برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

گستره‌ی زندگی و تعبیرهای متفاوت


من وقتی در این جمله‌ی Gore Vidal / 1925-2012/ نویسنده‌ی آمریکایی تأمل می‌کنم، می‌توانم بگویم که با بخش سنگین دریافت او از موفقیت، موافق نیستم. جمله‌ی او چنین‌است:«کافی نیست که انسان در کارها موفق شود. در این ماجرا، قطعاً افراد دیگری می‌بایست شکست بخورند.» گفته‌ی این نویسنده، بازتاب اندیشه‌ای است که جهان را یکسره، میدان مسابقه می‌بیند. انگار همه چشم در چشم یکدیگر یا چشم به دهان و دست و پای یکدیگر دوخته‌اند تا ببینند، آن‌دیگری چه می‌کند، چه می‌بیند و چه می‌گوید. در این انجام‌دادن، دیدن و گفتن، انگار همه از هم می‌ربایند تا سهم خویش را در بیشترداشتن از زندگی بیشترکنند و سهم دیگران را کاه‌ش دهند. ممکن‌است بسیارانی بگویند که مگر واقعیت چنین نیست که جهان، از آغاز حضور انسان و حیوان بر گستره‌ی کره‌ی خاک، میدان مبارزه‌ی انواع بشر با یکدیگر، با حیوانات وحشی و اهلی و حتی با طبیعت زنده و هزار زبان‌است.

 

در پاسخ به این کسان باید بگویم که آنان بخشی از واقعیت را می‌بینند و سپس آن‌را به همه‌ی هستی، تعمیم می‌دهند. من معتقدم که بخشی از جهان و زندگی، میدان چنین مبارزه‌ای  که اینان می‌گویند، هم هست و هم نیست. برای بودن آن، می‌توان مثال‌های بسیاری ارائه‌داد. به عنوان مثال در گستره‌ی اقتصاد اگر نظری بیندازیم، درمی‌یابیم که در کشورهای صنعتی و دمکرات، این رقابت یا مسابقه‌ی برنده‌شدن، از قانونمندی‌های خاص خویش برخوردار است. سرمایه‌های بزرگ در رقابت با دیگر سرمایه‌های متوسط و کوچک، بهتر می‌توانند چه در دوران رشد و شکوفایی اقتصادی و چه در دوران‌های بحرانی، از ورشکستگی دوری جویند و جان به سلامت به دربرند. آن‌ها چه بسا در شرایطی، حاضرباشند برای مدتی، محصولات خود را زیر قیمت تولید به بازار عرضه‌کنند تا خرده‌سرمایه‌هایی که تاب چنین حرکت‌هایی را ندارند، یا ورشکسه‌شوند و یا زیرکانه، عرصه‌ی تنگ‌شده بر خویش را ترک‌کنند.

 

یکی از مثال‌های زنده در یکی دوسال اخیر، موضوع اُفت قیمت نفت است. کشورهایی مانند عربستان و چند کشور دیگر نظیر آن، چه بسا نفت را به بهایی کمتر از هزینه‌ی استخراج و تولید آن به بازار عرضه‌ می‌کنند تا رقبای جسوری را که اندیشه‌ی میدان‌داری در این گستره به سرشان زده‌‌است، درهم بشکنند و بعد قیمت نفت را به شکلی که می‌خواهند بالا ببرند. البته گاه اتفاق می‌افتد که رقبای جسور و ضعیف، درهم شکسته می‌شوند اما قیمت نفت همچنان در سطح پایین می‌ماند. در این‌جا باید علت این امر را، درعوامل دیگری جستجوکرد نه در کارنکردن رقابت‌های ویرانگر سرمایه‌داران کلان در مقابله با سرمایه‌های خُرد. علت این امر را می‌توان از جمله در تولید بسیار زیاد نفت توسط آمریکا و روسیه و گرایش کشورهای صنعتی، برای رهایی از وابستگی به نفت، با شتابی دم‌افزون جستجوکرد. البته زمان چندان دوری به آن دوره که این عدم وابستگی بسیار آشکار و قدرتمند در کشورهای پیشرفته‌ی صنعتی به نمایش درآید، نمانده‌است. اگر ما عرصه‌های دیگر زندگی را نیز نگاه‌کنیم، می‌بینیم که در مسابقات ورزشی درون یک کشور، یا میان چند‌کشور، یا میان چند قاره‌ و غیره و غیره، باید رقیبی یا رقبایی در یکی از رشته‌های ورزشی شکست بخورد تا فرد یا افراد دیگری بتوانند به عنوان پیروز نهایی اعلام گردند.

 

باید بگویم که همه‌ی این‌ها فقط بخشی از محتوای جمله‌ی نویسنده‌ی آمریکایی‌است. بخش دیگر آن به کسانی برمی‌گردد که کارشان، چندان در میدان رقابت قرار ندارد که انسان بخواهد رشد و گسترش قدرت این یک را مصادف با ضعف و محدود شدن نیروی آن فرد دیگر، بداند. ممکن‌است عده‌ای این نکته را مطرح‌سازند که موفقیت یک شاعر و یا نویسنده‌ی معین، می‌تواند علاقه‌ی مردم را به شماری از شاعران و یا نویسندگان دیگر کاهش‌دهد. البته در این گفته، مقداری از حقیقت نهفته‌است اما نه همه‌ی حقیقت. علتش آنست که نویسندگان و شاعران و یا به طور کلی هنرمندانِ عرصه‌های گوناگون هنری، کارخانه‌ی تولید پژو یا رِنو و یا بنز نیستند که محصولاتشان با یک رشته ویژگی‌های تکنیکی و کیفی، محصولات ارزان و بی‌کیفیت را از میدان به درکند. کارهای هنری، حاصل ذوق، تجربه، دانش، شخصیت، پختگی و خامی هر انسانی‌است که با آن انسان دیگر، گاه تفاوت‌های چشمگیری دارد. قاعدتاً این درست‌است که آثار هنری عمیق و با کیفیت، دوام دور و درازتری دارند. شاید این دوام، سر به صدها و چه بسا هزاران هزار سال بزند و یا تا زمانی‌که بشریت در روی کره‌ی زمین باقی‌است، این آثار نیز از ارج و احترام و محبوبیت برخوردار باشند.

 

در یک جامعه با توجه به سلیقه‌های متفاوت، دانش و تجربه‌های گوناگون، میزان پسند افراد نیز از آثار هنری مختلف، کاملاً متفاوت‌است. برای شماری از مردم، نویسنده و شاعر محبوبشان در شخصیتی خلاصه می‌شود که نه نوشته‌هایش عمق و معنایی دارد و نه حتی نثر و یا شعرش، از بافت زیبا و خلاقانه‌ی هنر زبانی برخوردار است. همچنان که شاعر و یا نویسنده‌ای دیگر با اندیشه و زبانی کاملاً متفاوت، باز شماری دیگر را در پیرامون خود جمع می‌کند. این را نیز بگویم که افرادی مانند فردوسی، خیام، مولوی، سعدی و حافظ حزو شاعران استثنایی تاریخ زبان فارسی هستند که شمار مخالفانشان بسیار اندک‌است و یا اصولاً ممکن‌است کسی مخالف آنان نباشد. حتی اگر مردم، شعر آن‌ها را نخوانده‌باشند و یا عمق اندیشه‌های آنان را درک هم نکرده‌باشند، باز از طریق دیگران، به چنان درجه‌ای از شناخت مختصر از این شخصیت‌های کلامی رسیده‌اند که با علاقه و حتی افتخار، خود را جز هواداران و دوست‌داران چنین افرادی به شمار می‌آورند. از اینان که بگذریم، دیگر شاعران و نویسندگان کشورمان، چه در گذشته‌های دیر و دور و چه در زمان حال، هرکدام، گروهی را هوادار خویش دارند. در این میان، شاید منتقدان منصف و غیر جانب‌دار، بتوانند از هرکدام از این شخصیت‌های کلامی، تصویری روشن و گویا ارائه‌دهند بی‌آن‌که از دیدگاه احساسی، شاعر و نویسنده‌ای را باطل و آن دیگری را نماینده‌ی بلافصل، حق و حقیقت بدانند.

 

باید گفت که در این عرصه که هنرمندان کلامی، تصویری و حتی آوایی، آثار خویش را به مردم عرضه می‌کنند، کمتر اتفاق می‌افتد که کسی اعلام‌دارد که فلان شاعر و یا نویسنده، به علت آمدن افراد قوی‌تر و بهترنویسی از آنان، ورشکست شده‌اند. به عبارت دیگر، می‌توان ادعاکرد که در این گستره، ورشکستگی معنایی ندارد مگر کسی که موازین هنری و انسانی را ندیده بگیرد و کلامش بازتاب باران زشتی‌ها و پلشتی‌های یک گروه قدرت‌مدار، علیه گروه و یا گروه‌های ضعیفی در جامعه گردد. در آن صورت، می‌توان ادعاکرد که کار این افراد، عملاً فریب‌دادن مردم‌است و تنها با دروغ و دغل‌نویسی و با حمایت افراد معینی می‌توانند تا زمان معینی به این شیوه، کار یا زندگی‌کنند. هرچند چنین کارهایی در کشورهای پیشرفته‌ی صنعتی و دمکرات، چندان راه به دهی نخواهدبرد. زیرا قانون سالم و دور از سوء استفاده‌های فردی، جلو چنین کارها را در همان آغاز می‌گیرد. اما به طور طبیعی، در کشورهای عقب مانده که با نظام‌های غیر دمکراتیک اداره می‌شوند، چنین افرادی، در خدمت اهداف چنان نیروهایی قرار می‌گیرند که دست کم از نظر اقتصادی، تا آن‌جا توانایی دارند که می‌توانند نان و آب اینان را تا هر زمان که مصلحت اقتضاکند، تأمین‌سازند.

 

برمی‌گردم به جمله‌ی نویسنده‌ی آمریکایی. به اعتقاد من، گفته‌هایی از این‌دست که به علت اعتبار این افراد، در ذهن انسان‌های بسیاری، چنان می‌نشیند که حتی چون و چرا در آن، راه‌دادن، بدل به کفر می‌گردد، می‌تواند عملاً در حوزه‌ی اندیشندگی، تلفات فکری و رفتاری انسانی داشته‌باشد. اما آن‌چه که اهمیت دارد آنست که ما بتوانیم عادت‌کنیم که هر سخنی را که می‌خوانیم و یا می‌شنویم، مقداری مورد بررسی و تأمل قراردهیم و ارزش آن را در رابطه با واقعیات زندگی، به گونه‌ای منصفانه بسنجیم. این کار، چندان ساده نیست. نیاز به ترازوی فکری سالم و معیارهای قابل قبول منطق و علم دارد.

چهارشنبه شانزدهم سپتامبر 2015

سعادت و اندوه پنهان آدمی


یک مَثَلِ هندی می‌گوید:«به حال کسی که سعادتمند است، حسد مَبَر. تو از اندوه پنهان او بی‌خبری.» این مَثَل، در ذهن من، اندیشه‌های گوناگونی را به حرکت درمی‌آورد. پاره‌ای از آن‌ها در تضاد با یکدیگرند و شماری، به موازات هم حرکت می‌کنند. اما قبل از هرچیز، نخست باید دید که آیا سعادتمند بودن، با اندوه پنهان آدمی در تضاد است و یا بخشی از آن به شمار می‌آید؟ پاسخ به این پرسش، نمی‌تواند در جواب‌های «بله» و «نه» خلاصه‌گردد. اما اگر به گونه‌ای ساده‌دلانه بخواهم سعادت انسانی را توصیف‌کنم باید بگویم که سعادتمند بودن به معنی آنست که انسان قاعدتاً نمی‌بایست هیچ اندوهی در زندگی خویش داشته‌باشد. نه اندوه نهان و نه اندوه آشکار. با چنین توصیفی از خوشبختی، باید گفت که اگرکسی در زندگی خویش، نگرانی و اندوه داشته‌باشد، چه از نوع آشکار و چه از نوع نهان آن، موجودی‌است بدبخت و یا کمتر خوشبخت.

 

در همین‌جا، یک نکته‌ی دیگر نیز چهره می‌نماید. آن نکته آنست که خوشبختی ساده‌دلانه‌ی انسانی، هیچ اندوهی را برنمی‌تابد. با چنان معیاری، اگر اندوهی آشکار در زندگی یک فرد خوشبخت وجود داشته‌باشد، او باید ادعای خویش را برای خوشبخت بودن پس بگیرد. اگر دیگران هم چنین نسبتی را به او بدهند، بسیار نسبت نادرستی داده‌اند. زیرا همه می‌بینند که نگرانی‌های معینی بر زندگی آن فرد، سایه‌ افکنده‌است. دیگر چه جای آنست که سیاهی را، سپیدی بنامیم؟ اگر هم آن فرد در زندگی فردی و خانوادگی خود، نگرانی خاصی داشته‌باشد که مردم از آن بی اطلاع باشند و یا فقط افراد معدودی بدان آگاه، در آن صورت، باید تابلو خوشبختی را از سردرِ خانه‌ی او پایین‌کشید. زیرا نگرانی نهان او، بر هستی آن خوشبختی حسدآفرینانه از سوی مردم، خط بطلان می‌کشد.

 

در این مَثَل، بُعد دیگری نیز نهفته‌است. آن بُعد عبارت است از حسد نبردن به هرکس که خوشبخت‌است. زیرا امکان آن وجود دارد که در زندگی آن فرد به ظاهر خوشبخت، اندوه نهانی خانه کرده‌باشد که من و شما از آن بی‌خبریم. از آن‌جا که افراد خوشبخت، چنان ظاهری از زندگی خود ارائه می‌دهند که کمترین تَرَکی در آن‌ دیده نمی‌شود، پس باید این احتمال را گذاشت که هر انسان خوشبختی، اندوهی را از دیگران پنهان کرده‌است تا آنان لحظه‌ای در خوشبختی او، تردید روا ندارند. نتیجه آن می‌شود که بیش از نیم میلیارد از جمعیت هند، هرگز نباید در حسرت زندگی پُر زرق و برق و سرشار از فراوانیِ افراد ثروتمند و یا افرادِ موفق باشند. زیرا این احتمال وجود دارد که پشت دیوار خانه‌ی هر فرد خوشبخت، چه از ساکنان هند و چه از ساکنان کشورهای دیگر، چه بسا نگرانی‌ها، درد و داغ‌ها و یا غم‌های عظیمی خانه کرده‌باشد. مَثَلِ مورد نظر، در عمل همه‌ی افراد فقیر، بدبخت، پژمرده و بی‌خانمان را مخاطب قرار می‌دهد که اگر خوشبختی بی‌اندوه می‌خواهید، در حسرت خوشبختی خوشبختان نباشید. آنان فقط به ظاهر خوشبختند اما در باطن، با غم‌های بزرگی دست و پنجه نرم می‌کنند.

 

این مَثَلِ هندی، اشاره نمی‌کند که نشانه‌های بنیادین خوشبختی و بدبختی مردم، کدام عناصر تعیین‌کننده‌است. زیرا اگر بدان‌ها اشاره‌شود، ناگهان مردمان فقیر، بی‌خانمان، بیمار و دردمند با صدای بلند اعلام می‌دارند که ما خواهان همان غم نهان افراد ثروتمند هستیم اما دوست‌داریم، بخشی از خوشبختی آنان را بچشیم، بنوشیم، بپوشیم، مصرف‌کنیم و یا بخوریم. نکته‌ی دیگر در این گفته آنست که چنین اندیشه‌هایی در قالب مَثَل و ضرب المَثَل، خاص سرزمین‌هایی است که بی‌عدالتی اجتماعی، نابرابری زن و مرد، تعصبات دینی و فرهنگی، بیداد می‌کند. هنوز یکی دو ماه بیشتر از خودکشی یک دختر جوان هندی نمی‌گذرد که به علت ناامیدشدن از تغییر تصمیم پدرش مبنی بر درست‌کردن توالت در خانه، به زندگی خویش خاتمه داده‌بود. دلیل انصراف پدر دختر آن‌بود که فکر کرده‌بود پولی را که برای درست‌کردن یک توالت خصوصی برای اعضای خانواده پس‌اندازکرده، بهتراست برای ازدواج دخترش نگه‌دارد. در حالی‌که دختر او، سال‌ها منتظر روزی بوده‌است که پدرش بگوید حالا پس‌انداز من بدان حدرسیده که قادرم در خانه‌ی خودمان، یک توالت خصوصی درست‌کنم. اما با تغییر تصمیم پدر، آرزوهای دختر مورد نظر، به کلی برباد رفته‌بود. برای انسان جوانی که نمی‌تواند افق‌های بازتر و دورتری را ببیند، خودکشی یگانه راه چاره بوده‌است.

 

فقط کافی‌است کمی به این حادثه بیندیشیم. تردید ندارم که در خانه‌ی مورد نظر، دختر آنان، یگانه فرزند نبوده‌است. اگر حتی مجسم‌کنیم که دختر آنان، بزرگ‌ترین فرزند خانواده بوده و از عمر او، بیست سال نیز می‌گذشته، این بدان معناست که اعضای این خانواده، در خلال بیست و یک‌سال زندگی مشترک، از داشتن یک توالت خصوصی محروم بوده‌اند. به راستی آیا چنین پدیده‌ای از نظر انسانی، شرم‌آور نیست؟ من نمی‌خواهم این شرم را متوجه شخص خاصی سازم. زیرا در پی آن، دریچه‌ای به مسائل سیاسی باز می‌شود که دیگر بر آن، پایانی متصور نیست. اما به عنوان یک‌انسان، می‌توان این نیاز را برای یکایک افراد کره‌ی زمین، ضروری و ابتدایی نامید. حتی در دوردست‌ترین روستاهای یک کشور فقیر آفریقایی نیز، شعله‌های چنین نیازی، چنان زبانه نمی‌کشد که دختر جوانی را در هند، در کام خود بسوزاند. تردید ندارم که آن دختر جوان، جزو نخستین قربانیان خاموش نیاز به ابتدایی‌ترین عنصر زندگی انسان در این کشور نبوده‌است.

 

اگر جای چندان دوری نرویم، من در ایرانِ پنجاه یا شصت سال پیش، خانه‌هایی را دیده‌ام که توالتشان، از داشتن «در» محروم بوده و یک پارچه‌ی پاره و کثیف، به ایفای چنین نقشی پرداخته‌است. حتی توالت‌هایی را دیده‌ام که دیوار آن‌ها بیش از نیم متر نبوده و برای داشتن «در» و «سقف» نیز به طور طبیعی فریاد آن توالت به هوا بلند بوده‌است. در چنان خانه‌هایی، زنان و دختران خانواده، شبانه‌روز، گرفتار عذابی الیم بوده‌اند. اگر هر ایرانی در سن و سال من بخواهد خاطرات خود را از توالت‌هایی از این دست که دیده، برزبان جاری سازد، چه بسا سر به هزاران صفحه بزند. این‌که از زمان حال و یا بعد از انقلاب حرفی نمی‌زنم بدان دلیل‌است که در ایران نبوده‌ام و تصوری واقع‌بینانه از این وضع ندارم.

 

از مَثَلِ هندی دور نیفتیم. من در خلال این دهه‌هایی که در سوئد زندگی کرده‌ام، هرگز مَثَلی یا ضرب‌المَثَلی که مربوط به کشورهای دمکرات و ثروتمند جهان‌باشد و مضمونی از این دست داشته‌باشد، برنخورده‌ام. یا مردم خوشبختند و یا بدبخت. برای خوشبختی و بدبختی نیز معیارهایی پایه‌ای و عقلانی وجود دارد که اگر هرکدام از آن معیارها کارنکند، قطعاً بخشی از آن خوشبختی، زخمی و تیره‌است. در این کشورها، چیزی به نام غم پنهان وجود ندارد. دولت، کمک‌کار مردم‌است. حتی اگر کسی فرزند ناقص‌العضو و یا آسیب‌دیده‌ی روانی داشته‌باشد، دولت وظیفه‌ی خود می‌داند که به پدر و مادر او کمک‌کند تا بار روحی، جسمی و حتی اقتصادی- اجتماعی آنان کاهش‌یابد. هیچ کس گرسنه نیست و اگر بیکار هم باشد، از یک حداقل زندگی انسانی از طرف سازمان‌های دولتی برخوردار می‌گردد. بدبخت به معنایی که در کشورهایی نظیر هند، در میان مردم جاری‌است، در این کشورها، محلی از اِعراب ندارد.

 

از طرف دیگر باید دانست که زندگی آدمی، صرف‌نظر از آن که در جامعه‌ای ثروتمند، مرفه و دمکرات مطرح‌باشد یا در جامعه‌ای فقیر، از یک‌رشته نگرانی‌های خاص در دوران‌هایی خاص، به ویژه در دوران پیری و فرسودگی، آکنده است. چه کسی به مرگ نمی‌اندیشد؟ چه کسی می‌تواند به دوران سالمندی و هجوم دردهای گوناگون که به علت فرسودگی بدن و یا مواظبت نکردن از آن پدید آمده‌است، چشم ببندد؟ وقتی به رباعیات خیام مراجعه می‌کنیم، درآن تصویر انسانی را می‌بینم که ظاهراً نگران آب و نان، خانه و کار نیست. حتی برای سلامت تن خویش نیز نگرانی ندارد. نگرانی او، ریشه در هستی کوتاه و دو روزه‌ای دارد که آدمیزاده را وارد جهانی می‌سازد که سرشار از زیبایی‌ها، مهربانی‌ها، لذت‌ها و ماجراهای هیجان‌خیز است. او هنوز به اندازه‌ی کافی، از افت و خیزهای زندگی و تجربه‌های حاصل از آن، بهره نبرده‌است که یک‌باره، زنگ کاروان مرگ به صدا می‌آید. خیام به نیابت نسل انسان، چه هندی باشد و چه آمریکایی، چه آفریقایی باشد و چه از جزایر دور افتاده‌ای در یکی از اقیانوس‌های کره‌ی زمین، که حتی بر روی نقشه‌ی جغرافیا، جایی میکرُسکُپی را هم اشغال نمی‌کند، فریادگر این نگرانی انسانی‌است. بیهوده نیست که کلام او، وقتی پا به سرسرای ذهن آدمی که بگذارد، صر‌نظر از زبان، نژاد و ملیت، صرف نظر از خوشبخت یا بدبخت‌بودن، وی را ناگهان از خوابی گران بیدار می‌سازد و آن غم ملیح نهان را که ارتباطی به داشتن و نداشتن ندارد، در میدان اندیشه‌های او به جَوَلان وامی‌دارد.

شنبه دوازدهم سپتامبر 2015

تغییر و تنوع در عرصه‌ی هستی


یک دانشمند الاهیات و فیلسوف آمریکایی به نام Reinhold Niebuhr/1892-1971/ جمله‌ای دارد با این مضمون:« خداوندا توان آن را به من بده که آن‌چه را نمی‌توانم تغییردهم، بپذیرم و این شجاعت را به من عطاکن تا آن‌چه را که می‌توانم تغییردهم، به انجامش اقدام‌کنم و به من آن شعور و دانایی را عنایت‌کن تا بتوانم تفاوت پدیده‌ها و انسان‌ها را دریابم.»

سخنان این فیلسوف آمریکایی، می‌تواند شماری را به اندیشه وادارد. شاید نخستین پرسش ذهنی که خواننده را دربر می‌گیرد، این‌باشد که چرا این فیلسوف، کارهایی را که خود به علت تجربه و مطالعه در طول سالیان بسیار، آموخته است و بدان‌ها عمل می‌کند به خداوند نسبت می‌دهد و یا می‌خواهد که به عنوان لطف خداوند یا زیر عنوان لطف او قرارگیرد.  آن‌هم کارهایی که او به عنوان یک شخصیت اندیشمند و اهل مطالعه در زندگی روزانه، نه تنها بدان‌ها عمل می‌کند، بلکه کاملاً به نقش خویش در این بافت‍‌های سه‌گانه‌ یعنی «توان تغییر»، «پذیرش واقعیت عینی» و «درک تفاوت پدیده‌ها و آدم‌ها» آگاهست. ممکن‌است شماری این پرسش را مطرح سازند که آیا او نمی‌دانست که اگر خداوند، به او کاری نداشت و یا حتی وی را مورد لطف خود هم قرار نمی‌داد، بازهم وی، همان انسان دانا و توانایی بود که می‌توانست در مورد هرسه مورد از تقاضای عاجزانه‌ی خویش، واکنش‌های لازم و مناسب از خود به نمایش بگذارد.

 

پاسخ من اینست که حتماً او می‌دانست. اما قطعاً از راه باوری که به خداوند خویش داشته، هنگامی که او همه‌ی این دانایی و توانایی را به وی نسبت می‌داده، در او رضایت خاطر عمیق‌تری شکل می‌گرفته‌است. باور من آنست که مهم نیست خاستگاه یک اندیشه و عمل در انسان، زمینی باشد یا آسمانی. بلکه آن چه اهمیت دارد این است که انسان تا زمانی که در گستره‌ی کره‌ی خاک، فعالیت فکری و جسمی دارد، موجودی باشد آگاه، انسان‌دوست، صمیمی، همدل و صادق، دیگر هیچ اهمیتی بنیادی ندارد که او به چه دین و آیینی باوردارد و یا کدام اندیشه‌ها و تخیلات از ذهن او می‌گذرد. ممکن‌است کسانی با نظر من موافق نباشند که چگونه ممکن‌است تفاوتی میان خاستگاه‌های گوناگون انسانی وجود نداشته‌باشد؟ و یا فرقی نکند که چه اندیشه‌هایی در ذهن انسان‌ها در جَوَلان و میدان‌داری‌است. من با مخالفان این اندیشه‌ی خویش نیز موافقم. من نیز ترجیح می‌دهم که خاستگاه یک رفتار و برخورد اجتماعی، بر عناصری تکیه داشته‌باشد که دور از حسابگری، مقام‌طلبی، دسیسه و توطئه و یا نفرت نژادی، مذهبی، زبانی و جغرافیایی باشد.

 

اما از آن‌جا که کنترل درونی انسان‌ها در اختیار هیچ کس جز خود آن‌ها نیست، در این صورت، ما باید به حاصل کار و رفتار آنان توجه داشته‌باشیم. در هیچ سرزمینی و در هیچ دورانی از تاریخ، هیچ شخصیت قدرتمند و پرادعایی که زمام امور یک کشور را به دست داشته، هرگز نتوانسته‌است به خلوت درونی انسان‌ها راه یابد. به یاد داشته‌باشیم که وقتی اسدالله عَلَم، یادداشت‌های شبانه‌ی خویش را می‌نوشت، با وجود وفاداری تردیدناپذیرش به محمدرضا شاه پهلوی، به آینده‌ای بس دورتر، دورتر از دهه‌ها و چه بسا سده‌ها می‌اندیشید که آن یادداشت‌ها به دست مردم کوچه و بازار بیفتد و تصویری از درون خاندان سلطنتی و یا به طور مشخص از شاه یک کشور، ارائه‌دهد. تردید نباید داشت که این خلوت درونی عَلَم، از دیدگاه شاه پذیرفته نبود و به خیانتی بزرگ تعبیر می‌گردید. اما شاه هرگز نتوانست یک لحظه بیندیشد که یکی از وفادارترین و نزدیک‌ترین افراد به او، در حال تصویربرداری از رفتار وی برای آیندگان است.  

 

من حتی این نکته را می‌پذیرم که نمی‌توان با یک اندیشه‌ی ضد مردمی، مردمی اندیشید. نمی‌توان در عمق ذهن خویش نژاد پرست بود و برای همیشه تظاهر به برابری انسان‌ها کرد. نمی‌توان اعتقادی به عدالت نداشت و در رفتار و گفتار، همیشه خود را عادل به نمایش درآورد. اما ما باید عملاً برخی کج و کولگی رفتارها و گفتارهای انسانی را بپذیریم اگر می‌بینیم که یک فرد، در مجموع، رفتار درستی دارد و همیشه، خود را مدافع عدالت، برابری زن و مرد و حرمت به همه‌ی انسان با باورهای متفاوت می‌گذارد، اما در موردهای معینی، این یا آن کار او قابل ایراد است، دیگر لازم نیست متّه به خشخاش بگذاریم. و گرنه چگونه ممکن‌است ارزش کار و رفتار دو فرد یکسان‌باشد در حالی آن یک از ترس قانون و یا از ترس جهنم خداوندی، کارهای خلاف انجام نمی‌دهد با آن کس که از روی آگاهی و پایه‌های منطق و فکر، چنان کارهای خلافی را مرتکب نمی‌گردد؟ بدین معنی که چنین فردی نه به قانون و ترس از آن بیندیشد و نه به بهشت و جهنم خداوندی. بلکه این نکته را در برابر خود داشته‌باشد که حق دیگران را خوردن، به مال و ناموس مردم تجاوزکردن و یا کسی را در معرض آزارهای روحی قراردادن، جُرم است. مهم آن نیست که قانون برای این کار، چه درجه از مجازات را تعیین کرده‌باشد و یا این یا آن مذهب، میزان مجازات آن فرد را چگونه به بیان درآورده‌باشد. او این‌کارهای خلاف را بدان دلیل انجام نمی‌دهد که منطق انسانی وی، آن را محکوم می‌سازد. مگر سخنان رابعه‌ی عدویه / Rabia al Adwiyya که در قرن هشتم میلادی می‌زیست فراموش شده‌است که گفت دوست‌دارد آتش در بهشت بیندازد و آب در دوزخ رهاکند تا به خدای خود نشان بدهد که وی را نه از آن‌رو دوست‌دارد که راهی بهشت گردد و یا در آتش جهنم نیفتد. دوست‌داشتن او دور از چنین محاسباتی‌است که بسیارانی دارند و می‌کنند.

 

واقع‌بینانه اگر بنگریم، ما نه می‌توانیم دیگران را به سادگی در قالب اندیشه، خاستگاه فکری و باورمندانگی خود قراردهیم و نه خود می‌خواهیم و یا امکان آن‌را داریم که به سادگی در قالب اندیشه‌ها و باورمندی‌های دیگران درآییم. این کار تنها زمانی میسر است که در یکی از دو طرف، جاذبه‌ای چنان جادویی وجود داشته‌باشد که یک فرد، همچون یک عاشق بی‌قرار، همه‌چیز را در راه رسیدن به معشوق، به قربانگاه بفرستد. تجربه‌ی زندگی نشان داده‌است که جاذبه‌های جادویی، تنها در دنیای خیال برای یک فرد میسر است تا در واقعیت. حتی پیامبران گوناگون که هرکدام ویژگی‌های رفتاری کششمندانه‌ای هم به تناسب زمان خویش داشته‌اند، نتوانسته‌اند انسان‌های دوران خود را به سادگی، در ردیف هواداران و مدافعان خویش قراردهند. گذشته از همه‌ی این‌ها، چه لزومی‌دارد که ما بخواهیم دیگران را در قالب اندیشه‌ها و باورهای خود قراردهیم و یا آنان بخواهند با ما چنین کاری را به انجام رسانند. آیا زندگی با تنوع‌های فکری، با تنوع‌های رفتاری و باورمندانگی، گستره‌ای زیباتر و دلپذیرتر از یک‌رنگ و یک‌شکل‌سازی ندارد؟ آن‌چه در زندگی انسان‌ها با یکدیگر، حائز اهمیت‌‌است، رابطه‌های احترام‌آمیز، همدلانه و توأم با مهر و تکامل‌است. این‌که این فرد یا آن فرد، با چه انگیزه‌ای چنان کار درستی را انجام می‌دهد، موضوعی نیست که دانستن آن برای ما سودی در برداشته‌باشد.

 

برمی‌گردیم به جمله‌ی این شخصیت آمریکایی در آغاز این نوشته. باید بگویم که من با همه‌ی محتوای صحبت او نیز موافق نیستم. هرچند آن‌چه را که او بدان باور دارد، با حرمت بسیار، از نظر می‌گذرانم. بخشی را که من موافق نیستم، قسمت اول جمله‌ی اوست که وقتی چیزی را نمی‌تواند تغییردهد، آن را بپذیرد. من این بخش را به دو قسمت تقسیم می‌کنم. قسمت اول، مربوط به پدیده‌هایی است که به طور موقت تغییرپذیر نیستند اما تلاش انسان در جهت تغییر آن‌ها، سرانجام، موجب تغییرشان می‌شود. نمونه‌هایی از این‌دست چنان زیاد هستند که هرفردی در زندگی روزانه‌ی خود، آن را با گوشت و پوست خویش احساس می‌کند. خاصه در حوزه‌های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی. قسمت دوم مربوط به پدیده‌هایی از قبیل مرد یا زن بودن انسان، تعلق او به یک کشور خاص، داشتن پدر و مادر ویژه، اندام و یا قیافه‌ی خاص، سفید یا سیاه‌بودن و موردهایی از این دست است. به اعتقاد من، انسان حق‌دارد حتی در این حوزه، تمام موردهایی را که نمی‌پسندد، عدم رضایت خویش را از آن‌ها اعلام‌دارد یا اگر به دلایل عاطفی و یا برخی محذورات اخلاقی، نمی‌خواهد آن را برزبان بیاورد، می‌تواند در دنیای درون خویش، همچنان مخالف آن باشد. چه لزومی‌دارد که ما به دروغ و یا به شکلی تحمیل شده، زبان به رضایت بگشاییم بی‌آن‌که در عمق وجود خویش، از آن رضایت داشته‌باشیم. چه بسا موردهایی باشد که ما تا پایان عمر خود، نیز نتوانیم آن‌ها را تغییردهیم. اما این حق را داشته‌باشیم که عدم رضایت خویش را از رنگ پوست و مو، از کوتاهی و یا بلندی قد، از داشتن این یا آن زبان و تعلق جغرافیایی خاص، برزبان بیاوریم.

 

حتی در بخش دوم جمله‌ی فیلسوف آمریکایی که گفته‌است آن‌چه را که می‌تواند تغییردهد، در انجام آن بکوشد باز همان استدلال بخش پیشین نهفته‌است. بدین معنی که شماری در ردیف پدیده‌های تغییرپذیر و شماری دیگر در ردیف پدیده‌های تغییرناپذیر به شمار می‌آیند. واقعیت آنست که ما به عنوان انسان، هرچیزی را که اراده‌کنیم اگر چه ظاهراً غیرممکن، خواهیم توانست در آن، تغییراتی وارد سازیم. احتمال این نکته وجود دارد که برخی تغییرات، بسیار اندک و جزئی باشد اما باوجود این، جزو حوزه‌ی تغییرات به شمار می‌آید. بسیار دور از منطق جلوه می‌کند اگر ما مدعی‌باشیم که تغییر از دیدگاه ما، وقتی شایسته نام «تغییر» است که به طور بنیادی انجام گرفته‌باشد. هرچیز دیگری که منجر به دگرگونی‌های مختصر و سطحی گردد، شامل آن تغییر آرزویی ما نمی‌شود.‌ در این صورت، باید گفت که طرفداران چنین تفکری به جای آن‌که به Evolution/ تغییرات تدریجی/ اعتقاد داشته‌باشند، خواهان Revolution/ تغییرات ناگهانی/ هستند. در حالی‌که بیشترین تغییرات کره‌ی زمین، چه در انسان و چه در حیوان و گیاه، حتی شکل‌گیری مدنیت، از نوع اول تلقی می‌شود. تغییرات ناگهانی و دگرگون کننده، تنها موردهای معدودی را در برمی‌گیرد که به علت اصابت یک سنگ بزرگ آسمانی به کره‌ی زمین و یا وقوع یک آتشفشان عظیم و مرگ‌زا، موجب از میان رفتن انواع خاصی از گیاهان و یا جانداران شده و یا موجب شکل‌گیری انواع جدیدی از جانداران و گیاهان جدید بر روی کره‌ی زمین گردیده‌است.

سه‌شنبه هشتم سپتامبر 2015

آستانه‌ی تحمل یا آستانه‌ی درد


یک نویسنده‌ی سوئدی به نام [1]Gustav Lindström گفته‌است:«کسی که تحمل شوخی را نداشته‌باشد، نباید او را جدی گرفت.» من دقیقاً نمی‌دانم که این نویسنده، در چه رابطه‌ی معینی، این حرف را برزبان آورده‌است. اما به گمان من، در هر رابطه‌ای که بر زبان آورده‌باشد، به عنوان یک حکم عام در مورد انسان‌ها، حرف منطقی و پذیرش‌باری نیست. زیرا اگر ما بخواهیم به استدلالی در جهت عکس این دریافت تکیه‌کنیم، باید بگوییم:«کسی که تحمل شوخی را داشته‌باشد، باید او را جدی‌گرفت.» واقعیت آنست که این هردو دریافت، نه تنها از عمق چندانی برخوردار نیست بلکه ابزاری است شکاننده و خراب‌کننده در دست کسانی که جزو معتقدان و دوست‌داران چنین نویسنده و یا نویسندگانی هستند. وقتی که حرف آن‌ها برای بسیار از افراد خام و بی‌تجربه، تبدیل به یک حکم قطعی می‌شود، چه بسا بتواند در برخوردهای اجتماعی، به بسیاری بحران‌های رفتاری و حتی گفتاری دامن بزند.

 

واژه‌ی شوخی در بیشتر فرهنگ‌ها و زبان‌ها، دربرگیرنده‌ی طیف بسیار گسترده‌‌ای از نوعی برخورد کلامی و غیر کلامی است که یک سر آن را می‌توان به نسیمی ملایم تعبیرکرد که می‌تواند به دنیای درون یک فرد یا یک قوم و قبیله بوزد و سر دیگرش را به توفانی ویرانگر که جز لگدمال‌کردن حرمت و اعتبار شخصی که شوخی با او صورت گرفته‌است، چیز دیگری در برندارد. در جامعه‌های غیردمکراتیک که تحمل هراندیشه و سلیقه‌ای جز آن‌چه در خاندان قدرت جاری‌است، از رایج‌ترین رویدادهای روزانه به شمار می‌آید، نوع شوخی‌ها در میان مردم، خاصه آنان که در محیط کار و در رابطه با دیگر انسان‌ها، دست بالا را دارند، بسیار متنوع‌است و می‌تواند دربردارنده‌ی اهانت‌های نژادی، زبانی، اخلاقی، ناموسی و رفتاری باشد. حتی آنان‌که از این نوع شوخی‌های تجاوزگرانه رنج می‌برند، به دلیل نداشتن قدرت دفاعی و جایگاه ضعیف اجتماعی، تنها کاری که می‌توانند بکنند یا سکوت‌است و یا دوری از چنان محافلی که گرمای لذت‌بخش آن، از سوختن درونی چنان افرادی فراهم می‌شود که در موضع ضعف قراردارند. در این کشورها، هرگونه شوخی و یا به کاربردن طنز با خاندان قدرت، جرم تلقی می‌شود و می‌تواند عواقب سنگینی برای فرد یا افرد شوخی‌کننده داشته‌باشد.

 

از طرف دیگر، در کشورهای دمکراتیک، قانون برای حفظ حرمت فرد، مرزهای روشن و قاطعی تعیین کرده‌است. هرگونه «دست‌انداختنِ» نرم و ملایم و یا زخمی‌کننده و خشن نسبت به یک فرد یا افراد، می‌تواند در یکی از حدول‌های بزهکاری قرارگیرد. در محیط کار، در مدرسه و خیابان، هر انسانی از این حقوق مسلم برخوردار است که کسی با او شوخی نکند و یا از راه کین و حسادت، به او نیش و کنایه نرساند. در این کشورها، مؤسساتی وجود دارد که به این‌گونه شکایت‌ها رسیدگی می‌کنند. در همه‌ی این حالات، آن‌چه اهمیت‌دارد، احساسِ خاصِ فرد شاکی‌است. ممکن‌است فرد شوخی‌کننده از شکایت فرد یا افرادی علیه خویش، متعجب‌گردد و حتی سوگند یادکند که از بیان چنان شوخی‌هایی، هیچ منظور خاصی نداشته‌است بلکه خواسته‌است، فضای آن محفل را  از حالت خشک و نادلپذیر آن خارج سازد. اما قانون بر این نکته تکیه می‌کند که وقتی فردی احساس‌کند که آن برخورد کلامی، به نوعی، شامل حال او شده‌ و او را آزرده ساخته‌است، باید مشکل این موضوع را در نوع برخوردِ برخوردکننده جستجوکرد نه در «نازک‌نارنجی‌بودن»فرد شکایت‌کننده. به همین جهت، دریافت فرد شاکی، مهم‌ترین پایه برای رسیدگی مقام های مسؤل به چنان شکایاتی‌است.

 

با توجه به آن‌که قانون در کشورهای دموکراتیک، حریم فرد را بسیار محکم و پُر حرمت ساخته‌است، باید گفت که شخصیت‌های سیاسی و اجتماعی، از این حصار محکم که فرد برخوردار است، برخوردار نیستند. به همین جهت، این یک اصل تردید‌ناپذیر است که در رسانه‌های تصویری، نوشتاری و گفتاری، می‌توانند با سیاستمداران خود، شوخی‌کنند و حتی گاه این شوخی‌ها، مرزهای متعارف خویش را نیز زیر پا بگذارد. اما از آن‌جا که آزادی بیان در این کشورها یک اصل مقدس‌است، باید آستانه‌ی تحمل سیاستمدارانی مانند نخست‌وزیر، رئیس جمهور، شاه و خاندان سلطنتی و یا دیگر شخصیت‌های برجسته‌ی سیاسی، بسیار بالا‌باشد. تجربه‌ی زندگی من در خلال نزدیک به چهاردهه در کشور سوئد، در ذهن من نمونه‌های قابل ذکر بسیاری به جاگذاشته‌است. نخست آن‌که مطبوعات و رسانه‌های کلامی، همیشه برخورد تلخ و تندتری با رهبران حکومت سوسیال دمکراسی داشته‌اند تا با رهبران احزاب بورژوایی. ممکن‌است این دریافت من، پایه‌ی علمی و واقع‌بینانه نداشته‌باشد اما این احساسی‌است که در طول این چهل‌سال به من دست داده‌است. نکته آنست که افراد دیگری نیز در این زمینه، با من هم عقیده هستند و همین دریافت را تأیید می‌کنند. شخصیتی مانند Olof Palme/1927-1986/ نخست وزیر سوسیال دمکرات سوئد، یکی از کسانی‌بود که به شکل‌های مختلف، مورد حمله قرار می‌گرفت. حتی نیروهای مرموزی بودند که تقریباً از بام تا شام، در سراسر جامعه، علیه او نفرت می‌پاشیدند.

 

یکی دیگر از این کسان، Ingvar Carlsson/1934/ جانشین پالمه بود که در هنگام نخست‌وزیری وی، نقش معاون او را داشت و پس از مرگ وی، به مقام نخست‌وزیری این کشور رسید و در دوره‌های بعد نیز با برنده شدن سوسیال‌دمکرات‌ها، بازهم به عنوان نخست‌وزیر این کشور، به کار خود ادامه‌داد. پالمه از یک خاندان اشرافی می‌آمد اما همدلی انسانی و جهانی او نسبت به اقوام مختلف با هرگونه تعلق فرهنگی، جغرافیایی و زبانی، احترام و تجلیل، هر فرد اندیشمندی را به خود جلب می‌کرد. وقتی که Ingvar Carlsson  نخست‌وزیر شد، دامنه‌ی این شوخی‌ها با او تا آن جا وسعت‌گرفت که بسیاری از خبرنگاران و گزارشگران رسانه‌ای و خاصه تصویری، گاه به جای ذکر نام او، یک لنگه‌ی کفش را به طور عمودی نشان می‌دادند که به بینندگان بگویند غرضشان نخست وزیر سوئد است. این لنگه‌ی کفش، نُماد صورت او بود. به نظر من، این شوخی، بسیار بی‌مزه و دور از آیین روزنامه‌نگاری بود. اما دریافت کلی جامعه، بر پایه‌ی قوانین موجود، چنان حکم می‌کرد که سیاستمداران می‌باید، قدرت شنیدن، دیدن و خواندن چنان موردهایی را از سوی رسانه‌ها و یا حتی دیگر افراد داشته‌باشند. قانون، عملاً کسی را برای چنان شوخی‌هایی منع نکرده‌است. البته هرگونه بی‌حرمتی به حریم خانوادگی و یا شخصی این شخصیت‌ها که بوی نژادپرستی و یا تبعیض بدهد، از دیدگاه قانون در این کشور، قابل تعقیب‌است.

 

ناگفته نگذارم که از سال‌های 1990 به بعد تا جایی که من بدان توجه داشته‌ام، دامنه‌ی این شوخی‌ها با مقام‌های سیاسی و اجتماعی، کاهش یافته‌است. البته ممکن است این موضوع در رابطه با عدم حضور من در چنان رسانه‌هایی باشد و گرنه با همان آهنگ و هنگ قدیم، شوخی‌ها با چنان مقاماتی، همچنان ادامه یافته‌باشد. نکته آنست که این شخصیت‌ها به علت آن‌که در معرض افکار عمومی هستند، می‌بایست آستانه‌ی تحمل شوخی‌های خاصی را داشته‌باشند. در حالی که در مورد یک فرد عادی، این موضوع، کاملاً متفاوت‌است. در این جا، به حرف نویسنده‌ی سوئدی برمی‌گردم که عملاً حکم صادر کرده‌است که اگر کسی قدرت تحمل شوخی را نداشته‌باشد، نباید او را جدی گرفت، انسان را به اندیشه وا می‌دارد که آیا شوخی‌کردن باید به عنوان یک عنصر جدایی‌ناپذیر از جدی‌بودن تلقی گردد؟ من به این اصل مطرح‌شده، تردید دارم. ما بسیاری شخصیت‌های برجسته‌ی جهانی و حتی ملی را می‌شناسیم که دستِ کم در محافل عمومی و حتی محافل خصوصی، کسی کمتر بر لبان آنان، لبخند دیده‌است. آیا با به اجرا درآوردن چنان اصلی، باید به افرادی از این‌دست، اعتنای کمتری روا داشته‌شود؟

 

به اعتقاد من، ساده‌دلانه خواهد بود اگر ما با ندیدن چنان نمونه‌هایی در محافل عمومی، به چنان نتایج قاطعی برسیم. باور من آنست که یک انسان سالم و اندیشمند، نه شوخی‌کردن را رد می‌کند و نه جدی بودن‌را. حتی می‌توانم بگویم که تلخ‌ترین انسان‌ها نیز تا مرز معینی، تحمل برخی شوخی‌ها را دارند. مسأله آنست که محتوای این شوخی‌ها آن‌گونه باید باشد که کسی را از نظر روحی، نیازارد و یا به اعتبار و حیثیت فردی و اجتماعی فرد یا افراد خاصی، لطمه وارد نسازد.

شنبه پنجم سپتامبر 2015



[1] / Gustav Hilding Sigfrid Lindström/1892-1950/ نویسنده، روزنامه نگار و مترجم سوئدی

اهمیت دنیای درون انسان


در ادبیات ما و در ادبیات کشورهایی که تمدن دیرینه‌ای داشته‌اند و دارند، توجه به دنیای درون انسان به عنوان عامل تعیین کننده در مقابله با دشوارهای زندگی، نکته‌ی تازه‌ای نیست. اما زمانی که آن را از یک فیلسوف و نویسنده‌ی آمریکایی به نام Ralph Waldo Emerson/1803-1882/ متعلق به قرن نوزدهم میلادی می‌شنویم، شوق‌زده و خوشحال می‌شویم. نخست جمله‌ی این فیلسوف آمریکایی را بشنویم:«چیزهایی که در برابر و یا پشت سرما قرار دارد، در مقایسه با آن‌چه در درون ما وجود دارد، کاملاً ناچیز است.» باید گفت که این خوشحالی نه از آن‌روست که ما هرچه را از زبان مردمان این کشورها بشنویم، مهم‌تر و قابل قبول‌تر می‌دانیم. بلکه از آن‌روست که این دریافت، دیگر در انحصار تمدن‌های دیرینه‌سال نیست بلکه خود را در بیشتر نقاط جهان، گسترده‌است. با شنیدن چنین حرفی از دهان چنان شخصیتی، حس همدلی انسانی ما افزایش می‌یابد و به این نتیجه می‌رسیم که انسان‌ها وقتی با خود خلوت‌کنند و دور از قال و قیل ظاهر رنگین زندگی، خاصه در کشورهای ثروتمند، به نکات دیگری که به انسان و سرنوشت او در رودخانه‌ی متلاطم زندگی مربوط می‌شود، بیندیشند، قطعاً به نتایجی دست می‌یابند که بسیاری از شخصیت‌های کشورهای دیرینه‌سال در حوزه‌ی اندیشه و ادبیات، در خلوت‌های دیر و دراز خویش، دست یافته‌اند.

 

شاید جالب‌باشد که به این نکته اشاره‌کنم که در کتاب شرح حال فیتزجرالد/Edward Fitzgerald/ 1809-1883که توسط John Glyde/1823-1905/ نوشته‌شده و من آن را به فارسی ترجمه کرده‌ام، به مورد اندیشه‌برانگیزی برخوردم و آن این‌بود که وقتی رباعیات خیام توسط فیتزجرالد به انگلیسی ترجمه‌شد، در آمریکا، بسیار بیشتر از انگلیس به محتوای آن توجه‌کردند. این در حالی بود که فیتزجرالد، یک فرد انگلیسی است که در همین کشور، رشدکرده و آثارش را منتشر ساخته‌است. چاپ‌های متعدد از رباعیات مورد نظر و کنجکاوی اندیشمندان آمریکایی در اوایل نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم میلادی در مورد خیام، زندگی او و اندیشه‌هایش، حکایت از آن داشت که انسان‌ها، گذشته از تعلق جغرافیایی و زبانی، اگر زبان یکدیگر را بفهمند، درد یکدیگر را نیز در بیشترین مورد، درک خواهندکرد. خیام و اندیشه‌های او در مورد چون و چرای زندگی و هستیِ پر از تضاد آدمی که در لحظاتی سرشار از امید و حرکت‌است و در لحظاتی دیگر، آکنده از درد و تیرگی و ناامیدی، توجه هر انسانی را که نگاهی به عمق پدیده‌ها داشته‌باشد، جلب می‌کند.

 

برمی‌گردیم به جمله‌ی فیلسوف آمریکایی و تکیه‌ی او بر اهمیت دنیای درون آدمی. واقعیت آنست که وقتی کسی دنیای درون انسان را مهم تر از عوامل بیرونی می‌داند، عملاً به معنی آن نیست که آن عوامل را ندیده‌گرفته‌است. چگونه یک انسان می‌تواند برگذشته‌ی خویش، خط بطلان بکشد و نقش آن را در زندگی فردای آن فرد، ندیده بگیرد. گذشته‌ای که گاه از دشواری و شکست، تحقیر و درد از یک‌ بُعد و سهولت و توفیق، تجلیل و شادمانی و شکفتگی از بُعد دیگر، آکنده‌بوده‌است. تردید نیست که ما همه «فرزند» گذشته‌ی خویشیم. این گذشته، بر شیوه‌ی تفکر ما، برخورد ما با حوادث، بر شیوه‌ی حل و فصل دشواری‌های روزانه، تأثیر انکار ناپذیردارد. چه بسا در مورد یک فرد، آن‌گذشته‌ی مثبت، راه توفیق‌های بعدی، به سادگی بر وی هموار سازد و در مورد یک فرد دیگر که هرچه دیده و تجربه کرده، منفی بوده‌است، وی را با دشواری‌های عظیمی روبرگرداند. حتی وقتی که فیلسوف آمریکایی به مسائل جلوِ روی انسان اشاره می‌کند، نظر به آینده‌دارد و این آینده، اگر انتخابی باشد غیر واقع‌بینانه و بسیار دور از دسترس، طبیعی‌است که راه رسیدن به آن را برای فرد مورد نظر، بسیار دشوار می‌سازد.

 

حُسنِ این تکیه به دنیای درون در آنست که اگر انسان، دارای خواستی باشد جوشنده و خروشنده، با همه‌ی گذشته‌‌های دشوار در زندگی و زمینه‌های منفی و حتی آینده‌ای مبهم و نیمه‌تاریک، می‌تواند بسیاری کارها را از پیش ببرد که اگر چنان خواستی در او نبود، چنان توفیقی، غیر ممکن می‌نمود. من به یک نمونه از تجربه‌های دیرین خود اشاره می‌کنم. سال‌ها پیش، یعنی بیش از بیست و پنج سال پیش، خانمی ایرانی در یکی از کشورهای اروپایی، از طریق نوشته‌هایم با من آشناشد و این آشنایی، به تداوم تماس نامه‌ای و گاه تلفنی انجامید. خیلی زود دریافتم که این خانم که دارای شوهر و فرزند هم بود، به سرطان گرفتار شده‌است. مدتی بعد،  از اطرافیان و نزدیکان او شنیدم که پزشکان گفته‌اند که بیش از چندماهی از عمر او باقی نیست. به همین جهت تلاش‌کردم که دست کم برای آخرین بار که شده، با او تماس تلفنی داشته‌باشم. وقتی که با او سرِ صحبت را بازکردم، وی را بسیار نیرومند، کوشنده، متفکر و امیدوار دیدم. جالب آن که او خود به نظر پزشکان اشاره‌کرد و گفت که آنان، چندان امیدی به زنده‌بودن او ندارند. اما هیچ‌کس نمی‌تواند جز خود او، در مورد سرنوشت وی، حرف آخر را بزند. واقعیت آنست که گذشت چندین سال دیگر و زنده‌بودن آن شخص، این واقعیت را برای من تأییدکرد. نزدیکان و اطرافیان او نیز با نگاهی سرشار از تحسین و احترام به خواست بسیار نیرومند او برای ادامه‌ی زندگی، می‌نگریستند. درست است که وی، چند سال بعد در گذشت اما خاطره‌ی او در میان دوستان، آشنایان و نزدیکان او، به عنوان انسانی که از یک نیروی جوشنده‌ی درونی برای زیستن و بهتر و انسانی زیستن برخوردار بود، همچنان باقی‌است.

 

هر یک ما در طول زندگی خود، با نمونه‌های از این‌دست و یا شبیه آن در حوزه‌های مختلف و در ارتباط با انسان‌های گوناگون، برخورد داشته‌ایم. کسانی بوده‌اند که از اعماق فقر و دربدری، با شیوه‌های سالم و درست، تنها در سایه‌ی یک خواست پولادین و تلاش خستگی‌ناپذیر، هم تأثیر مشکلات دیروزین زندگی خویش را ندیده گرفته‌اند و هم بسیاری از غیرممکن‌های آینده را، ممکن ساخته‌اند. در دوران درس و مشق، در یکی از کلاس های ابتدایی می‌خواندیم که وقتی از تیمور گورکانی که به تیمور لنگ شهرت‌دارد/1336-1405 میلادی/، پرسیدند که چگونه در زندگی خویش و در فتوحات بسیار خود، موفق شده‌است، جواب‌داده‌بود که در جوانی، مورچه‌ای را دیده که چندین ده‌بار، باری را از دیواری بالا برده و در نیمه‌های راه، آن را از دست‌داده‌است. اما سرانجام موفق شده که آن بار را به بالای دیوار برساند. او با خود گفته‌است که وی به عنوان یک انسان در مقابله با دشواری‌ها و شکست‌ها، کم‌تر از یک مورچه‌نیست. پس باید آن‌قدر تلاش‌کند تا سرانجام موفق‌گردد. البته آن مثال در مورد فردی مانند تیمور که مرد جنگ و کشتار بوده‌است، مثال چندان خوبی در کلاس‌های درس ابتدایی نبوده‌است. اما اگر انسان به بخش مثبت موضوع، که تلاش خستگی‌ناپذیر و خواست مطلق آن مورچه بوده، توجه داشته‌باشد، می‌تواند مثبت جلوه‌کند. اما در مورد هر فرد و در هر شرایطی، قطعاً واقع‌بینی‌های انسانی و درس‌آموزی از شکست‌ها و یا عدم توفیق‌های قبلی، بهتر می‌تواند راه را برای توفیق‌های نسبی بعدی، هموارسازد.

پنجشنبه سوم سپتامبر 2015