اسپانیاییها معتقدند:«دوستِ همه، دوستِ هیچ کس نیست». واقعیت آنست که این اندیشه چه به شکل مَثَل و چه به شکلِ یک جملهی مشهور در میان مردم ما یا در میان ملل دیگر و عمدتاً در میان ملتهایی که در فضای آزاد فکری رشد نکردهاند، از دیرباز، وجود داشتهاست. اندکی اندیشه به عمق این گفته، پرده از یک انحصارطلبی عمیق و زنگزده برمیدارد که در میان مردمان چنین سرزمینهایی، عمر بسیار طولانی از سر گذراندهاست. به راستی چرا یک فرد نمیتواند با همهی انسانهای پیرامونی خود «دوست»باشد؟ هیچکس تعیین نکردهاست که میزان این دوستیها با همهی افراد باید به گونهای یکسان به نمایش درآید. چنین خواستی نه عملیاست و نه حتی قابل پذیرش.
هر انسانی، در دایرهی روابط خویش، فقط میتواند و عملاً فرصت آن را دارد که در زندگی روزانه با افراد معینی، رابطهی عمیق و سرشار از اعتماد متقابل و نسبی برقرارسازد. البته وقتی میگویم سرشار از اعتماد، بدان معنی نیست که انسانهای دیگر که در چنان دایرهی تنگ و محدود خانوادگی نیستند، غیر قابل اعتمادند. این بدان معناست که همهی آدمها حتی کسانی که گرایشهای بزهکارانه هم دارند، تا مرز معینی از گفتار و رفتار، قابل اعتمادند. اگر چه این قابل اعتماد بودن آنان در مقایسه با دوستانی که ما با آنها رابطهی عمیق داریم، نسبت یک به هزار را داشتهباشد. با چنین نگرشی، میتوان گفت که نه کسی در مناسبات انسانی، میتواند به طور کامل و مطلق، غیر قابل اعتماد باشد و نه قابل اعتماد.
آدمها در حوزههای خاصی از زندگی، گاه مقاومت و وفاداری عمیقتری دارند و در حوزههای دیگری، از نوعی سستی و دلزدگی فکری و احساسی برخوردارند. این وفاداری و مقاومت یا سستی و دلزدگی، در انسانها به تناسب تجربه، دانش و جهانبینی آنان، کاملاً متفاوتاست. اینکه ما نتوانیم با همهی انسانهای پیرامون خود، روابط عمیق برقرار سازیم، هرگز بدان معنا نیست که نمیتوانیم با آنان، روابط سطحیتر برقرارسازیم. چرا باید رابطهی معین و نیمهسطحی ما با یک فرد و رابطهی معین و کاملاً سطحی ما با فردی دیگر و رابطهی بسیار عمیق و دیرینهسال ما با فرد سوم، با یکدیگر در تناقض قرارگیرد؟ باور من برآنست که دوست همه، میتواند دوست همه باشد بیآنکه در بنیان دوستی آن فرد با افراد مشخصی که ویژگیهای خاصی را در برمیگیرد، خللی وارد سازد.
بر زبان آوردن برخی مَثَلها و گفتهها که گاه از سوی افراد معینی، حتی به عنوان سند علمی ارائه میگردد، بیشتر نشان از سطحیگرایی و تعمیمهای جاهلانه دارد. موردهایی از قبیل: «دشمنِ دوستِ من، دشمنِ من به شمار میآید». یا :«دوستِ دشمنِ من، دشمنِ من در نظر گرفته خواهدشد». یا «دشمنِ دشمنِ من، دوستِ من خواهدبود». بیشتر یادآور بازی با کلمات و یا اسارت در قفس برخی واژههای خاص و گاه به ظاهر، اعتباربخشندهاست. چه ممکناست کسی دشمنِ دوستِ من یا مخالفِ او باشد به آن دلیل که آن دوست در رابطه با آن فرد خاص، از خود، رفتاری غیر عاقلانه و منطقناپسند، بروز دادهاست. در اینصورت، چه جای آنست که ما «یکدوست» را رونوشت برابر با اصل خویش بدانیم و یک دشمن یا مخالف فکری را عنصری در نظر آوریم که هیچگونه شباهت رفتاری و انسانی با ما ندارد. به یاد داشتهباشیم که ما هریک، دارای خصلتهای متمایز و مشترکی هستیم که حتی در آن «تمایز»ها، برخی ویژگیهای «مشترک» نیز میتوانیافت و یا در آن خصلتهای «مشترک» نیز میتوان، «تفاوت»هایی را آشکارا شاهدبود. تنها بر بستر چنین نگرشیاست که میتوان با انسانها، رابطهی فکری برقرارکرد و با هرکس به تناسب دانش، تجربه، استحکام و یا سستی شخصیت، به داد و ستد رفتاری و کلامی پرداخت.
دوشنبه 22 سپتامبر 2014
عربها مَثَلی دارند که میگوید: «هیچ انسانی بدون دشمن نیست». شنیدن این مَثَل، ذهن انسان امروز را کمی برمیآشوبد. چرا باید هر انسانی، دشمن یا دشمنانی داشتهباشد؟ وقتی کسی به انسانهای پیرامونی خویش احترام بگذارد و حق کسی را پایمالنکند، چرا باید برای خود، دشمن بتراشد؟ و یا چرا باید تصورکند که دشمندارد؟ اندیشه به داشتن دشمن، در ذهن انسان، همیشه این نگرانی را ایجاد میکند که دیر یازود، فرد یا افرادی، در نخستین فرصت ممکن، زهر خویش بر جان و زندگی آن فرد، فرو خواهد ریخت. این نگرانی، قطعاً زندگی را برای انسان، تلخ و ناگوار خواهدساخت. تصور من آنست که در اینجا، انتخاب واژهها و ترکیبهای خاص با ذهنیتهای کهنه، زمینه را بیشتر برای شنیدن چنین مفاهیمی، از قبیل دشمن، دشمنی، دشمنانه و دشمنانگی آماده میسازد.
هرچند عامل دیگری نیز در این دشمنتراشیها، نقش تعیینکنندهای داشتهاست. آن عامل، چیزی جز چگونگی بیان مخالفت به شکلی آزاردهنده، اهانتبار و یا کمشمارنده نبودهاست. اگر کسی حتی در زمان کنونی، با چنین شیوهای با مخالفان فکری خود برخوردکند، زمینه را برای درگیری و سایشهای رفتاری و یا کلامی تند و گزنده، آماده خواهدساخت. هرچند باید این نکته را بازگفت که در دورانهای کُهَن، بیشتر مخالفتها اگر چه با زبانی نرم و مهرآمیز مطرح میگردید، عمدتاً به دشمنی تعبیر میشد تا تفاوت نگرش در مسائل گوناگون زندگی. شاید در آن دورانها، محافلی از این دست که در روزگا کنونی وجود دارد، وجود نداشته و یا تعداد آنها بسیار اندک بودهاست. وقتی فرهنگ تداخل بحث و کلام در جامعهای وجود نداشتهباشد، هرگونه حرکتی که موجب این تداخل گردد، بیشتر به کینورزی و دشمنانگی تعبیر میگردیدهاست.
البته باید اقرارکرد که مخالفت با هر فکر و عقیده برای کسی که دارنده و یا پیشنهاد دهندهی آن است، چندان لذتبخش نیست. بلکه نوعی وارد آوردن فشار روحی به کسیاست که میخواهد دست به کاری بزند که مورد نظر اوست و درست در چنان لحظاتی، کسی یا کسانی پیدا میشوند و با آن شخص یا مخالفت کلامی خود ابراز میدارند و یا در عمل، کارشکنیهایی را موجب میگردند. ناگفته پیداست که کارشکنی عملی، مرحلهی بسیار عمیقتر و جدیتری از مخالفت با یک طرح، برنامه و یا اندیشه تلقی میگردد.
در دورانهای گذشته، صراحت لهجه از موردهایی بوده که گفته میشده، دشمنان بسیاری را برای فرد دارندهی آن فراهم میآوردهاست. میتوانم بگویم که اگر غرض از صراحت لهجه، عبارت از بیان آشکار هرگونه اندیشهای باشد که در ذهن ما میگذرد، قطعاً زمینه را در هر دورانی از تاریخ، برای به وجود آوردن مخالفان و دشمنان گوناگون، آماده خواهدساخت. باید به یاد داشتهباشیم مخالفت فکری، اگر به گونهای مطرحگردد که شخصیت طرف مقابل ما را، زیر ذرهبین تردید و بیاعتباری قراردهد، گذشته از زمان و مکان و حتی گذشته از زبان و فرهنگ و یا موقعیت اجتماعی افراد، بستری برای تنشهای تلخ و عمیق، فراهم خواهد ساخت.
مخالفت با اندیشههای دیگران در بحثها و گفتگوهای محفلی و یا حتی رسمی و اداری و یا رسمی و سیاسی آنهم در سطح دارندگان قدرت نظامی، اگر با هنر بیان و برخورد احترام آمیز و حتی دور از نیش و کنایه نباشد، نه تنها توفبقی نخواهدداشت بلکه عملاً زمینه را برای شکست در آن بافتهای خاص آماده خواهدساخت. شاید بهتر باشد این مَثَل عربها را به این شکل بیانکنیم که هر انسانی با رفتار و گفتار خویش، عملاً میتواند برای خود، هزاران دشمن بتراشد که حتی برخی از آنان در عمل، به چیزی کمتر از مرگ آن فرد، راضی نباشند.
دوشنبه 22 سپتامبر 2014
«شکیبایی» از خصلتهاییاست که مردمان هر سرزمین، در مورد آن، دارای دریافتهای معین و متفاوتی هستند. این دریافتها به تناسب تجربهی دههها و سدههایی به دست آمدهاست که ملتها، چه در حوزهی پیروزی و چه در گسترهی شکست، با آن رو به رو بودهاند. نمیتوان ملتی را پیداکرد که عنصر شکیبایی، جایی در فرهنگ رفتاری و اندیشندگی او نداشتهباشد. در نیجریه، مَثَلیاست به این شکل:«کسیکه از شکیبایی برخوردار باشد، از همهچیز برخوردار است». در کشور سوئد، مَثَل دیگری رایجاست که میگوید:«هیچ کس از مدرسهی شکیبایی، کاملاً کارآزموده بیرون نیامده است».
نگاهی به این دو مَثَل که هرکدام متعلق به ملتهایی است که در دو قارهی متفاوت و شرایط جغرافیایی، تاریخی، اقتصادی و سیاسی متفاوت زندگی میکنند، نشان میدهد که چگونه عملکرد شکیبایی، در میان مردم این دو سرزمین، ذهنیتهای متمایزی به وجود آوردهاست. وقتی مردم نیجریه، دارندگان شکیبایی را با دارندگان همهچیز یکسان میگیرند، میتوان دریافت که در آن سرزمین، به علت وجود فقر، وجود شرایط خاص اجتماعی، شکیبایی در بیشتر اوقات، یگانه راه ممکن به دریافت برخی از آرزومندیها و یا خواستهای انسانیاست. بدین معنی که اگر در نقطهای یا منطقهای از این سرزمین، به دلیل خشکسالی و یا سیل، مردم در خطر گرسنگی و قحطی قرار داشتهباشند، یگانه راه نجات برای آنان، شکیباییاست تا کمککنندگان بتوانند خود را به آنها برسانند و از خطر گرسنگی، سیل و یا ویرانی زلزله نجاتدهند.
تردید نمیتوان داشت که این شکیبایی، قطعاً با رنج، با اندوه و با نگرانی، آمیختهاست. اما در چنان شرایطی که هرگونه بیقراری، چه بسا تلاطمهای فاجعهبار در میان مردم گرسنه و منتظر پدید آورد که عملاً دسترسی به همان اندک غذای آرزومندانه نیز به سادگی میسر نگردد، شکیبایی توأم با درد، یگانه راه نجات آنان به شمار میآید. این را نیز بیفزائیم که یکی دیگر از ابعاد شکیبایی در این سرزمینها، گرهخوردن آن با جلوههای مذهب و اخلاقاست. در شماری از ادیان و چه بسا در همهی آنها، این توصیه وجود دارد که خداوند، انسانهای شکیبا را دوستدارد و به آنان، برای وفادار بودن به این خصلت، توجه بیشتری خواهدداشت. این نکته، قطعاً در خلال سدهها و هزارههای متوالی، چنان در جان مردم این سرزمینها نشسته که داشتن شکیبایی، بیآنکه رابطهی آن با موضوع مورد نظر مشخصگردد، تبدیل به یک خصلت برجستهی انسانی گردیدهاست.
وقتی حافظ، «صبر و ظَفَر» را دو دوست دیرین به شمار میآورد که همیشه پس از «صبر» نوبت به «َظفَر» خواهدرسید، قطعاً در رابطه با چنان ذهنیات توصیهشدهای است که از دیرباز، از سوی صاحبان ادیان و مبلغان اخلاق به عمل آمدهاست. در حالی که شکیبایی در معنای کلی و مطلق آن که انسان رابطه و اندازهی آن را نداند، نه پسندیدهاست و نه ناپسند. پذیرش ستم و سکوت در برابر سیلاب نابرابریهای اجتماعی، هرگز جزو خصلتهای برجسته و تضمینکنندهی پیروزی، به حساب نیامدهاست و نخواهدآمد. همچنان که ناشکیبایی در برابر روندی که ما به توفیق آن، باور قطعیداریم، میتواند زیانهای بسیار بزرگی به منافع آیندهی ما و یاران و هموطنانمان وارد سازد.
از طرف دیگر، وقتی مردم سوئد به این نکته توجه میکنند که هیچکس تاکنون نتوانستهاست از مدرسهی شکیبایی، کارآزموده بیرون آید، چه بسا اشاره به این نکته داشتهباشد که شکیبایی در برابر مسؤلانی که از سوی مردم برگزیدهشدهاند تا شرایط اجتماعی و اقتصادی بهتری برای آنان پدیدآورند و در عمل، بدینکار توفیقی حاصل نکردهاند، کاری چندان دلپسند به شمار نمیآید. در این میان باید این نکته را نیز در نظر داشت که در کشورهایی مانند سوئد، در سایهی اندیشه، عملگرایی منطقی و نظامی دمکراتیک، شکیبایی به جا و جهتداده شده برای هدفهای مشخص، توانستهاست نقش کارساز خویش را در طول تاریخ، به خوبی ایفاکند.
یکشنبه 21 سپتامبر 2014
یک مَثَل هندی میگوید:«تأثیر ویرانگری که یک کلام زشت و اهانتبار برجان یک انساندارد، نه زهر کُشنده دارد و نه شمشیر بُرنده». نظیر این مَثَل در زبانهای دیگر نیز با مقداری اختلاف در نحوهی بیان، وجود دارد. مسأله آنست که چرا باید یک واژه یا یک جمله که از مشتی کلمه، آوا و حرفهای الفبا تشکیلشده، وقتی که بر جان انسان وارد میشود، چنان تأثیر ویرانگر و زخمیکنندهای داشتهباشد که نتوان آن را بازخم شمشیر و یا حتی تأثیر سَم بر جسم انسان مقایسهکرد؟ جواب این پرسش در آنست که زخم کلام، حاصل انبوهی از ارزشهای تاریخی، فرهنگی، اخلاقی و اجتماعی است که وقتی وارد ذهن شنونده و یا خواننده میشود، مانند گردبادی، او را درهم میپیچد. انسان موجودیاست رشد کرده و آویزان از ساقههای درخت فکر و فرهنگ. شخصیت او حاصل همهی ملامتها، قدردانیها، اعتباردادنها و بیاعتبارکردنهاست. او در دوران رشد خویش، نه تنها طعم واژههای نوازشگر و بالابرنده را میچشد بلکه طعم واژههای تازیانهزن و فروآورنده را نیز با همهی جان احساس میکند.
شاید بهترباشد مثالی بیاوریم تا موضوع، بهتر بازشود. من ترجیح میدهم از دو واژهی «سازشکار» و «مقاوم» کمک بگیرم که در همهی زبانها و فرهنگها، به دلیل حضور نیزوهای فعال سیاسی و اجتماعی، روزانه به کار گرفته میشود. وقتی به این دو واژه نگاه میکنیم میبینیم که در واقعیت امر، تشکیلشده از مقداری «حرف»است که خارج از آن ترکیب، نه چیزی را ویران میکنند و نه آباد. اما وقتی که آن حروف، در یک ساختار واژگانی خاص قرار میگیرند، مفاهیمی را شکل میدهند که در هر فرهنگ و زبان، دنیایی از اندیشه، تجربه، شکست، پیروزی و نام و ننگ را با خود به همراه میآورند.
هریک از آنها، در چنان پوستهای از مفاهیم تاریخی و اجتماعی پیچیده شدهاند که وقتی اهل زبان و بومیان یک فرهنگ، آن را میشنوند و یا میخوانند، همهی آن مفاهم در ذهنشان بار دیگر جان میگیرد. جالب آنست که این واژهها در هرسرزمین و با هر فرهنگ متفاوت، معناهای متفاوتی را تداعی میکنند. خصلت «سازشکار» برای یک ایرانی، عمدتاً بار منفی دارد در حالی که همین واژه در غرب از معنای مثبتی برخوردار است. فرد سازشکار در غرب به کسی گفته میشود که واقعیت را بر سلیقهی فردی و حتی احساس فردی خویش ترجیح میدهد. او حاضر است با شخصی که متعلق به حزب مخالف سیاسی است اما در یک مورد معین، توافق نظر دارد، از در سازشدرآید تا منافع ملی حفظ گردد. این سازشکاری و سازشپذیری، نشان از آن دارد که یک فرد در پی بهترکردن شرایط یک طرح و یا پیشبردن یک کار معیناست. در حالی که سازشکاری در فرهنگ ما به معنی آنست که یک فرد هیچگونه ثبات عقیده ندارد و برای حفظ منافع فردی خویش، حاضر است با هر سازی برقصد.
حتی واژهی «مقاوم» در فرهنگ ما، دارای بار مثبت معناییاست در حالیکه در فرهنگ غرب، از یک بار منفی معنایی برخوردار است. در فرهنگ ما به کسی نام «مقاوم» اطلاق میشود که در برابر دشمن و خاصه دشمنِ مردم یا دشمنان مردم، مقاومت کند و خود را به بهای ارزان نفروشد. در حالی که این واژه در فرهنگ غرب، به معنی آنست که شخص مورد نظر در برابر هرگونه دگرگونی مثبت و یا تکامل اجتماعی، حاضر به نشاندادن انعطاف نیست و سعی برآن دارد تا در اندیشههای تارعنکبوتبستهی خویش، همچنان باقی بماند. به همین دلیلاست که وقتی در غرب به کسی عنوان سازشکار را اطلاق میکنند به معنی آنست که او را قدرنهادهاند و از وی تجلیل به عمل آوردهاند. در حالی که به کار بردن واژهی مقاومت برای آن غربی، بدان معناست که او در برابر هرگونه حرکت تکاملیابنده و گشایشگرانه، مقاومت میکند و حاضر به سازش نیست.
یکشنبه 21 سپتامبر 2014
برخی جملهها، گفتههای بزرگان و مَثَلهای رایج با وجود آن که ریشه در تاریخ یک ملت و تجربههای روزانهی او دارند، عملاً چنگی به دل نمیزنند. انسان از خویش میپرسد که آیا جملهای از این دست که :«اگر نمیخواهی سنگی به سوی تو پرتاب شود، با یک دیوانه از سنگ صحبت مکن» میتواند بازتاب اندیشههای مردم ترکیهباشد؟ من چنین گمانی ندارم. اما از طرف دیگر، برآن سرم که چگونه میتوان چنین نتیجهگرفت که اگر با دیوانهای از سنگ صحبتکنیم، بیم آن وجود دارد که از سوی او، سنگی به طرف ما پرتابشود. اگر انسان بخواهد همین شیوهی برخورد را بازهم تعمیمدهد، به این نتیجه میرسد که اگر در حضور دیوانهای از آب سخن بگوییم، او یا سخن از تشنگی خویش خواهدگفت و یا آب به طرف ما خواهدپاشید.
تردید ندارم که بسیاری از این مَثَلها، چنان دیرینهسال هستند که انسان نمیتواند به سازندگان و گویندگان آغازین آنها، خُرده بگیرد که چرا بیماران روانی را به عنوان موجوداتی در نظر گرفتهاند که گویی نطفهی آنان از همان آغاز در موجی از دیوانگی و یا در بستری از بیماریهای گوناگون روانی بسته شدهاست. واقعیتی که در برابر ما قرار دارد آنست که هنوز مردم متمدن و آگاه دنیای امروز، از این جملهها و گفتهها با بیان همان مفهومی استفاده میکنند که دیرینگان میکردهاند. یعنی کمکگرفتن از یک جمله برای القاء معنایی یک بحث و یا جدال کلامی.
ممکناست شماری بر من ایراد بگیرند که بیش از حد انتظار، مته به خشخاش میگذارم. بدین معنی که هیچگونه توجهی به نتیجهگیری و یا معنارسانی جمله یا جملههایی از این دست در بافتهای کلامی نداشتهام. اگر بخواهم کمی موضوع را بازکنم شاید بتوان گفت که برای استفاده از این جمله در برخی ساختارهای معنایی و یا حتی رفتاری، نیاز به آن نیست که ما بیماری روانی دیوانگان را منکر باشیم و یا رفتار غیرعادی آنان را پدیدهای بدانیم که نتیجهی قهر و خشم خداوند به آن فرد و یا پدر و مادر او بوده باشد. واقعیت آنست که بسیاری از مردم روزگار، چنین جمله یا جملههایی را میشنوند و میخوانند و منظور گوینده را در آن ساخت و بافت مشخص کلامی درک میکنند بیآنکه به این اندیشه بیفتند که دیوانگان را بیماران روانی در نظر آورند و یا حاصل خشم خداوند بدانند و یا کسانی در نظر مجسم سازندکه تقدیر از همان آغاز، قرعهی چنان کمبودها و بیماریهایی را به نام آنان زدهباشد.
چنین مَثَلها و جملههایی به حیات معنوی خویش، صرفنظر از چگونگی باورهای ما ادامه خواهندداد. مردم روزگار در شبکهی ارتباطی خود با دیگر مردمان، آن چنان نیازمند رد و بدل کردن اطلاعات انبوه این روزگار هستند که اگر بخواهند جوهر آن اطلاعات را ذره ذره بشکافند و بر بال کلمات سوارکنند، بخش زیادی از اندیشهها و گفتههای انسانی آنان، ناگفته باقی خواهدماند. از اینرو، کلمات قصار از شخصیتهای فکری جهان، مَثَلها و حتی شعرهای کوتاه، چنان در القاء ذهنیت ما به مخاطبمان تأثیرگذار خواهدبود که ما را از دادن توضیحات بیشتر و احتمال ایجاد سوء تفاهمهای دردسرساز، بینیاز خواهدساخت. در این زمینه، شاید بیفایده نباشد این دوبیت را از یک رانندهی تاکسی نقلکنیم که آن را در وسیلهی نقلیهی خود در مقابل چشم مسافران قرارداده تا کار او را راحتسازد و مسافران را به وظیفهای که در برابر او دارند، توجهدهد:
«ممنون زمسافری که از پیش/ آمادهکند کرایهی خویش/ وقتی که پیاده شد بخندد/ در را کمی آهسته ببندد».
یکشنبه 21 سپتامبر 2014