جملهای به چارلی چاپلین هنرمند نامآور سینما منسوب است که اینگونه میگوید: «یک سیب از درخت افتاد و انسان از قانون جاذبه با خبرشد. اما میلیونها جسد به خاک افتاد اما بشر، معنی انسانیت را درک نکرد.» خواننده وقتی آن را میخواند در آن جاذبهای میبیند که وی را به تأمل ناگهانی و پذیرنده وا میدارد. با خود میگوید چاپلین به چه نکتهی حساسی اشاره کردهاست. اما اندکی تعمق در چند و چون این گفته، انسان به خود میآید و میگوید آن میلیونها و میلیاردها سیبی که در طول تاریخ بشریت از درخت افتاده و کسی به علت سقوط آنها توجه نکرده، چه بودهاست. از طرف دیگر، گفتهی چاپلین به این که بشر هنوز معنی انسانیت را درک نکرده، یک کلیگویی خشمآلود و یا قضاوت سرسریاست. نخست آنکه رشد انسانیت در بستر تاریخ، رشد منفی نبودهاست. عملاً دیده میشود که با رشد فکر افراد و افزایش میزان آگاهی آنان به ارزش وجودی انسان، میزان کشتارهای انسانی، در عرصهی جهان به گونهای چشمگیر، کاهش یافتهاست.
هر روز که کشوری به کاروان دمکراسی میپیوندد، در آن کشور، جان آدمیان، ارزش والای خود را آشکار میسازد و قوانین آن کشورها به گونهای تنظیم میگردد که حفظ جان آدمیزادگان، چه در نزدیک مدت و چه در دراز مدت، در اُولیّت قرارگیرد. شاید اگر تروریسم کور ریشهکن گردد، حتی میزان کشتارها حتی در بدترین دیکتاتوریهای جهان، به گونهای نباشد که بتوان آنها را با مرگ و میر و کشتار آدمیان در سدههای گذشته مقایسهکرد. چه از آن دورانها، نه آمار درستی در اختیار است و نه در همان دورانها، امکان ارائهی آمار واقعی برایشان، ساده نبودهاست. در جنگها، هریک از طرفین، آمار کشتگان دشمن را برای بهرهگیری تبلیغاتی، چند و چندین برابر وانمود میساختهاست. درست است که کشور آماردهنده، آمار کشتگان خویش را به حدِ اقل میکشاندهاست اما واقعیت آنست که چه بسا حتی آمار دقیقی از کشتگان خویش نیز نمیتوانستهاند داشتهباشند.
سخن من بیشتر متوجه برخی کلمات قصار است که در برخی مواقع، وقتی برزبان جاری میشود، برای نتیجهگیری از فرضی است که نویسنده و یا گوینده، آن را مطرح ساختهاست. درست در چنین وضع و حالی، خواننده یا شنونده، ممکن است به اردوی گوینده یا نویسنده بپیوندد و آن کلمهی قصار را به عنوان جوهر نتیجهگیرانه بپذیرد. اما عیب کلمات قصار نیز در آنست که گاه با قفل کردن آنی تفکر خواننده یا شنونده، یک اصل نادرست را به خورد مردم میدهد. چه بسا ممکن است هیچ کس از اینان یا مقدار بیشتری از اینان، قصد مردمفریبی و یا القاء یک ذهنیت نادرست را به مردم نداشتهباشند اما بیتردید، عملاً نوعی تفکر کلی و سست را که در آن، میتوان چون و چراهای بسیار رواداشت، به میان مردم میبرند.
جمعه 17 دسامبر 2021
درکشورهای عقبمانده و غیردمکرات، آموزش و پرورش، بزرگترین جولانگاه نهادهای مسؤل سیاسی و فرهنگیاست تا بتوانند از این طریق، نسلی پرورشدهند که در آینده، در خط فکری و باورمندیهای آنان گام بردارد. به عکس، در کشورهای دمکرات و پیشرفته، بزرگترین سرمایهگذاری برای آموزش و پرورشِ علمی و انسانی نوباوگانی انجام میگیرد که در آینده، سُکان کشتی آن کشور را چه در عرصه سیاست و اقتصاد و چه در گسترهی فرهنگ و ادب و چه در دایرهی تکنیک و رفاه، در دست میگیرند. در این کشورها، هیچ مقام و یا نهادی از بالاترین تا پایینترین آنها مجاز نیست تا از طریق القائات خرافهآمیز، اندیشههای نژادپرستانه و یا قومستیزانه و یا حتی تزریق یک تفکر و یا آیین خاص، کودکان را در چنان مسیرهای تنگ، ویرانگر و غیرانسانی هدایتکند. در کشورهای غیر دمکرات، فقط یک ممنوعیت وجود دارد: آشنا کردن کودکان با تفکر درست و انسانی. زیرا از این طریق، نهادهای مسؤل میتوانند اندیشههای نژادپرستانه، تحقیر این قوم یا آن قوم، لگدمال کردن باورهای این گروه یا آن گروه را به سادگی در جان این کودکان، نهادینه سازند. در کشورهای دمکرات، هزاران ممنوعیت وجود دارد تا کودکان به کجراهِ باورهای مسموم و خرفههای ویرانگر درنیفتند. نتیجهای که میتوان گرفت آنست که هم کشورهای عقبمانده و غیر دمکرات و هم کشورهای پیشرفته و دمکرات، به این نکته واقفند که بزرگترین میدان بازی سرنوشت آیندهی یک ملت، در کلاسهای درس مدرسه و دانشگاه و توسط آموزگاران آنان رقم میخورد.
وقتی ما به خاطرات دوران کودکی و یا اتفاقات نخستین سالهای تحصیلی خود برمیگردیم، نکات، حالات و رفتارهایی را از سوی پدران و مادران و آموزگارانمان به یاد میآوریم که آنان غالباً به یاد نمیآورند. این تنها بدان دلیل نیست که آنها چنان در بستر زمان، گرفتار تلاش معاش هستند که چنان خاطرات، کارها و یا حرفهایی که در آن دورانها، ما را هدف قرارداده بودهاست، در پستوی فراموشی ذهن آنان پنهان شدهباشد. بلکه اصولاً بزرگسالان، برحَسَب عادت و یا تجربه، کارهایی انجام میدهند و یا سخنانی برزبان میآورند که از دیرباز جزو مَنِش و روش ذهن آنها شده و چه بسا به درستی و نادرستی آن هم نیندیشیده باشند. حتی هریک از ما قبل از آن که در بارهی کیفیت درس آموزگارانمان در همان سالهای نخستین تحصیلی، ارزیابی معینی ارائهدهیم، سعی میکنیم در درجهی اول و به طور عمده، در بارهی رفتار آنان که به عنوان آموزشدهندهی ما کودکان کار میکردهاند، بیشتر در حوزهی مهربانی، خشونت، مؤدببودن و یا بیتربیت بودن آنان حرف بزنیم. گاه ممکناست جوهرهی ارزیابی خویش را در یک جمله خلاصهکنیم که آن معلم، مَرد یا زنِ خوبی و یا برعکس، انسان بسیار بد اخلاق و بددهنی بودهاست. قطعاً در این تصویرپردازی ما از بداخلاقی و بددهنی آنان، انبوهی از تحقیرها، کتکزدنها و اخم و تَخمهای ریز و درشت نیز نهفتهاست. حتی زمانی که آن معلم را انسان خوبی ارزیابی میکنیم، به یاد لبخندها، صبوریها و یا تشویقهایی میافتیم که گاه و بیگاه از درسخواندن ما به عمل آوردهاست. شاید پس از این موردها، نکاتی هم در بارهی باسوادی و یا بیسوادی آموزگاران و یا حتی نحوهی خوب یا بد تدریس کردنشان برزبان جاری سازیم اما بیشترین جایگاه ارزشیابی شخصیت آنان به ویژگیهای شخصیتی و انسانی یا غیر انسانی آنها، اختصاص مییابد.
پرسشی که انسان در برابر خود قرار میدهد آنست: چرا باید خاطرات بد و تلخ آن دوران در ذهن یک انسان، خاصه در کشورهای عقبمانده و غیر دمکرات، بیشتر از خاطرات خوب و شیرین باشد؟ آیا آموزگاران ما، بدان دلیل آموزگار شده بودند که بخواهند بچههای مردم را آزاردهند و یا بر آنها اهانت و تحقیر روادارند؟ باید بگویم که پاسخ به این پرسش کاملاً منفی است. تردید ندارم که آموزگاران ما، نه همه آدمهای بدی بودهاند و نه همه برخوردهای نادرستی که با ما داشتهاند از روی دشمنی و پدرکُشتگی بودهاست. بلکه به طور عمده ناشی از آن بوده که خود آنان از تربیت درستی برخوردار نبودهاند تا بتوانند تربیت درستی را در محیط جدید که خود مسؤلیت آموزش فرزندان مردم را به عهده گرفتهاند، برآنان اِعمالکنند. در کشور ما هنوز تا پنجاه شصت سال پیش، توصیهی پدران به آموزگاران و یا مسؤلان مدارس که فرزندانشان در آنجا به مدرسه میرفتهاند آن بوده که «گوشت فرزند ما از شما، استخوانش از ما». این بدان معنا بودهاست که از دیدگاه آنان، آموزگاران و مسؤلان مدرسه، آزاد بودهاند تا هربلایی که میخواهند برای تربیت فرزندانشان بر سر آنان بیاورند به جز آن که بر چهارستون بدن کودک یعنی استخوانهای او آسیبی وارد نسازند. چنین توصیه و نگرشی، حکایت از آن دارد که پدران و مادران، چه حرمتی برای مدرسه قائل بودهاند و دیگر آن که خود را نه تنها صاحب اختیار کودک بلکه مالک وی نیز میدانستهاند.
در فرهنگ آموزشی و تربیتی ما و البته بسیاری از کشورهای غیردمکرات دنیا، هنوز این دیدگاه جا نیفتادهاست که چگونه نحوهی برخورد بزرگسالان با کودکان، زندگی آنان را در سالهای بزرگسالی تحت تأثیر قرار میدهد. جانیفتادن این دیدگاه به معنی آنست که در این حوزهی آموزشی، در دوران تربیت و آموزش آموزگاران، اهمیتی به آن داده نشدهاست. دغدغهی نهادهای تربیتی و آموزشی بیشتر در آن بوده است که بتوانند انسانهایی تربیت کنند که بیشتر در مسیر خواستهای آنان، برای ایجاد علاقه و وفاداری به یک گرایش معین و یا یک تفکر خاص بودهباشد. به عبارت دیگر، نهادهای مسؤل آموزش و پرورش در همهی سطوح در اندیشهی آن بودهاند که «انسانهای خودشان» را پرورش دهند و نه موجوداتی که ابزار تفکر علمی در اختیارشان قرارگیرد تا بتوانند در بزرگسالی، آزادانه راه زندگی خویش را برگزینند. نحوهی برخورد پدران و آموزگاران با کودکان نیز ناشی از همین عدم آگاهی بودهاست که چگونه یک واژه، یک تحقیر، یک تشویق و یا ارزشنهادن به شخصیت کودک، میتوانسته تا لحظهی مرگ، با او همراه باشد و در جایجای زندگیاش، یا همچون خاری در جانش فرو رود و یا همچون نسیم دلپذیری بر آن بوزد و به روح و جسم وی که اینک انسان بزرگسالی شده، گرمی، توان و امیدواریهای هرچه بیشتر ببخشد.
نگاهی به شرکتهای بزرگ و معتبر و محصولات صنعتی کشورهای پیشرفته و دمکرات دنیا، گذشته از اینکه آن محصول، خودرو سواری باشد یا باربری، ماشین لباسشویی باشد یا هر محصول مصرفی دیگر، میبینیم که آنان از آغاز کار چنان سرمایهگذاری میکنند تا محصولاتشان در بستر مصرف و در طول سالیان دراز، از آزمون خویش سربلند بیرون آید و حتی رقابت این شرکتها در دادن ضمانتهای طولانیتر از رقیبانشان برای دوام بیشتر و دردسر کمتر از داشتن چنان محصولاتی نزد مصرفکنندگان، نشان از آن دارد که اینان میدانند تنها با هزینهکردنهای آغازین برای ارائهی یک محصول خوب و بادوام، میتوانند اعتماد مصرفکنندگان را چنان به خود جلبکنند که در آینده نیز مردم به تنها شرکت و محصولی که ممکن است فکرکنند همان شرکتی باشد که فرآوردههایش، در عرصهی مصرف، از عهدهی آزمون اعتبار و دوام، سربلند بیرون آمدهاست.
واقعیت آنست که کودکان نیز از لحظهی تولد، محصول مشترک پدر و مادر و جامعه هستند. یا بهتر است گفتهشود محصول مشترک دو نهاد هستند: خانواده و جامعه. اگر در ساخت و ساز شخصیت کودک، دلسوزی، دقت و آگاهی به کار نرود، هیچ کس نمیتواند ضمانت کند که این کودک در بزرگسالی، میتواند محصول فکری، فرهنگی و رفتاری خوبی در بستر جامعه باشد. ناگفته نماند که محصولات صنعتی و مصرفی، از یک عمر متوسط گاه پنجساله، در مواردی دهساله و در بهترین شکل آن بیست تا سیساله برخوردارند. در حالی که این محصولات انسانی، از یک عمر طولانی که گاه ممکناست به نود سال و صدسال نیز بکشد برخوردارند. این محصولات انسانی که خود با هزاران انسان دیگر در تماس هستند، میتوانند روی آنان، تأثیرهای ویرانگر و زخمیکننده و یا دلگرمکننده و گشایشگر داشتهباشند. از اینرو، هرگونه سرمایهگذاری درست در تربیت کودک، در نهاد خانواده و سپس در نهاد جامعه که میتواند از پیشدبستان شروعگردد و به دانشگاه خاتمهیابد، عملاً ضمانتیاست برای شکلگرفتن انسانهایی که قبل از آن که باری بردوش جامعه گردند، خود، سازندهی آن جامعه و بردارندهی بار از دوش دیگران باشند.
در این زمینه، از سوی بزرگان فکری و شخصیتهای مؤثر جهانی، سخنان تأمل برانگیزی برزبان آمدهاست که هرکدام میتواند دریچهای به روشنایی و راهگشایی بازکند. در این حوزه، سخنی از رئیسجمهور دمکرات آمریکا «جان اِف کِنِدی»/John F. Kennedy /1917-1963 وجود دارد که از عمق خردمندانهای برخوردار است. او میگوید:«تنها یکچیز در درازمدت از آموزش و پرورش گرانتر است و آن، نبود خودِ آموزش و پرورشاست». باید به سخن کِنِدی این نکته را نیز افزود که آموزش و پرورش بد، در دراز مدت از هر بمب اتمی و یا سلاح مخرب جنگی نیز ویران کنندهتر خواهدبود. در کشورهایی که مسؤلان سیاسی آن با سرنوشت یک ملت از طریق تبلیغ خرافه، کینورزی و تزریق اندیشههای قرون وسطایی بازی میکنند، نتیجهی فاجعهبار این کار چه بسا با گذشت یک نسل و دو نسل، جبران پذیر نباشد. به قول برتراندراسل/Bertrand Russell/1872-1970: «طبیعیاست که انسانها نادان به دنیا میآیند نه احمق. آنان توسط آموزش اشتباه، تبدیل به انسانهای احمق میگردند».
شنبه 22 فوریه 2020
نام پاندورا/Pandora به عنوان زن یا مادر بشریت که سرچشمهی استعدادهای گوناگون بوده و همزمان، وجودش به عنوان کسی که با جلوهی جادویی «خوشبختیها و بدبختیها» گره خورده، در خلال هزاران سال که از عمر اسطورههای یونانی میگذرد، به حیات خویش در ذهن انسانهای کنجکاو و علاقهمند، ادامه دادهاست. ماجرا از این قرار است که وقتی زئوس/Zeus خدای خدایان در اساطیر یونانی، موجودات زنده را آفرید، همه به جز زن، در فهرست آفریدههای وی قرار داشتند. کسی که در آغاز آفرینش، از طرف زئوس خدای خدایان مأمورشدهبود تا استعدادها و تواناییهای روحی را به موجودات زندهی گوناگون هدیهکند، Epimetheus[1] نامداشت که از نظر شخصیتی، خدای سهلانگاری بود. از اینرو، تا به خود آمد، متوجهشد که همهی تواناییهای روحی و موهبتهای خداوندی را به دیگر موجودات بخشیده و برای انسان که فقط جنس مرد آفریده شدهبود، هدیهای باقی نمانده بود.
برادرِ او که پرومته/[2]Prometheus نامداشت و شخصیتش از شعور و عاقبتاندیشی سرشار بود، از این کار برادر بیفکر خود ناراحتشد. وی برای جبران این بیفکری برادر که در حق «مَرد»، ناخواسته ظلم کردهبود، سعیکرد دور از چشم Zeus خدای خدایان، آتش را که متعلق به Hefaistos بود و در ردیف یکی بزرگترین موهبتها نیز قرارداشت، بیاجازهی Zeus در اختیار انسان یا همان «مرد» قراردهد. همین که زئوس از این موضوع آگاه شد بر پرومته خشم گرفت و او را در کوهی به زنجیرکشید. علت خشم Zeus بر پرومته بدان جهت بود که او میدانست که انسان پس از دریافت آتش، دیگر نیازی به وجود خدایان ندارد که در درگاه آنان به زاری، عبادت و خواهش مشغولگردد تا بدان وسیله از آنها چیزی دریافتکند. همین بینیازی انسانی و راحتی خیال او پس از دریافت آتش، موجبگردید تا Zeus به فکر آفریدن «زن» بیفتد.
این بار نه از آن رو که با آفرینش زن، به مرد آرامشی ببخشد بلکه به دلیل گردنکشیاش که دیگر به درگاه خدایان برای برآوردن نیازهایش دست دراز نمیکرد، دوست داشت وی را غیر مستقیم «مجازات»کند. زیرا وجود زن در زندگی مرد، چه مثبت و چه منفی، آرامش فکری وی را به هم میزد. Zeus با چنین اندیشهای، به [3]Hefaistos دستور داد تا درکارگاه خود، زن را بیافریند. آنگاه پس از آفریدهشدن، او را Pandora نامگذاشت. با آفریده شدن زن، خدایان گوناگون، به او تواناییها و استعدادهای مختلفی، هدیه دادند. از جملهی آنان، میتوان از آفرودیت/ Afrodite[4] و آتنا/[5]Athena نام برد که به وی، توانایی عشقورزیدن، زیبایی، باروری و شور جنسی را هدیه کردند و نیز هِرمِس/Hermes[6] به وی خصلت چاپلوسی را هدیهداد. گذشته از اینها Zeus همراه با آفریدن پاندورا، جعبهای در اختیار وی قرار داد که میبایست آن را پیش خود نگاهدارد بیآن که اجازهداشتهباشد، سرش را بازکند.
پس از آنکه آفرینش پاندورا به پایان رسید، Zeus او را به عنوان هدیه در اختیار Epimetheus برادر پرومته قرارداد. این ایزد مرد، همان کسیاست که از سر بیفکری، همهی استعدادها را به حیوانات و جانداران دیگر داد و سر انسان را در قالب مَرد، بیکلاهگذاشت. ناگفته نماند که پرومتهی عاقبت اندیش که از زندان آزاد شدهبود، برادر خود Epimetheus را از دریافت این هدیه برحذر داشت. اما برادر بیفکر به حرف او گوش نکرد و پاندورا را به عنوان هدیه از Zeus پذیرفت. علتش نیز آن بود که وی، سخت شیفتهی زیبایی و استعدادهای پاندورا شدهبود. چیزی نگذشت که آندو با هم ازدواج کردند و زندگی سعادتمندانهای را پایه گذاشتند. اما کنجکاوی پاندورا نسبت به آن جعبهی مرموز که از بازکردنش منع شدهبود و همچنین کنجکاوی شوهرش Epimetheus موجب گردید که وی دیر یا زود، تسلیم آن وسوسه گردد و سرِ آن جعبهی مرموز را بازکند.
با بازشدن سرِ جعبه، انواع بیماریها، بلاها، فاجعهها و بدبختیها از درون آن به بیرون پرواز کردند. پاندورا که سخت شگفت زده شدهبود، بلافاصله سرِ جعبه را بست. اما از میان جعبه تنها صدای ضعیفی شنیدهشد که میگفت تو همه را آزادکردهای اما من که «امید» هستم، همچنان در اینجا زندانی هستم. مرا نیز آزادکن. سرانجام دل پاندورا به حال «امید» سوخت و او را نیز از آن جعبه آزاد ساخت.
دنیای اساطیر با وجود رمزآمیز و پیچیده بودنش، دنیای واقعی انسان را بازتاب میبخشد. خدایانی که از قدرت بیچون و چرای فرا انسانی برخوردارند همچنان به عنوان یک موجود شکننده و ضعیف، به وسوسهها تن میسپرند. ما از یکسو، پرومته را میبینیم که به جرم دزدیدن آتش برای سعادت انسان، در کوهی به زنجیر کشیده میشود و از سوی دیگر، برادرش را میبینیم که در تقسیم استعدادها، مانند کودکی بازیگوش، انسان یا مَرد را به فراموشی میسپارد. در این میان، خدای خدایان به برادر عاقل خشم میگیرد بیآن که برادر سهلانگار را مورد بازخواست قراردهد. خشم Zeus به پرومته، خشم بسیار عظیمیاست که وی را در کوهی با زنجیر بر دست و پایش، زندانی میکند. اما با وجود این، هیچگونه هماهنگی رفتاری، میان این خدایان وجود ندارد. چنان که میبینیم، Athena به عنوان ایزدبانوی خردمندی و جنگ، هرهفته به دیدار پرومتهی زندانی میرود.
این دیدار آتنا به معنای آنست که وی با Zeus، خدای خدایان در مورد «جرم» پرومته، همداستان نیست. درست است که پرومته، سرانجام از زندان و زنجیر رها میگردد. اما وقتی پرومته، برادر سهلانگار خویش را پس از آزادی، از پذیرش هدیهی Zeus که پاندورا باشد برحذر میدارد، بدان معناست که هنوز هم از خدای خدایان، به دلیل آن که وی را بدون هیچ دلیل منطقی، زندانی کرده، کینه به دل دارد. اما با هر انگیزهای که بوده، این کینه به مرحلهی عمل وارد نمیشود که بخواهد به Zeus آسیبی وارد سازد. حتی میتوان به این نکته اندیشید که پرومته، چه بسا مخالف آفرینش پاندورا بودهباشد. بدان دلیل که هرگز دوست نداشته آرامش آدمیان اگر چه فقط مردان در گسترهی خاک، به هم بریزد.
از طرف دیگر، جعبه یا صندوق مرموز پاندورا، از آن بارهای سنگینیاست که همیشه در طول تاریخ، چه در قالب اسطوره و چه در قالب افسانههای روزانهی مردم، حکایت از به آزمون گذاشتن خدایان و انسانها داشتهاست. گویی نیرویی مرموز، حتی مرموزتر از ایزد مردان و ایزد بانوان اساطیری، از این که موجودات اندیشمند دیگری را بر سر دوراهیهای تردید و تزلزل، کنجکاوی و فراخواهی، اضطراب و ناآرامی قراردهد، لذت میبردهاست. حتی این میل به دانستن، بیآن که رابطهی مستقیمی با بازی خدایان و یا تمایل مرموز آنان داشتهباشد، در وجود انسان، از دیرباز، نهفتهبودهاست. انسان، گرایش غریبی به رازهای تشویش برانگیز داشتهاست تا بتواند نیروی درونی خود را در گشایش رازها به آزمون بگذارد. از اینرو، نه جای ملامتکردن مادر بشریت Pandora است و نه حتی جای خردهگیری بر همسر او که مورد محبت خدای خدایان قرار داشته و به همین جهت، این زن زیبا را به عنوان هدیه از وی، پذیرفتهاست. دیگر چه باک اگر او، توصیههای برادر عاقل و عاقبت اندیش خویش را ندیده بگیرد.
جمعه یازدهم اکتبر 2019
[1]/ Epimetheus/در اساطیر یونان، او برادر پرومتهاست و معنی نامش آنست:«کسی که بعد از انجام کاری که نادرست است به فکر میافتد. شاید کلمهی خدای سهلانگار و شلخته، بیشتر برایش مناسب باشد.
[2]/ Prometheus/ در اساطیر یونان، پرومته خدای آتشاست. او که برادر Epimethus بوده، فردی است عاقل و عاقبتاندیش. وقتی که او در کوه به زنجیر کشیدهشد، آتنا/Athena خدای خردمندی و جنگ، هرهفته به دیدنش میرفت. البته پرومته پس از درد و رنجی که در زندان تحملکرد، سرانجام به دستور Zeus از بند آزدشد.
[3]/Hefaistos/ در اساطیر یونان، او خدای به وجود آورندهی آتش بوده و آتشفشانها را نیز هم او آفریدهاست. برخلاف پرومته که دزد آتش بودهاست. اما چه دزد شرافتمندی.
[4]/ Afrodite/ در اساطیر یونان، خدای عشق و باروری بوده است.
[5]/ Athena/ در اساطیر یونان، خدای خردمندی و جنگ بوده است.
[6]/Hermes/ در اسایر یونان، او پسر Zeus و نامه رسان خدایان بودهاست.
ماجرای سرشار از جسارت و جرأت Lady Godiva همسر Earl Leofric اشراف زادهی Merica و حاکم Coventry در انگلستان، از اتفاقاتی نیست که به سادگی در هر سرزمینی تکرار گردد. این بانوی اشرافزاده، توانست تمام شهر Coventry را با بدن عُریان و گیسوان بلند و افشان خویش، سوار بر اسب زیر پا بگذارد تا بتواند از این طریق، مالیات سنگینی را که شوهرش بر مردم فقیر بستهبود، کاهش دهد و یا به طور کلی از دوش آنان بردارد. این اتفاقِ دور از انتظار عارف و عامی، یکی از ماجراهای تاریخی و یا افسانهگون است که در خلال سدههای متوالی، تبدیل به یکی از دلپذیرترین ماجراها گردیدهاست. طبیعیاست که آمیزش حقیقت و تخیل نیز برآن، رنگ نیرومند خویش را هم پاشیدهاست. با وجود این، جوهر این ماجرا، از چنان جاذبهای برخوردار بوده که هنوز هم پس از سدههای فراوان، خواندن و شنیدن آن، ذهن انسان را از نوعی تحسین و همدلی لطیف و گرمابخش لبالب میسازد.
ماجرا از این قراربوده است که در آن دوران یعنی سدهی یازدهم میلادی، شاه دانمارک که Knut بزرگ خوانده میشده، (تولد: 995 میلادی/ مرگ: 1035میلادی) چهار منطقه از اروپای آن روزگار را تحت سیطرهی خود داشتهاست. انگلستان آن زمان نیز از یکی از این مناطق چهارگانه به شمار میآمدهاست. در آن هنگام در شهر Coventry مردی حکومت میکرده که Earl Leofric نامداشته. او مرد قدرتمندی بوده که تنها ستمی که بر رعایای خویش روا میداشته، مالیاتهای کمرشکنبودهاست. در غیر اینصورت، گفته میشده که او با وجود قاطعیت در اجرای قوانین جاری، انسان مهربانی تلقی میشدهاست.
نظام مالیاتی او موجب شدهبود که تولیدات داخلی محدود گردد و این محدودیت، هم به زیان کارخانهداران تمام شود و هم به زیان بازاریان. ناگفته نماند که نظام تولیدی در آن هنگام، هم کُند بوده و هم در مقایسه با زمان حال، هزینهبردار. در آن هنگام، همهی تولیدات، چه کشاورزی و چه صنعتی، یکسره، شامل مالیات میگردیدهاست. از همهی درآمدها، چه اندک و چه فراوان، مالیات گرفته میشدهاست. یک فرد مسافر در میان جاده، میبایست گاه در چندین نقطه، مالیات بپردازد. در جادهها، خانههای گمرکی و مالیاتی را برای همین هدف برپا ساختهبودند. نظام مالیاتی، چنان گلوی مردم را گرفتهبود که دیگر کم ماندهبود تا آنان برای نفسکشیدن نیز مالیات بپردازند. فشار برمردم، خاصه، کاسبان جزء، کارگران و کشاورزان خردهپا، حالت کمرشکنی پیداکردهبود.
روزی هنگام صرف ناهار، در حالی که خدمتکاران ریز و درشت در گوشهای از سالن غذاخوری قصر ایستادهبودند تا هردستوری که حاکم و همسر زیبایش Lady Godiva صادرکنند، به سرعت عملی گردد، گفتگویی میان این زن و شوهر آغاز میگردد که نتیجهی آن، همین ماجرای پرجاذبهای است که شکوه و جلال انسانی خویش را به دلیل داشتن جوهری از گذشت و انساندوستی، هنوز از دست ندادهاست. در این زمان، گذشته از خدمتکاران، گروهی نگهبان نیز در بیرون از سالن غذاخوری و گروهی در داخل آن، گوش به زنگ بودهاند تا در صورت بروز هرگونه خطری که ممکن بود از سوی دشمنان و مخالفان حاکم، متوجه جان او و یا همسرشگردد، از آنان دفاع کنند.
خانم Godiva در ضمن صرف غذا، شوهرش Leofric را مخاطب قرار میدهد و میگوید:
«من وقتی به زندگی خودمان نگاه میکنم که فراوانی و رفاه در آن موج میزند و آن را با زندگی مردم کوچه و خیابان میسنجم، اندوهی جانم را فرا میگیرد. من چگونه میتوانم از میان چنان مردمی که زیر فشار مالیاتها کمرشان خم شده بگذرم و یا با آنان صحبتکنم و یا حتی به آنان نظر بیندازم که بر اثر همین فشارهای مالیاتی، روز به روز فقیرتر و گرسنهتر میشوند.»
جناب حاکم، با قیافهای حق به جانب و با کلماتی مهربانانه به همسرش پاسخ میدهد:
«برای ما، بقا و رضایت دستگاه دولتی و همهی خدمتکاران آن، اهمیت بیشتری از رضایت مردم کوچه و بازار دارد. اگر ما نتوانیم از آنان مالیات بگیریم، چگونه میتوانیم به این زندگی ادامههیم و یا حاکمیت خویش را تداوم بخشیم و یا رضایت بالادستیهای خود را در مرکز فراهمسازیم.»
خانم Godiva در جواب شوهرش میگوید:
«من بر آن سر نیستم که گرفتن مالیات را نفیکنم. بلکه اعتقاد دارم که این مالیاتها باید با درآمدها و هزینههای زندگی مردم فقیر و زحمتکش، تناسب داشتهباشد.»
ظاهراً جناب حاکم، با همهی مهربانی، حوصلهی بحث بیشتر را ندارد. او چنان در چهار چوب وظایف و اختیارات خویش، خود را مُحق میپندارد که حرفهای همسرش را، بیشتر به حرفهایی خاله زنکانه و بیاهمیت تلقی میکند که تنها یک فرد بیخبر از کار مملکتداری، آن را با حالتی احساسی، دور از هرگونه تفکر و عاقبتاندیشی، برزبان میآورد. اما او برای همسر زیبا و جوان خویش، چنان احترام قائل است که نمیخواهد وی را با کلماتی خشن و یا بی ادبانه، آزردهخاطر سازد. از اینرو، نکتهای را مطرح میکند که طرح و یا عمل کردن به آن، میتوانست جزو غیرممکنهای زندگی آنان و یا هر انساندیگری به شمار آید همان گونه که گرفتن مالیاتِ کم و یا نگرفتن آن از مردم، میتوانست چنان حالتی را داشتهباشد. در واقع، او با طرح این موضوع، میخواست آب پاکی روی دست همسرش بریزد و موضوع صحبت بر سر مالیاتها را برای همیشه، خاتمهیافته تلقیکند.
او به همسرش میگوید:
«مالیات نگرفتن یا کمگرفتن از مردم به آن میماند که تو لخت و عُریان، سوار بر اسب، تمام کوچهها و خیابانهای Coventry را زیرپا بگذاری.»
انتظار Leofric از همسرش در پاسخ به طرح این موضوع غیر ممکن آن بود که بگوید:
«طبیعی است که تو از کاری ناممکن و برخلاف اخلاق و عفت خصوصی و عمومی صحبت میکنی. چگونه ممکن است من دست به چنین کاری بزنم.» و از شوهرش بشنود:«دقیقاً منظور من نیز همیناست. این کار تو، همان اندازه غیرممکن است که مالیات نگرفتن یا کم گرفتن از مردم.»
اما خانم Godiva در همینجا، مچ شوهرش را میگیرد و بلافاصله پاسخ میدهد:
«اگر تو به قول خود وفاکنی و بار مالیاتهای سنگین را از روی دوش مردم کمدرآمد و فقیر برداری، من با بدن عُریان، سوار بر اسب، تمام شهر Coventry را زیر پا میگذارم.»
شوهرش که هنوز هم مطمئن نبود همسر زیبای او، در مرحلهی عمل، جرأت انجام چنان کاری را داشتهباشد، مرد و مردانه قول میدهد که اگر وی چنان کند او نیز بر سر قول خویش ایستادهاست.
خانم Godiva در انجام این کار، کوچکترین تردیدی به خود راه نمیدهد. شوهرش که خود را در برابر یک عمل انجام شده میبیند، دستور میدهد در روز موعود، در شهر جار بزنند که هیچ فردی در بیرون از خانه نباشد. گذشته از آن، باید همهی مردم، پردههای خانهی خود را بکشند و هیچ کس حتی دزدانه، اجازهی کوچکترین نگاهی به خارج از پنجره را نداشتهباشد. خانم Godiva شجاعانه بر اسب مینشیند و به تنهایی، با موهای بلند و بور خویش، تمام کوچهها و خیابانهای شهر Coventry را با اسب خود میگردد و سپس به خانه باز میآید. شوهرش وقتی چنین جسارتی را از همسر جوان و شجاع خویش میبیند، چارهای جز آن ندارد که در برداشتن مالیاتهای سنگین از دوش مردم فقیر و دیگر اقشار جامعه، به قول خود عملکند. روایتگر این افسانه میگوید که از میان مردم شهر Coventry تنها یک فرد به دستور حاکم عمل نکرد و از نقطهای از پنجرهی خانهی خویش، به نحو زیرکانهای که کسی متوجه نگردد، بدن زیبا و عریان Godiva را تماشاکرد. او تنها کسی بود که از سوی قدرتهای نامرئی آسمانی، به مکافات این کار نادرست خویش گرفتار آمد و کورشد.
البته تردید نیست که افراد زیادتری از سوراخ سُنبههای خانهی خود، دزدانه، اسبسواری Lady Godiva را تماشا کردهاند. اگر قرار بود که همهی آنان از چشمانداز آن نیروی نامرئی آسمانی، مجازات گردند، در آن صورت چه بسا نیمی از مردمان شهر Coventry کور میشدند. اما راوی این ماجرا، فقط یک نفر را برکشیدهاست که دزدانه به اسبسواری اشرافزادهی برهنه نگاه کرده و هم او نیز به مکافات عمل نادرست خود رسیدهاست. برکشیدن یک نفر، حکایت از آن دارد که دستور حاکم تا چه لازمالاجراء و قاطع بوده و مردم تا چه حد برای انجام کارهای خلاف، از حاکم Coventry هراس داشتهاند. واقعیت آنکه این ماجرا، نخستین بار، صد سال پس از وقوع این اسبسواری، از سوی یک مقالهنویس انگلیسی به نام Roger of Wendover در نشریهی Buckinghamshire منتشر شدهاست. این که او این ماجرا را در کجا خوانده و یا از زبان که شنیدهاست، نکتهایست که بر ما آشکارنیست. از طرف دیگر، در مورد تاریخ تولد و مرگ آقای Earl Leofric و خانم Godiva اطلاعات ضد ونقیضی وجود دارد.
به گمان من، خواننده و شنوندهی این ماجرا، در پی آن نیست که از تاریخ تولد و مرگ آنان و یا حتی از تاریخ دقیق این اتفاق، اطلاع دقیق به دست بیاورد. ماجراهایی از این دست، در بستر زمان، تبدیل به حوادثی میشوند فرازمانی و فرامکانی. حتی چه بسا مرزهای ملی یک سرزمین را نیز درهم نوردند. این ماجرا چه زاییدهی تخیل یک فرد باشد و چه واقعیتی تردید ناپذیر، از موردهایی است که انسانها به آن، نگاهی تحسینبرانگیز و ستایشآمیز دارند. البته طبیعیاست که یک فرد مذهبی و مقید به برخی اصول اخلاقی و سنتی، هرگز امکان وجود چنین اتفاقی را برای خود و خاندان خویش، ممکن نداند اما برای بیگانگان و افرادی که در چهارچوب وابستگیهای خانوادگی و یا محلهای و منطقهای قرار دارند، راحتتر و سادهتر پذیرا گردد. ما از یکسو با حاکمی روبرو هستیم که تمام تلاش خود را به این نکته متمرکز میکند که پایههای اقتصادی حاکمیتش را محکم گرداند اگر چه به قیمت نارضایی همگانی و فقر عمیق مردم. از دیگر سو، با زنی روبرو میگردیم که رفاه و آسایش و ثروت را دوستدارد اما نه به قیمت خون دل مردمانی که نه آرامشدارند و نه آسایش.
در تاریخ، نمونههای چندان زیادی در اختیار مانیست که زنان دست به ماجراجوییهایی از این دست زدهباشند. ماجراجوییهایی که در آن، چیزی که در دستورکارشان قرارنداشته، منافع فردی یا خانوادگی آنها بودهاست. مهم تر از همه آنکه حس انساندوستی و عدالتخواهی، آنان را به انجام چنان کاری واداشتهاست. کار افرادی نظیر طاهرهی قُرَّةُالعَین[1] یا ژاندارک[2] اگر چه با کار خانم Godiva تفاوت بنیادی دارد اما نکتهی مشترک در این هرسه مورد، نوعی باور است که آنان را واداشته تا برخلاف جریان آب شناکنند. طبیعیاست که کار آن دو زن ایرانی و فرانسوی که به خاندان قدرت تعلق نداشتهاند، چنان اقشار بالای اجتماعی را برآشفته که هردو جان خویش را از دست میدهند. در این ماجرا، اگر خانم Godiva به خاندان فقیری تعلق میداشت، شاید کارش تا این حد، برای مردم از جاذبه و شور برخوردار نبودهاست. شاید اشاره به این نکته ضرورت داشتهباشد که شخصیتهایی نظیر طاهرهی قُرَّةُالعَین، ژاندارک و Godiva صرفنظر از تعلق طبقاتی و خانوادگی، نمیتوانستهاند جزو معدود افراد تاریخ باشند که بدین گونه نامشان با آمیزهای از تاریخ و تخیل، بر سر زبانها افتادهباشد. هرچند در مورد طاهرهی قُرَّةُالعَین، به دلیل نزدیکی زمانی زندگی او با ما، نمیتواند شامل این قانونمندی گردد. نکتهآنست که چنان زنان فداکار، ثابتقدم، انساندوست و پیگیر، در همهی کشورها و فرهنگها نه تنها در عالم افسانه و خیال، بلکه در واقعیت زندگی، وجود داشتهاند و دارند اما به دلایلی که بر ما آشکار نیست، تاریخ و تخیل، در این زمینه، این اطلاعات را به گوش جهانیان نرساندهاست.
شنبه پنجم اُکتبر 2019
[1]/ طاهره قُرَّةُالعَین/تولد: 1817 میلادی/ مرگ 1852 میلادی/ او از نخستین پیروان باب بوده و همچنین نخستین زنی بوده که در کوچه و خیابان، چادر از سر برگرفته است. نخست او را به اتهام قتل عموی بزرگش بازداشت کردند و سپس پس از ترور نافرجام ناصرالدینشاه، به دستور وی، اعدام گردید.
[2]/ Jeanne d'Arc/ تولد: 1412/ مرگ 1431/ او دختر روستایی بوده که در جنگ صدسالهی فرانسویان علیه انگلستان، رهبری نیروهای فرانسوی را به عهدهداشتهاست. خیانت شهردار یکی از شهرهای فرانسه، موجب شد که او دستگیر گردد و به انگلیسیها تحویل دادهشود. در آن جا، توسط کلیسا محاکمه و محکوم به مرگ گردید. او را در آتش، زنده زنده سوزاندند. بعدها در سال 1456، یعنی بیست و پنج سال بعد، از وی اعادهی حیثیتگردید و سپس تبدیل به یک قدیسهشد.
چند روز بعد که پسرخاله ام را مجدداً ملاقات کردم، او دنبالهی ماجرای دوربین مداربسته را اینگونه بیانکرد که بله، فروشنده دوربین به باغ آمد و نگاهی به چشمهای دوربینکرد و گفت که مشکل مورد نظر، شامل ضمانت نمیشود و برای تعویض آنها لازماست که فلان مبلغ پرداختگردد تا از دردسر ناامنی رهایییابد. پسرخالهام در پاسخ او، زهرخندی زده بود و گفتهبود:«اگر شما از همان اول میگفتیدکه این دوربینها هیچگونه ضمانتی ندارد، هم تکلیف من مشخصبود هم تکلیف شما. آخر در کجای دنیا رسماست که انسان یک میلیون تومان پول دوربین مداربسته و «هارد» آن را بدهد و بعد، هیچ چیز سر جایش نباشد و هیچ تضمینی برای ادامهی کار دوربین مورد نظر وجود نداشتهباشد.»
مرد فروشنده گفتهبود:«اگر ما چنان باغ سبزی را به مردم نشان ندهیم، از کجا نان بخوریم. فروشندههای بزرگ دوربینهای مداربسته که همهی سودِ کار در دست آنهاست، با ما بدتر از شما رفتار میکنند. اگر من به علت آشنایی و دوستی، گاه مجبور میشوم، جنس را به اقساط بفروشم، آنان که به ما میفروشند، به هیچ چیز دیگر جز پول نقد، رضایت نمیدهند.» جالب آنکه وقتی چند روز بعد که سری به فروشگاههای گوناگون پارچه و زعفران، دم پایی و سفرهی پلاستیکی و سیگار فروشیزدم، متوجهشدم که پسرخالهی من، خیلی دیر به فکر دوربین مداربسته افتاده است. زیرا بسیاری از مغازهها و یا فروشگاههایی که دستشان به دهانشان میرسد، آنجا را به دوربین مداربسته مجهز ساختهاند. انگار غیر از صاحبان مغازهها، بقیهی مردم چنان در معرض سوء ظن هستند که به کمتر از دوربین مداربسته آنهم با «هارد»های پرحجم که بتواند مدتها بدون دردسر و به طور شبانهروز، از عارف و عامی فیلم بگیرد، قانع نیستند. حال تا چه حد دوربین های مورد نظر در واقعیت کار میکند و یا جلو دزدیهای بیدرو وپیکر را میگیرد، موضوعی است که من و پسرخالهام از آن آگاهی نداریم.