درکشورهای عقبمانده و غیردمکرات، آموزش و پرورش، بزرگترین جولانگاه نهادهای مسؤل سیاسی و فرهنگیاست تا بتوانند از این طریق، نسلی پرورشدهند که در آینده، در خط فکری و باورمندیهای آنان گام بردارد. به عکس، در کشورهای دمکرات و پیشرفته، بزرگترین سرمایهگذاری برای آموزش و پرورشِ علمی و انسانی نوباوگانی انجام میگیرد که در آینده، سُکان کشتی آن کشور را چه در عرصه سیاست و اقتصاد و چه در گسترهی فرهنگ و ادب و چه در دایرهی تکنیک و رفاه، در دست میگیرند. در این کشورها، هیچ مقام و یا نهادی از بالاترین تا پایینترین آنها مجاز نیست تا از طریق القائات خرافهآمیز، اندیشههای نژادپرستانه و یا قومستیزانه و یا حتی تزریق یک تفکر و یا آیین خاص، کودکان را در چنان مسیرهای تنگ، ویرانگر و غیرانسانی هدایتکند. در کشورهای غیر دمکرات، فقط یک ممنوعیت وجود دارد: آشنا کردن کودکان با تفکر درست و انسانی. زیرا از این طریق، نهادهای مسؤل میتوانند اندیشههای نژادپرستانه، تحقیر این قوم یا آن قوم، لگدمال کردن باورهای این گروه یا آن گروه را به سادگی در جان این کودکان، نهادینه سازند. در کشورهای دمکرات، هزاران ممنوعیت وجود دارد تا کودکان به کجراهِ باورهای مسموم و خرفههای ویرانگر درنیفتند. نتیجهای که میتوان گرفت آنست که هم کشورهای عقبمانده و غیر دمکرات و هم کشورهای پیشرفته و دمکرات، به این نکته واقفند که بزرگترین میدان بازی سرنوشت آیندهی یک ملت، در کلاسهای درس مدرسه و دانشگاه و توسط آموزگاران آنان رقم میخورد.
وقتی ما به خاطرات دوران کودکی و یا اتفاقات نخستین سالهای تحصیلی خود برمیگردیم، نکات، حالات و رفتارهایی را از سوی پدران و مادران و آموزگارانمان به یاد میآوریم که آنان غالباً به یاد نمیآورند. این تنها بدان دلیل نیست که آنها چنان در بستر زمان، گرفتار تلاش معاش هستند که چنان خاطرات، کارها و یا حرفهایی که در آن دورانها، ما را هدف قرارداده بودهاست، در پستوی فراموشی ذهن آنان پنهان شدهباشد. بلکه اصولاً بزرگسالان، برحَسَب عادت و یا تجربه، کارهایی انجام میدهند و یا سخنانی برزبان میآورند که از دیرباز جزو مَنِش و روش ذهن آنها شده و چه بسا به درستی و نادرستی آن هم نیندیشیده باشند. حتی هریک از ما قبل از آن که در بارهی کیفیت درس آموزگارانمان در همان سالهای نخستین تحصیلی، ارزیابی معینی ارائهدهیم، سعی میکنیم در درجهی اول و به طور عمده، در بارهی رفتار آنان که به عنوان آموزشدهندهی ما کودکان کار میکردهاند، بیشتر در حوزهی مهربانی، خشونت، مؤدببودن و یا بیتربیت بودن آنان حرف بزنیم. گاه ممکناست جوهرهی ارزیابی خویش را در یک جمله خلاصهکنیم که آن معلم، مَرد یا زنِ خوبی و یا برعکس، انسان بسیار بد اخلاق و بددهنی بودهاست. قطعاً در این تصویرپردازی ما از بداخلاقی و بددهنی آنان، انبوهی از تحقیرها، کتکزدنها و اخم و تَخمهای ریز و درشت نیز نهفتهاست. حتی زمانی که آن معلم را انسان خوبی ارزیابی میکنیم، به یاد لبخندها، صبوریها و یا تشویقهایی میافتیم که گاه و بیگاه از درسخواندن ما به عمل آوردهاست. شاید پس از این موردها، نکاتی هم در بارهی باسوادی و یا بیسوادی آموزگاران و یا حتی نحوهی خوب یا بد تدریس کردنشان برزبان جاری سازیم اما بیشترین جایگاه ارزشیابی شخصیت آنان به ویژگیهای شخصیتی و انسانی یا غیر انسانی آنها، اختصاص مییابد.
پرسشی که انسان در برابر خود قرار میدهد آنست: چرا باید خاطرات بد و تلخ آن دوران در ذهن یک انسان، خاصه در کشورهای عقبمانده و غیر دمکرات، بیشتر از خاطرات خوب و شیرین باشد؟ آیا آموزگاران ما، بدان دلیل آموزگار شده بودند که بخواهند بچههای مردم را آزاردهند و یا بر آنها اهانت و تحقیر روادارند؟ باید بگویم که پاسخ به این پرسش کاملاً منفی است. تردید ندارم که آموزگاران ما، نه همه آدمهای بدی بودهاند و نه همه برخوردهای نادرستی که با ما داشتهاند از روی دشمنی و پدرکُشتگی بودهاست. بلکه به طور عمده ناشی از آن بوده که خود آنان از تربیت درستی برخوردار نبودهاند تا بتوانند تربیت درستی را در محیط جدید که خود مسؤلیت آموزش فرزندان مردم را به عهده گرفتهاند، برآنان اِعمالکنند. در کشور ما هنوز تا پنجاه شصت سال پیش، توصیهی پدران به آموزگاران و یا مسؤلان مدارس که فرزندانشان در آنجا به مدرسه میرفتهاند آن بوده که «گوشت فرزند ما از شما، استخوانش از ما». این بدان معنا بودهاست که از دیدگاه آنان، آموزگاران و مسؤلان مدرسه، آزاد بودهاند تا هربلایی که میخواهند برای تربیت فرزندانشان بر سر آنان بیاورند به جز آن که بر چهارستون بدن کودک یعنی استخوانهای او آسیبی وارد نسازند. چنین توصیه و نگرشی، حکایت از آن دارد که پدران و مادران، چه حرمتی برای مدرسه قائل بودهاند و دیگر آن که خود را نه تنها صاحب اختیار کودک بلکه مالک وی نیز میدانستهاند.
در فرهنگ آموزشی و تربیتی ما و البته بسیاری از کشورهای غیردمکرات دنیا، هنوز این دیدگاه جا نیفتادهاست که چگونه نحوهی برخورد بزرگسالان با کودکان، زندگی آنان را در سالهای بزرگسالی تحت تأثیر قرار میدهد. جانیفتادن این دیدگاه به معنی آنست که در این حوزهی آموزشی، در دوران تربیت و آموزش آموزگاران، اهمیتی به آن داده نشدهاست. دغدغهی نهادهای تربیتی و آموزشی بیشتر در آن بوده است که بتوانند انسانهایی تربیت کنند که بیشتر در مسیر خواستهای آنان، برای ایجاد علاقه و وفاداری به یک گرایش معین و یا یک تفکر خاص بودهباشد. به عبارت دیگر، نهادهای مسؤل آموزش و پرورش در همهی سطوح در اندیشهی آن بودهاند که «انسانهای خودشان» را پرورش دهند و نه موجوداتی که ابزار تفکر علمی در اختیارشان قرارگیرد تا بتوانند در بزرگسالی، آزادانه راه زندگی خویش را برگزینند. نحوهی برخورد پدران و آموزگاران با کودکان نیز ناشی از همین عدم آگاهی بودهاست که چگونه یک واژه، یک تحقیر، یک تشویق و یا ارزشنهادن به شخصیت کودک، میتوانسته تا لحظهی مرگ، با او همراه باشد و در جایجای زندگیاش، یا همچون خاری در جانش فرو رود و یا همچون نسیم دلپذیری بر آن بوزد و به روح و جسم وی که اینک انسان بزرگسالی شده، گرمی، توان و امیدواریهای هرچه بیشتر ببخشد.
نگاهی به شرکتهای بزرگ و معتبر و محصولات صنعتی کشورهای پیشرفته و دمکرات دنیا، گذشته از اینکه آن محصول، خودرو سواری باشد یا باربری، ماشین لباسشویی باشد یا هر محصول مصرفی دیگر، میبینیم که آنان از آغاز کار چنان سرمایهگذاری میکنند تا محصولاتشان در بستر مصرف و در طول سالیان دراز، از آزمون خویش سربلند بیرون آید و حتی رقابت این شرکتها در دادن ضمانتهای طولانیتر از رقیبانشان برای دوام بیشتر و دردسر کمتر از داشتن چنان محصولاتی نزد مصرفکنندگان، نشان از آن دارد که اینان میدانند تنها با هزینهکردنهای آغازین برای ارائهی یک محصول خوب و بادوام، میتوانند اعتماد مصرفکنندگان را چنان به خود جلبکنند که در آینده نیز مردم به تنها شرکت و محصولی که ممکن است فکرکنند همان شرکتی باشد که فرآوردههایش، در عرصهی مصرف، از عهدهی آزمون اعتبار و دوام، سربلند بیرون آمدهاست.
واقعیت آنست که کودکان نیز از لحظهی تولد، محصول مشترک پدر و مادر و جامعه هستند. یا بهتر است گفتهشود محصول مشترک دو نهاد هستند: خانواده و جامعه. اگر در ساخت و ساز شخصیت کودک، دلسوزی، دقت و آگاهی به کار نرود، هیچ کس نمیتواند ضمانت کند که این کودک در بزرگسالی، میتواند محصول فکری، فرهنگی و رفتاری خوبی در بستر جامعه باشد. ناگفته نماند که محصولات صنعتی و مصرفی، از یک عمر متوسط گاه پنجساله، در مواردی دهساله و در بهترین شکل آن بیست تا سیساله برخوردارند. در حالی که این محصولات انسانی، از یک عمر طولانی که گاه ممکناست به نود سال و صدسال نیز بکشد برخوردارند. این محصولات انسانی که خود با هزاران انسان دیگر در تماس هستند، میتوانند روی آنان، تأثیرهای ویرانگر و زخمیکننده و یا دلگرمکننده و گشایشگر داشتهباشند. از اینرو، هرگونه سرمایهگذاری درست در تربیت کودک، در نهاد خانواده و سپس در نهاد جامعه که میتواند از پیشدبستان شروعگردد و به دانشگاه خاتمهیابد، عملاً ضمانتیاست برای شکلگرفتن انسانهایی که قبل از آن که باری بردوش جامعه گردند، خود، سازندهی آن جامعه و بردارندهی بار از دوش دیگران باشند.
در این زمینه، از سوی بزرگان فکری و شخصیتهای مؤثر جهانی، سخنان تأمل برانگیزی برزبان آمدهاست که هرکدام میتواند دریچهای به روشنایی و راهگشایی بازکند. در این حوزه، سخنی از رئیسجمهور دمکرات آمریکا «جان اِف کِنِدی»/John F. Kennedy /1917-1963 وجود دارد که از عمق خردمندانهای برخوردار است. او میگوید:«تنها یکچیز در درازمدت از آموزش و پرورش گرانتر است و آن، نبود خودِ آموزش و پرورشاست». باید به سخن کِنِدی این نکته را نیز افزود که آموزش و پرورش بد، در دراز مدت از هر بمب اتمی و یا سلاح مخرب جنگی نیز ویران کنندهتر خواهدبود. در کشورهایی که مسؤلان سیاسی آن با سرنوشت یک ملت از طریق تبلیغ خرافه، کینورزی و تزریق اندیشههای قرون وسطایی بازی میکنند، نتیجهی فاجعهبار این کار چه بسا با گذشت یک نسل و دو نسل، جبران پذیر نباشد. به قول برتراندراسل/Bertrand Russell/1872-1970: «طبیعیاست که انسانها نادان به دنیا میآیند نه احمق. آنان توسط آموزش اشتباه، تبدیل به انسانهای احمق میگردند».
شنبه 22 فوریه 2020