برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

افسانه‌ها و واقعیت‌ها


واژه‌ی «افسانه» در ادبیات ما، دارای مفهومی است آمیخته با خیال پردازی و حضور رؤیاهای غیر قابل دسترس انسانی. در افسانه‌ها، عنصر خیال، آرزو، عشق و نفرت، توأم با آگاهی انسانی، نقش آشکار دارد. به نظر می‌رسد که «داستان» بیشتر از افسانه به واقعیت نزدیک‌است. اما باید بدین نکته اعتراف‌کرد که در هیچ‌کدام از این‌دو، نمی‌توان جوهر واقعی زندگی را نادیده انگاشت. در افسانه، امکان گشت و گذار انسانی بیشتر‌است. انسان در دایره‌ی گسترده‌تری، مجال آن‌را می‌یابد که مناسبات خویش را با محیط پیرامون خود، سر و سامان‌دهد.

 

در همین‌رابطه باید گفت که در افسانه، بسیاری از غیرممکن‌ها، ممکن‌می‌شود و بسیاری از ممکن‌ها در نقش غیر ممکن، خود را به نمایش می‌گذارد. در افسانه‌، ارزش‌ها می‌توانند یک‌باره دیگرگون‌شوند. در صورتی که در داستان، با وجود دخالت عنصر تخیل، روال حوادث، از حال و هوای منطقی‌تری برخوردار است. حتی اگر خواننده در جایی غافلگیرشود، جای آن هست که این غافلگیری، در مراحل بعدی داستان، باردیگر به حالت عادی برگردد.

 

به عنوان مثال، در داستان «مرده‌خورها» اثر صادق هدایت، شخص مَشَدی که مُرده‌است در مرحله‌ی خاک‌سپاری زنده می‌شود و با همان حالت زار و نزار به خانه بازمی‌گردد. آن‌هم درست در لحظه‌ای که هردو همسر او، بر سرارثی که از وی باقی‌مانده، گرفتار بحث و جدل هستند. آنان سرانجام، به جای طلب‌آمرزش برای شوهر از دست‌رفته، لعن و نفرین نثار وی می‌کنند. برگشت مشدی از مراسم خاک‌سپاری، با وجود غافلگیرکنندگی اولیه، دارای سیر منطقی و دلایل قابل پذیرش عقلانی‌‌است. درست‌است که زنده‌شدن یک مُرده، غیرممکن می‌نماید. اما وقتی خواننده، وارد اصل ماجرا می‌گردد، در می‌یابد که مشدی، در بنیاد، نمرده‌است که بخواهد دوباره زنده‌شود. او احتمال به سکته‌ای خفیف گرفتار آمده‌است.

 

زیرا وقتی او سکته می کند، اطرافیان، بی‌آن‌که از مرگش اطمینان یابند، برای به دست‌آوردن اموالش در پی آنند که او را هرچه زودتر به خاک بسپرند تا حضور زنده‌ی او، مانع تحقق این خواست آزمندانه‌ نشود. نتیجه‌ی این شتاب، آن‌ می‌شود که مشدی بیهوش، در مراسم خاک‌سپاری به هوش می‌آید و وارثان خویش را غافلگیر می‌کند. آن‌چه در این داستان جلب نظر می‌کند، آنست که نویسنده، هیچ‌گاه مرزهای ممکن انسانی را زیرپا نمی‌گذارد و برای خواننده، در عالم خیال بر خرق عادت، متوسل نمی‌شود. در صورتی‌که در افسانه، چنین خرق‌عادت‌هایی، به سادگی امکان‌پذیر‌است. نگاهی به یک نمونه از افسانه‌های ترکستان، می‌تواند به بحث ما کمک‌کند.

 

در افسانه‌ی «پادشاه نادان»، می‌بینیم که شاه با شکایت یک دزد از دستِ صاحب‌خانه‌ای که به خانه‌اش دستبرد زده، حکم اعدام صاحب‌خانه را صادر می‌کند. مضمون شکایت دزد به شاه آنست که چرا صاحب‌خانه، سقف خانه‌اش را چنان سست و بی‌کیفیت ساخته که وی در هنگام دزدی، از سقف مورد نظر سقوط کرده و پایش آسیب دیده‌است. شاه نمی‌گوید که او کار بدی کرده که به خانه و اموال مردم تجاوز کرده‌است. بلکه در این ماجرا، بدون توجه به قانون، بدون حرمت به قانون و حرمت به زندگی خصوصی انسان، توجه خویش را متوجه شکایت متجاوز می‌کند و می‌خواهد کسی را که مورد تجاوز قرارگرفته، به چوبه‌ی دار بسپارد.

 

در این افسانه‌ها، بیشتر اوقات، پادشاهی هست که سرزمین معینی ندارد. حتی در زمان مشخصی هم زندگی نمی‌کند. غالباً دختری دمِ بخت هم دارد. خواستگاران گوناگون، یک لحظه شاه را امان نمی‌دهند. گاه از میان دختران گوناگون شاه که عمدتاً عدد سه در مورد آن‌ها صدق می‌کند، دختر کوچک‌تر، از همه هوشیارتر و زیباتر است. اما معمول برآنست که نخست باید دختر بزرگ‌تر به خانه‌ی بخت پا بگذارد. گاه خود دخترها و گاه پدرشان، برای خواستگاران، شرایطی را مطرح می سازند که از یک کنکور همگانی نیز به مراتب، سخت‌تر است.

 

در شأن هیچ‌یک از دختران شاه نیست که به امور حقیر خانه‌داری، بچه‌داری و یا آشپزی بپردازند. در نظامی که برده وجود دارد، برده‌دار باید تا حد امکان، از آنان بهره‌جویی‌کند. در این افسانه‌ها، اگر شاه، مأموریت سنگینی را به عهده‌ی وزیر، امیرو یا صاحب مقامی بگذارد، بی توجه به شرایط زمان و مکان، بدون اندیشه به توانایی انسانی و امکان‌های موجود، برای انجام آن وظیفه و یا مأموریت، مهلت معینی را تعیین می‌کند که غالباً عدم موفقیت در آن، با مجازات مصادره‌ی اموال و مرگ، پاسخ داده می‌شود.

 

خواننده‌ی ناآشنا با این فرهنگ و چنین مناسبات یک سویه که همیشه به نفع فرد زورمند تمام می‌شود، به شکلی حیرت‌زده از خود می‌پرسد که چرا چنین‌است؟ چرا باید شاه، یک خواستگار مشتاق را تنها به دلیل عدم موفقیت در جواب دادن به پرسش‌های عجیب و غریب، به چوبه‌ی دار بسپرد؟ هرچند این پیش‌شرط‌های خطرناک که می‌تواند به مرگ افراد ختم‌شود در مورد خواستگارانی که از تبار شاهان و ثروتمندان هستند، وجود ندارد. به نظر می‌رسد که در افسانه، دست زورمندان برای تحمیل شرایط خویش بر مردم تهی‌دست و یا ضعیف، کاملاً باز است. افسانه‌ها با وجود آن‌که پرده‌ از بسیاری رازهای سر به مُهر بر می‌دارند، با وجود این، نمی‌گذارند ‌که مجرمان واقعی تاریخ، با نام و نشان حقیقی و زمان تاریخی معین، از پرده برون‌آیند. در افسانه، گستره‌ی وسیعی در اختیار پرداخت‌هایی از این دست است. افسانه، گوینده و یا نویسنده ی آن را از هرگونه محدودیت می‌رهاند و او را در نوعی ابهام، بر فراز زمان و مکان و حتی بر فراز افراد حقیقی و یا حقوقی، به میدان‌داری وامی‌دارد.

جمعه بیستم ژانویه 1989   

حباب‌های زبانی


در ماه مارس سال 1994 میلادی، از طرف دفتر نخست‌وزیر وقت سوئد «کارل بیلد/Carl Bildt» اعلام‌شد که او در ماه آوریل همان‌سال، قرارشده‌است در سفرخود به آسیای جنوب شرقی، دیداری نیز با پادشاه مالزی به نام «Kung Yang Di Petrum Agong» داشته‌باشد. خوانندگان روزنامه‌ها و شنوندگان و بینندگان رادیو تلویزیون این کشور، در این خبر، هیچ چیز غیر عادی نمی‌توانستند ببینند. اما رئیس دفتر نخست‌وزیر سوئد، کمی بعدتر پی‌می‌برد که همه‌ی آن نامی که برپادشاه مالزی گذاشته‌شده‌بوده، چیزی جز یک عنوان پرطمطرق نبوده‌است.

 

رئیس دفتر نخست‌وزیر سوئد که آن‌گونه تربیت‌شده که در این‌کشور، همه را با نام کوچک صدابزنند، تصور نکرده‌است که آن عنوان طولانی، می‌تواند فقط یک عنوان توخالی و دهن‌پرکن باشد و نه چیز دیگر. از همین‌رو، وقتی نام شاه آن‌کشور را با چنین عنوانی شنیده‌است، تردیدی برایش باقی نمانده که همان نام را حتی در رسانه‌ها به عنوان نام رسمی وی اعلام‌دارد. واقعیت آنست که معنی آن‌کلمات، چنین بوده‌است:«برجسته‌ترین شخصیت از میان برجسته‌ترین شخصیت‌ها»

 

 بی‌اختیار به یاد عنوان‌های توخالی و پرطمطراق درکشور خودمان افتادم که وقتی انسان می‌خواهد به نام اصلی یک شخصیت تاریخی و یا اجتماعی مهم برسد، اول باید از تونل تاریک و طولانی چند و چندین کلمه بگذرد تا وارد سرزمین اصلی نام وی‌گردد. لطیفه‌ای نقل می‌کنند بدین شکل که ناصرالدین‌شاه و یا مظفرالدین‌شاه قاجار، بایکی از همراهان خود در گردش‌ها و اسب‌سواری‌های خویش در اطراف تهران، در غروب یک‌روز، چنان به بیراهه می‌رود که شب می‌شود و راه را گم می‌کند.

 

سرانجام در همان تاریکی شب، به درکاروانسرایی می‌رسد و تصمیم می‌گیرد که شب را در همان‌جا به صبح برساند. شاه شخصاً، خود بردر کوبه می‌زند. سرایدارکاروانسرا قبل از آن‌که در را بازکند، می‌پرسد کیست. شاه قاجار می‌گوید:«خسرو خوبان، شاه شاهان، قبله‌ی قبیله‌ی آدم، ناجی نوعی بشر، جلوه‌ی عظمت ملت، همایون همایون‌ها، شاه قاجار، می‌خواهند امشب را در این‌جا به سربرند.» بیچاره‌ی سرایدار از همان پشت در می‌گوید:«من والله برای این همه آدم جاندارم. فقط می‌توانم از یکی دونفر پذیرایی‌کنم.»

 

حالا حکایت پادشاه مالزی نیز بی‌شباهت با یا یکی از آن‌دو شاه قاجار و یا بسیاری از شاهان گذشته نیست. به یاد بیاوریم که بسیاری از خارجی‌ها، محمدرضا پهلوی را فقط با نام «شاهنشاه آریامهر» می‌شناختند. آنان تصورمی‌کردند که «شاهنشاه» نام کوچک اوست و «آریامهر» نام خانوادگی وی. به راستی آیا این‌گونه حباب‌های زبانی، می‌تواند ذهن مردم این کشورها را از واقعیت‌های جاری زندگی به افق‌های دیگری معطوف‌دارد؟ به اعتقاد من، جواب این پرسش را باید در جویبار زمزمه‌گر تاریخ پیداکرد.

جمعه شانزدهم آوریل 2010

 

زمین‌لرزه‌های زبانی


دوستی با من تماس گرفته‌بود و نگرانی خود را از فرو ریزی استوانه‌ی زبان و درهم‌ریزی دنیای ادبیات فارسی با اندوه و خشم ابراز می‌داشت. او مقصر واقعی این آشفتگی و زلزله‌ی ویرانگر زبانی و فرهنگی را در گرو شماری نویسنده‌ی جوان و سهل‌انگار که به دنیای «بلاگ/Blog»ها راه یافته‌اند می‌دانست. به او گفتم: «من در این زمینه چه کاری می‌توانم بکنم تا مقداری از این عصبانیت و افسردگی تو کاسته شود؟» گفت: « دستِ کم چیزی بنویس و گلایه‌ی مرا از زبان خودت مطرح کن.»

 

گفتم : «من به این پدیده با چشم دیگری نگاه می‌کنم. اگر هم قرار باشد چیزی بنویسم، چیزی را که تو می‌خواهی و یا می‌گویی نمی‌نویسم.» آن دوست با شنیدن این حرف من، هنوز هم افسرده‌ترشد. انتظار او آن بود که من اولاً بگویم آری راست می‌گویی، من هم می‌بینم که زبان فارسی در حال از دسترفتن است. و دوم آن که حرف‌هایش را با کمی عقب و جلوکردن بر زبان قلم جاریسازم.

 

او در جواب من گفت: « شاید تو نمی‌بینی که جوان‌ها وقتی چیزی می‌نویسند، نه قاعده‌های دستوری را رعایت می‌کنند و نه از عهده‌ی درست نوشتن دیکته‌ی کلمات بر می‌آیند.»  گفتم با این حرف تو موافقم که یک آشفتگی بزرگ زبانی در فضای اینترنت جاری است. اما گمان من آن نیست که این آشفتگی، تهدید‌کننده‌ی زبان فارسی باشد. اما بی‌گمان، این آشفتگی زبانی، هم آسیب‌رسان است و هم در روند تکاملی کارها و ارتباط‌های مردم، اختلال ایجاد می‌کند.»

 

« اما آشکارا باید بگویم که از دست مردم عصبانی نیستم. من از مردم طلبی ندارم که بخواهم عصبانی باشم. زبان فارسی، همان قدر که سهم من است، سهم آن‌ها نیز هست. اما باید بگویم که من نیز نسبت به آن‌چه می‌گذرد، به طور حتم نمی‌توانم بیتفاوت باشم. باور من آنست که بی‌تفاوت نبودن و گمانه‌زنی‌ برای یافتن ریشه‌های این موضوع و بهتر کردن فضای زبان فارسی، شاید راه منطقی‌تری باشد. در یک نکته تردید ندارم و آن این که زبان فارسی و ادبیات این سرزمین، درخلال تاریخ روشن و تاریک خویش، از این فراز و فرودها کم ندیده است.» 

 

گفت: « منظورت ایناست که عده‌ای جوان به علت فراهم آمدن موقعیت رایگان در یک «بلاگ» و یا حتی فراهم‌کردن یک تارنما، باید بتوانند دانسته یا ندانسته، بر سر زبان فارسی، هر بلایی که می‌خواهند نازل‌کنند و هیچ‌کس جلودارشان هم نباشد؟» گفتم:« نه! من با اصطلاح‌هایی از قبیل نازل‌کردن بلا و یا نازل شدن بلا موافق نیستم. من نیز متأسفم که جوان‌های ما، چنان املای کلمات را غلط می‌نویسند که اگر صد سال پیش بود، شاید استاد مکتب، پاهای هر «اشتباه‌نویسی» را به فلک می‌بست تا آرامش خود را به دست بیاورد. اما امروز، صد سال بعد است. نه جوانان ما، آن جوانان صد سال پیشند و نه پیران ما و نه مناسبات اجتماعی و فرهنگی ما چنانند که آن موقع بوده‌اند.»

 

گفتگوی من با آن دوست در همین‌جا به پایان‌رسید. اما اندیشیدن من به این موضوع، همچنان به قوت خود باقی‌بود. ناگهان به این نکته رسیدم که من در سال 1366 خورشیدی در مقاله‌ای زیر عنوان «زبان فارسی و ایرانیان مهاجر» همان نگرانی و اندوه را بر زبان آوردم که او اینک با من در میان می‌گذاشت. در آن‌زمان که ایرانی‌ها، تازه به جامعه‌ی سوئد آمده بودند، در گفته‌هایشان ترکیبی از سوئدی و فارسی شناور بود. و این برای کسی که دلش برای فرهنگ و زبان فارسی می‌تپید، ایجاد نگرانی می‌کرد.

 

مطالعات بعدی نشان‌داد که این پدیده، خاص ایرانیان سوئد نبوده‌است. بلکه این‌گونه رفتار زبانی، مربوط به مرحله‌ای از زبان آموزی انسانی‌است در محیط‌های دو یا چند زبانه که در هر دوره‌ای از تاریخ می‌تواند اتفاق بیفتد. اما واقعیت آنست که این درهم‌آمیزی، پس از مدتی رو به کاهش می‌گذارد و در موردهایی، کاملاً از میان می‌رود و در موردهای دیگری، با حالتی کم‌رنگ به حیات خود ادامه می‌دهد. من اگر این آگاهی را در سال 1988 می‌داشتم، چنان مقاله‌ای را با آن بافت و محتوا قلمی نمی‌کردم.

 

هر چند همان موقع هم از دست فارسی‌زبانان ناراحت نبودم. بلکه بیشترنگران ارتباطات معنایی انسان‌ها و از جمله خودم بودم که اگر دچار خلل‌شود، چه پیش خواهد آمد.  البته، حُسن چنان نوشته‌ای در آنست که اندیشه و دریافت مرا در آن زمان نسبت به پدیده‌ی زبان مادری و ادبیات فارسی نشان می‌دهد . اما امروز، زمانه، زمانه‌ی دیگری است. به اعتقاد من، این سهل‌انگاری گسترده نسبت به درست نوشتن زبان فارسی و درهم آمیزی زبان گفتار با نوشتار، قبل از آن که یک مشکل یا بیماری باشد، نشانه‌های آشکار یک مشکل و یا بیماری است. ما باید به بررسی ریشه‌های این بیماری و یا مشکل بپردازیم. ریشه‌های این بیماری، در جوانان ما نیست. در عوامل دیگری است که نیاز به مطالعه و تحقیق عمیق‌تری دارد.

 

همان دوست در یکی دیگر از گفتگوهای خویش با من، در جای دیگری گفته بود:«آخر به چه کسی می‌شود گفت که حتی تارنمای «بی بی سی» فارسی نیز در دست کسانی قرار گرفته که گویی آگاهانه، تیشه به ریشه‌ی زبان فارسی و فرهنگ دیرینه‌سال ما می‌زنند.» در همان هنگام به او گفته‌بودم:« واقعاً نمی توانم قسم بخورم که آنان این کار را آگاهانه  می‌کنند یا نا آگاهانه. هرچند برخی تجربه‌ها و ذهنیت‌های من در حوزه‌های دیگر زندگی، حکایت از آن می کند که ممکن‌است عمل آنان، آگاهانه‌باشد. با وجود این، من همچنان معتقدم که مشکل اصلی کار در جای دیگر است.»

 

دوست دیگری که در همدلی با این دوست، سخنان او را در تماس قبلی تأیید کرده‌بود، می‌‌گفت:«فکرنمی‌کنید که اگر صاحبان اصلی «بلاگ»‌ها برای دادن یک خانه‌ی وبلاگی به افراد، شرط‌های دیگری نیز اضافه می‌کردند که از جمله این نکته باشد که مقررات زبانی را با دقت، مورد اجرا بگذارند و در نوشته‌های خود، حرمت مخالفان و یا منتقدان خویش را نگه‌دارند. آن‌گاه اگر نویسندگان وبلاگ‌های مورد نظر، آن‌ها را رعایت نکردند، با چند اخطار، آن وبلاگ را تعطیل‌کنند. چه اگر این‌کار انجام می‌گرفت، چه بسا مقدار زیادی از این بد‌نویسی و شلخته‌نگاری زبانی نیز ناپدید می‌گردید.»

 

واقعیت آنست که این گونه پیشنهادها و دل‌سوزی‌های زبانی، ممکن‌است مشکل مطرح‌شده‌ی جوانان ما را در موردهای معینی و در خلال زمان معینی، اندکی بهبود بخشد. اما مشکلات بنیادی ما که بخشی از آن در آموزش‌های مدرسه‌ای و دانشگاهی ما قرار دارد، همچنان به قوت خود باقی‌است. زبان فارسی مانند هرزبان زنده‌ی دیگر، در خلال این سده‌های توفانی، هم از سوراخ سوزن عبور کرده‌است و هم از میان آتش خشم دشمنان آن.

 

از یاد نبریم که در دربار غزنویان، خاصه محمود غزنوی، تلاش برآن‌بود که زبان عربی، به کلی جای زبان فارسی را بگیرد. اما از طرف دیگر، در همان دربار، شخصیتی مانند ابوالفضل بیهقی وارد میدان می‌شود که کتاب تاریخ او، هنوز هم جزو سالم‌ترین، زیباترین و معنارسان‌ترین نثرهای فارسی‌است. بگذریم که این کتاب، فقط بخشی از رشته کتاب‌های بزرگ تاریخ او بوده که از آسیب زمانه، جان سالم به در برده‌است. زبان فارسی، زبان همه‌ی ایرانیان و دیگر کسانی است که با آن صحبت می‌کنند. اگر یک فرانسوی این زبان را بیاموزد و بدان علاقه‌مند شود، قطعاً این زبان، از آنِ او نیز هست.

 

نکته‌ی دیگری که باید بدان اشاره‌کرد، این است که کشورهای اروپایی و خاصه آلمان و سوئد، جزو سرزمین‌هایی هستند که از دهه‌ی شصت میلادی تا کنون در معرض بیشترین مهاجرت اقوام گوناگون از دورترین نقاط کره‌ی زمین قرار گرفته‌اند. اینان این زبان را با لهجه‌های بسیار «عجیب» و غریب» و گاه بسیار نادرست مورد استفاده قرار داده‌اند. نامه نوشته‌اند، در محل کار با دیگر کارگران بومی، گفتگو داشته‌اند. با وجود این، حتی یک‌بارهم از سوی هیچ ادیب یا زبان‌شناسی که آلمانی و یا سوئدی باشد، این اخطار به گوش نرسیده‌است که زبان آلمانی یا سوئدی در معرض نابودی است.

سه‌شنبه 30 ماه مه 2006

حذف در زبان


پدیده‌ی حذف در زبان، می‌تواند همان اندازه قدیمی‌باشد که خود زبان. این پدیده در صنایع ادبی، همیشه مورد توجه شاعران، نویسندگان و اهل تحقیق بوده‌است. پدیده‌ی حذف چه در جایی که گوینده، به صرفه‌جویی زبانی توجه داشته‌باشد و چه در جایی که هم به رعایت صرفه‌جویی زبانی و هم به حفظ زیبایی و آراستگی کلامی نظر داشته‌باشد، از موردهایی‌است که به عنوان یک اصل ماندگار و جاری در رفتار زبانی انسان، خود را به نمایش گذاشته‌است.

 

درست‌است که یک سوی پدیده‌ی حذف، سر در بازی‌های واژگانی دارد اما سوی دیگر آن، در گستره‌ای از تعبیرها و دریافت‌های خلاقانه و موشکافانه رها می‌شود و حتی این امکان را برای استعدادهای کم‌رنگ نیز فراهم می‌سازد. در زبان فارسی که شعر در آن، جلوه‌ی چشمگیری دارد، این پدیده از اهمیت زیباشناسانه‌ای برخوردار است. در این‌جا می‌توان به نمونه‌هایی توجه‌کرد. نمونه‌ی اول:

یــا مکــن با فیلبانان دوستی

یا بناکن خانه‌ای در خوردِ فیل

 

شاید در اولین برخورد، نتوان به مورد حذفی که از سوی شاعر به طور طبیعی صورت‌گرفته‌است، اشاره‌داشت. اما وقتی به این توضیح فکر می‌کنیم که شاعر چنین منظوری داشته، بهتر می‌توانیم پدیده‌ی حذف را در ذهن خود مجسم‌سازیم:

«یا مکن با فیلبانان دوستی/ یا اگر با آنان دوستی‌کردی، بناکن خانه‌ای درخوردِ فیل». باید این نکته را در نظر گرفت که پُرنویسی و زیادنویسی، هیچ‌گاه تضمین‌کننده‌ی انتقال درست مفاهیم نیست. چه بسا با کوتاه‌نویسی، این خطر برای ایجاد سوء تفاهم، به شکل قابل ملاحظه‌ای کاهش‌یابد. نمونه‌ی دوم:

 

مُحتسِب در نیـــــم‌شب، جــایی رسید

در بُــــنِ دیــــوار، مـــردی خــــفته‌دیــد

گفت:هی مستی، چه خوردستی بـگو

گفت: ازین خوردم کــه هست اندرسبو                              مولانا جلال الدین

 

حذفی که در شعر مولانا رخ‌داده، از نوع حذف معنایی‌است. محتسب، مردی را در کنار دیوار می‌بیند که به خواب رفته‌است. او از قرینه‌های تجربی و زمینه‌های اجتماعی، در می‌یابد که مستان که دیگر کنترلی بر رفتار خود ندارند، در چنان مکان‌هایی می‌خوابند. از طرف دیگر، جناب محتسب مأموریت‌دارد که به دلایل شغلی باید مردمان مست را از سطح شهر جمع‌کند. با وجود این، او نخست باید آن مرد را از خواب بیدارکند و مطمئن‌شود که انسان مستی است. نکته‌ی مهم آنست که اگر او انسان سیاه‌مستی‌باشد، حتی در آن حالت بیهُشانه، قابل بیدارشدن هم نیست.

 

در این گقتگو، چنان‌که از جواب های مرد برمی‌آید، او نه تنها سیاه‌مست نیست بلکه به خوبی از پس پرسش‌های محتسب نیز برمی‌آید و نشان می‌دهد که حرف‌هایش روال منطقی و قابل پذیرشی‌دارد. در این‌جا بحث بر سر مست‌بودن یا نبودن آن مرد نیست. بلکه برسر آنست که محتسب با خوابیدن او در کنار دیوار، نخستین حکم ذهنی که صادر می‌کند، مست‌بودن آن شخص‌است. در دو بیت بالا، می‌توان به موردهایی که حذف معنایی صورت‌گرفته، اشاره‌داشت:«مردان غیر مست در کنار دیوار نمی خوابند»/مردان غیر مست، چنان لباس‌های کثیف و سر و وضع آشفته‌ای ندارند.»/«محتسب آن مرد را از خواب بیدارمی‌کند»

 

نمونه‌ی سوم:

گفت آسان‌گـــیر بــــرخود کارها کـــز روی طبع

سخت می‌گیرد جهان، بر مردمان سخت‌کوش         حافظ

 

در این بیت، شاعر به حذف زبانی دست زده‌است. زیبایی این شعر، عملاً در گرو همان نوع حذف‌است. آن‌چه را که شاعر حذف کرده‌است، این گونه می‌تواند دیده‌شود.«گفت آسان‌گیر برخود کارها کز روی طبع/ زیرا اگر چنان نکنی و یا برخود سخت بگیری/ سخت می‌گیرد جهان، بر مردمان سخت‌کوش». واقعیت آنست که شعر فارسی از این نمونه ها بسیار دارد. هر شاعری که به آرایه‌های زبانی فکر می کرده، در شعر خویش، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه، از چنین هنری بهره جسته‌است.

 

شعر فارسی اگر به پدیده‌ی حذف گره نخورده‌بود، شاید سرنوشتی همچون بیت الغزل معرفت در شعر حافظ را پیدا نمی‌کرد. از طرف دیگر، چه بسا گرایش همگانی ایرانیان به شعر و بهره‌گیری از آن، برای برداشتن بار سنگین معنایی، چه در بُعد اخلاق و چه در بُعد توضیح و راهگشایی، ریشه در همین پدیده داشته‌باشد. در حذف، برای خواننده و شنونده، حرمت بیشتری ایجاد می‌شود و او بدان‌سبب، میدان می‌یابد تا برای شرکت در بازسازی مفاهیم، نقش آفرینشگر خویش را به نمایش بگذارد. ما حتی در زندگی روزانه، در کوچه و خیابان، به نمونه‌های فراوانی از حذف معنایی و واژگانی برخورد می‌کنیم. اما بدان دلیل که آن زبان را می‌شناسیم و از راز و رمزهای اجتماعی و سیاسی آن آگاه هستیم، قسمت عمده‌ی حذف‌های زبانی و معنایی را درک می‌کنیم.

 

1/ به دکانی برای خرید وارد می‌شویم. در جایی از دکان که مشتری بتواند آن را به راحتی ببیند، نوشته‌شده‌است:«نسیه نمی‌دهیم حتی به شما!» جمله‌ی بالا بیشتر از پنج کلمه نیست اما حذفی که در آن وجود دارد، می‌تواند به شماره‌ی تک تک مشتریانی باشد که هوس نسیه‌خریدن کرده‌اند. برای نمونه به شماری از حذف‌های احتمالی اشاره‌ می‌کنیم:

 

1/1/ نسیه نمی‌دهیم حتی به شما که آدم خوش حسابی هستید.

1/2/ نسیه نمی‌دهیم حتی به شما که تا کنون مال مردم را هم نخورده‌اید.

1/3/ نسیه نمی‌دهیم حتی به شما که تا کنون همه‌چیز را نقد می‌خریده‌اید.

1/4/  نسیه نمی‌دهیم حتی به شما که آدم پول‌داری هستید.

1/5/ نسیه نمی‌دهیم حتی به شما که دوست قدیمی و خانوادگی ما هستید.

 

2/ در بسیاری از خیابان‌های شهر، تابلوهایی می‌بینیم که برای رانندگان، نصب شده‌است. به عنوان مثال، اگر بخواهیم تابلو «گردش به چپ ممنوع»را در نظر بگیریم، در درون عبارتِ بدون فعل و کوتاه مورد نظر، می‌توانیم به گزینه‌های حذفی بسیاری برخوردکنیم. این گزینه‌ها در ارتباط با ساختار سیاسی، اجتماعی، مذهبی و اقتصادی یک جامعه، رنگ و بوی کاملاً متفاوتی‌دارد. ما به نمونه‌هایی از آن اشاره می‌کنیم:

 

2/1/ اگر به سمت چپ گردش‌کنید، جریمه می‌شوید.

2/2/ اگر به سمت چپ گردش‌کنید و پلیس شما را ببیند، جریمه می‌شوید.

2/3/ اگر به سمت چپ گردش‌کنید و پلیس شما را ببیند، برای نخستین‌بار، به شما اخطار خواهدداد.

2/4/ اگر به سمت چپ گردش‌کنید و پلیس شما را ببیند، هم به شما توهین خواهد‌کرد و هم جریمه خواهیدشد.

2/5/ اگر به سمت چپ گردش‌کنید و پلیس شما را ببیند، بی‌اعتنا از کنارتان خواهدگذشت.

2/6/ اگر به سمت چپ گردش‌کنید و پلیس شما را ببیند، می‌توانید با دادن مبلغی رشوه، از چنگ جریمه، رهایی‌یابید. ‌

 

3/ در جاده‌ای در خارج از یکی از شهرهای بزرگ سوئد نوشته‌شده‌است:«اگر همه مانند شما رانندگی می‌کردند.» طبیعی به نظر می‌رسد که هرکس به تناسب نوع رانندگی خویش، دریافت مشخصی از جمله‌ی شرطی و نیمه‌کاره‌ی اداره‌ی راهنمایی و رانندگی پیدا می‌کند. نوع حذفی که در آن جمله صوت‌گرفته، از چنان تنوعی برخوردار است که اگر مسؤلان امر به نوشتن هرکدام اقدام می‌کردند، انبوهی گزینه‌های متنوع و گاه متضاد، در کنار هم قرار می‌گرفت. این گزینه‌های متنوع، می‌توانست برای گروهی، بیان واقعیت محض ‌باشد، و برای عده‌ای دیگر، بیان اندکی از واقعیت را به نمایش بگذارد و برای شماری دیگر، معنایی اغراق‌آمیز و حتی اهانت‌بار داشته‌باشد. نکته آن‌است که اداره‌ی راهنمایی و رانندگی این شهر، جوهر دریافت از آن جمله‌ی شرطی را به عهده‌ تک‌تک رانندگان گذاشته است. در این‌جا به شش نمونه‌ی حذفی با مفاهیم متفاوت، اشاره می‌کنیم:

 

3/1/ اگر همه مانند شما رانندگی می‌کردند، هیچ اتفاقی در جاده‌ها نمی‌افتاد.

3/2/ اگر همه مانند شما رانندگی می‌کردند، هیچ‌کس قربانی حوادث رانندگی نمی‌شد.

3/3/ اگر همه مانند شما رانندگی می‌کردند، همه سالم به مقصد می‌رسیدند.

3/4/ اگر همه مانند شما رانندگی می‌کردند، هیچ‌کس سالم به مقصد نمی‌رسید.

3/5/ اگر همه مانند شما رانندگی می‌کردند، جاده‌ها کشتارگاه بود.

3/6/ اگر همه مانند شما رانندگی می‌کردند، جاده‌ها از وحشت، خلوت می‌شد.

 

4/ بیشتر آدمیان در پایان نامه‌های خویش، چه برای دوستان و چه برای همکاران و دیگر افراد صاحب مقام، معمولاً از آوردن اصطلاح‌هایی به عنوان یک اصل رایج و سنتی بهره می‌برند. این اصطلاح‌ها، از نظر زبانی، چندان گویا نیستند اما در بافتی که به کار می روند و در مورد کسانی که مورد استفاده قرار می‌گیرند، می‌تواند بیانگر هم احساسات شخص‌ باشد و هم بازتاب جایگاه اجتماعی او و نیز نشان‌دهنده‌ی نوع نگرش او به دیگر اقشار اجتماعی. بسیاری از آن اصطلاح‌ها، از آن‌رو به کار می‌رود که لازم است به کار رود. در صورتی‌که گاه، محتوای نامه، مضمونی خلاف آن اصطلاح پایانی نامه‌دارد.

 

این بدان معناست که گاه ممکن‌است محتوای نامه، سرشار از خشم و عیب‌جویی باشد و اصطلاح پایان نامه، از مفهومی دوستانه و ارادتمندانه حکایت‌کند. چه بسا اگر کسی بخواهد بهانه‌ای در دست داشته‌باشد و نویسنده‌ی نامه را بازخواست‌کند، چه بسا اصطلاح پایان نامه، به کمک او بشتابد و وی را از درگیری و یا مجازات، نجات‌بخشد. اینک به پاره‌ای از این اصطلاح‌ها اشاره می‌کنیم:

 

4/1/ با احترامات فائقه برای شما

4/2/ با مهر و دوستی در مناسباتی که میان من و شما برقرار است.

4/3/ با ارادت بسیار به شما

4/4/ با بهترین آرزوها برای شما

4/5/ با بهترین درودها به شما و برای شما

4/6/ با احترام و اخلاص فراوان نسبت به شما

 

5/ در پاره‌ای ضرب‌المثل‌های شرطی، پدیده‌ی حذف، چنان جاافتاده و پذیرفته شده‌است که گاه نیاز به آوردن همه‌ی اجزای جمله‌ی شرطی اول هم نیست. کافی‌است که دو واژه‌ی اولیه‌ی برزبان‌آید تا شنونده و خواننده دریابند که موضوع صحبت مربوط به چیست و کیست. در این جا به چند نمونه اشاره می‌کنیم:

 

5/1/ اگر خر شاخ می‌داشت..

5/1/1/ اگر خر شاخ می‌داشت، شکم گاو را پاره می‌کرد.

5/1/2/ اگر خر شاخ می‌داشت، اجازه نمی‌داد کسی سوارش شود.

 

5/2/ اگر فلانی پیراهن از قرآن بپوشد..

5/2/1/ اگر فلانی پیراهن از قرآن بپوشد، من حرف او را باور نمی‌کنم.

5/2/2/ اگر فلانی پیراهن از قرآن بپوشد، من به او اعتماد نخواهم‌کرد.

5/2/3/ اگر فلانی پیراهن از قرآن بپوشد، او برای من همان آدم دروغگوی همیشگی است.

5/2/4/ اگر فلانی پیراهن از قرآن بپوشد، بازهم مردم را فریب می‌دهد.

5/2/5/ اگر فلانی پیراهن از قرآن بپوشد، چیزی در درون او تغییر نمی‌کند.

 

حذف در زبان، پدیده ای است انسانی که بی‌توجه به زبان، فرهنگ و سیاست، در مسیر مبادله‌های کلامی و معنایی، به انسان‌ها کمک می‌کند تا در کوتاه‌ترین جمله و یا عبارت، مفهموی عمیق، تکان‌دهنده و یا طنزآمیز را به شنونده و یا خواننده، انتقال‌دهد. پدیده‌ی حذف، چه در بُعد معنایی و چه واژگانی، می‌تواند زمینه‌ی اوج‌گیری تخیلات انسانی را فراهم‌سازد و به شماره‌ی انسان‌ها، تعبیرها و دریافت‌های متفاوت پدیدآوَرَد.

سه‌شنبه 17 آوریل 1990

 


زبان در پیچ و خم معنا


بهره‌گیری از زبان، یکی از بزرگ‌ترین جلوه‌های رشد تمدن بشری است. اما بهره‌گیری از زبان پیچیده، رساننده، پُرجوهر و دلذیر از جلوه‌های رشد فکری انسان هایی‌است که توانسته‌اند گذشته از صرفه‌جویی و ساده‌سازی زبانی، بارهای عظیم معنایی را در قالب اصطلاحات، جمله‌ها، استعارات، تشبیهات و نمادهای بسیار مؤثر، به مخاطب انتقال‌دهند. بدون این بهره‌گیری، زبان می‌توانست در پایین‌ترین سطح رشد خویش، قرن‌ها و هزاره‌ها باقی بماند و مناسبات کلامی انسان‌ها را زمان‌گیرتر از پیش و چه بسا دشواتر از گذشته، به جلوه در آوَرَد. گاه این پرسش پیش می‌آید که اگر استعاره‌ها، نمادها، اشار‌ه‌ها و کنایه‌ها در زندگی و مناسبات زبانی انسان نبود، روابط آدمیان، به چه شکلی می‌توانست تداوم پیداکند. در این زمینه، هرگونه پیش‌بینی که بر رفتار روزانه‌ی آنان سایه بندازد، کاری است بسیار دشوار. آن‌چه که در آن تردیدنیست آنست که در آن‌صورت، زندگی انسان، نمی‌توانست از همان رنگ و بوی پر طراوت، لطیف و دلپذیری که اینک برخورداراست، برخوردار باشد.

 

وقتی ما در یک احوال‌پرسی ساده، می‌گوییم:«حال شما چطور است؟» در عمل، انبوهی پرسش‌های ریز و درشت دیگر را نیز در جمله‌ی خویش قرار می‌دهیم. بدین معنی که گوینده، گذشته از لحن پرسشگرانه‌ی خود، نوعی آرزومندی را با آن همراه می‌کند که هم مطمئن‌شود که حال مخاطب خوب‌است و هم این که برای او، آرزوی سلامت تن و زندگی بی‌دغدغه داشته‌باشد. در بیان این جمله یا پرسش، ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، همه‌ی آرزومندی‌ها و مهرورزی‌های خویش را به مخاطب انتقال می‌دهیم. قطعاً اگرما از مخاطب خویش آزرده خاطرباشیم و یا حتی نسبت به او نفرت داشته‌باشیم، در همین جمله، که ظاهراً ساختار کلامی آن تغییری نکرده‌است، می‌توانیم نوعی تحقیر، نوعی فاصله‌گرفتن و نوعی آرزومندی منفی و سیاه را به‌سوی مخاطب روانه‌سازیم. زیرا فرد پُرسنده، در این حالت، تنها در سایه‌ی اجبار در مناسبات خاص اجتماعی، ناچاراست چنان جمله‌ای به کار ببرد. در حالی‌که محتوای آن جمله و یا اصطلاح، عملاً رنگ و بوی دیگری دارد.

 

وقتی ما به کسی می‌گوییم:«فلانی شمشیر خویش را از رو بسته است.» هرگز اشاره به آن نداریم که او عملاً شمشیری در اختیار دارد و این که آن شمشیر را برای راحت به کاربردن علیه ما یا کسی دیگر، چنان از رو بسته‌است که بتواند آن را به سرعت مورد استفاده قراردهد. وقتی‌که بدانیم این اصطلاح چه معنی‌دارد، می‌توانیم دریابیم که شمشیر از رو بستن را، در چه بافتی باید به‌کار بریم و از آن به کاربردن، چه معنای خاصی، مورد نظر ماست. طبیعی‌است که ما با برزبان آوردن این استعاره، می‌خواهیم به رفتار دشمنانه‌ی آن شخص نسبت به شخص خاص و یا اشخاص معینی اشاره‌کنیم. تصورکنید که ما به جای بهره‌گیری از اصطلاحِ «شمشیر را از رو بستن»، از اصطلاحاتی از قبیل«دشمنی ورزیدن» و یا «دشمن خونی‌بودن»، «کینه به دل‌داشتن»، «نفرت ورزیدن» و بسیاری نمونه‌های دیگر استفاده‌کنیم. تردید نیست که در این حالت، هم وقت بیشتری صرف بهره‌گیری‌های واژگانی کرده ایم و هم احتمال پدیدآمدن سوء تفاهم با بیان متنوع این اصطلاحات، افزایش داده‌ایم. در حالی که وقتی از استعاره‌ی «شمشیر را از روبستن» استفاده می‌کنیم، می‌توانیم همان تنوع معنایی را به ذهن شنونده برسانیم بی‌آن‌که احتمال دریافت‌های نادرست را افزایش‌دهیم.

 

وقتی می‌گوییم «از دست فلانی آب نمی‌چکد.» اشاره به آن‌داریم که او انسان خسیسی‌است. اما اگر بخواهیم خست او را با زبان ساده، یک‌رویه و مستقیم به بیان بکشانیم باید بگوییم:«او آدم خسیسی‌است که نه پولش را به کسی می‌دهد و نه مالشرا. کسی را به خانه‌اش دعوت نمی‌کند اما به راحتی دوست‌دارد به خانه‌ی دیگران دعوت‌شود. اگر کسی در آستانه‌ی مرگ‌باشد و از او کمک مادی بخواهد، حاضرنیست حتی یک شاهی به او کمک‌کند.» ما برای این‌که بتوانیم خست او را در برابر دیدگان مردم بگذاریم، چه بسا لازم‌باشد بسیاری توصیف‌های دیگر را نیز بر توصیف بالا بیفزاییم. اما با طرح «آب از دست او نمی‌چکد»، می‌توان پیغام اصلی را که بیان خست شخص مورد نظراست، به خوبی برای اهل زبان، به نمایش‌گذاشت.

 

حتی در تشبیه‌ها و نمادپردازی‌ها، ما به خوبی می‌توانیم با بیان یک عبارت کوتاه یا یک جمله‌ی بسیار مختصر، آن چه را که مورد نظرداریم، به اطلاع خوانندگان و شنوندگان خویش برسانیم. چه ما این موضوع را آشکارا برای مخاطب خود تضمین کنیم که چنین عملی در زبان جاری‌است و چه آن‌را بر زبان نیاوریم، از دیدگاه مخاطب و یا شنونده، هرگز این واقعیت زبانی پنهان نیست. زیرا کسی که در متن زبان زندگی می‌کند و روزانه با «کُد»‌های گوناگون اجتماعی، سیاسی، مذهبی، ادبی و فرهنگی آشنایی‌دارد، به سادگی می‌تواند استعاره‌ها، تشبیه‌ها و یا نمادهای زبانی را دریابد و متناسب با این دریافت، واکنش نشان دهد. قطعاً هرمقدار، رشد زبانی انسان، بیشتر باشد، درجه‌ی بهره‌گیری او از چنین ابزاری، پیچیده‌تر و دقیق‌تر است. آنان که شعر می‌سرایند و عملاً دیرزمانی‌است که بازبان و ظرافت‌های واژگانی و معنایی آن سر و کاردارند، بهتر می‌توانند این ظرائف را درک‌کنند. یکی از دانشمندان علم کلام، در این زمینه، جمله‌ی جالبی دارد. او می گوید:«اگر همه‌ی انسان‌ها بخواهند به شیوه‌ای کاملاً ابتدایی، ساده و مستقیم با یکدیگر گفتگو‌کنند، مناسبات انسانی، به کلی شکل دیگری به خود خواهدگرفت.»

شنبه 15 نوامبر 2014