه آدمیان قادر بودند پیام‌های ریز و درشت خویش را با معانی ساده و یا پیچیده، به دوستان و دشمنان خویش انتقال‌دهند. گذشته از تجارب علمی که براساس آزمون و خطا و در روندی درازمدت به دست می‌آید، دیگر ابعاد زندگی انسانی، سرشار از تعبیرهای ساده و پیچیده، متشابه، متفاوت و حتی متضاد است. برای آن که بتوانیم بحث را ادامه‌دهیم، لازم است در آغاز، مثالی بیاوریم. یک درخت تنومند و سرسبز را در نظر آوریم. آن‌گاه در پیرامون آن، افرادی را مجسم‌سازیم که در حال براندازکردن، ته و بالای درخت هستند تا بتوانند دریافت و یا تعبیر و تفسیرخویش را از آن ارائه‌دهند. تردید نیست که به شماره‌ی انسان‌ها و تعدد تجربه‌ها و توانایی‌های ذهنی، می‌تواند تعبیرها و دریافت‌های گوناگون در مورد آن درخت ارائه‌گردد. آن‌چه را که در این‌جا به عنوان مثال می‌آوریم، می‌تواند نمونه‌هایی از خروار باشد. در این‌جا شاید لازم‌باشد که دریافت و تعبیر و تفسیر یک فرد را در رابطه با آن درخت، بازگوییم:

 

1/ آشنا یا نا آشنا بودن درخت برای آن فرد.

2/ میوه‌دهندگی یا میوه ندهنگی درخت.  

3/ احساسِ انسان در مورد میوه دهندگی آن درخت.

4/ داشتن خاطره‌ها‌ی خوش یا ناخوش از دفعاتی که میوه‌ی آن درخت، توسط آن فردخورده‌شده.

5/ برجسته‌شدن یک یا چند خاطره از میان خاطرات خوردن میوه‌ی درخت.

6/ گره‌خوردن حالت دلپذیر یا نادلپذیر خاطره‌ها‌ی خوردن میوه‌ی آن درخت در رابطه با افرادی که انسان، آن‌ها را در آن هنگام ملاقات کرده‌است.

7/ به وجود آمدن این اندیشه در ذهن آن فرد که ای کاش، وی باغی می‌داشت و مقداری از آن درخت‌ها در آن باغ می‌بود که هم می‌توانست از میوه‌هایش بهره بگیرد و هم از سایه و زیبایی‌اش.

8/ شکل‌گرفتن این اندیشه در ذهن آن شخص که ای کاش، آب و هوای ایران، چندان خشک نبود و بیشترها از این، می‌شد با بودن آب و برف و باران، از سبزینگی و زیبایی درخت‌ها بهره‌بُرد.

9/ اندیشیدن آن فرد به این نکته فکرکردن که ای کاش مردمان خردمندی، زمام امور کارها را در دست‌داشتند تا فاجعه‌ی بی‌آبی، نتواند بیشتر از پییش، درخت‌هایی این چنین تناور را در بسیاری از نقاط کشور به نابودی و خشکی بکشاند.

10/ فکر کردن آن شخص به پاییز و زمانی که دیگر میوه و یا برگی بر شاخه‌های درخت مورد نظر دیده نمی‌شود.  

11/ تجسم قطع‌کردن بی‌رویه‌ی درخت‌ها از سوی مقام‌های مسؤل در ذهن آن شخص، تنها برای ساختن آسمان‌خراش‌های سود رساننده.

12/ اندیشه به برگ‌ها و شاخه‌های فشرده‌ی درخت و سایه‌ی آرامش‌دهنده‌ی آن.

13/ اندیشه به تنومندی درخت و این که چوب‌های آن، چه بسا پاسخ‌دهنده‌ی چند و چندین در و پنجره‌ی چوبیِ‌ زیبا باشد.

14/ اندیشه به هیزم اجاق و این که درخت مورد نظر می‌تواند مدت‌های مدید، هیزم اجاق آن فرد را اگر روستایی باشد، تأمین‌سازد.

15/ اندیشه به شاعرانه‌بودن سایه‌سار درخت که کاش شاعری در آن لحظات در آن‌جا می‌بود و قلم به دست می‌گرفت و منوچهری‌وار، شعری می‌سرود.

16/ اندیشه به خاطره‌ای از دوران جوانی که با دختر و یا پسری که دوستش می‌داشته، در آن‌جا و یا در سایه‌ی درختی مشابه آن، همدیگر را ملاقات کرده‌‌اند.

17/ اندیشه به این‌که چنان درخت تناوری، شاهد چه انسان‌هایی بوده‌است. انسان‌هایی که چند و چندین نسل، آمده و رفته‌اند اما آن درخت، همچنان در گذر زمان، تناور ایستاده و شاهد حضور نسل‌های گوناگون بوده‌است.

 

چنان که می‌بینیم، می‌توان هرپدیده‌ای را در رابطه با تجربه و نگرشی که انسان‌ها دارند، به شکل‌های گوناگون، تعبیر و تفسیرکرد. در زبان فارسی، مَثَلی‌است که در واقع ریشه‌ی آن در بیتی است که نظامی گنجوی[1] در مورد لیلی و مجنون سروده‌است. در دو بیت از این مثنوی، که گفتگویی است میان مجنون و شخص عیب‌جو، چنین می‌خوانیم:

 

تو قد بینی و مجنون جلوه‌ی ناز

تــو چشم و او نــگاه نـاوَک انداز

تو موبینی و مجنون پیـچش مو

تــو ابــرو، او اشارت‌هــای ابــرو

 

پدیده‌ی اصلی در این‌جا، قد و قامت لیلی، چشم‌ها، موها و اَبروهای اوست. اما در این لحظه، دریافت و تعبیر دو نفر، مورد بحث است. یکی شخص مجنون و دیگری فرد عیب‌جو. چه بسا هر یک از ما که این دو بیت را می‌خوانیم، دریافت‌ها و نگرش‌های متفاوت‌تری از نگرش مجنون و فرد عیب‌جو نیز داشته‌باشیم. بدین معنی که صرف‌نظر از موردهایی که مجنون بر زبان آورده، سخنی از شخصیت، شعور و توانایی فکری لیلی در میان نیست. از این‌رو، خواننده می‌تواند چنین بُعدی را گسترش‌دهد و بسیاری نکات را دیگر را بازکند.

 

یک نویسنده‌ی فرانسوی به نام آنتوان دو سنت اگزوپِری[2] در جایی می‌گوید:«معنای هرپدیده‌ای در خودِ آن پدیده نیست، بلکه در نوع برداشت ما از آنست.» با توجه به این‌که مناسبات فردی و اجتماعی ما، تعیین کننده‌ی نوع برداشت و حتی ارزش یک پدیده در ذهن و رفتار ماست، دیگر درخت به عنوان یک پدیده‌ی طبیعی، به خودی خود نمی‌تواند انبوهی مفاهیم و یا تعبیر و تفسیرها را با خود همراه داشته‌باشد. بلکه این ما هستیم که به اندازه‌ی توانایی فکری و تخیل خویش، ابعاد تازه‌ای را بر درخت می‌افزاییم و آن را در ارتباط با بسیاری تجربه‌های فردی و اجتماعی، قرار می‌دهیم. حتی در حوزه‌ی ادبیات، شاعرانی که شعر خویش را در بافتی از استعاره، ایهام، ابهام و با زبانی فاخر و زیبا بیان داشته‌اند، زمینه را برای چنان دریافت‌های متفاوت، فراهم ساخته‌اند. خاصه در دوران‌هایی از تاریخ ما که بسیارانی، محمودِ غزنوی‌وار، انگشت در کرده‌بودند و قِرمَطی می‌جستند. مهم‌تر آن که تاریخ ایران، تا این لحظه کم یا زیاد، عملاً در چنین مسیری حرکت کرده‌است.

 

حافظ[3] یکی از شخصیت‌هایی است که شعر او نمی‌توانسته‌است برای دَه منظور و مقصود متفاوت، سروده شده‌باشد. اما در همه‌ی این دوران‌ها، هر نسلی با توجه به تجربیات عصر خود و خفقانی که برفضای زبان و بیان و رفتار مردم حاکم بوده، تعبیری از آن ارائه داده‌است. حتی گستره‌ی این تعبیر از فضای سیاسی و اجتماعی کشور، به درون زندگی خصوصی مردم نیز راه یافته‌است. در این زمینه، می‌توان وزن سنگین هواداران او را در درون محفل‌های خصوصی و مناسبات خانوادگی، مشاهده‌کرد که به جستجوی آینده‌ی روشن، سعادت درازمدت و آرامش درونی، اشعار او را همچون بیت‌الغزل معرفت، زمزمه می‌کنند. اگر حافظ می‌توانست سر از خاک گور درآوَرَد و به انبوه مردمی که در پی به کف‌آوردن راز هستی، کلام او را بدل به یکی از مقدس‌ترین جلوه‌های اندیشه و فکر انسان کرده‌اند، برخورد می‌کرد، از شگفتی، نمی‌دانست چه بگوید و چه واکنشی به نمایش بگذارد.

 

حافظ در قرن چهاردهم میلادی می‌زیسته‌است. اما در سده‌ی شانزدهم میلادی، درست پس از نزدیک به سه قرن از دوران حافظ، شخصیتی به نام [4]William Shakespeare در انگلستان ظهور می‌کند که زبان و کلام او نیز همچون زبان و کلام حافظ، سرچشمه‌ی تعبیرها و تفسیرهای فلسفی می‌گردد. در شعر حافظ، گذشته از فکر و فلسفه، دردِ انسان در جامعه‌ای که زورگویان، سُکان‌دار کشتی زندگی مردم هستند، جلوه‌ی برجسته‌ای دارد. اما شکسپیر که در عصر الیزابت اول[5] به دنیا آمده و دوران شکوفایی زندگی‌اش را نیز به طور عمده در عصر همین ملکه به سرآورده، مشکلات عصر حافظ را نداشته‌است. با وجود این، کلام او نیز از دیدگاه فلسفی و حتی اجتماعی، در معرض انبوهی تعبیر و تفسیرهای گوناگون قرارگرفته‌است. ظاهراً ویلیام شکسپیر از دست ویرانگران گورستان‌ها دل پرخونی داشته‌است و به همین جهت در شعری، وصیت می‌کند که کسی دست به مقبره و استخوان‌های او نزند:

 

تو را به مسیح،

از کندن خاکی که اینجا را دربرگرفته‌است،

دست بدار!

خجسته باد آنکه این خاک را فروگذارد،

و نفرین بر آنکه استخوان‌هایم را بردارد!

 

در حالی که حافظ با همه‌ی سیاهی‌های حاکم بر عصر خویش و درگیری‌های خونین میان مردان قدرت و افتخار، نگرانی شکسپیر را برای زمان بعد از مرگ خویش نداشته‌است. او حتی وعده می‌دهد که اگر معشوق، با «می» و «مطرب» بر سر خاک او حاضر گردد، وی نیز رقص‌کنان از درون گور، بیرون ‌آید و حاضران را همراهی‌کند.

 

بر سر تربت من با می و مطرب بنشین

تا بـه بــویت ز لَحَد رقص‌کــنان بــرخیزم

روز مـــرگم نفسی مـــهلت دیدار بـــده

تا چو حافظ ز سر جان و جهان بـرخیزم

 

نکته آنست که تعبیر و تفسیرهای انسانی از هر حرکت، گفته، اشاره و یا اثر ادبی و هنری، همچنان تداوم خواهد داشت. بسیاری از آثار فکری گذشتگان، به دلیل عمق و سنگینی اندیشه‌هایی که در آن ها جاری بوده‌است، بازهم از سوی نسل‌های آینده، با چشم‌اندازهای تازه‌ای، مورد تعبیر و تفسیر قرار خواهدگرفت. واقعیت آنست که غنای تمدن بشری، در زیر آسمانی که ما می‌بینیم، بی‌وجود چنان تعبیرها و دریافت‌های متفاوت، عمیق و شکوفاکننده‌ی ذهن انسان، بسیار فقیر و حقیر باقی می‌ماند.

چهارشنبه 14 فوریه 2018



[1]/ نظامی گَنجَوی/1141-1209 میلادی ، شاعر ایرانی.

[2]/ Antoine de Saint-Exupéry/ 1900-1944/ نویسنده‌ی فرانسوی

[3]/ خواجه شمس‌الدین محمد حافظ/ 1315-1390 میلادی

[4]/ William Shakespeare /1564-1616/ شاعر، نویسنده و بازیگر تأتر، اهل انگلستان

[5]/ Elisabeth I / 1533-1603/ ملکه‌ی انگلستان.

تصویرهای اندیشندگی متفاوت


تنوع تصویرهای اندیشندگی انسانی، بازتاب تنوع نگاه انسان به هستی‌است. گاه این تنوع به حدی است که فرد جستجوگر را می‌تواند سرگردان ‌سازد. نکته آنست که هیچ کس در ارائه‌ی تصویرِ اندیشه‌های ذهنی خویش، نه تردیدی به خود راه می‌دهد و نه در درست بودن آن، به تزلزل و شک دچار می‌گردد. در این مقوله، مهم آن نیست که فردِ ارائه‌ دهنده‌ی تصویر، یک انسان غارنشین باشد و یا یک اندیشمند روزگاردیده‌ی مرکز مدنیّت. بلکه تجربه به ما نشان داده‌است که با نگاهی عمیق‌تر به خطوط افقی و عمودی این اندیشه‌ها و چگونگی ساختار آن‌ها، می‌توانیم متقاعد شویم که در بسیاری از این اندیشه‌ها، وجوه مشترکی جاری‌است. اگر چه به زبان‌هایی متفاوت و حتی در قالب‌هایی متفاوت‌تر، ارائه شده‌باشد. این وجوه مشترک، مانع از آن نخواهد بود که ما نتوانیم به وجوه اختلاف آن اندیشه‌ها در رابطه با هر شخص معین اعتراف‌کنیم. حتی شباهت‌های تصویری اندیشندگی انسان‌ها به یکدیگر، نه از آن‌روست که اینان، از اندیشه‌های یکدیگر نسخه‌برداری کرده‌باشند. این موضوع، حکایت از آن دارد که چشم‌اندازهای مشابه در زندگی همه‌ی انسان‌ها، تصویرهای ذهنی مشابهی را نیز موجب می‌گردد. طبیعی‌است که بافت‌های اجتماعی و خانوادگیِ شبیه به هم، اگر چه در هرگوشه از جهان و زبان و فرهنگ‌های متفاوت، می‌تواند نگرش‌های مشابهی را حاصل‌گردد.

 

شاید نگاه به دو چشم‌انداز فکری در باره‌ی یک موضوع مشخص و نسبتاً شبیه به یکدیگر، از سوی دو شخصیت نام‌آور، یکی به نام بایزید بَسطامی[1] و دیگری به نام آرتور شوپنهاور[2] که یکی در سده‌ی نهم میلادی در ایران زندگی می‌کرده و دیگری در سده‌ی دوازدهم و سیزدهم میلادی در آلمان، بتواند در این بحث، به روشن‌شدن نکاتی بینجامد. انتخاب این دو دیدگاه که به اعتقاد من، نگرشی بسیار افراطی و یا تفریطی به پدیده‌ی «حق» و «حقیقت» دارد، این نکته را فراروی ما قرار می‌دهد که چگونه افکاری از این دست، شکل‌دهنده‌ی شخصیت و حتی تعیین‌کننده‌ی راه و روش زندگیِ افراد بسیاری بوده‌است. افرادی که شماری از آنان، بدل به رهبرای سیاسی، اجتماعی و فکری مردم شده‌اند و از این طریق، میراث فکری و رفتاری خویش را تا افق‌های دوردست، به نسل‌های بعد از خویش، انتقال داده‌اند. شیخ فریدالدین عطار در تذکره‌الاولیاء می‌نویسد که وقتی از بایزید بسطامی پرسیدند که چگونه می‌توان به «حق» رسید. وی پاسخ‌داد:«به کوری و کری و گنگی.»

 

واقعیت آنست که بر این پاسخ بایزیدبسطامی، می‌توان به چند گزینه اشاره‌داشت. گزینه‌ی نخست، می‌تواند آن باشد که انسانِ عارف، چشم بر عیب خلق ببندد، زشت‌گویی‌های آنان را نشنود و حرف‌های نادرست آن‌ها را به دیگران انتقال‌ندهد. گزینه‌ی دوم می‌تواند آن باشد که عارف، با وجود آن که خدا را می‌بیند و می‌شنود، خود را به کوری و کری بزند و با خلق، سخن از دیدن خدا نگوید. زیرا خدای هر انسانی، خدای خاص و ذهنی اوست و نمی‌تواند با خدای ذهنی فرد دیگر، انطباق پیداکند. گزینه‌ی سوم می‌تواند آن باشد که عارف در برابر وسوسه‌های مادی این جهان چه در شکل دیداری، چه در شکل شنیداری و چه در شکل گفتاری، خود را به کوری، کری و گنگی بزند تا به اسارت آن وسوسه‌ها درنیاید. این گفته‌ی بایزید بسطامی، گره از کار هیچ انسانی باز نمی‌کند. چه برسد که بتواند او را در شناخت حق و حقیقت، راهنما باشد و یا چراغی بر فراز راه انسانی قراردهد.

 

از سوی دیگر، فیلسوف آلمانی، آرتور شوپنهاور، در مورد حقیقت جمله‌ای دارد بدین شکل:«حقیقت، روسپی نیست که بازوان خود را به گردن هر بی‌سر و پایی بیندازد. بلکه زیباروی مستوره‌ای است که حتی مردی که همه چیز خود را فدای او کند، باز هم نمی‌تواند از دست یافتن به وی مطمئن‌باشد.» به نظر من، این جمله‌ی شوپنهاور، کمتر از جمله‌ی کوتاه بایزید بسطامی، سرگردان‌کننده نیست. حقیقت ذهنی شوپنهاور، چنان سرد و تلخ و بی‌وفاست که حتی اگر به عاشق خویش وعده‌دهد که با تحقق پیش‌شرط‌های معینی، چهره به او بنمایاند، چه بسا باز هم راضی به این‌کار نگردد و عاشق دل‌خسته را از وصال خویش، مأیوس گرداند. آیا روسپیان به عنوان انسان‌هایی که جامعه، برای آنان بستر مناسبی برای رشد فراهم نیاورده‌است، موجوداتی اهریمنی‌اند که حقیقت هرگز تمایل به آن ندارد که آنان دست در گردن آن بیندازند؟ نگاه شوپنهاور، از هرگونه منطق و استخوان‌بندی عقلانی تهی‌است. مگر حقیقت ذهنی او از چه ویژگی‌های شخصیتی برخوردار است که هم به تبعیض طبقاتی باور دارد و هم به تبعیض جنسیتی. ظاهراً حقیقت ذهنی وی، در جامه‌ی زنانه نیز ظاهر می‌گردد و چنان چهره از مردمان روزگار می‌پوشاند که فداکارترین مردان نیز نمی‌توانند برای دسترسی به او، امیدوار باشند. به راستی اگر زنان بخواهند به چنین حقیقتی برسند، آیا به همجنس‌گرایی متهم خواهند شد و یا آن‌که آنان، از چنان دیدگاهی، حتی شایستگی وصال حقیقت که هیچ، حتی شایسته‌ی دیدار او نیز نیستند.

 

گسترش چنین اندیشه‌هایی که به یک شخصیت فلسفی نسبت داده می‌شود، قبل از آن که مردم را به سرگردانی دچار سازد، به دارنده‌ی آن، آسیب می‌رساند. برای درستی نسبتی که به بایزید بسطامی داده شده، انسان می‌تواند به کتاب «تذکره‌الاولیاء» عطار، مراجعه‌کند و از دقت نقول قول از او، اطمینان یابد. اما آیا می‌توان مطمئن بود که آن چه از قول شوپنهاور نقل کرده‌اند، همان باشد که او برزبان آورده‌است. این‌که شوپنهاور، این حرف را در چه کتابی بر زبان قلم جاری کرده و مترجم، آن را چگونه ترجمه کرده‌است، جای شک و تردید، باقی می‌گذارد. اما اگر بر این باور باشیم که شوپنهاور، دقیقاً چنان مطلبی را برزبان آورده، باید گفت که دیدگاه او، چنان تصویری را از حقیقت ارائه داده است که تنها «برگزیدگان» بشریت و یا نخبگان اقتصادی و فکری یک جامعه، حق دسترسی به آن را دارند. در حالی که حقیقت ذهنی یک انسان مدرسه‌نرفته‌ی روستایی، همان اندازه، قابل احترام و ارزشمند است که حقیقت ذهنی یک اندیشمند دیرسال و با تجربه. بیهوده نبوده‌است که مولانا در گفتگوی موسی و شبان، چنان فضایی ایجاد می‌کند که هر انسانی، برآن می‌شود تا با اعتماد به نفس خاص خویش، در پی آن حقیقتی باشد که توان و تجربه‌ی زندگی او، وی را در درک آن، مجاز ساخته‌است. به گمان من، توصیف بایزید بسطامی از «حق» و حقیقت» با همه‌ی گزینه‌های ممکن و غیر ممکن آن، از فضایی مهرآمیز، دعوت‌کننده، رازبار و توأم با اعتماد متقابل برخوردار است. در حالی که توصیف شوپنهاور، توصیفی‌است ردکننده، نامهربان و دور از هرگونه اعتماد و باور.

دوشنبه 12 فوریه 2018



[1]/ تولد: 804 میلادی/ مرگ: 884 میلادی/ عارف ایرانی.

[2]/ Arthur Schopenhauer/ تولد: 1788-1860 میلادی/ فیلسوف آلمانی.

واژه‌های مه‌آلود


کلماتی مانند عدالت، برابری، ارزش‌های یکسان انسانی و بسیاری مفاهیم و واژه های دیگر در این راستا، در همه‌ی زبان‌های زنده‌ی جهان، از به کارگیری فراوانی برخوردار است. زیرا با منافع حیاتی و روزمره‌ی همه‌ی اقشار اجتماعی، چه فرادستان و چه فرودستان، در ارتباط مستقیم قرار دارد. البته تعبیر بسیاری از نظام‌های سیاسی غیر دمکرات از این کلمات، با نظام‌های سیاسیِ دمکرات و پیش‌رفته، تفاوت‌های شگفت‌انگیزی دارد. گاه برابری انسانی و عدالت در یک نظام بسته، خسته و فرسوده، درست در جهت خلافِ برابری انسانی‌ و عدالت در نظام‌های شکوفنده و دمکرات‌است. به همین دلیل، باید گفت که شماری از کلمات، چنان معانی مه‌آلود و آشفته‌ای دارند که ممکن‌است خواننده‌ی بی‌تجربه را به کلی گیج و سرگردان سازند. در کشور غردمکراتی که اجرای مجازات اعدام، مانند دوماه حبس تأدیبی در یک کشور دمکرات است، اجرای چنان مجازاتی، به معنی اجرای وفادارانه‌ی «عدالتِ» ذهنیِ قدرت‌مدارانِ آن کشورِ غیردمکرات ‌است. در حالی که چنان عملی، در بسیاری از کشورهای دیگر، زیرپاگذاشتنِ اصول اولیه‌ی انسانی است. اجرای «عدالت» در چنان سرزمین‌ها، از مسیری می‌گذرد که قانونِ حرمت گذارانه به انسان، حتی در آن‌جا، سرگردان هم نیست چه برسد که وجود خارجی داشته‌باشد. هردو کشور یا هردو نظام سیاسی متفاوت و متضاد، معتقد به اجرای عدالتند. آن یک، خواهان عدالتی است خونین، خشم‌آگین و نابودکننده‌ی انسان‌های خطاکار و آن دیگری، خواهان عدالتی است درمان‌گر، بخشنده و دور از هرگونه نفرت‌پراکنی و آزار.

 

واقعیت آنست که قانون گزاران، نویسندگان و دیگر مردمان هرسرزمین، هنگام استفاده از چنین کلمات مه آلود، به همان محتوایی توجه دارند که ذهنیت، تربیت فرهنگی و اجتماعی آنان، آن را در ذهن آن‌ها، جای انداخته‌است. اما اندکی دقت در معنی برخی از این واژه‌ها، این نکته در برابر ما آشکار می‌شود که بهره‌گیری زبانی ما، یک بهره‌گیری غبارآلود و مبهمِ محتوایی‌است. به عنوان مثال، وقتی به واژه‌ی برابری و عدالت می‌اندیشیم، چه بسا هر دوی آن‌ها را به یک معنی به کار ببریم و یا در دقیق‌ترین بهره‌گیری زبانی، کامل‌کننده‌ی یکدیگر تصورکنیم. در حالی که این دو کلمه، عملاً معنی‌های متفاوتی دارند. واژه‌ی برابری یا یکسان‌نگری[1] با کلمه‌ی عادلانه یا عادلانه‌نگری[2]، به کلی متفاوت‌است. شاید بهتر باشد مثالی آورده‌شود تا بهتر بتوان به معنی و تفاوت محتوایی آن‌دو اندیشید. در پشت دیوار یک استادیوم ورزشی، سه نفر ایستاده‌اند. آن سه نفر، عبارتند از یک مرد، یک نوجوان و یک کودک که دوست دارند مشتاقانه، اتفاقات آن سوی نرده‌ را تماشا کنند. در این میان، تنها کسی که می‌تواند آن‌سوی نرده را ببیند، فرد بزرگ‌سال‌است. آن نوجوان و کودک، به علت کوتاهی قد، با لبه‌ی نرده‌ی چوبی، فاصله‌ی بسیار دارند و در نتیجه از دیدن حرکات ورزشی و هیجان‌انگیز آن سوی نرده، محرومند.

 

از دیدگاه برابری و یکسان نگری، لازم است به همه‌ی آنان، چهارپایه‌ای داده ‌شود تا از آن استفاده‌کنند. امر برابری می‌طلبد که حتی به آن فرد بزرگ‌سال نیز چهارپایه‌ای داده‌شود. هرچند او بدان نیاز ندارد. اما برابرطلبی و یک‌سان‌نگری حکم می‌کند که در این برخورد، هیچ‌گونه تبعیض و تفاوتی پیش نیاید. نکته آنست که چهاپایه‌ی داده شده، برای فردِ نوجوان، کافی‌است اما برای کودک، به هیچ‌وجه کافی نیست. حالا نوجوان و فرد بزرگ‌سال، می‌توانند آن سوی نرده‌ی چوبی را ببینند. در حالی که کودک، همچنان از دیدن آن طرف نرده‌ی چوبی محروم‌است. در این جاست که موضوع عادلانه یا عادلانه نگری به میدان می‌آید. بدین معنی که باید به نیاز فرد نگاه‌کرد. کودک به دو چهارپایه نیازدارد تا جبران کوتاهی قدش بشود. نوجوان فقط به یک چهارپایه و فرد بزرگ‌سال، از داشتن چنان چهارپایه‌ای بی‌نیاز است. در این‌جا، سه انسان با تفاوت‌های سنی و بدنی از نظر رشد، نیازهای متفاوتی دارند.

 

عدالت آنست که به نیازهای معین فرد در جامعه توجه شود. چنان مساواتی که نیاز مشخص فرد را در نظر نگیرد، نوعی بی‌عدالتی‌است. در دورانی که روسیه، کشور شوراها نامیده می‌شد و آرزومندان دردکشیده‌ی کشورهای زیر سلطه‌ی فقر، غارت و زورگویی، در انتظار آن بودند تا روزی، چنان کشور آرزومندانه‌ای همانند کشور شوراها داشته‌باشند، این شعار تکرار می‌شد که در کامل‌ترین شکل سوسیالیسم، هرکس باید به اندازه‌ی توانش کارکند و به اندازه نیازش دریافت‌دارد. این آرزو، جانِ بسیارانی را به شکفتگی و تپندگی وامی‌داشت که چه جامعه‌ی زیبایی خواهد بود که در آن‌جا، عدالت به معنی واقعی کلمه، استقرار یابد. هرچند وقتی پرده برافتاد، دنیای دیگری، دیدگان آرزومندان را حیرت‌زده و قلب آنان را اندوهگین ساخت. شعار مورد نظر، عملاً بر پایه‌ی توانایی و نیاز انسان‌ها بر زبان آمده‌بود. بی‌آن‌که محتوای آن از پشتوانه‌ای برخورد باشد. اما از شعار مورد نظر، می‌توان در کشورهای دمکرات جهان، این بهره را بُرد که لازم است در عادلانه‌نگری، به نیازهای مشخص انسان، توجه گردد.

 

اگر قرار باشد واژه‌های مورد استفاده در نظام‌های سیاسی متفاوت، از آلودگی و غُبارگرفتگی معنایی خارج گردند و چهره‌ای شفاف و متناسب با محتوای آن داشته‌باشند، لازم‌است در هر سرزمین، متناسب با محتوای اجرای قوانین آن، واژه‌هایی در خور آن قوانین و اجرای آن‌ها انتخاب‌ گردد. واقعیت آنست که نه کشورهای غیردمکرات جهان، حاضرند دست به ترکیب واژه‌های مورد استفاده‌ی خویش در حوزه‌ی عدالت و انسانیت بزنند و نه معتقدند که آنان، قدمی برخلاف عدالت برمی‌دارند که چنان تغییری را ضروری احساس‌کنند. شاید ضرورت‌داشته‌باشد که اشاره‌ای داشته‌باشیم به کشورهای دمکرات جهان که رهبران آن ها و نیروهای برابری‌طلب، در تلاشند تا واژه‌های فرسوده و دلالت داشته بر محتوای غیرقابل قبول و رد شده را تغییر دهند. چندی پیش نخست وزیر جوان کانادا [3]Justin Trudeau در گفتگو با خانمی که برای واژه‌ی انسانیت یا بشریت، از کلمه‌ی رایج Mankind استفاده کرده‌بود، حرف او را اصلاح‌کرده و گفته‌بود بهتر است از Peoplekind استفاده‌شود که نه کاری به جنس مرد دارد و نه به جنس زن. این نگرش نخست‌وزیر کانادا در جهت همان افکاری‌است که که در یک جامعه‌ی دمکرات، می‌خواهند حتی در واژه‌ها، ردپای مردسالاری را پاک‌کنند و بیشتر از کلماتی بهره‌جویند که نوع انسان را در برمی‌گیرد و نه جنس او را. طبیعی است که این‌کار چندان ساده‌نیست. اما اگر در رسانه‌ها و مراکز آموزشی، مُجدّانه، مورد استفاده قرارگیرد، پس از گذشت زمان کافی و لازم، جامعه‌های مورد اشاره، آن را به رسمیت خواهند شناخت.

 

تلاش‌هایی از این دست، در کشورهای اسکاندیناوی و خاصه در سوئد نیز جریان داشته‌است. البته نه برای واژه‌ی بشریت و یا انسانیت. زیرا این واژه‌، که معادل سوئدی آن Mänsklighet است، همچون Mankind انگلیسی، از ترکیب Män و پسوندِ دوگانه‌ی Sklighet[4] درست شده‌است. ظاهراً در این‌جا نیز بشریت و انسانیت، همچون دیگر مناطق جهان، نخست از مردان شروع شده‌است و نه از زنان. در زبان این کشور، واژه‌ی Man که معنی مَرد می‌دهد، مانند بسیاری از زبان‌های زنده‌ی دنیا، معادل انسان است. تلاش سازمان‌های برابرخواهانه، برآنست تا بتوان واژه‌هایی از این دست را که مَرد به عنوان نماینده‌ی انسان و بشریت معرفی می‌گردد، تغییردهد. طبعاً این کار، زمانی طولانی خواهدگرفت. زیرا اندیشه و تفکر مرد سالارانه، چنان در خلال هزاران سال، در پیچ و خم زبان، قوانین، سنت‌ها و عادت‌های مردم کشورهای دنیا نفوذ کرده‌است که بیرون آوردن آن، زمان می‌طلبد اما این گام، قاعدتاً باید از جایی برداشته‌شود.

شنبه دهم فوریه 2018



[1]/ برابر سوئدی و انگلیسی این واژه، به ترتیب چنین‌ است: jämlikhet، equality

[2]/ برابر سوئدی و انگلیسی این واژه، به ترتیب چنین است: rättvisa، equity

[3]/ Justin Trudeau/ تولد: 1971/ او رهبر حزبِ لیبرالِ کاناداست که از سال 2013 به رهبری این حزب، برگزیده شده و از سال 2015 به مقام نخست‌وزیری این کشور رسیده‌است.

[4]/ من از روی احتیاط، پسوند Sklighet را به عنوان یک پسوند، نام برده‌ام. اما با توجه به دانش و تجربه‌ای از زبان سوئدی دارم، تصورم آنست که این پسوند، خود از دوقسمت درست شده: Sklig و Het. اما از آن‌جا که نتوانسته‌ام برای تصور خویش، دلیل علمی ارائه‌دهم، در حال حاضر، به همان یک پسوند کلی، اکتفاکرده‌ام.

حقیقت‌هایِ تک‌چهره و هزارچهره


تصویر ما از حقیقت، تصویری بسیار متنوع و حتی متضاد است. تصویری‌ مه‌آلود، غبارین، بی‌لبخند، با نگاهی کاونده امّا بی‌اعتنا به عارف و عامی. همچون قدّیسی بربالانشسته‌است، سرد و بی‌اعتنا اما سخت، محبوب و قابل احترام. به شماره‌ی انسان‌ها، هرکس تصویری از حقیقت در ذهن خویش ‌دارد که نه روشن‌است و نه تاریک. نه ستمگر است و نه نامطمئن. با آن‌که حقیقت، چهره‌ای قدیسانه‌دارد اما جاذبه‌ی قدیسانه‌ای در او نیست. تلخ‌است. به سادگی هضم‌شدنی نیست. دشواریاب‌است اما با این‌وجود، همه در پیِ به کف آوردن و یا مدعی داشتنِ آنند. چه فریبکاران و فریب‌خوردگان. چه ستمگران و ستم‌دیدگان. فریب‌کاران در پی آنند تا به آنان، اطمینان و آرامش بدهد که آن‌چه آن‌ها می‌کنند، ضرورت زندگی‌است، نه فریب مردم. فریب‌خوردگان و ستم‌دیدگان نیز در سایه‌ی نامرئی آن، منتظرانه ایستاده‌اند تا روزی برلبان این حقیقتِ سرد و بی‌روح، لبخندی از مهر جاری‌گردد که آری، انتقامِ فریب و ستمی را که بر شما روا رفته‌است از فریب‌کاران و ستمگران خواهم‌گرفت. حقیقت، آن‌قدر عاشقِ شیفته و دلخسته‌دارد که به آن نمی‌توان گفت یک «نار»‌است و هزار بیمار، بلکه باید ادعا کرد که «سکه‌ی ماندگار اعتبار انسانی»‌است که همه‌ی بشریت در پی آن دوانَند. هرچند این حقیقت بی‌مهر اما دوست‌داشتنی، با همان سردی و نامهربانی ذاتی خویش، در بحرانی‌ترین لحظات جدال انسان با نابرابری و ستم، چشم برآنان می‌بندد‌ و فارغ از «غم»‌های فاجعه‌بار زندگی، در افق‌هایی دوردست به سیر و گشت مشغول‌است. با وجود این، ستم‌دیدگان و فریب‌خوردگان، دل از او برنمی‌کَنَند و این آرزوی شیرین را در سر می‌پرورانند که روزی این حقیقت سهل‌انگار و فراموشگر، سراغشان را بگیرد و دادِ دل آنان را از کِهتر و مِهتر بستاند.

 

حقیقت از آن مفاهیمی‌است که از دیرباز، از همان آغاز تمدن، از همان آغاز اندیشیدن و از «زبان» بهره‌گرفتن، ذهن هر انسانی را به خود مشغول‌داشته‌است. در جاده‌ی پیچاپیچ مدنیّت، هر برده، هر ارباب، هر سلطان و هر مدعیِ قدرت و اندیشه، تلاش کرده‌است تا رابطه‌ای با حقیقت برقرارسازد. حتی اگر تلاش هم نکرده، وانمود ساخته‌است که به چنان تلاشی مشغول‌است. همه‌ی اقشار اجتماعی، در هر سرزمین و با هر فرهنگ و زبان، برآن بوده‌اند تا رابطه‌ی وفادارانه‌ی خویش را با حقیقت، به دیگران بنمایانند. هیچ انسانی، حتی اگر سراپا دروغ و نیرنگ‌باشد، دوست ندارد تحقیر بیگانه‌بودن با حقیقت را تحمل‌کند. فقر را در بسیاری از فرهنگ‌ها می‌شود به نمایش گذاشت، بیماری و درد را می‌توان به بسیارانی گفت، حتی تحصیلات کم و نداشته را می‌توان با این و آن مطرح ساخت. اما هیچ کس ‌توان و یا جرأت آن را ندارد که آشکارا بر زبان جاری‌سازد که او در رفتار و گفتار خویش، با «حقیقت» بیگانه‌است و یا با آن دشمنی دارد.

 

شاید بتوان اتهام بیگانگی یک فرد را با حقیقت، در ردیف اهانت‌بارترین و سنگین‌ترین اتهام‌ها تلقی‌کرد. حقیقت، مادر ارزش‌هاست. هرکس که می‌خواهد از ارزش و اعتبار فاصله بگیرد، می‌تواند دشمنی خویش را با حقیقت اعلام‌دارد. بیهوده نبوده‌است که ارسطو[1] آن فیلسوف یونانی در مورد حقیقت و استادش افلاطون گفت:«حقیقت را از افلاطون[2] بیشتر دوست‌دارد.» تردید نیست که این سخن ارسطو، در همه‌ی سده‌های تاریخ، برای بسیاری از اندیشمندان و «حقیقت» پژوهان، سرمشق بوده‌است. هنوز هم در بسیاری از محافل، چه سیاسی و اجتماعی و چه علمی و ادبی، دُرُست در حساس‌ترین لحظات بحث و گفتگو که ممکن‌است کار به درگیری فکری برسد، چه بسا یکی از طرفین با بیان این وفاداری به حقیقت، بیشتر از هرچیز و هرکس، آب پاکی روی دست حریفان خویش بریزد و به بحث و جدل، پایان‌دهد. به یاد بیاوریم که این وفاداریِ ارزش‌آفرین و احترام‌برانگیز، به حقیقتی است که هزاران چهره‌دارد. چه بسا فرد مدعی، فقط چهره‌ی حقیقتی را به جا بیاورد که او در ذهن خویش مجسم ساخته‌است و به طور طبیعی، جز آن، هرچیز دیگر و چه بسا آن هزاران چهره‌ی دیگر حقیقت را، دروغ محض بپندارد.

 

طبیعی‌است که در چنان شرایطی که هرکس فقط به «حقیقت» خصوصیِ مادی و معنویِ خویش باور داشته‌باشد، دیگر سنگ بر روی سنگ بند نمی‌شود. واقعیت شیرین، در این بحث تلخ، آنست که انسان از همان آغاز، این نکته را دریافته که در مورد برآورده‌ساختن نیازهای مادی و اولیه‌ی خویش، چون به دیگران نیاز داشته‌است، لازم دیده، برای برتر و بهتر نشان دادنِ حقیقت مادی و خصوصی خود بر دیگران، دست از جدل بردارد. زیرا در این زمینه، پای مرگ و زندگی در میان بوده‌است. بدین‌جهت است که هیچ کشاورزی نمی‌گوید گندم من، «حقیقت» محض است و گندم همسایه، باطل محض. تنها می‌تواند ادعا کند که آرد گندم من، خوشمزه‌تر از آرد گندم همسایه‌است. اما هم او به عنوان یک انسان، حقیقتی معنوی، انحصاری، و خصوصی برای خویش دارد که آن را از حقیقت انحصاری و ذهنی دیگران، برتر و مقدس‌تر می‌پندارد. او بر گِردِ این حقیقت که گاه در قالبی مذهبی، فلسفی، اجتماعی و سیاسی نمایان می‌شود، دیوار بلندی ایجادکرده‌است تا دیگران نه آن را ببینند، نه بشنوند و نه بدزدند. نکته آنست که همه‌ی ویران‌گری‌ها، کشتارها و نفرت‌ها، ریشه در تفاوت همین حقیقت خصوصی و معنوی ‌انسان‌ها دارد که هرکس برآنست تا آن را همچون ناموس هستی، با همان آرایه‌ها و پیرایه‌ها، از دستبردِ مخالفان و دشمنان، محفوظ نگاه ‌دارد.

چهارشنبه، هفتم فوریه 2018



[1]/ Aristoteles/ تولد:384 قبل از میلاد/ مرگ: 322 قبل از میلاد.

[2]/ Platon/ تولد: 428 قبل از میلاد/ مرگ: 348 قبل از میلاد.