مورد دوم به کلاس ششم دبستان برمیگردد. آموزگاری داشتیم به نام «جلال تابعی» که به ما هشدار میداد که برای امتحانات نهایی ششم، خود را برای نوشتن انشاء آمادهکنیم. از دید او، ما بقیهی درسها را باید میخواندیم و یاد میگرفتیم. اما برای نوشتن انشاء، میبایست از تواناییهای ذهنی خود، کمک میگرفتیم. او گفت که میتواند از این راه به ما کمک کند و مقداری انشاءهای مختلف به ما بگوید که آنها را روی کاغذ بنویسیم و حفظ کنیم و هنگام نوشتن انشاء در آن امتحان نهایی، از هرجایی، جملهای بیاوریم و آنها را به هم پیوند دهیم تا نمرهی قبولی بگیریم. هر روز در زنگ انشاء او موضوع انشایی را به ما دیکته میکرد و ما آن را مینوشتیم و هفتهی آینده، وظیفه داشتیم آن را به طور نسبی، حفظ کرده و در جلو دیگر دانشآموزان بیانکنیم. او آدم سختگیری نبود و اگر هم حفظ نکردهبودیم، ملامتمان نمیکرد. یکبار در ضمن تقریر یکی از انشاءها، ناگهان وی کلاس را ترک کرد و به دفتر مدرسه رفت و لحظهای بعد برگشت. او در این زمینه، هیچ توضیحی هم نداد. فقط گفت الان برمیگردد. او برگشت و بقیهی انشاء را تقریر کرد. به درستی به یاد ندارم که من و ما، چقدر از آن انشاءهای تقریری، در امتحان نهایی بهرهبردیم. اما خوب به یاد دارم که حفظ کردن آن انشاءها، شوق مرا به نوشتن انشاء هنوز هم بیشتر افزایش داد.
هرچند دو سه سال بعد، کتابی دیدم که عنوان آن چیزی در حد «فن انشاء نویسی»بود. این را دوستی از همکلاسیهایم به من نشان داد و من هم کنجکاوانه، آن را ورقزدم. وقتی که انشاءهای نمونهی داخل آن را میخواندم، احساس میکردم که پیشاپیش، همهی آنها را میدانم. دقتکه کردم دیدم این همان کتابی بوده که آموزگار ما، برای تقویت انشاء ما، آنها را حفظ کردهبود و به ما تقریر میکرد بیآنکه بگوید از کجا گرفتهاست. البته ما تصور میکردیم که ساخته و پرداختهی ذهن خود اوست. آن روزی هم که کلاس ما را در وسط تقریر انشاء ترک کردهبود، برای آن بوده که بقیهی آن انشاء و یا کلماتی که بتواند مطلبهای قبلی را به بعدیها ارتباط بدهد، از ذهنش رفتهبود. او میبایست به دفتر مدرسه میرفت و آن کتاب را ورق میزد و با خواندن مجدد آن انشاء، بقیهی مطلب به یادش میآمد تا بتواند آن را برای ما تقریرکند.
مورد سوم به سال دوم دبیرستان برمیگردد. در آن سال، دفتر انشایی به دست من رسید که به من کمک بسیارکرد و شوق مرا نوشتن، چند و چندینبار افزایشداد. واقعیت آنست که در روستای ما، یکی خویشاوندان ما، جوانی بود که دیپلمش را گرفتهبود. او هفتسال از من بزرگتر بود. وی بعد ار گرفتن دیپلم، تمام کتابهای دوران دبیرستانش را به من داد تا اگر علاقهدارم به آنها نگاهی بیندازم و یا نگاهشان دارم و یا در بدترین حالت، روانهی سطل آشغالشانکنم. در میان این کتابها، دفتر صد برگی هم بود که او توضیحدادکه این دفتر انشاء کسی بوده که چند سالی از وی بزرگتر بوده و خیلی خوب انشاء مینوشتهاست. آن شخص، این دفتر را به وی داده تا اگر دوستدارد از آن استفادهکند. تصور من آنست که این خویشاوند روستایی من، از این دفتر، هیچ استفادهای نکردهبود. دلیلش آن بود که دفتر مورد نظر، بسیار تمیز و دستنخورده به نظر میرسید. با شناختی که از شخصیت او داشتم، او حال و حوصلهی مراجعه به چنان دفتری را هم نمیتوانست داشتهباشد. اما اینکه چگونه انشاءهایش را مینوشته، اطلاعی ندارم. فقط میدانم که در نوشتن انشاء بسیار ضعیفبود. زیرا وقتی من در کلاس اول دبیرستان، برای نوشتن یک انشاء مهم به او مراجعه کردم، صمیمانه گفت که از نوشتن عاجز است و سپس مرا حواله به کسی دیگر داد و به آن شخص توصیهکرد که آن انشاء مورد اشاره را برای من بنویسد. او نیز محبتکرد و این کار را انجامداد.
در کلاس دوم دبیرستان، یکروز، چشمم به همین دفتر افتاد که حتی آن را بازهم نکردهبودم. معلم انشاء ما در این سال، معلم جبر ما هم بود. نام کوچکش را به یاد ندارم. اما نام خانوادگیاش «سروری/Soroori»بود. او رفتاری جدی، مهربانانه و تکلیفطلبانه داشت. چه در ریاضی و چه در درس انشاء. از همان جلسهی اول، او این نکته را بازگفت که به درس انشاء، بسیار اهمیت میدهد و دوستدارد هرهفته، یک انشای تازه بنویسیم. از آنجا که تعداد ما در کلاس دوم آن دبیرستان، بسیار کم بود(بین پانرده تا بیستنفر بیشتر نبودیم)، او بر این نکته تکیهکرد که تلاشدارد هر هفته، بیشتر افراد بتوانند انشایشان را بخوانند. او ضمناً هشدار داد که تمامی انشاءها را هرهفته کنترل میکند. این سختگیریها موجب شد که من برای هفتهی بعد به فکر فرو روم که چگونه انشایم را بنویسم. هم به نوشتن آن علاقهداشتم و هم توانایی نوشتن در من، بسیار اندکبود. ناگهان به یاد آن دفتر انشاء افتادم. به سراغش رفتم و همینکه از راه نیاز، آن را ورق زدم، دیدم با چه خط خوشی، همه را پاکنویس کردهاست. از آن هفته، هنر من آن شد که از هر انشاء او، خطی یا تکهای را بگیرم و با یکدیگر و در رابطه با موضوع انشاء دادهشده، آنها را ترکیبکنم و انشایی یکدست ارائهدهم. هفتهی بعد که انشاء داشتیم، من جزو نخستین نفراتی بودم که معلم انشاء، خواست تا پای تخته بروم و آن را بخوانم. وقتی که خواندنم تمام شد، گفت:«آفرین. برایش کف بزنید». وی گفت که تا کنون به کسی در انشاء، نمره بیست ندادهاست. اما نمرهی این دانش آموز، کمتر از بیست، نمیتواند باشد. آن گاه، هرهفته، من تنها کسی بودم که بدون استثناء میباید انشایم را میخواندم و نمرهی بیست را هم میگرفتم.
هنوز چند هفتهای نگذشتهبود که مبصر کلاسمان دفتر انشایش را به من داد و گفت از تو خواهش میکنم که انشایی هم برای من بنویسی. هرچه به او گفتم که من انشاء خودم را به زور مینویسم، قبولنکرد. با توجه به آموزههای این مدت، توانستم برای او انشایی سرِ هم کنم. او بسیار سپاسگزار من شد. یکی دو هفته بعد از این، یکی دیگر از همکلاسیهایم که دوست و همبازی من در خارج از مدرسهبود، گلایه را سرداد که تو برای مبصر کلاس، انشاء مینویسی اما من بیچاره باید دست گدایی به سوی این یا آن خویشاوند درازکنم. یک انشاء هم برای من بنویس. رویم نشد بگویم برایم سخت است. گفتم باشد، مینویسم. از آن هفته به بعد، من بعد از نوشتن انشای خود در خانه، انشای این دو نفر را در مدرسه مینوشتم و تحویلشان میدادم. هنوز دوماهی بیشتر نگذشتهبود که احساسکردم نیازی به آن دفتر انشاء ندارم. زیرا به راحتی از عهدهی هر سه انشاء برمیآیم.
مورد چهارم، آشنایی من با آقای «ح.م»بود. انسانی متواضع، گوشهنشین اما باتجربه، بسیار کتابخوانده و معاشر با بیشتر شخصیتهای ادبی و فکری کشورمان در طول حداقل، سیسال از زندگی خویش. زمانی که پانزدهسال داشتم، او بیستسالهبود. به طور تصادفی در آرایشگاه یکی از بستگانم نشستهبودم و روزنامهی کیهان یا اطلاعات آن زمان را ورق میزدم که با این فرد آشناشدم. این آشنایی، عمیقترین تأثیر فکری، رفتاری و روحی را روی منگذاشت. من هرگز نقش این فرد را در زندگی خویش که با کمال صمیمیت، خواندهها و دانستنیهای خویش را در اختیار من میگذاشت، از یاد نمیبرم. او در آن هنگام، ظاهراً مدرسه را قبل از دادن امتحانات دیپلم، رها کردهبود و تنها شور و شوقش، برکتاب خواندن تمرکز یافتهبود. ما تقریباً به طور فشرده همدیگر را میدیدیم. در عرض چهار سال بعد که من هنوز در نیشابور زندگی میکردم، روابط ما، تنها بر پایهی بحث در بارهی آثار فکری نویسندگان، فلاسفه و اندیشمندان اجتماعی و ادیبان ایران و خارج از ایران،قرار گرفتهبود. معمولاً روزها بعد از ساعت چهار یا پنج بعد از ظهر، چه در طول بهار و تابستان و چه پاییز و زمستان، اگر نه هر روز، دستِ کم روز در میان، یکدیگر را ملاقات میکردیم. مسیرمان، خیابان فردوسی شمالی به بالای فرحبخشبود. از دبیرستان فردوسی به طرف بالا، زمینهای کشاورزی بود اما کورهراهی وجود داشت که ما در همان کوره را قدم میزدیم. من بیشتر اوقات شنوندهبودم و یا پُرسنده. او گویندهبود و یا پاسخدهنده. اگر میزان دانش او را صد میگرفتم، میزان دانش من در برابر او پنج هم نبود. از اینرو، وی برای من، نقش یک دوست دلسوز و یک معلم صمیمی را داشت. وی در شهر نیشابور آن زمان، بیشتر حالت شمعی را داشت که بسیاری از افراد تحصیلکرده، در اطرافش جمع میشدند. رابطهی او با بیشتر آنان، رابطهای عام اما بسیار صمیمانه بود. در نکتهپردازی و جمعکردن افراد در پیرامون خود، بسیار مهارت داشت و همه دوستش داشتند. نه به کسی حسادت میورزید و نه از کسی بد میگفت. من البته نیاز به زمان و موقعیتی دیگر دارم تا بتوانم از صحبتها و جلوههای ارجمند این شخصیت، به تفصیل صحبت کنم. او نه تنها برای من چنین نقش والایی داشته بلکه برای دو سه نفر دیگر هم اگر نه با این شدت، همین نقش تأثیرگذار را دارا بودهاست.
یکشنبه هفدهم فوریه 2019