برخی مفهومها به علت گسترهی معنایی و گاه مرزهای مشترکشان با مفاهیم دیگر، از نظر تعریف و تفسیر ، همیشه مورد اختلاف گروههای فکری بودهاست. یکی از این مفهوم ها، واژهی روشنفکر است. تقریباً میتوان گفت که بیشتر مردم ، روشنفکر را کسی میدانند که به مدرسه رفته و از عهده نوشتن، خواندن و محاسبهکردن برآمدهباشد و بیشتر به کارهای فکری اشتغال داشتهباشد. گذشته از این نظر عام، دریافتهای دیگری میان مردم اهل کتاب و تحقیق و با گرایشهای گوناگون سیاسی، اجتماعی و مذهبی، وجوددارد.
گروهی دیگر، کسی را روشنفکر میدانند که از یک آرمان سیاسی معین پیرویکند و حق را تنها از آن آرمان خاص بداند. حتی شماری، هویت روشنفکرانهی خویش را در مخالفت با هر حاکمیتی که بر سر کار است میدانند و خود را یگانه روشنفکران محق در داشتن قدرت نظامی و سیاسی به شمار میآورند. عدهای دیگر، تعریف روشنفکر را در آن میدانند که طرفدار هیچ مکتب و آرمانی نباشد. آهسته رفته باشد و از عهدهی درس و مشق خویش به خوبی برآمده باشد و سرانجام به کاری در یک مؤسسه مشغولباشد و نسبت به جهان پیرامون خویش، کاملاً بیتفاوت رفتارکند. گروهی دیگر، روشنفکر را کسی میدانند که قبل از هر چیز، از جان خود در راه آرمانی که بدان اعتقاد دارد، گذشتهباشد.
واقعیت آنست که هیچکدام از این ویژگیها، تعریف کامل و رضایتبخشانهی روشنفکر نیست اما قطعاً بخشی از آن را در بردارد. نه تعریف آن گروه نادرستاست و نه تعریف این گروه دیگر. همهی انسانها به دلیل تجربههای فردی، حقدارند از برخی پدیدهها، تعریف خاص خویش را ارائهدهند. اگر ما در تعریف آجر، آهن و یا آب، «تعریفهای علمی متفاوتی» از خود ارائهدهیم، آشکار خواهدشد که در میان تعریفکنندگان، تنها یک گروه میتواند تعریف درست علمی از این پدیدهها را به دستدهد. زیرا در تعریفهای علمی، نقش احساس و سلیقه، رنگ و بوی خود را از دست میدهد. اما در تعریفهایی از این دست که اندیشه، احساس، تجربهی فردی و خواست شخص، نقش تعیینکنندهای دارد، نمیتوان با قاطعیت، تعریفی را پذیرفت و یا تعریف دیگری را نادرست خواند.
شنبه 17 ماه مه 1997
یکی از نویسندگان سوئدی به نام «یوهان دال بِک/John Dahl back»در جایی نوشتهاست که «نوعی همخوانی، میان خشک شدن اندیشههای فلسفی و گرایشهای سطحی سیاسی وجود دارد». چنین به نظر میرسد که گفتهی «دالبِک»، تایید کنندهی این نکته است که اندیشههای فلسفی، چشمهی جوشانی است که میتواند بسیاری از گرایشهای سیاسی را سیرابسازد. واقعیت آنست که هرمقدار این چشمهی پر تلاطم، از جوش و خروش افتادهیاشد و یا سطح آن به کمترین حد رسیدهباشد، تاثیر مستقیم آن را میتوان بر گرایشها و آرمانهای سیاسی و اجتماعی به تماشا نشست.
پرسشی که ذهن انسان را دربر میگیرد آن است که چرا در زمانهی ما، جای کارهای عمیق هنری، فلسفی و ادبی خالی است؟ هنوز بسیاری از فیلسوفان پیش از میلاد و قرون وسطی، از نظر اندیشههای اجتماعی و فلسفی، اعتبار خویش را حفظ کردهاند تا آنجا که بسیاری از امروزیان نیز در نوشتهها و گفتههایشان، از آنها کمک میگیرند تا بدان وسیله، درستی اندیشه و یا بحثی را برای خواننده یا شنونده، به اثبات برسانند. اگر ما تناسب جمعیت دنیا و شمارهی فیلسوفان، ادبیان و شاعران برجسته را در زمانهای گذشته و حالا مقایسهکنیم، درخواهیم یافت که با توجه به جمعیت کنونی دنیا، جای انبوهی شخصیتهای ادبی، فلسفی و اجتماعی خالی است. نکته آنست که ما این جای خالی را نه در قلب آفریقا بلکه در مرکز تمدن و گسترهی کشورهای صنعتی احساس میکنیم.
به راستی آیا بشریت به سطح لغزیده است؟ آیا ذهن انسان، از تواناییهای آفرینندگی گذشتهها خالی شدهاست؟ و آیا فقر اندیشه، بدل به یک بلای همگانی در سطح کشورهای دموکرات و پیشرفتهی جهان گردیده است؟ پاسخ این سؤالها چندان ساده نمینماید و اگر هم پاسخی دادهشود، از نوعی نیست که در آن، درستی و قاطعیت آماری وجود داشتهباشد. برای توضیح موضوعهای پیچیدهای از این دست، دلایل بسیاری وجود دارد که به سادگی نمیتوان آنها را به شکلی قانعکننده، در برابر نگاه دیگرانگذاشت .
از موردهایی که به گونهای احتمالی میتوان به آن اشارهداشت تفاوت زندگی ساختاری انسان گذشته و امروز است. ساعتهای شبانه روزِ امروزیان، چنان به گرفتاریها و وظیفههای گوناگون تقسیمشده که کمتر جایی را به خلوت با خویش و یا به عمق پدیدهها رفتن فراهم میآورد. در سدههای گذشته، با آنکه نه رسانههای الکترونیکی وجود داشته و نه تصویری، نه هواپیما بوده و نه دیگر وسیلههای تُند و کند، انسانها مجال آن را مییافتند تا با یک اندیشهی خاص آشنا شوند و در طول یک زمان معین، خود را به عمق آن اندیشه و درک درست آن برسانند.
انسانِ امروز، بدل به موجود هزارپارهشدهاست. دوستدارد از همهچیز سر درآورد. نمیتواند خبرهای محلی، منطقهای، کشوری و جهانی را ندیدهبگیرد. نمیتواند به دیدن این فیلم یا آن تأتر نرود. نمیتواند از خیر نمایشگاه کتاب یا قایق و یا اتوموبیل درگذرد. نمیتواند به مجلس میهمانی برای تولد دوست یا همکارش نرود. نمی تواند از رفتن به تایلند و یا یونان درگذرد، در حالیکه یکایک همکارانش از آنجا گفتنیها دارند و او باید فقط به دهان آنان نگاهکند. در چنین شرایطی چگونه میتوان نقبی به اندیشهها عمیق فیلسوفانهزد و بسیاری از گسترههای فکر را درنوردید؟
جمعه 22 ماه مه 1998
چندی پیش، مردی در فرانسه با دوستش بر بالای طنابی رفته بود که سیصد متر از سطح زمین ارتفاعداشت. این طناب میان دو کوهِ نزدیک به هم وصل شدهبود که از درهی میان آن دو کوه، رودخانهای میگذرد که «وِردُن/Verdon» نام دارد. یکی از آنها که «تریون لِد زیپلین/Trion Led Zipline » نام دارد، در ارتفاع سیصد متری، چنان روی طناب نشسته که یک پایش آویزاناست و پایش دیگرش در درازنای طناب قرارگرفتهاست. او «نی» بلند و نسبتاً قطوری در دست دارد که «دیدگریدو/Didgeridoo» نام دارد. این «نی»، در عمل، توسط ساکنان بومی استرالیا که «آبُورجین/Aborigine» نام دارند، از دیرزمان، مورد استفاده قرار میگرفتهاست. او با اعتماد به نفس خاصی، «نی» را در جلو دهان خود گرفته و در حالِ نواختن آنست. البته این شخص برای حفظ امنیت خویش، طنابی نیز به دور کمرش بسته که یک سرِ دیگر آن، به طناب اصلی که دو کوه را به یکدیگر وصل می کند، بستهشدهاست. طبیعیاست که اگر او در آن حالت بسیار ناثابت و لرزان، از روی طناب بلغزد، به اعماق رودخانهی «وِردُن» سقوط نمیکند، بلکه فقط از طناب، در وسط زمین و آسمان، آویزان میماند. چند قدم آن طرفتر از او، دوستش در میان گهوارهای از پارچه که بر آن طناب بستهشده، دراز کشیدهاست. در قیافهی او چنان آرامشی وجود دارد که انگار در زیر درختی به ارتفاع حداکثر یک متر، آرمیدهاست. او شنوندهی مشخص «نینوازی» دوست خویش است. این شنونده، «ژوستن بیبر/ Justin Biebers» نام دارد.
به یاد داشتهباشیم که آمادهسازی این کار، نه تنها وقت بسیار گرفته، بلکه هزینهی قابل ملاحظهای هم در برداشتهاست. در آن خبر و عکس که در یکی از روزنامههای سوئد منتشرشدهبود، هیچ توضیحی ندادهبود که این دو نفر، همهی این نمایش هزینهبرانگیز و وقت گیر را، خودشان متحمل شدهاند و یا شرکتی یا مؤسسهای به آنها کمک کردهاست. از نظر من، این موضوع، اهمیت چندانی ندارد. زیرا این نخستینبار نیست که ما در روزگار کنونی، چنین صحنههایی را میبینیم و یا در بارهی آنها میشنویم. کم نیستند کسانی که با صرف هزینههای گزاف، دوست داشته اند، مراسم ازدواج خود را در اعماق آب به انجام برسانند. و یا در سالروز ازدواج خویش، چندتن از نزدیکان و دوستان خود را دعوتکنند که سوار بر هلیکوپتر، در حال پرواز، شیرینی و قهوه بنوشند. موردهایی از قبیل رفتن بر بالای یک کوه خاص یا حتی بالارفتن از درخت با لباس مخصوص سالروز ازدواج، تولد و یا یک موفقیت معین در کار یا مسکن، در روزگار ما، نکتهای بسیار مکرر و عادی شدهاست. نه کسی چنان افرادی دیوانه میپندارد و نه حتی تعجب میکند که چرا چنین کردهاند. خانمی از اهالی سوئد را میشناسم که از روزگار جوانی، آرزویش آن بوده که روزی با شوهرش، سوار بر یک موتورسیکلت قوی و معروف، از پلِ «گُلدنگیت/Golden Gate » سانغرانسیسکو بگذرند و کسی از آن ها در این حالت عکس و فیلم بگیرد. سرانجام، مدتی پیش با سفر مجددی به آمریکا، این آرزو عملیشد و او عکس خود و شوهرش را بر روی آن پل به من نشانداد.
گاه از خود پرسیدهام که آیا رفتارهایی از این دست که در روزگار کودکی و جوانی من، در پیرامون من وجود خارجی نداشت، خاص این روزگار است و یا چنین ویژگی رفتاری، از دیرزمان وجود داشته اما به علت نبود امکانات ارتباطی، در معرض گوش و چشم ما قرار نگرفتهاست. من تردید ندارم که انسان، از دیرزمان، در هر سرزمین و فرهنگی که زیستهاست گرایشهایی از این دست را برای نشاندادن متفاوت خویش و تجربههای متفاوتتر، به نمایش گذاشتهاست. قطعاً عملی شدن این آفرینشگریها در هر زمان، تابع امکانات و شرایط خاص یک سرزمین معین بودهاست. حتی متمایزشدن انسان با دیگران، از طریق پوشیدن لباس و کفش خاص، آرایش خاص، نام خاص، به جلوه درآمدهاست. در اینکه انسان با خصلت آفرینشگرانه مشخص میشود، تردید نیست. اما این موجود، تنها با این ویژگی رفتاری و فکری نیست که از دیگر موجودات زنده، متمایز میگردد. دهها خصلت دیگر و در درجهی نخست، اندیشمندی و زبان، از ویژگیهایی است که او را برجسته مینماید. در اینجا سخن من بر سر آفرینشگری انسان، از نوعی خاصاست. این آفرینشگری، نوعی تنوعطلبی، نوعی تغییر حال و حالتاست که ارتباط چندانی با کشفها و خلاقیتهای علمی و تمدنی وی ندارد. اگر عنوان این نوشته را آفرینشگر گذاشتم، بیشتر توجه به همین تغییر شرایط توجه داشتم.
یکشنبه 9 ژوئن 2013
«پِرل باک1/Pearl Buck» نویسندهی آمریکایی در جایی نوشتهاست:«بسیاری از انسانها، از برخورد با خوشیختیهای کوچک اجتناب میکنند و یا آنها را ندیده میگیرند. در حالی که بیهوده منتظر خوشبختیهای بزرگ هستند». این جملهی خانم «باک»، شاید عملاً بازگوکنندهی وضع و حال یکایک انسانهای کرهی زمینباشد. همهی ما در بیشترین مراحل زندگی خویش، با توجه به ذهنیتهای فرهنگی، اجتماعی و کلامی، در انتظار توفیقهای بزرگتر، تحولات عمیقتر و خوشبختیهای چشمگیرتری هستیم. این درحالیاست که خود نمیدانیم انتظار آن چه را که میکشیم یا کشیدهایم، از نظر ظاهر و کمیّت و یا از دیدگاه باطن و کیفیّت، چگونه بایدباشد. ما در ذهن خویش، چنان تصویر مبهم و آمیخته به رؤیاهای دور و دراز، در ذهن خود از آن خوشبختیهای رسمشده داریم که هرگز با واقعیتهای خشن زندگی روزانه، انطباق نمییابد.
گذشته از این تصویرذهنی مبهم از «بهشت آینده» و یا «خوشبختی واقعی»، لازماست سخنان خانم «باک» را کمی بیشتر بازکنیم. وقتی او میگوید که ما از برخورد با خوشبختیهای کوچک، اجتناب میکنیم و یا آنها را ندیده میگیریم، بدان معنی نیست که ما آگاهانه، سعی برآن داریم که دست رد بر خوشبختیهای کوچک بزنیم و یا آنها را ندیده بگیریم. سخن بر سر آنست که ما با تصورات ذهنی دیرین خویش، به دنبال چیزی هستیم که در واقعیت زندگی روزانه، آنرا نمییابیم و طبیعیاست که وقتی یک برخورد یا رویداد دلپذیر در زندگی ما پیش میآید، تنها توصیفی که می توانیم داشتهباشیم، آنست که آن را دوستداشتنی و خوشآیند بدانیم. بیآنکه آگاهباشیم که این یا آن مورد که ما دیده و تجربه کردهایم، جزو همان خوشبختیهای کوچک و ارزشمند بودهاست که دلپذیری آنها در عمق جان ما هنوز هم همچنان باقی ماندهاست. بیهوده نیست که وقتی در سرانهی پیری، به دنبال ارزیابی زندگی خویش در خلال سالهایی که بر ما گذشتهاست، هستیم، ناگهان در مییابیم که ما، آن خوشبختیهای کوچک را عملاً تجربهکردهایم و چه بسا زندگی ما پُر از چنان دقایق شیرین و دلپذیری بودهاست بیآنکه بتوانیم آن دقایق را در قالب خوشبختیهای کوچک قراردهیم.
باید بدین نکته اقرارکرد که القائات اطرافیان در طول دوران رشد، در ذهن ما فضایی را به وجود میآورد که ما تصور میکنیم باید «خضر پیغمبر» را در هیأتی جادویی به تماشا بنشینیم. در حالی که عملاً نه به دیدار خضر پیغمبر توصیفشدهی ذهنی نائل میشویم و نه آن خوشبختیهای بزرگ را که همیشه در انتظارش بودهایم، درآغوش میکشیم. البته میتوان این نکته را نیز بازگفت که ما چه بسا هر روزه، آن «خضر پیغمبر» آرزویی را نیز ملاقات میکردهایم بیآنکه واقف باشیم که آن «خضر»آرزویی نیز، چنان چهرهای عادی و انسانی داشتهاست که هرگز نتوانستهایم به چیزی فراتر از عادیات زندگی بیندیشیم. اتفاق را که بسیاری از انسانها، به همین دلیل که هرگز چیزی را که در ذهن خویش به تصور درآوردهاند، ملاقات نکردهاند، خود را موجود یا موجوداتی «غیرخوشبخت» تصور میکنند. من از آوردن واژهی «بدبخت» خودداری میکنم تنها به این دلیل که اینان در واقعیت، بخشی از خوشبختیهای زندگی را در کنار خود دارند بیآنکه آنها را بازشناسند.
وقتی من از انسانهای غیر خوشبخت نام میبرم، غرضم متوجه کسانیاست که نه غم نان و آب دارند و نه غم مسکن و بستر. بلکه عمدتاً در پی کیفیت بهتری برای زندگی خویش هستند. کیفیتی که بتواند آنان را عمیقتر از آنچه که هستند، خوشحالسازد. وگرنه آنان که از بام تا شام در پی لقمهنانی، جان بر سر دست دارند، خوشبختی، لحظهای به سراغشان میآید که شکمشان سیرشدهباشد و جای برای خوابیدن داشتهباشند. چنین انسانهایی که بخش بزرگی از ساکنان کرهی زمین را تشکیل میدهند، چه بسا خوشبختیهای محجوب و میکرُسکُپی خویش را در هرلحظه که به نیازهای اولیهی خود دسترسی مییابند، با همهی جان احساسکنند.
زبان و فرهنگ در دوران رشد، چنان فضایی در ذهن ما به وجود میآورد که در بزرگسالی و در دیگر سالهای عمر، در پی تحقق همان تصویرهایی هستیم که در ذهنمان به وجود آوردهاند. در حالی که در فضای تربیتی و آموزشی ما، این اندیشه جاری نبوده است که بتوانیم و بخواهیم لحظههایی را که در اختیار داریم، پاس بداریم و دریابیم که دیدار یک دوست دیرین، حضور در یک جمع خانوادگی همخوان و همدل، نشستن در پای صحبتهای یک فرد باتجربه و اهل اندیشه، داشتن دوستانی مهربان و قابل اعتماد، برخورداری از آرامش، داشتن جفتی مهربان و فداکار و داشتن شماری دیگر از ابتداییترین موردهای زندگی، همه و همه، در ردیف همان خوشبختیهای کوچک اما غیرقابل تردید بودهاند که به زندگی ما، معنی و روشنایی بخشیدهاند و میبخشند.
یکشنبه 5 اُکتُبر 2014
....................................................
1/«پِرل باک/ Pearl Buck/ 1892-1973/ نویسندهی آمریکایی
«لئو تولستوی1/Leo Tolstoy» نویسندهی بزرگ روس میگوید:«همه در اندیشهی آنند که جهان را تغییردهند. اما هیچکس در اندیشهی آن نیست که خود را تغییردهد». آن پرسش بنیادی که در این رابطهی خاص، ذهن را فرا میگیرد ایناست:«چرا باید جهان را تغییر داد؟ و چرا انسانها بیشتر در پی تغییر جهانند تا تغییر خویش»؟ پاسخ به این پرسش چندان پیچیده نیست. هرچند میتوان به پاسخهای پیچیده نیز متوسلشد. مردمان دنیا دوستدارند جهان پیرامون خویش را چنان تغییردهند که خود آن را میپسندند. اگر آنان در این تغییردادن، توفیق به دست بیاورند، بخش زیادی از کار همسانسازی و هویتپراکنی آنان، عملاً انجام گرفتهاست.
پرسش بعدی آنست که آیا گلایهی «تولستوی» بهجاست که مردم دنیا بیشتر در اندیشهی تغییر دنیای بیرون از خویش هستند تا دنیای درون خویش؟ واقعیت آنست که این نکته، یکی از کلیدیترین موضوعهایی است که ذهن انسان از دیرباز بدان مشغول بودهاست. بسیاری از جنگها، ویرانیها و کشتارها در مرز همین «تغییر جهان» و یا «تغییرخویش» اتفاق افتادهاست. وقتی حافظ میگوید:«چرخ برهمزنم ار غیر مرادم گردد» در واقعیت، بیان نوعی دیگر از تحمیل همین تغییر را بازمیگوید. مگر مُراد حافظ چیست که حاضر است برای تحقق عملی آن، چرخ را برهمزند. مراد حافظ، کم یازیاد، تغییر جهاناست. طبیعیاست که این تغییر در درجهی اول، شامل همان عناصر پیرامونی و بیرونی اوست.
برای بسیاری از صاحبان قدرت سیاسی و نظامی، تغییرجهان و مردم آن، تغییر کسانی که در زیر سلطهی آنان قراردارند، راحتتر به تصور درآمدهاست تا تغییر خود آنان. انسان قاعدتاً تمایل بیشتری به انطباق دادن دیگران با شرایط خود دارد تا انطباق دادن خود با شرایط دیگران. شاید در بُن این نبردِ انطباقپذیراکردن دیگران با انطباقپذیری خویش، هیچگونه اعتبار و شرفی نهفته نباشد که انسان بخواهد آن یک را بر دیگری ترجیحدهد. از طرف دیگر، باید دانست که هر انسانی برای انطباق دادن خویش، نیاز به نبردی درونی، درازمدت و نیرو طلب دارد تا بتواند سرانجام بر بسیاری از عادتها و خواستهای خود پا بگذارد و آنها را به تدریج، رام و آرام خویش سازد. در تغییر درونی، انسان نیازمند یک تحول تدریجی و پویندهاست. در حالی که در تغییر تحمیلی دیگران، تهدید و زور، موجب میگردد که آدمیان به گونهای مکانیکی و کاملاً به شکل عاریتی، بدون باور و یا علاقه، سرِ تسلیم در برابر آن تغییر فرودآورند.
تاریخ نشان دادهاست که تحمیل آرمانها، فلسفهها و مذاهبی که با زور سرنیزه و شمشیر بر مردم صورتگرفتهاست، هرگز جایی در عمق جان آنان پیدا نکرده که هیچ بلکه در اولین فرصت که این فشارها از روی سرشان برداشتهشده، به بوتهی فراموشی سپرده شدهاست. ممکناست چنان مکاتبی، سالیانی چند، چه بسا دههها و سدههایی با خشونت و تهدید و مجازات مردم، به ظاهر بر سر پا باقی بمانند اما هرگز نه در باور آنان بنشینند و نه کسی را به گونهای زنده و درونی، تغییردهند. چنان که میبینیم این تحمیل نیز نشان از آن دارد که خاندان قدرت در گسترهی جهان، با شیوههای خاص خود، برآن بودهاست که دیگران را با خویش انطباق دهد. تحقق این خواست، برای آنان، نوعی «همهویتی» و «همدلی» پدید میآورد و آنان را امیدوار میسازد که فکرکنند جهان و مردم آن را تغییر دادهاند و برتن آنها همان جامهای را پوشاندهاند که ظاهراً خود تا آنزمان پوشیدهاند.
کمتر میتوان کسانی از خاندان قدرت سیاسی و نظامی را به جا آورد که وقتی به اندیشه و خودیابی تازهای دست مییابند، به جای تحمیل آن بر مردم، آن را در درون خویش نگاهدارند و در عمل دارای زندگی دوگانهای گردند. یک زندگی درونی و یک زندگی بیرونی. برخی نیز برهمهی امکانات رفاهی، قدرت، احترام و اعتبار اجتماعی پشتپازده و راه انزوا و چِلّهنشینی را برگزیدهاند. شاید بتوان «بودا» را یکی از چنان کسان دانست. در مورد او بیشتر شایعاست که از خاندان مرفهی بوده و حتی شماری، او را در حد یک شاهزاده به تصور در میآورند. وقتی بودا به مرحلهای از تفکر رسید که دیگر جلوههای مادی زندگی، برایش هیچگونه اعتبار و احترامی نداشت، بهتر آن دید که دیگر قصر شاهی را با همهی شکوه و جلال انسانیاش، ترک گوید. طبیعیاست که باید این باور در ذهن ما رسوب کردهباشد که تغییر جهان، البته اگر تغییری ماندگار و کیفی ملاک عملباشد، نیازمند تغییرهای بنیادی در دنیای درونی ماست. هرگونه دگرگونی ظاهری که فریبکارانه، نام تغییر درونی به خوددهد، در عمل به سود هیچیک از طرفهای معامله و محاسبهی سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی نیست.
شنبه 4 اُکتُبر 2014
......................................
1/ لئو تولستوی/ Leo Tolstoy/ 1828-1910/ نویسندهی روس