واژههای «سیاست» و «سیاستمدار» از واژههایی هستند که در بیشتر فرهنگها، اگر ادعانکنم که در همهی آنها، بارمعنایی متضاد و گستردهای دارند. چنین پدیدهای چندان غریب نیست. زیرا از زمانی که بشر به زندگی گروهی پیوسته، این مفهوم، در رفتار و گفتار کسانی که ادارهی امور یک منطقه، شهر و یا کشوری را عهدهدار بودهاند، به جلوه درآمدهاست. در کشورهایی که از دمکراسی، آزادیهای فردی، عدالت و رفاه اجتماعی، فاصلهی بسیار دارند، این دو واژه، هنوز هم بیشتر از پیش، دارای معناهای بسیار متنوع و متضادیاست. مردمان این سرزمینها، با توجه به تجربههای دیرسال خویش از «سیاست» و «سیاستمدار»، معنای این دو واژه را با مفاهیمی از قبیل دروغ، فریب، نیرنگ، دسیسه، توطئه، کشتن مخالفان، به بند و زنجیرکشیدن مردم، غارت اموال آنان و ثروتهای ملی، برابر میدانند.
در حالیکه در کشورهای دمکرات و آزاد، هیچکدام از معناهایی که در بالا ذکر شد، نه مصداق دارد و نه میتواند داشتهباشد. در این کشورها، سیاست و سیاستمدار، در بدترین شکل آن، معناهایی از قبیل چرخش از برخی وعدهها و یا تعبیر متفاوت آنها در بافتهای معین زندگی دارد. گذشته از اینها، سیاستمدارانِ متعلق به گروههای مختلف فکری که به بلوکهای سیاسی خاصی تعلقدارند، تلاش میکنند تا اشتباهات مخالفان خویش را پررنگتر جلوه دهند و از سوی دیگر، اشتباهات خود را کمتر از حد معمول به جلوه درآوَرَند. در این کشورها، با توجه به انتخابات آزادی که وجود دارد، نیروهایی که به حکومت میرسند، طبعاً در برابر خود، احزاب متفاوت و گاه مخالفی را میبینند که آنان در خلال دورانی که در حاکمیت نیستند، تلاش میکنند تا مردم را متقاعد سازند که اگر آنها به حکومت برسند، بسیاری از کمبودها در حوزه رفاه و امنیت اجتماعی، برطرف خواهدشد و درآمد سرانهی مردم، از حدی که هماکنون هست، بیشتر خواهدگردید و بیکاری تا حد امکان، هنوز هم کاهش خواهدیافت.
در چنین فضایی، هرگز سخن از آن نیست که احزاب مورد نظر، چه آنها که در قدرت هستند و چه آنان که خارج از دایرهی قدرت قرار دارند و عمدتاً به عنوان اُپوزیسیون یا حریفان از آنها یاد میشود، بخواهند یکدیگر را با اتهامات واهی و بیپایه و یا با واژههای ناپسند، متهم گردانند. هرکس که در این حوزهها، پای خویش را از گلیم خود فراتر بگذارد، از دیدگاه قانون، تحت پیگرد قرار میگیرد. در این کشورها، اُپوزیسیون، در همهی حالات و در همهی زمانها، به معنی مخالف نیست که همهی اقدامات دولت را زیر سؤال ببرد. بلکه نیروییاست که میتواند گزینهی دیگری داشتهباشد. گزینهای که از دیدگاه خود آنان، میتواند بهتر از گزینهی حاکمیت باشد. از اینرو، من ترجیح میدهم که گروههای اُپوزیسیون را «حریفان» بنامم. هرچند این واژه در زبان فارسی، چندان عادی و جاافتاده نیست. امابه اعتقاد من، این برابر واژگانی، بیشتر رسانندهاست تا واژههای دیگر و از جمله، کلمهی «مخالفان».
در سرزمینهایی که حتی نسیم دمکراسی بردیوارهای بیجان آن نوزیدهاست، طبعاً چیزی به نام «حریفان»، وجود خارجی ندارد. هرکس که در حاکمیت نیست، صرفنظر از آنکه وابستگی حزبی داشتهباشد یا نه، جزو مخالفاناست. مخالف نیز کسیاست که تقریباً با واژهی دشمن، برابری میکند. چنین افرادی که اکثریت جامعه را تشکیل میدهند، حتی حق اظهارنظر و ارزیابی پدیدهها، یا رفتارها و گفتارهای دایرهی قدرت را ندارند. سیاستبازان این کشورها، به شکلهای بسیار پیچیده و ماهرانهای، از احساسات مردم، در جهت پیشبرد هدفهای خویش بهره میبرند. اگر مردم، مذهبی باشند، بهرهگیری از دین و ایمان آنان ملاک عملاست. اگر مردم، ویژگیهای قبیلهای و یا باورهای دیگری داشته باشند، تا آن جا که ممکناست، حساسیتها و علائق آنان را در حوزههای تعلقات قبیلهای و یا غیرِ آن، به شدیدترین شکل ممکن دستاویز قرار میدهند تا بتوانند در غارت آنها و پوشاندن سیاهکاریهای خود، توفیق بیشتری یابند. حتی اگر در جامعهای، حساسیت مردم روی مفاهیم اخلاقی و ناموسی باشد، سیاستمداران آنکشورها، سعی برآن دارند که از این احساسات، به نفع خویش و به ضرر همهی کسانی که جزو آنان نیستند، استفادهکنند.
در این جا لازم میدانم که به گفتههای چندنفر از شخصیتهای نامآور و معروف، اشارهای داشتهباشم. نخست دو اظهار نظر از «وینستون چرچیل[1]»، سیاستمدار و نخستوزیر اسبق انگلیس:
1/ «سیاستمدار کسی است که حوادث فردا و یک ماه و یکسال بعد را پیش بینیکند و سپس بتواند دلایلی بیاورد که چرا چنان حوادثی که او پیش بینی کرده، اتفاق نیفتادهاست.»
به اعتقاد من، سیاستمداری که چرچیل آرزو میکند و یا به توصیف میکشاند، بیشتر به یک غیبگو شباهت دارد. در حالیکه سیاستمدارانِ با تدبیر و آگاه، میبایستی از هرگونه حدس و گمان و یا غیبگوییهای مردمفریبانه، فاصله داشتهباشند. زیرا یک سیاستمدار در جامعهای که متشکل از انسانهای همخوان و ناهمخوان هستند، نمیتواند به طور دقیق، خطوط حرکت آن را غیبگویانه در کف دست مردم بگذارد. یگانه راه منطقی برای ارائهی این گونه اظهارنظرها، آنست که آن سیاستمدار میباید در اظهار نظرهای خویش، بدین نکته اشارهکند که اگر عوامل معینی در کنار هم قرار بگیرند، احتمال وقوع چنین یا چنان موضوعی در یکسال آینده و یا در یک زمان معین، وجود دارد. این اظهار نظر نه غیبگویانهاست که باید حتماً عملی گردد و نه اگر عملی نگردد، گویندهی آن مورد خشم و غضب مردم قرار میگیرد. زیرا سیاستمدار واقعبین، کسیاست که بتواند عناصر مُتغَیِّر اجتماعی را با فاصلههای کوتاه زمانی، بشناسد و آنها را با کمک کارشناسان این رشته، تجزیه و تحلیلکند و نتیجهای را که حاصل میگردد برای بهترکردن وضع مردم و تکامل اجتماعی به کارگیرد.
2/ «از کنار مقبرهای میگذشتم که دیدم روی سنگ آن نوشته شده:«اینجا آرامگاه مردی راستگو و سیاستمداری بزرگاست.» این نخستینبار بود که میدیدم دو نفر را در یک جا دفن کردهاند.»
این اظهار نظر چرچیل بیشتر به سیاستمداران کشورهای عقبمانده و غیر دمکرات میبرازد. با وجود این، حتی خود چرچیل که عمری را در بافت سیاست گذراندهاست، به این نکته اقرار دارد که نمیشود سیاستمدار بود، حتی سیاستمداری در یک کشور دمکرات، و همیشه راستگویی کرد. به اعتقاد من، راستگویی و دروغ گویی یک سیاستمدار به خطوط کلی حرکتاو و سیاستهایش در راستای منافع عموم مردم، قابل ارزیابیاست. سیاستمداران حتی در دمکراتترین کشورهای جهان، نه از تبار قدیسانند و نه چنین ادعایی دارند. در برخی برخوردهای آنان، گاه میتوان ناراستیهایی شاهد بود اما این ناراستیها، چیزی نیست که زیر پاگذاشتن قانون و یا منافع ملی را دربر داشتهباشد. در موردهایی که چنین اتفاقهایی بیفتد، آنان، دیر یا زود، به دام میافتند و قانون به گونهای عادلانه آنها را به مجازات میرساند. در حالیکه در کشورهای غیر دمکرات، حتی آنان که در پوشش مذهبی قراردارند و مردم را از جهنم خداوندی میترسانند، با وجود ارتکاب جنایات بسیار، در سایهی بند و بستهای سیاسی، هیچگاه به سزای اعمال خویش، نه در این جهان و نه در جهان دیگری که دیگران را وعدهدادهبودند، نمیرسند.
اظهار نظر سوم از شاعر ایرلندی «اُسکار وایلد[2]»است:
3/ «نویسندگی مستلزم داشتن اطلاع و استعداد است، اما سیاست نه دانش میخواهد و نه استعداد. کافی است که مرد سیاسی فقط وقاحت داشتهباشد.»
آنچه را که اُسکاروایلد برزبان آورده، بازتاب کین و نفرتیاست که او میتوانسته از سیاستمداران زمان خویش داشتهباشد. سخنان او اگر در موردهای معدود و معینی در کشورهای دمکرات، مصداق پیداکند، در بیشترین موردهای آن، دستِ کم در زمان کنونی نمیتواند قابل تأییدباشد. اگر حرف این شاعر ایرلندی، متوجه سیاستمداران کشورهای غیردمکرات و عقب ماندهبود، بیشتر میتوانست واقعیت حاکم در چنان سرزمینهایی را بیان کند. در کشورهای غربی، چنین نگرشی نسبت به یک سیاستمدار، بیشتر بوی سادهدلی و یکسو نگری کینتوزانه میدهد تا بوی واقع گرایی. اگر حرفِ این شاعر واقعیت داشت، میتوان گفت که کشورهای غربی، امروز باید در همان جایی ایستادهبودند که کشورهای غیر دمکرات و عقبمانده ایستادهاند. باید اقرار داشت که سیاست، هم دانش و استعداد میخواهد و هم تجربه و حس مردمشناسانه. این حرف اُسکاروایلد، عملاً توهین به مردمیاست که با دانش و بینشی که دارند، میتوان بازتاب آن را در پژوهشهای ادبی، فرهنگی، علمی و جامعهشناسانهی آنان، آشکارا شاهد بود. این مردم، نمیتوانند روز و شب، شاهد حضور و ظهور افراد بیاستعداد و بیدانشیباشند که برآنان حکومتکنند و یگانه توانایی آنها، «وقاحت»ی باشد که در رفتار خویش به نمایش میگذارند.
گفتهی چهارم از «فیلیپ مَسینجِر[3]» نمایشنامه نویس انگلیسیاست:
4/ «کسی که بر دیگران حکومت میکند باید نخست بر خود حاکم باشد.»
توصیهی «مَسینجر»، بیشتر یک توصیهی کلیاست. چنین حرفی را حتی فاسدترین سیاستمداران نیز در مورد خود و دیگران برزبان میآورند و به طور قطع، خود را نمونهی والای چنان خصلتی نیز معرفی میکنند. از جملهی آنان، میتوان همین نمایشنامهنویس قرن شانزدهم و هفدهم میلادی را مثال آورد که از گفتههای او، بیشتر بوی اخلاقیات به مشام میرسد تا واقعبینی سیاسی و اجتماعی. آن هم اخلاقیاتی که نه غم نان مردم را درمان میکند و نه اندوه جان آنان را.
گفتهی پنجم از «دالاییلاما[4]» رهبر بودائیاناست:
«زشتترین کار سیاست آنست که میتواند احمقترین آدمها را به عنوان خردمند بر مردم تحمیلکند.»
با اندکی دقت در اظهارِ نظر «دالایی لاما»، میتوان به این نتیجه رسید که او نیز سیاست را پدیدهای میداند جدا از حرکتهای اجتماعی و ارادهی مردم. چه آنان که آگاه و تحصیلکرده هستند و چه آنان که از دانش و بینش کمتری برخوردارند. این بدان معناست که «سیاست» مانند غولی که هیچ قدرتی نمیتواند جلودار آن باشد، ناگهان از جایی مرموز و نهان، سر برمیکشد و تنها کاری که میکند تحمیل احمقترین انسانها به عنوان موجوداتی خردمند بر مردماست. البته با توجه به آنچه که خودِ «دالایی لاما» در خلال این دههها، از تبعید و تعقیب از سر گذرانده، این نوع نگرش بدبینانه چندان غریب نمینماید. اگر او رهبر سیاسی یکی از همینکشورهای غیر دمکراتبود، آنگاه شنیدن چنین حرفی از دهان وی، کاملاً بعید به نظر میرسید. مگر آنکه او در عمل نشان میداد که توانستهاست در سرزمینی که حکومت میکند، برای مردم، آزادی، رفاه و عدالت به ارمغان بیاورد.
گفتهی ششم از «آنجلا مِرکِل[5]» صدر اعظم کنونی آلماناست:
«هرکسی که تصمیم بگیرد زندگی خود را وقف سیاستکند، میداند که پول درآوردن، اولویت اصلی او نیست.»
این گفتهی خانم «مِرکِل»، بازتاب اندیشندگی در یک کشور دمکراتاست. با توجه به تجربهای که خودِ من از کشورهای دمکرات غربیدارم، میبینم و میدانم که ثروتمندشدن در دنیای سیاست، چشمانداز آغازین آنان نیست. اما سیاستمدارانی هستند که قبل از آنکه تبدیل به مُهرهی سوخته و از کارافتادهای گردند، پس از مدتی، در اوج محبوبیت و قدرت، دنیای سیاست را رها میکنند. اینان کسانی هستند که به سادگی به عنوان مشاور در شرکتهای فراملیتی، مشغول به کار میگردند و طبعاً درآمدی چند و چندین برابر حقوق خود در دوران سیاستمداری خویش دریافت میدارند. ناگفته نماند که این موقعیت، تنها نصیب ساستمدارانی میشود که در دوران تصدی مقامهای سیاسی، از خود، هوشیاری، همدلی و شناخت عمیق و دقیق از حوادث و پدیدهها را به نمایش گذاشتهاند و نشان دادهاند که از اعتماد به نفس و استواری خاص رفتاری برخوردارند. این حرفِ خانم «مِرکِل» را اگر سیاستمداری از کشورهای عقبمانده برزبان جاری میساخت، عارف و عامی، از پذیرش آن خودداری میکردند و آن را بیشتر «معلق»زدن در برابر لوطی به شمار میآوردند. اما شخصیتهایی مانند خانم «مِرکِل» عملاً نیازی به «جانماز آبکشیدن» ندارند.
جمعه هفدهم مارس 2017
[1] / Winston Churchill/ 1874-1965
[2] /Oscar Wilde/ 1854-1900
[3] / Philip Massinger/ 1583-1640
[4] / Tenzin Gyasto, Dalali Lama/ 1935
[5] /Angela Merkel/ 1954
در جایی به نکتهای برخوردم که اینگونه آمدهبود:«مبارزه، انسان را «داغ» میکند و تجربه، انسان را «پخته». هرگونه «داغ»ی، روزی «سرد» میشود اما هیچ پختهای، باردیگر «خام» نمیشود.» در این جمله، نکتههایی وجود دارد که میتوان آنها را به تجزیه و تحلیلکشاند. هرچند به اعتقاد من، این جمله، از یکدستی معنایی چندانی برخوردار نیست. اما در درون خود، نکتههای قابل بحث و تأملبرانگیزی دارد. خاصه آنکه گویندهی این سخن، «مبارزه» را چیزی دانسته که فقط میتواند داغ باشد و هیچ رابطهی تنگاتنگی با تجربه و پختگی انسانی نداشتهباشد. واقعیت آنست که تنش و تلاطم، هر موجود زندهای را «داغ» میکند. اما طبیعیاست وقتی که تلاطم و تنش فروکشکند، داغی احساسی انسان نیز به سردی میگراید. اما آیا «باور»های انسانی که او را به آن تنش و تلاطم کشیدهاست، نیز به همان اندازه، «سرد» میشود که احساسات او؟ باید دانست که انسان، آهن بیجان نیست که در کوره، گداختهشود و در فضای آزاد، سرد گردد بیآنکه بتوان رسوب چیزی به نام تجربه و نتیجهگیری را در آن مشاهدهکرد.
بسیاری از افراد تند و تیز، ستیزهجو و چه بسا انقلابی، بعدها در سنین بالای عمر، انسانهای آرام و پختهای شدهاند. کم نبودهاند کسانی که سالها، فکر میکردهاند هرگونه تحول اجتماعی تنها با قدرت سرنیزه امکانپذیر است. همینان، بعدها، تبدیل به مردان و زنانی پخته، سیاستمدار، مذاکرهکنند و صلحطلب شدهاند. باید دانست که این آرامشدن و پختگی، تنها حاصل گذران عادی روزهای زندگی نبودهاست که بتوان ادعاکرد که تجربهها، قطره قطره، در جان آنان چکیده و آنها را به پختگی رساندهاست. هر لحظهی زندگی، هربرخورد ما با پدیدههای بیرونی، چه نوازشگر و لطیف و چه گزنده و خشن، در وجود ما نشانهای از خود باقی میگذارد. این نشانهها در کنار هم قرار میگیرند، ترکیب میشوند، جای خویش را عوض میکنند و گاه حتی شماری از آنها، از میدان به در میروند. آنچه که سرانجام، در ذهن ما چیزی به جا میماند، همان نتیجهگیری مشخص از یک حادثه و برخورد معین است. باید پذیرفت که آن نتیجهگیری، قاعدتاً چیزی جز همان کسب تجربه اُز افت و خیزهای دیرین زندگی نیست.
نکتهی دیگر آنست که واژهی «مبارزه» در فرهنگهای سیاسی و رفتاری گوناگون، معناهای متفاوتی دارد که میتوان به طور عمده، آنرا از دو چشمانداز، مورد توجه قرارداد. چشمانداز نخست، در رابطه با کشورهای باز، دمکرات، آزاد و مرفه قرار دارد. در چنین بافتی، مبارزه، چیزی جز تلاش پیگیرانه، دوستانه و مسالمتآمیز برای ثابتکردن درستی یک حرف و یا رفتار از راههای قانونی نیست. نه لازماست کسی را مورد اهانت قرارداد و نه حتی زندگی را بر کسی که مخالف شخص است، تلخکرد. چشمانداز دوم، مربوط به کشورهای بسته، ناآرام و غیر دمکرات است. در این کشورها، مبارزه، جز دسیسه و توطئه و تنش، جز خشونت، خونریزی و مرگ، در میان نیروهای گوناگون اجتماعی به طور عام، معنای دیگری ندارد. در چنین جوامعی، هیچچیز بر مدار قانون نیست. نه قدرتمداران به قانون تصویبشدهی خویش پایبندند و نه مخالفان برای قانون آنان تَره خُرد میکنند. چه برسد که آنان به قانونی که خود وضع کردهاند، پایبندباشند. حتی انقلابی بودن در این کشورها، به معنی نفی «سازش» در همهی حوزهها با مخالفان و رقیباناست. مذاکره با «دشمن»، خیانت محضاست و حد فاصل مبارزان و مخالفان آنان، جز «جوی خون» چیز دیگر نیست.
البته با گذشت زمان، طبیعیاست که شماری از این مبارزان که وجودشان از نفرت و کین نسبت به مخالفان خویش سرشار بودهاست، به خود میآیند و با تأثیرپذیری از عوامل گوناگون، در اندیشه و رفتار خویش، تجدیدنظرهای اساسی روا میدارند. در همینجاست که جملهی بالا میتواند مصداق داشتهباشد. بدین معنی که تب تند شماری از این افراد، پس از گذشت چند و چندین دهه، آرام آرام به عرق کردن مینشیند و آنان را متوجه میسازد که چنان راهی، جز ویرانگری، جانستانی، کینتوزی و در سطحدویدن، چیز دیگری نبودهاست. اما بسیارانی دیگر، به دلایل بسیار متنوع و مختلف، همچنان بر همان طبل داغ پیشین مینوازند و قِداست خویش را در نفی ارزشهای جوامع دمکرات و آزاد میدانند و برای مخالفان و دیگر اندیشان، جز آرزوی مرگ، بند و زنجیر، چیز دیگری در دل ندارند.
تعمیمی که در درون جملهی مورد بحث نهفتهاست که «هیچپختهای بار دیگر خام نمیشود»، گاه ممکناست انسان را به بیراهه بکشاند و حتی او را در دام فریب دیگری با رنگ و بویی متفاوت بیندازد. ما انسانها، روزانه در معرض آزمونهای خواسته و ناخواستهای فراوانی قرار میگیریم. برخی از آنها به هم شباهتدارند. اما شماری، هیچ شباهتی به یکدیگر ندارند. از اینجهت، شاید که یک فرد، در یک حوزهی فکری و رفتاری خاص، انسان پختهای باشد و هم او در حوزهای دیگر، انسانی بسیار خام و بیتجربه. تردید نیست که انسانها در حد دانش و تجربههای زندگی خود، از یک رشته اتفاقها، به نتیجههای خاصی میرسند. اما گاه، چنان شرایط ظاهری یک پدیده و یا یک شخصیت، با آنچه که فرد مورد نظر قبلاً تجربه کرده، تفاوت دارد که نمیتوان میان آن رویداد و رویدادهای قبلی، وجه مشترکی پیداکرد. در حالی که عملاً میبایست به وجه مشترک پنهانی میان آنها دستیافت. نکته آنست که بسیاری از ما، از چنان وجه مشترکی، به کلی غافلیم. به همین دلیلاست که با وجود پختهبودن در بسیاری عرصهها، در شماری از عرصههای دیگر زندگی، برخوردی، سطحی، خام و ابتدایی داریم.
جملهی مورد بحث ما به پدیدههای پیوستهی زندگی، نگاهی انتزاعی و خام دارد. نخست آن که «مبارزه» را تنها از چشماندازی معنی میکند که بوی باروت و خون میدهد. به همین جهت، فرد مبارز را انسانی داغ و آتشین به تصویر میکشد. گذشته از آن، تجربه را که شامل هرگونه آزمون فکری و رفتاری انسانیاست از انقلابیبودن و مبارز بودن جدا میسازد. علاوه بر همهی اینها، انسان پخته را انسانی در نظر میآورد کامل و مُشرِف به همهی راههای آشکار و پنهان فریب. در حالی که انسان، هر روز در گسترهی زندگی، از هر برخوردی با واقعیات پیرامون خویش، میتواند درسهای تازهای بیاموزد. اما راه فریبخوردن، هیچگاه بر او، برای همیشه بسته نمیشود. اگر کسی یا کسانی، نتوانستهاند از چنان برخوردهایی، آموزهای به دست بیاورند، ناشی از نبود چنان آموزههایی نیست. بلکه ریشه در عدم توانایی این افراد، در شناخت پدیدهها و آموزههای ریز و درشت زندگی دارد. با وجود این آموزههای ریز و درشت، همهی ما میتوانیم بازهم در معرض فریبها و دسیسههایی قرارگیریم که هرگز در هفت آسمان خیال خویش، نتوانستهایم آنها را در ذهن خود مجسم سازیم.
سه شنبه چهاردهم مارس 2017
یک فیلسوف فرانسوی به نام «پییِر آبِلار/[1]Perre Abelard» که در سدهی یازده و دوازده میلادی میزیسته، جملهای دارد بدین شکل :«سرآغاز خردمندی، در تردید نهفتهاست. ما با تردیدکردن، به پرسشها میرسیم و با جستجو، شاید به حقیقت دستیابیم.» نظیر این جملهی شخصیت فرانسوی را، اندیشمندان دیگری نیز در طی اعصار و قرون، بر زبان آوردهاند. این تکرار و تناوب در میان متفکران جهانی در حوزهی تردید و تأمل، بازتاب اهمیت این نکتهاست که انسان چگونه توانستهاست با تردیدهای بهجا و نابهجای خویش، راههای تازهای به افقهای فکر و عمل در زندگی انسان بگشاید. اما اگر بخواهیم کمی روی این نوع تردیدهای راهگشایانه تأملکنیم، بیراه نیست که جملهی این متفکر فرانسوی را، به اختصار، مورد تجزیه و تحلیل قراردهیم.
واقعیت آنست که من این دریافت را تنها با نوعی امّا و اگر، میتوانم پذیراباشم. هرچند لازم میدانم میان واژههایی که به عنوانِ برابرنهادِ معنایی «تردید» به شمار میآیند، تمایزی قائلشوم. واژهی «شک»، در زبان فارسی، عمدتاً معنای منفیدارد. انسان شکاک به قول مردم کوچه و بازار، گاه حتی در وجود خویش هم شک میکند که آیا زندهاست یا مرده. شککردن انسانها به یک رفتار، ماجرا، حرف و یا نیش و کنایهی خاص، همه بازتاب این بار منفی معنایی است. چنین شکی، قبل از آنکه راهگشاینده باشد، ویرانگر و سردرگمکننده است. از طرف دیگر، واژهی برابرنهادِ «دودلی» اگرچه بار منفی «شک» را ندارد اما خود، عملاً در زبان ما، واژهی محکم، فاخر و ادیبانهای هم نیست. یا دستِ کم در برخی بافتها، چنین به نظر میرسد که نباشد. حتی مورد مصرفآن، بیشتر در زبان گفتار است تا نوشتار. با وجود این، هیچ مانع زبانی برای استفادهی آن در زبان نوشتار، وجود ندارد. از اینرو، باید گفت که واژهی «تردید»، تنها واژهای است که میتواند هم فاخر و ادیبانهباشد و هم در آن، بارهای فکری دوگانهی مثبت و منفی، به گونهای برابرحقوق، گنجانیدهشدهباشد. لازم به یادآوری است که این واژه، به هیچوجه از بار منفیِ مجرمانه و یا قانونشکنانه برخوردار نیست.
اما تردید من نسبت به سخن «پییِر آبِلار»، بیشتر از این چشمانداز است که بسیاری از تردیدهای انسانی، قبل از آنکه ریشه در ندانستن و راهجویی برای یافتن حقیقت داشتهباشد، ریشه در انکار حقیقت دارد. آنهم حقیقتی که از دهان دیگران درآمده و نه از دهان فردی که منکر آنست. اگر آن حقیقت، از دهان فرد انکارکننده درآمدهبود، هیچ تردیدی در درستی آن نبود. این ویژگی عام انسانی که خود را آشکار و نهان، گفته و ناگفته، خردمندی والاتبار و «همهفن حریف» به تصور در میآورد، نه تازهاست و نه منحصر به یک ملت و یا گروه اجتماعی خاص. هرچند باید بلافاصله، این نکته را مشخصسازم که در کشورهای دمکرات که از فضای باز فکری، دور از هرگونه بگیر و ببند برخوردار هستند، اینگونه «خود دانشمند انگاری»، بسیار کمیاب است.
در حالیکه در کشورهای عقبمانده، چه در میان جوانان و چه در میان افراد سالمند، چنین نگاهی از بالا به پایین، یک ویژگی رفتاری رایج و روزمرّه به شمار میآید. حتی میتوانم ادعاکنم که این نگرش بالانشینانه، در میان مردمان اهل قلم این سرزمینها، چه نویسنده و شاعرباشند و چه مترجم، نکتهای بسیار بدیهی است. نویسندگان و شاعرانی را میشناسیم که برای پیداکردن این شیوهی برخورد از سوی آنها، حتی نیاز به آشنایی با زندگی خصوصی آنان نداریم تا شاهد صادق این نوع گرایش، در میانشان باشیم. بلکه اینجا و آن جا، از لابلای گفتهها، نوشتهها و مصاحبههای پراکندهای که انجام میدهند، میتوان تردید آنان را نه به عنوان بازکردن قفلِ ندانستن بلکه به عنوان بستن قفل دانستن، آشکارا شاهد بود. ناگفته نماند که حتی میتوان از زندگی خصوصی این افراد، نمونههای زندهی دیگری را بیرونکشید که با نوع نگرش فکری آنان که حالتی بالا نشینانه و تحقیرآمیز نسبت به بسیاری از گویندگان و نویسندگان نه چندان تازهکار و یا حتی اندیشمندان بیدفتر و دستکدارد، در انطباق قرار میگیرد.
نکتهی اندیشهبرانگیز در طرح تردیدهای انسانی که گاه حتی آن را دریچهای رو به روشنایی نیز دانستهاند، آنست که انسان از خود میپرسد که آیا طرح موضوع «تردید»، در رابطه با نادرستی و یا فریبکارانگی شخصاست یا در رابطه با طرح اندیشه و یا راه و روش او؟ آیا ما انسانها چنان ساخته نشدهایم که در زندگی روزانه، عملاً بخواهیم در بیشتر موردها و یا نکاتی که برای ما پیش آمده و یا دیگران برایمان مطرح ساختهاند، آنها را بپذیریم بیآنکه در ماهیت درست یا نادرستبودنشان، دستِ کم در آغاز، تردیدی روا داریم؟ علت این پذیرش بیچون و چند، نه ریشه در سادهدلیها بلکه ریشه در طبیعت انسانی ما دارد که نمیتوانیم در فضایی به سربریم که از بام تا شام، تصورکنیم و چه بسا یقین داشتهباشیم که همهچیز در پیرامونمان، آکنده از دروغ و دغل، فریب و زشتکاری، تنش و هراس باشد. اگر در ذهن ما، چنین روندی آغاز به کارکند، باید گفت که مقدمات فرسودگی روانی ما، بلافاصله آغاز شدهاست. در آن صورت، ما حتی نمیتوانیم به گونهای درست و عمیق بیندیشیم. یا با آرامش خاطر به جستجوی راههای تازهای برآییم. زیرا در آن حالت، ذهن ما چنان از تردیدهایبزرگ، هراس از شکست و فریبِ مبنی بر نادرست بودن آن لبخند، حقهبازانه بودن آن مهربانی، فریبکارانهبودن آن داستان و یا شعر، خیانتکارانهبودن آن ایثار و فداکاری، آکنده میشود که دیگر، حتی فراموش میکنیم که در کجا ایستادهایم.
چنین تردیدهایی، یقیناً نه به روشنایی ختم خواهدشد و نه به کشف حقیقت. به این دلیلاست که طرح چنین موضوعی، هرگاه از سوی هر متفکری که انجامشده، ذهن مرا به این اندیشه هدایت کرده که آیا به راستی، چنین توصیههایی، راهی به جایی خواهدبرد؟ از طرف دیگر، باید اقرارکرد که طرح این موضوع، به طور بنیادی، نادرست نیست. بلکه چگونه به انجام رساندن آن است که میتواند نادرستباشد. اگر همهی ما از دوران کودکی و سپس در دوران درس و مشق، عادت میکردیم که با خواندن هر مطلب، شنیدن هر نکته و دیدن هر منظره و پدیده، کمی بعد در خلوت خویش بیشتر به آن بیشتر میاندیشیدیم و با معیارهایی که در اختیار ما گذاشتهبودند، آنها را عاقلانهتر ارزیابی میکردیم، طبعاً تأثیر کارساز آن، در زندگی هر انسانی، بیش و بیشتر نمودار میشد. این یک عادت دیرینهسال انسانیاست که پس از برزبان آوردن یک حرف، نشاندادن یک واکنش و یا نوشتن یک نکتهی معین، خاصه وقتی که دیگر آن مطلب و یا رفتار، به مخاطب آنان انتقال یافتهباشد، به اندیشه فرو روند و با ابزار ارزیابانهی ذهنی خویش، در حد همان دانش و تجربهای که دارند، ناگهان دریابند که اگر آن حرف را به شکل دیگری برزبان میآوردند و یا اگر آن نکته را به شکل دیگری مینوشتند و یا اگر آن کار را به صورت دیگری انجام میدادند، بسیار بهتر میبود. در واقع، مردم جهان بیآنکه چنین توصیههایی را بشنوند، خود، از نوعی کارکرد ارزیابی محدود درونی، در مورد کارهایی که کرده و یا حرفهایی که برزبان آوردهاند، برخوردارند.
بیهوده نیست که گذشتگان ما، توصیه میکردند اگر ما بتوانیم هر حرفی را که از دهان بیرون میآوریم، نخست زبانمان را سهبار در دهان خویش بچرخانیم، ریشه در همین توصیهی تأمل طبیعی دارد. هرچند خوانندگان و شنوندگان چنین توصیهای، کمتر آن را در عمل پیاده کردهاند. حتی این مَثَلِ جاری که میگوید:«حرفی که از دهان پرید، مانند تیری است که از کمان رها شود.» زیرا نه آن حرف، باردیگر در اختیار ماست و نه آن تیر که بتوانیم مانع از رفتن و یا پراکندهگشتن آنشویم. یا این مَثَل جاری که میگوید:«تا حرفی در دهان ماست، ما برآن مسلطیم. اما همینکه برزبان جاریگشت، دیگر آن حرفاست که برما مسلط گشتهاست.»
البته «پییر آبِلار» در توصیهای که میکند حتی یادآور میگردد که تردیدهای ما، شاید به کشف حقیقت منجرشود. بهرهگیری او از کلمهی «شاید»، بدان معناست که وی، به اندازهی کافی در زندگی خویش، به این نتیجه رسیدهاست که نه همهی تردیدها، راه مستقیمی به سوی کشف حقیقتدارد و نه همهی یقینهای کورانه، ما را به چاه فریب و شکست روانه میسازد. حتی در مناسبات انسانی، وقتی از اعتماد و عدم اعتماد به یک فرد تازهآشنا و یا حتی دیرآشنا، صحبت میشود، به نوعی، موضوع همان تردیدهای انسانی به میان میآید که در عمق این پدیده جاریاست. در زندگی همهی انسانها، اگر بسیار پیش نیامدهباشد، دستِ کم، موردهایی پیش آمده که یک فرد، چنان جذب صداقت ظاهری یک فرد دیگر شده که حتی زنگ خطر ضعیف ذهن و وجدان خویش را خاموش کرده است تا دیگر به او «هی»نزند. اما هم او، بعدها، روزی به خود آمده و دریافته که در طول سالهای گذشته، از آن فرد، به سختی فریب خوردهاست. علتش آن بوده که فردِ فریبخورده، چنان زمینههای مناسبی از اعتماد و باور را در برابر خود دیدهاست که دیگر متقاعد شده که میتوانسته، همهچیز را چشم بسته بپذیرد. طبیعی است که در چنین حالتی، این فرد فریبخورده نیست که سزاوار ملامتاست. این فرد فریب دهنده است که توانسته معیار باورهای انسانی را چنان آذین بخشد که هوشیارترین و شکاکترین افراد نیز به سادگی نتوانند به ذهن خویش، تردیدی راه دهند که در پشت همهی رفتارهای اعتماد برانگیز، دریایی از خیانت و دغلکاری و فریب نهفتهبودهاست.
یکشنبه دوازدهم مارس 2017
«ویل دورانت» نویسنده، مورخ و فیلسوف آمریکایی جملهای دارد که مضمون آن بدینگونهاست: «مرگ تمدنها زمانی فرا میرسد که رهبران مردم، به «پرسشهای جدیدِ» مردمِ سرزمین خویش، «پاسخهای کهنه» بدهند.» من با همهی احترامی که برای شخصیت «ویل دورانت» قائل هستم، این نگرش او را، چندان عمیق و قابل پذیرش نمیدانم. تردید ندارم که او این حرف را بر اساس مطالعات و تجربیات خویش که از بررسی ظهور و سقوط تمدنها به دست آورده، مطرح ساختهاست. اما میتوان در کنار نگرش او، نکات دیگری را هم مطرحساخت.
من معتقدم که مرگ تمدنها، علتهای متعدد و پیچیدهای دارد که تنها نمیتوان با ذکر یک یا دو علت، به توضیح آن پرداخت. گذشته از اینها، نه ظهور تمدنها یکروزه صورت میگیرد و نه سقوط آنها یکشبه عملی میشود. نکتهی دیگر آنست که تمدن یک ملت به عنوان یک تمدن فراگیر و دربردارنده، با تمدن و فرهنگ خاص یک حکومت یا سلسلهی پادشاهی که در درون آن تمدن قرار دارد، دارای تفاوت هایی است. درستاست که مادها، هخامنشیان، اشکانیان و ساسانیان، هرکدام دارای شیوهی کشورداری متفاوتی بودند. اما این تفاوت، قبل از آنکه به معنی جابهجایی تمدن باشد، به معنی جابه جایی افراد بودهاست. حتی با ورود اسلام به سزمین ما، اگر چه تمدن و فرهنگی دیگر، جای پای خویش را در این سرزمین محکم ساخت، اما با وجود این، تمدن ایرانی، اگر چه نه در آغاز، اما کمی بعدتر، به عنوان فرهنگ و تمدنی فرادست، همچنان به حیات خویش ادامهداد.
شاید بتوان گفت که تمدن ایرانی، از زمانی که تاریخ، نخستین بنیانگذاری یک سلسلهی پادشاهی را به نام «مادها» نام میبَرَد تا به امروز، همچنان به زندگی روینده و شکوفندهی خود ادامه دادهاست. در حالی که این سرزمین، مرتب در معرض یورشهای ویرانگر گوناگون، از قبیل یورش اسکندر مقدونی و بازماندگان او، یورش عربها، تُرکهای غزنوی و سلجوقی، تُرکهای غُز، مغولها و سپس انواع سلسلههای ریز و درشت محلی و سراسری بودهاست. به اعتقاد من، خط قرمز تمدن ایرانی، در طول همهی این سالها با همهی حوادثی که بر این ملت گذشته، با وجود پذیرش دگرگونیهای اجتنابناپذیرِ معینی، همچنان حفظ شدهاست. اما طبعاً هربار با آمدن یک نیروی جدید و حاکمیت آن، یک رشته از ساختارهای سیاسی و کارکردی جامعه، عوض شده، بیآنکه بنیادهای فکری این تمدن، از میان رفتهباشد.
اگر بخواهیم به شکل ابتداییتری، موضوع را بگشاییم، باید بگوییم که در هر خانواده، نوعی «فرهنگ و تمدن متمایز» در شماری از جزئیاتِ رفتار و ارزشیابیهای اجتماعی افراد آن، نسبت به افراد یک خانوادهی دیگر وجود دارد. تا آنجا که ممکن است اگر یک فرد از یک خانوادهی معین، مدتی را محض آزمون و یا به تصادف، در میان یک خانوادهی دیگر به سر بَرَد، شکایت سردهد که فضای زندگی آن خانواده با فضای زندگی خانوادگی او، تفاوتی عمیق و غیرقابل قیاس دارد. این نوع مقایسه، اگر چه به علت تفاوت عادتهای انسانی، کمی اغراق آمیز به نظر میرسد اما نشان از این واقعیتدارد که چگونه برخی جزئیات رفتاری که جزو عادتهای یک انسان شده، او را در شرایط دیگری غیر از آن، به درد و عذاب گرفتار میسازد.
حال اگر کسی به عنوان یک خارجی که زبان فارسی را میفهمد اما در سرزمین ما هرگز به سر نبردهاست، مدتی را با چند خانوادهی ایرانی که از بافت فرهنگی متفاوتی برخوردارند، سرکُنَد، ممکناست بعدها به گونهای کلی، بگوید که بله، عادت ایرانیها چنان است و چنیناست. اما او نخواهدگفت که تمدن و فرهنگ این خانواده با آن خانواده، تفاوتی وحشتناک دارد. حتی ممکناست او کمترین تفاوتی را میان آنان نیز احساسنکند. این بدان معناست که همان خط قرمز و مشترک تمدنی است که در میان خانوادههای ایرانی جاری است که یک فرد بیگانه، به خوبی میتواند آن را به عنوان وجوه مشترک تمدنی این مردم ببیند. در حالیکه ما خود، نقاط اختلاف آن را به سادگی میتوانیم تشخیصدهیم.
پرسش آنست که آیا در خلال این سالهای دراز و پر از حادثه که بر ایران و ایرانی گذشتهاست، رهبران سیاسی و فکری جامعه، برای پرسشهای جدید مردم، پاسخهای تازه داشتهاند که موجب شده تا تمدن کلی این سرزمین، همچنان به حیات خویش ادامهدهد؟ آیا سقوط مادها بدان دلیل صورتگرفته که بزرگان قوم نتوانسته بودند پاسخهای جدید و درستی به پرسشهای تازهی مردم بدهند؟ به اعتقاد من چنین نبوده و نیست. مردم در طول تاریخ، چندان منتظر پاسخِ پرسشهای خویش از سوی سران قوم نبودهاند. آنان خود تلاش کردهاند تا برای پرسشهای خود، پاسخی چه کهنه و چه نو، پیداکنند. پاسخ پرسشهای جدید، اگر قانعکننده نباشد، ارتباطی به «نو» و «کهنه» بودن آنها ندارد. چه بسا پاسخهای جدید که هیچ اعتباری در آنها نباشد و پاسخهای کهنه که هنوز هم اعتبار دیرین خود را حفظ کرده باشند.
یک حکومت، چه در زمان ساسانیانباشد و چه در زمان سامانیان و چه در زمانهی ما، وقتی که نتواند اعتماد مردم را در حوزهی عدالت و تأمین بنیادیترین نیازهای آنان تأمینکند، خواه ناخواه، از چشم مردمان آن سرزمین میافتد. اما برای سقوط چنان حکومتی، عوامل متعددی دخیل هستند که باید در کنار هم قرار گیرند تا بتوانند روند فرسایش نهایی آن حکومت را سرعت بخشند. شاهان قاجار نه از روز نخست، پاسخی قانعکننده برای پرسشهای مردم داشتند و نه مجری عدالت بودند و نه تأمینکننده نیازهای بنیادی مردم. اما با وجود این، سلسلهی مورد نظر به عنوان بخشی از تمدن ایرانی، عمر درازی را از سرگذراند. این نکته، حکایت از آن میکند که برای سقوط این سلسله، بازهم عوامل بسیاری لازمبودهاست تا در کنار هم قرارگیرند و به فروریختن نهایی آن کمککنند. به همین جهت، پیچیدگی سقوط یک تمدن که حالتی فراگیر و دربردارنده، نسبت به افراد و حاکمیتها دارد، هنوز هم پیچیدهتر میشود.
شادابی تمدنها نه ریشه در آسمانها دارد و نه ریشه در فضایی خارج از حوزهی فکر و عملِ مردمان آن. شکوفایی و شادابی و یا پلاسیدگی و پژمردگی هر تمدنی، تنها در رفتار، اندیشه و مناسبات انسانها با یکدیگر در بافتی انسانی و قابل پذیرش، در یک روند طولانی و پیچیده، قابل رؤیت است. نمیشود تمدنی شاداب داشت اما مردم را به بند و زنجیر کشید. نمیشود تمدنی شکوفا داشت اما اهل اندیشه و خلاقیت انسانی، مجالی برای نشاندادن آن نداشتهباشند. طبیعیاست که وقتی مردمانی از تبار آن تمدن، در یک دورهی زمانی بسیار دراز، مجال اندیشیدن نداشتهباشند، نیازهای بنیادی و انسانی آنان تأمین نباشد و بیماری و فقر، گسترهی آن تمدن را قبضه کردهباشد، قطعاً زمینهی فرسایش تدریجی آن تمدن فراهم میگردد.
اما باید دانست که برای مرگ چنان تمدنی، حتی یک یا چند سدههم ممکن است کفایتنکند. در بافت تمدنی که تنها شمار معدودی از دارندگان و خورندگان آن، بر دوش اکثریت جامعه سوار باشند و هستی آنان را بیاندیشه به غروب روزگار خویش، به غارت برند و یا عدالت اجتماعی، تنها به عنوان افسانهای مرموز و پنهان در روایتهای مردم جاریگردد، طبیعیاست که آن تمدن، در آستانهی مرگی تردیدناپذیر قرار گرفتهاست. اما باید مطمئنبود که تمدنها، جانسختتر از تصورات ما هستند. با وجود این، باید بپذیریم که هیچ تمدنی، داروی نامیرایی نخوردهاست.
جمعه دهم مارس 2017
من در هیچ دورهای از زندگی خویش، به اندازهی امروز، نگران زبان فارسی و شماری از دگرگونیهای بسیار بیمارگونهی آن نبودهام. ناگفته نماند که نگرانی من نسبت به زبان فارسی، نه «پدرانه»است و نه «فرزندانه». من نه میتوانم خود را مالک زبان بدانم که نگرانیام ریشه در این مالکیتداشتهباشد و نه آن که در اندیشهی کسب مالکیت این زبان باشم که نگرانیام ریشه در رابطهی آیندهی من، نسبت به آن داشتهباشد. درست است که من متعلق به نسل امروز نیستم. اما زمانی که جزو نسل فردا به شمار میآمدم، نه شمار زبانگردانان و زبانچرخانان، به اندازهی امروز بود و نه آنان، رفتاری را که امروز به آن روا میدارند، روا میداشتند. کمتر میشد از پدری، مادری، آموزگاری، استادی، ریشسفید قومی و یا حتی کسی که نقش رهبری فکری و رفتاری گروههای متنوع فکری و باورمندانهی این سرزمین را داشت، این نکته را شنید که آنان برای آیندهی زبان فارسی بیمناک باشند.
این بدان معنا نیست که در آن زمان، زبانگردانان و زبان چرخانان، سکوت اختیار کردهبودند و یا چیزی نمینوشتند. اما قطعاً شمار مردمی که نویسنده و شاعر بودند، چندان زیاد نبود. هرچند امروز هم به تناسب جمعیت کشور چندان زیاد نیست. اما دیگر مردمان، به سادگی نمیتوانستند پیام خود را در جایی بنویسند و به دیگران انتقال دهند. امروز بیشتر مردم، نه تنها به نوشتن بلکه به گسترش آن، دسترسی غیرقابل باوری دارند. همین دسترسی و شتاب برای انتقال پیام، زمینه را برای انتخاب زبانی الکن و بسیار بیمارگونه آماده کردهاست. نیاز نیست که یک فرد، در یک نشست، بتواند ده خط بنویسد. اما او چه بسا در طول یک روز، بتواند دهها خط در بافتهای گوناگون چه در قالب پیامک و چه در قالب اظهار نظر در Facebook و دیگر رسانههای اجتماعی بنویسد بیآنکه به ساختار زبانی نوشتار خویش بیندیشد. برای او، فقط رساندن پیام، نقش تعیینکننده دارد و نه درستی و یا سلامت زبان پیام.
زبان یکی از پدیدههایی است که کسی نمیتواند برای چگونه صحبتکردن و یا نوشتن آن، به مردم دستور بدهد که باید چنان و چنینکنند. حتی اگر مردم، چنان دستوراتی را هم دریافت دارند، قطعاً بدان بیاعتنا خواهند بود. زبان هرکس، همان اندازه حریم خصوصی اوست که نفسکشیدن و خواب و تغذیهی او. البته موردهای اندکی هست که مردم، مجبورند حتی در انتخاب زبان نوشتاری و گفتاری خویش، دقت لازم را روا دارند. چنان موردهایی، در رابطه با شرایطی پیش میآید که آنان به مقامها و مؤسسات دولتی نیاز دارند. درآن صورت، ناچارند صحبتکردن و یا نامه نوشتن خویش را مطابق با ضوابط آنها تنظیم کنند. هرگونه مقاومت و یا فاصلهگرفتن از آن موازین، خاصه در سرزمینهای غیر دمکرات، میتواند برای فرد و یا افراد مورد نظر، دردسرهای جدی پدید بیاورد. حتی در کشورهای دمکرات جهان نیز، برای آنکه کار مراجعان به درستی پیش برود، لازم است آنان در موردهای مختلف، زبان و اصطلاحات معین و مقرر به کار برند. در غیر اینصورت، کارشان با دشواری روبرو خواهدشد.
با وجود این، باید بگویم که ما همه نسبت به این میراث مشترک انسانی، مسؤلیتداریم. زبان شاید یگانه پدیدهای باشد که در یک زمان، همان اندازه که خصوصی است، عمومی نیز هست. زیرا اگر ما نیازی به رابطه و گفتگو با افراد دیگر نداشتیم، قطعاً زبان، ضرورت خویش را از دست میداد. اما به طور طبیعی، از لحظهای که به زبان نیاز پیداکردهایم، با وجود خصوصی بودنش، با پدیدهای کاملاً عام در ارتباط قرار گرفتهایم. چگونه میتوان از زبانی بهرهبرد که اطرافیان انسان، آن را درنیابند و یا اگر درمییابند، پیام واقعی و بنیادی انسان را درک نکنند؟ درست از چنین چشماندازیاست که ما باید نسبت به زبان و بهرهبرداری از آن، دقت و احتیاط را شرط عقل بدانیم.
من به عنوان نسلی که عملاً متعلق به امروز نیست اما میتواند هنوز هم بر امروز و فردا تأثیر بگذارد، به این نکته واقفم که حضور هر نسل جدید در گسترهی جامعه و در حوزهی اندیشه و زبان، با طرح نکتهها و شیوههای جدیدی که با نکتهها و شیوههای دیرین، میتواند از درِ تناقض درآید، همراه است. این، یک واقعیت پذیرفتنی و لازمهی تکامل زندگیاست. باید راه و رسم تازه را به رسمیتشناخت و برای آن احترام قائلشد. هرنسلی برای باورهای رسوب کردهی ذهنی خویش، چنان اهمیت قائلاست که آنها را در ردیف واقعیتهای تردید ناپذیر زمانهی خود میداند. هرنسل در هر دوره از زندگی خویش، در عمل، در دو جبهه و در دو دوران از زندگی، برای «ترویج» و «تثبیت و بقا»ی باورهای خود، به ستیز پرداختهاست و میپردازد. «ترویج» آن باورها در جوانسالی و «تثبیت و بقا»ی آنها در سالهایی که مورد هجوم انگارههای نسلِ فرازآمدهی جدید، قرار گرفتهاست.
نسل جوان همیشه در دوران فرارویی خویش، با نسل دیرین، به رویارویی میپردازد. او به دلیل جوان و کنجکاو بودنش، نکات تازه را که نسل دیرین، علاقهی خویش را بدانها از دستداده، زودتر و بهتر میآموزد و از این جهت، در بسیاری از ابعاد، از نسل دیرین خویش، در حوزهی پیشرفتهای دانش و فن، حلوتر قرار میگیرد. همین ویژگی، او را چنان غَرّه میسازد که خود را از دیگر ابعاد فکری و رفتاری، از دیرینیان بهتر و فراتر در مییابد. این حس، او را وامیدارد که با نسل دیرین، کم یا زیاد، از درِ تضاد و ستیز درآید. اما هم او، زمانی که خود پس از گذشت چند و چندین دهه، تبدیل به نسل دیرین میشود با فرزند و یا فرزندانش، در دام چالشی دیگر میافتد، چالشی دشوار و چه بسا نابرابر. این چالش جدید نه برای ترویج باورهای او بلکه برای تثبیت و بقای آنهاست که وی را به نبردی آشکار و پنهان با نسل جدید وامیدارد.
او اینبار، به علت کسب تجربه در سالهایی که زندگی و کار کرده، همچنین به علت از سر گذراندن اُفت و خیزهای زندگی و آزمون و خطاهای بسیار، به عنوان یک انسان پخته، با نسل تازه روئیده، وارد نبرد مرئی و نامرئی دیگری میگردد. نسل تازه، او را در بسیاری از ابعاد رد میکند و دانش و تجربهی وی را کهنه و باطل میشمارد در حالی که او خود، اینک همهی تجربههای سالهای دیرین زندگیاش را، به عنوان گوهری گرانبها در بوتهی ارزیابی میگذارد و طبیعیاست که انتظار دارد فرزند یا فرزندانش، قدر آموزههای تجربی و فکری او را بدانند. اما در واقعیت، خیلی زود درمییابد که آنان با او همان میکنند که او در دوران رشد خویش، با نسل دیرین کردهاست. این ماجرا و نبرد دوگانه، در میان همهی نسلهای کهنه و نو، در جوامع انسانی، همچنان ادامه دارد.
در این میان، آنچه را که من میخواهم بدان بپردازم، درگیری دو نسل نیست. نگرانی من و «من» هایی از این دست، نسبت به میراثیاست که من همان اندازه بدان نیازدارم که نسلِ به فراز آمدهی امروز. این میراث مشترک، چیزی جز زبان فارسی نیست. واقعیت آنست که درگیری نسلهای گذشته و حال که به اختصار بدان اشارهکردم، به طور عمده، مربوط به محتوای زبان اشارهداشت. در حالیکه سخن من به خود زبان و نحوهی بهرهگیری از آن اشاره دارد. احساس من آنست که زبان فارسی، در سالهای پس از انقلاب پنجاه و هفت، بدل به موجودی شده که در میدان جنگ، بیرحمانه از هرسو، در میان دست و پای گروهی از دوستان و بهرهوران آن، مُثله و تکه پاره شدهاست. زبان فارسی چنان در معرض بیاعتنایی و حتی اهانت این عده از مصرفکنندگان آن قرارگرفته که اگر وضع به همین منوال پیشرود، دیری نخواهدگذشت که ما به سرنوشت سازندگان برج بابِل گرفتارخواهیمشد. در آن صورت، نبرد ما نه علیه یکدیگر و نه بر سر تصرف یک سرزمین و یا غارت اموال این و آن، بلکه بر سرآن خواهد بود که کسی زبان آن دیگری را نفهمد و یا از آن تعبیری به دست آورد که آن تعبیر، جز افزایش سوء تفاهم، عصبیت و تنش، نتیجهی دیگری در بر نداشته باشد.
لازم است به این نکته نیز اشارهکنم که زبان در میان نسلهای دیرین، با حفظ مرزهای بهرهوری خویش، توانستهاست به حیات خود ادامه دهد. آنان که اهل نوشتن و سرودنبودهاند، میدانستهاند که زبان گفتاری آنان، جایی در بافت زبان نوشتاری ندارد. همچنان که زبان نوشتاری، جایی در بافت گفتاری مردم نداشتهاست. باید به این نکته اشارهکرد که موردهای معینی برای بهرهگیریهای کارکردی زبانی، میتوان زبان نوشتاری را در گفتاری و گفتاری در نوشتاری تداخلداد. اما حفظ مرزهای معین میان این دو، جزو، بخش خودآگاه مردم اهل زبان در همهی دورههای تاریخی بودهاست. در حالی که امروز، برای نسلی که فراروئیده و به پختگی رسیده و نیز فرزندان همان نسلِ فراروئیده که هنوز دوران کودکی و رشد خویش را طی میکند، زبان نوشتاری و گفتاری، مفهوم کارکردی خویش را در بسیاری از ابعاد، عملاً از دستدادهاست. مهمتر از همه، حتی تلفظ و دریافت درست واژهها، چنان گرفتار آسیب و بلا شده که انسان، گاه در حیرتی عمیق و دردناک، به اندیشه فرو میرود و از خود میپرسد که آیا «خانه از پایبست ویران»نیست؟ در آنصورت، چگونه باید «خواجهوار»، تنها در «بند نقش ایوان»بود؟ یا آنکه بازهم میتوان جایی برای «امید رستگاری» داشت؟
تردید نباید داشت که دسترسی نسل امروز به امکان نشر اندیشهها و پیامهای او در سریعترین زمان ممکن از طریق رسانههای گوناگون اجتماعی، او را تبدیل به یک «تلگرافنویس» شتابنده کردهاست. در این شتابندگی، ضعف آموزش زبان در خانه و مدرسه، عدم آشنایی به آموختن درست واژهها، موجب شدهاست که این نسل، واژهها را نه در شکل درست و بنیادین آنها بلکه در تصویر آوایی خویش، مورد استفاده قراردهد. نگاهی به پیامهای مردم به یکدیگر، نظری به تفسیرها و اظهار نظرهای آنان در رابطه با یک فیلم، تصویر و یا هرچیز دیگر، نشان میدهد که آنان نه تنها فرقی میان زبان نوشتاری و گفتاری نمیبینند بلکه حتی واژههای فاخر و معنا رسان زبان را به بیمارگونهترین شکل ممکن، همچون توپی در دست، به سوی این و آن حواله میدهند.
در اینصورت، باید گفت که مشکل بزرگی که گریبانگیر ما شده، تنها مخدوشکردن مرز نوشتاری و گفتاری نیست. بلکه درک نادرست از کلمات و غلط نوشتن آنها به شکلیاست که حتی ممکن است یک ادیب کهنهکار نیز درماند که آن شکل نوشتاری، دلالت برکدام واژه و کدام معنی دارد. نکته آنست که این درهم آمیزی مرز نوشتاری و گفتاری و نادرست نویسی آنها، دیگر مقولهای تنها مربوط به جوانهای سی یا چهلساله نیست. بسیاری از افراد که حتی سنشان از مرز شش دهه نیز میگذرد، قاعدتاً تحت تأثیر این فضای مسلط اما بسیار خطرناک، در رسانههای اجتماعی، پیامشان را به دوستان و آشنایان خویش، ظاهراً به شکل نوشتاری اما عملاً به شکل یک شیر بییال و دُم و اِشکم ارائه میدهند. هرچند درمیان این عده، آن کمبود فاحش واژگانی که در درک درست از واژهها در میان جوانان رایج است، کمتر به چشم میخورد.
دیگر باکی نیست که بسیاری از جوانان، ترکیب «آن موقع» را «آن موقه» و «فقط» را «فَغَد» یا «فَقَد» یا حتی «فَقَه» بنویسند. دیگر کسی از نسل دیرین، حیرت نمیکند وقتی که میبیند «اجتماع» را «اِشتِما» و یا «اختراع» را به عنوان «اخترا» به خورد یکدیگر میدهند. اگر قرار باشد واژههای بیمار، بیخون و سرگردانی از ایندست را، فهرستوار ارائهدهم، تومار دردانگیزی در برابر انسان فراهم خواهدشد. نوشتنِ جملههایی از قبیلِ:«این لامسبا آدمو اذیه میکنن و کفر آدمو درمیارن!»/«این لامذهبها آدم را اذیت میکنند و کفر او را در میآورند.» در میان اظهار نظرهای جوانهای ما که خود از مرز سیسال گذشته و حتی صاحب فرزند و یا فرزندانی هم هستند، یکی و دو تا نیست. کسی که با چنین مقولاتی سر و کار ندارد، شاید بگوید که ممکناست این افراد، تحصیلات چندانی نداشتهباشند و به علت «بیسوادی» اینگونه مینویسند. در حالی که وقتی انسان به سابقهی تحصیلات دانشگاهی شماری از آنها نگاه میکند، بیاختیار جز کشیدن آهی از سر دریغ، چیز دیگری نمیتواند بگوید. زیرا کمتر میتوان در میان این افراد کسی را پیداکرد که حتی پایینترین مدرکش کارشناسی باشد.
واقعیت آنست که در جامعهی سوئد، در میان اقشاری که از تحصیلات بالای دانشگاهی برخوردار نیستند و یا تحصیلات دانشگاهی آنان، به طور عمده در زمینههای فنی بودهاست، چنین گرایشی را میتواند دید. اما این گرایش به هیچ وجه از نظر عمق و گسترش، قابل مقایسه با فضای زبان فارسی نیست. در میان مردمان این کشور، چه در پیامهای آنان در رسانههای اجتماعی و چه در اظهار نظرهایشان، میتوان موردهایی را شاهد بود که به جای حرف S از حرف X و یا حرف C استفاده کرده و یا به جای حرف I از حرف Y بهره جستهاند. در این زبان، گرایش به نوعی خلاصه نویسی نیز دیده میشود اما همچنان که گفتم، گسترش آن، چندان چشمگیر نبودهاست که زبان سوئدی را با فاجعهای روبرو سازد.
پرسشی که در برابر انسان قد علم میکند آنست که چرا چنینشده و چگونه میتوان چرخِ از جاده خارجشدهی زبان فارسی را به داخل جاده کشاند و آیا اصولاً دیگر مردمان، در این حوزه، خطری احساس میکنند که بخواهند وارد عملشوند؟ چه بسا کسانی باشند که بگویند باید فرزند زمان خویش باشیم و هرچه پیش میآید را بایستی با نگاهی خوشآمدگویانه درآغوش بگیریم. آنان حتی تا آنجا پیش میروند که برخورد کارکردی با زبان را یکی از نتایج دگرگونیهای جامعه به شمار میآورند و تنها راز توفیق فرد را در این نکته جستجو میکنند که نگران نباشیم و سر بر سنگ نکوبیم.
نکتهی دیگر آنست که من تا این زمان، به مورد و یا موردهایی برنخوردهام که این مقوله، از طرف متخصصان زبان و یا آنان که در حوزهی ادبیات فارسی تجربه و دانش دارند، مورد بررسی قرار گرفتهباشد. احتمال میدهم که بررسیهایی در سطح دانشگاهها و به عنوان رسالههای کارشناسی و یا کارشناسی ارشد انجام گرفتهباشد. اما نکته آنست که من تا این لحظه، به مورد یا موردهایی برنخوردهام. اما تردید ندارم که این مقوله، دیر یازود، اندیشهها و قلم افراد فراوانی را به خود جلبخواهد کرد تا بررسیهای دلسوزانه و مسؤلانهای را آغازکنند.
چهارشنبه 8 مارس 2017