انتخاب چنین عنوانی برای زادگاه من نیشابور، یک انتخاب ذهنیاست بیآنکه با عینیت و واقعیت هستی آن، انطباقداشتهباشد. من شهر نیشابور را در دهههایی که در آن به دنیا آمده، رشدکرده و تا سن معینی در آن حضورداشتهام، در ذهن خویش، شهر خاموش و آرامی به تصور میآورم. اما در واقعیت امر، این شهر مانند همهی شهرهای دیگر، به دلیل حضور انسانهای متفاوت و جستجوگر، نه تنها شهر خاموشی نبوده بلکه یکدم از تلاش و تکاپو، باز نایستادهاست. شهر خاموش ذهن من، به معنی شهری است آرام و دور از جنجال و درگیری. برای من، هیچ شهری بر شهر دیگر برتری نمیتواند داشتهباشد. همهی شهرها، محل زندگی، تولد، رشد، کار و سرانجام، مرگ انسانهاست. اگر من در تبریز به دنیا آمدهبودم، بر اساس تصوری که از دوران رشد، در ذهن من به وجود میآمد، میتوانستم آن شهر را آرام و خاموش و یا پرغوغا و سرشار از شور و شر به تصویرکشم. تصویری که به تعداد آدمیان هرشهر و دریافتها و تجربههای آنان، میتواند متفاوت و گاه، متضاد باشد.
به عبارت دیگر، اقرار به این تصور در آن سالیان، به معنی درست بودن و قطعیت داشتن تصور ذهنی من در واقعیت زندگی نیست. اما مگر نه اینست که ما عملاً با انبوهی تصورات و پیشداوریهای ریز و درشت و چه بسا کَژ و مَژ، زندگی میکنیم بیآنکه بر همهی آنها مُهر درستبودن بکوبیم. درست مانند زخمیاست که بر اثر حادثهای ناخواسته، بر گوشهای از جسم ما بنشیند و نشان خود را تا زمان مرگ، برتن ما باقی بگذارد. بسیاری از حرفهای اطرافیان ما در دوران کودکی، چه در مدرسه و در چه خانواده و چه در میان دوستان و آشنایانمان، همچنان در ذهن ما زنگ میزند. گاه کلامی است که انگار آن را در ذهن ما حَک کردهاند و یا مصراعی از شاعری و یا جملهای از کسی که در ما، احساسات متضادی را از قبیل تحقیر، غرور، تشویق،خشم، نوازش و ستایش برانگیختهاست.
هر یک از ما خاصه در سالهای کودکی و جوانی و صد البته گاه در سالهای پختگی عمر نیز، خود را به کسی یا کسانی و یا حادثهی معینی از یک بُعد خاص و یا حتی ابعاد گوناگون، مدیون میدانیم. گاهی این مدیون بودن ما به آن شخص معین و یا حادثهی خاص، زمانی در ما آشکار میشود که دیگر برای قدر دانستن از آن فرد یا افراد، بسیار دیر شدهاست. گاه حتی عواملی موجب میگردد که ما با وجود آن که به آن مدیونبودن واقفیم اما از برزبان آوردن آن و یا نشان دادن نوعی واکنش قدردانانه، به دلایلی، خودداری میورزیم. گاه این مدیون بودن، به گونهای صورت میگیرد که ما آن فرد را از نزدیک نمیشناسیم و یا حتی با او برخوردی هم نداشتهایم. اما پیام او از طریقی که به گوش ما رسیده و در ما تحولی پدید آورده، موجب شده که صمیمانه، اعترافکنیم که تا چه حد، مدیون تأثیرپذیری خویش، از گفتهها و یا کردههای آن شخص بودهایم و هستیم. گاه شخصی که ما بدو مدیونیم، جزو کسانیاست که صدها سال پیش، چهره در نقاب خاک کشیدهاست اما اثر فکری او چه در قالب کلام و چه آهنگ و تصویر، برما چنان تأثیری گذاشته که نمیتوانیم حضور معنوی وی را در زندگی خویش، انکارکنیم.
البته بیشتر اوقات، این مدیون بودن، از آنرو خود را به شکل اعتراف آشکار در ما به نمایش میگذارد که ما در بررسی و ارزیابی سالهای آغازین زندگی خویش، از آن هنگام که دست راست و چپ خود را شناختهایم، از برخورد با یک فرد، چه زیر عنوان پدر و مادر، معلم، همسایه و چه یک دوست، چنان تأثیر سرنوشتسازی گرفتهایم که اطمینان داریم که اگر آن فرد یا افراد، بر سر راه ما قرار نگرفتهبودند، زندگی ما رنگ و بوی دیگری به خود میگرفت. شاید بتوانیم با گمان و یا با شناخت قاطع کنونی از برخی گرایشهای رفتاری قدرتمند در خویش، اقرارکنیم که ما در غیر آن صورت، چه فردی میشدیم و سر از کجا در میآوردیم. اما به طور طبیعی، لازم است که هریک از ما، این دایره را از افراد زنده و معاشر، فراتر بریم و به تأثیرپذیریهای عمیق از شخصیتهای ادبی، فکری، هنری و حتی سیاسی نیز تعمیمدهیم.
من در نیشابور اواخر سالهای 1320 و تمامی سالهای 1330 و نیمی از سالهای 1340 خورشیدی رشد کردهام. بیتردید، در هر یک از این دههها، مناسبات خاصی بر جامعهی ما حاکم بوده که تفاوت آن با دوران کنونی، مانند تفاوت کوهی مرتفع با درهای عظیم و عمیقاست. این مقایسه به معنی آن نیست که آن دوران و یا این دوران را ستایش و یا نکوهشکنم. فقط صحبت بر سر تفاوتهاییاست که در طول زمان، این دورانها را از یکدیگر، متمایز ساختهاست. به گمان من، در جوامعی مانند جامعهی ما و یا جوامع مشابه ما، این تأثیرگذاریهای تکاندهنده و گاه زیر و روکنندهی مسیر زندگی انسان، بیشتر معنی میدهد تا در کشورهای پیشرفته و دمکرات جهان که غالباً پدران و مادران، از آغاز، بر اساس تمایل و آرزوهای خویش و یا مطابق با نیاز جامعه، فرزند خود را در مسیری حرکت میدهند که او بیشتر اوقات، «همان» میشود که آنان آرزو داشته و یا در آن زمینهی خاص، برنامهریزی کردهاند. کسی که پزشک است، به ندرت فرزند خویش را به عنوان پرستار میخواهد. یا آن که مدیر کل است، زمینه را به شکلی فراهم میآورد که فرزند یا فرزندان او، در آینده، شغل و مقامی در همان حال و هوا داشتهباشد یا داشتهباشند. البته شخصیتهایی هم هستند که برخلاف تمایل پدر و مادر خویش، راه دیگری را در این کشورها برمیگزینند. اینان کسانی هستند که در همان سنین نوجوانی، تلنگری از سویی در جانشان چنان توفان به پا میکند که راه آرزوکردهی پدر و مادر خویش را رها میسازند و سر از شغل و یا تخصص دیگری در میآورند.
در خانهای که کتاب وجود نداشتهباشد، انتظار آن را نباید داشت که فرزندان آن خانواده، به خودی خود، کتابخوان گردند. اما در سرزمین ما، سیر حوادث و یا تنوع حوادث، بسیاری ماجراهای تأمل برانگیز میآفریند. در خانوادهی ما، جز پدرم، هیچیک از خویشان دور و نزدیک ما، دانش خواندن و نوشتن نداشت. اما پدر من به همت خویش توانستهبود، خواندن و نوشتن را تا آن حد بیاموزد که اگر کتابی به دستش میرسید، میتوانست بیهیچ مشکلی، آن را بخواند. اما او نه به کتاب علاقهداشت و نه چنان زمینهای در بستر کار و مسؤلیت اجتماعی او وجود داشت که وی را کتابخوان کند. اما در یکی از همان سالهای کودکی من، شاید در کلاس سوم دبستان، جزوهای بیست و چند صفحهای به دست پدرم افتادهبود که احتمال میدهم یکی از همکاران اداری وی، آن را در اختیار او گذاردهباشد. چون تردید ندارم که وی، حتی در این اندیشه نبود که روزی پا به یک کتاب فروشی بگذارد و بخواهد چنان جزوهای را بخرد.
در یکی از شبها که پدرم در چشم من، به عنوان عالِمِ عالَم و آدم مجسم میشد، وقتی بقچهی اسناد و مدارک خود را باز میکرد تا به دنبال «رسید» و یا کاغذ معینی بگردد، این جزوه را از میان آنها بیرون کشید و آن را بدون هیچ توصیه و یا حرفی به من داد و گفت:«این مال تو». من که مشتاقانه به آن کاغذها نگاه میکردم و حسرت میخوردم که از محتوای معنایی و نقش آنها در زندگی اجتماعی، چیزی در نمییابم، آن جزوه را به عنوان هدیهای ناشناخته، بیروح و نه حتی چندان شوقبرانگیز گرفتم و در میان کتابهای درسیام قراردادم. بیآنکه فکرکنم آن را بخوانم و یا حتی به خواندن آن، کنجکاوی داشتهباشم. تصور میکنم که پدرم شاید چند خطی از آن را خوانده و احساس کردهبود که خود به عنوان انسانی با تجربه، نیاز به پرکردن مغز خویش با چنان بدیهیاتی ندارد. البته بدیهیات از دیدگاه وی. آن چه را که من در اینجا میگویم، فقط گمانورزی من است. زیرا نه پدرم در مورد آن جزوه، به من توضیحی داد و نه حتی توصیهکرد که آن را بخوانم.
نمیدانم چه زمانی بعد اما میدانم که زمانی چندان طولانی از آن هنگام نگذشتهبود که من آن جزوه را برداشتم، به گوشهای رفتم و بیهیچ اشتیاقی، شروع به خواندم کردم. این نخستینبار بود که مطلبی گذشته از کتابهای درسی را مطالعه میکردم. هرمقدار که پیش میرفتم، بیش و بیشتر تحت تأثیر جاذبهی آن قرار میگرفتم. وقتی که خواندن آن را به پایان رساندم، احساسم آن بود که پا به جهانی گذاشتهام متفاوت و بسیار با عظمت که هرگز قبل از آن، تصور وجودش را هم در ذهن خویش نداشتم. عنوان جزوه چنین بود:«یکدانه سیخ کبریت، چه ارزشی دارد؟» نویسنده، مقداری در مورد بیارزش بودن سیخ کبریت صحبت کردهبود و حتی گفتهبود که اگر شما آن را از گدایی هم بخواهید، در اختیارتان میگذارد. سپس به ماجرای یک کشتی باربری در توفان دریا اشاره کردهبود که موتور آن از کار افتاده و همهی چراغهایش خاموش شده و موجهای خشمگین دریا، هرلحظه ممکن بوده آن را درهم بشکند. به جز ملوان کشتی و چند تن از کارکنان آن، کسی دیگر در آنجا حضور نداشتهاست. برای آنکه آنان بتوانند کشتیهای دیگر را از وضعیت اضطراری خود با خبر سازند، نیاز به آتش زدن پارچهای داشتهاند که آن را بر سر چوبی به بندند و بر عرشهی کشتی به حرکت درآورند تا دیگران را از وضعیت خطرناک خود، باخبرسازند. هنگامی که به سراغ آتشزنه میروند، تنها چیزی که مییابند یک جعبهی کبریت است که در آن، فقط یکدانه سیخ کبریت باقیاست.
در چنان شرایطی، توفیقِ گیراندن آن سیخ کبریت، موضوع مرگ و زندگی بودهاست. احتمال آنکه یک دانه سیخ کبریت، در چنان توفانی، آنهم بر روی عرشهی کشتی، به گونهای موفقیت آمیز، روشنشود و موجب نجات جان ملوان و یارانش گردد، هم بودهاست و هم نبودهاست. چه بسا اگر به شکل منطقی بدان بنگریم، احتمال توفیق انسان در چنان شرایطی، حتی از نصف هم کمتر است. نویسنده تا آن جا که به یاد میآورم، در این زمینه، قلمفرسایی فراوان کردهبود و از گزینههای بد، به بسیاری مسائل، اشاره داشتهبود. نجات کشتی و جان همهی کارکنان آن، درست در گرو همان سیخ کبریتی بود که هیچکس در حالت عادی، چندان اعتنایی بدان نمیتوانست داشتهباشد. به هرصورت، با دقت و احتیاط فراوان، آن سیخ کبریت آتش زده میشود و آنان موفق میگردند کشتیهای دیگر را از وضع و حال خود آگاه سازند و ازمرگ قطعی نجاتیابند.
من این جزوه را بارها و بارها خواندهبودم و هربار، گویی در آن نکات تازهای را کشف میکردم. شاید چند ماه بعد، برآن شدم که همین داستان را به عنوان یک پدیدهی ذهنی که گویی از آغاز، متعلق به خود من بودهاست، با همان نثر شکسته بستهی یک دانشآموز کلاس سوم، بر روی کاغذ بیاورم. من همیشه، خود را به این جزوه و نویسندهی آن که نامش به یادم نماندهاست، مدیون میدانم. میتوانم بگویم که علاقهی من به نوشتن از همین دوران آغاز گردید.
ادامه دارد