برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

انگیزه‌های فکر و احساس



پرسشی که همه‌ی انسان‌ها، بیش و کم در زندگی خویش، با آن روبرو بوده‌اند، این نکته است که آنان، شکل گرفتن شخصیت کنونی خویش را در طول سال‌های زندگی، تا آن لحظه، مدیون چه کس یا کسانی می‌دانند. چه عواملی موجب شده تا شخصیت یک انسان، بدان‌گونه که هست شکل بگیرد و آن بشود که شده و یا آن نشود که می‌بایست می‌شده‌است. عناصری از قبیل پدر و مادر، دوست، معلم، و بسیاری افراد دیگر، چه در دایره‌ی محدود خانوادگی و چه در دایره‌ی گسترده‌تر مناسبات اجتماعی، کدامین نقش یا نقش‌ها را در شکل‌دادن استوانه‌ی فکری و رفتاری یک انسان داشته‌اند.  آیا آنان که همیشه با افکار یک فرد موافق بوده و او را در جستجوی خویش، تشویق و کمک کرده‌اند، نقشی در ساختن، رشد و تعالی شخصیت و افکار او داشته‌اند و یا آن‌که آن‌ها که همیشه با اندیشه‌های وی در ستیزِ آشکار و نهان بوده‌اند، موجب شده‌اند تا وی، هرچه بیشتر بردقت و کسب آموزه‌های درست خویش بیفزاید و هر استدلالی را نه به سادگی مطرح‌سازد و نه بپذیرد و در طول زمان، شخصیتی عمیق و دیرباور پیداکند.

 

تردید نیست که وقتی ما به بررسی زندگی خویش می‌پردازیم و برخی لحظات برجسته و قدرتمند را که در ذهنمان مانده‌است، روشن‌تر و دقیق‌تر در برابر ذره‌بین بازبینی می‌گذاریم، قطعاً به موردهای معینی برمی‌خوریم که برجسته‌تر و ماندنی‌تر از دیگر خاطره‌های ماست. ممکن‌است آن مورد یا موردها، اتفاق‌های دلپذیر و شادی‌بخشی بوده باشد و یا شماری از آن‌ها در ردیف اتفاق‌های تلخ و سنگین، تحقیرآمیز و آمیخته با فقر و تنهایی، تلقی ‌شده‌باشد. به عنوان مثال، گاه حرفی که از دهان یک فرد بزرگ‌سال مسؤل در خانه و مدرسه و یا حتی خیابان شنیده‌ایم، چنان به ما نیرو داده‌است که تصور کرده‌ایم به زودی، به تسخیر کائنات خواهیم پرداخت. گاه آن حرف، چنان ما را مچاله کرده‌است که آرزو داشته‌ایم زمین دهان بگشاید و در یک لحظه، ما را در خود فروبَرَد تا دیگر شاهد آن‌همه تلخی و اندوه ‌نباشیم.

 

نکته‌ای که من در این‌جا برآنم تا روی آن انگشت بگذارم، عملاً خاطرات تلخ و شیرین زندگی‌نیست. زیرا چنین خاطراتی، خواه ناخواه در جان ما چنان اثری باقی گذاشته که چه بسا در روزگار پیری نیز آن‌ها را بی‌مناسبت و یا با مناسبت به یاد بیاوریم. اما از طرف دیگر، باید گفت که آن خاطرات، جز تأثیر مطلوب و نا مطلوبی که از نظر احساسی برما گذاشته، منجر به نتیجه‌گیری خاص و یا تحولی چشمگیر در طرز نگرش ما نشده است. تکیه‌ی من در این‌جا بیشتر بر این نکته است که چگونه حوادث مبارک و نامبارک زندگی، توانسته‌است با گذاشتن تأثیر فکری معین بر ذهن ما، موجب شود که ما عملاً از آن زمان به بعد، در بسیاری موردهای معین، در رفتار، گفتار و شیوه‌ی اندیشندگی خویش، تجدید نظرهای جدی به عمل بیاوریم. مطمئناً هر انسانی در زندگی خود به چنین چرخش‌‌های فکری و رفتاری برخورد کرده است. چرخش‌هایی که می‌توانسته برای یک فرد به نوعی انقلاب تعبیر گردد و برای شماری دیگر به نوعی تغییر محسوس در این و یا آن جلوه‌ی رفتاری. لازم‌است گفته‌شود که پختگی رفتاری و گفتاری یک انسان، نه یک‌شبه به وجود می‌آید و نه اندیشه‌ها و عادت‌های دیرین، یک‌شبه از گستره‌ی فکر و اندیشه‌ی او از میان می‌رود. این پختگی، یک امر کاملاً تدریجی‌است.

 

اگر بخواهیم این درس‌آموزی زندگی را هنوز هم در دایره‌ی تنگ‌تری قراردهیم و آن‌را به آموزه‌هایی از سوی مخالفان و موافقان خویش محدود سازیم، این پرسش مطرح می‌شود که ما از میان دوگزینه‌ی موافقان و مخالفان، از کدام‌یک بیشتر می‌آموزیم یا آموخته‌ایم. این بحث، ما را به یاد یک جمله‌ی معروف از آندره مالرو/ [1]André Malraux نویسنده و اندیشمند فرانسوی می‌اندازد که گفته‌است:«در طول زندگی‌ام هیچ‌گاه از کسانی که با افکار من موافق بوده‌اند، چیزی نیاموخته‌ام.» واقعیت آنست که این حرف «آندره مالرو» شاید برای او و در بافت‌های معینی از زندگی انسان‌های دیگر، کاملاً مصداق داشته‌‌باشد. اما اگر واقع‌بینانه بنگریم، نمی‌توان آن را به عنوان یک قاعده‌ی عام در همه‌جا مطرح ساخت. شخصیت انسان‌ها چنان متفاوت و متنوع است که نمی‌توان برای بسیاری از جلوه‌های زندگی و تأثیر آن بر آنان، دست به یک نتیجه‌گیری معین و واحد زد. برخی انسان‌ها، وقتی شکوفا می‌شوند که در برابر خود مخالفی نداشته‌باشند و شماری دیگر چنانند که اگر هرلحظه‌ از زندگی آنان با نوعی چالش همراه نباشد، افسرده و پژمرده‌ می‌گردند. هرمقدار که مخالفانشان بیشتر باشند، انگیزه‌های قوی‌تری در ذهن آن‌ها، پا می‌گیرد و حرکت آنان را در مسیری که انتخاب کرده‌اند، ساده‌تر می‌سازد.

 

با توجه به گوناگونی شخصیت انسان‌ها و طولِ موجِ گیرش و دهش احساسی و فکری آن‌ها، چه بسیار موافقانی که ما را در اندیشه‌ای که داشته‌ایم و هنوز در نطفه قرارداشته، چنان تشویق کرده‌اند که ناگهان احساس کرده‌ایم در ذهن ما به جای یک جویبار باریک و آرام، سیلی متلاطم از اندیشه‌های گوناگون به راه افتاده‌است. در حالی اگر ما در کنار خود، مخالفانی داشتیم، چه بسا آنان با تحقیر افکار ما و مانع‌تراشی برای گسترش آن‌ها، مجالی برایمان فراهم نمی‌ساختند. از این‌رو، نه هر موافقی می‌تواند موجب رکود فکری ما شود و نه هراندیشه‌ی مخالفی می‌تواند بدون استثناء به نوعی زایمان اندیشه در انسان منجرگردد. گاه این معادله، هنوز هم هم پیچیده‌تر از پیش می‌گردد. بدین معنی که برخی انسان‌ها، در مسائل احساسی، با هرگونه مخالفت و یا سنگ‌اندازی دیگران، به کلی از پا در می‌آیند. در حالی‌که همینان، در حوزه‌ی فکر و پژوهش، منطق و عقل، طرفدار چالش‌های جدی هستند. از سوی دیگر، شماری از انسان‌ها در حوزه‌ی عواطف و احساسات، چنان سخت و خشن می‌نمایند که هرگونه دشواری، مخالفت و یا شکست در آن زمینه، کوچک‌ترین تَرَکی بر سنگ وجودشان وارد نمی‌سازد. از دیگر سو، ممکن است همین افراد، در حوزه‌ی منطق و عقل، چنان شکننده باشند که با کمترین مخالفت و یا خُرده‌گیری، به کلی، انگیزه‌های فکری خود را از دست بدهند و از هرگونه نیرویی برای حرکت، تهی‌گردند.

 

از این‌رو، لازم است به حرف این اندیشمند فرانسوی برگردیم که قطعاً نیاموختن او از موافقانش، باید رابطه‌ی تنگاتنگ با چیدمان درونی شخصیت وی داشته‌باشد. حتی من احتمال آن را می‌دهم که وقتی او موافقان خویش را از رده‌ی آموزندگان و برانگیزندگان زندگی خود خارج می‌سازد، می‌خواهد نشان بدهد که آموزه‌های آن‌ها و انگیزه‌هایشان برای وی، به اندازه‌ی آموزه‌ها و انگیزه‌های مخالفان، قدرتمند و تأثیرگذار نبوده‌است. پیچیدگی زندگی که در میان انبوهی از عوامل گوناگون و ریز و درشت احاطه شده‌است می‌طلبد که ما به عنوان فرزندان چنان محیط‌هایی، برای مسائلی که به اندازه‌ی محیط زندگی انسانی، پیچیده و گاه مرموز است، حکمی قاطع و یک‌سویه صادرنکنیم.

دوشنبه سوم آوریل 2017



[1] / André Malraux/ 1901-1976/ متفکر و نویسنده‌ی فرانسوی

فریبکاران و فریب خوردگان


دوستی برایم نوشته‌ی کوتاهی را فرستاده‌بود که عنوان آن این‌بود:«آیا من و شما هم جزو عوام هستیم؟» نویسنده‌ی آن، با خشم و اندوه، نکاتی را در مورد رهبران کشورهای غیردمکرات و رفتار آنان در حوزه‌ی تحقیر دروغین قدرت و عنوان‌های پُرطمطراق برای فریب مردم و عملاً آویزان‌بودن از آن مطرح کرده‌بود و افرادی را نیز به عنوان نمونه نام برده‌بود. گذشته از آن، نویسنده در رابطه با «عوام»‌پروری حاکمیت‌ها در چنین‌کشورهایی و حضور این «عوام» در بسیاری جاها به عنوان تماشاگران منظره‌هایی که تماشاکردنی نیست، نکاتی را مطرح ساخته‌بود که با وجود جالب‌بودن، می‌بایست در آن‌ها تأمل بیشتری کرد. واقعیت آنست که نوشته‌ی مورد اشاره، برای تحریک احساسات انسان‌هایی که از دست روزگار گلایه‌ها دارند، برانگیزاننده و گاه حتی به تحسین کشاننده‌است. صد البته به فکر وادارنده نیز. آن‌هم انسان‌هایی که قادر به بیان درد و احساسات خشمگینانه‌ی خویش نسبت به شرایطی که در آن به سر می‌برند، نیستند.

 

اما از سوی دیگر، در چنین‌نوشته‌های کوتاه و شتاب‌آمیز، نتیجه‌گیری‌هایی به دست داده می‌شود که بدان سادگی‌ها که نویسنده و یا نویسندگان آن‌ها مطرح ساخته‌اند نیست. خاصه آن که توجه نویسنده‌ی این نوشته‌ی کوتاه، به نکاتی‌است که انگار آن نکات، از جلوه‌های حاد و خاص رهبران غیر دمکرات و کشورهای تحت سُلطه‌ی آنان در زمان حال و یا در بدترین حالت، مربوط به سده‌ی اخیر است. در حالی‌که در همه‌ی دوران‌های تاریخی و در همه‌ی کشورها، خاصه در کشورهای غیردمکرات در سده‌های اخیر، چنین جلوه‌هایی، کم یا زیاد، وجود داشته‌است. تا آن‌جا که به یاد می‌آورم، تنها کسی که نام خود را به جای سلطان، شاه، حاکم و یا «قبله‌ی عالم»، وکیل‌الرعایا گذاشت، کریمخان زند[1] بود که در طول 29 سال حکومت خویش، تاریخ، چیزی که خلاف این عنوان را ثابت‌کند، به ما انتقال نداده‌است.

 

در همه‌ی دوره‌های تاریخی با توجه به شرایط زمانه، حاکمیت‌ها تلاش‌داشته‌اند تا احساسات مردم را در جهت تأیید خواست‌های خویش به عنوان خواست همان مردم، تحریک‌کنند. طبیعی‌است که در سده‌های گذشته، امکان پیام‌رسانی چنان نبوده‌است که حاکمیت‌ها بتوانند در بسیج مردم و تحریک احساسات آن‌ها در حوزه‌هایی که همان مردم نسبت به آن حساسیت‌داشته‌اند، توفیقی به دست بیاورند. با وجود این، آن‌ها از اهمیت این کار آگاه بوده و نیروها و گروه‌هایی را برای جارزدن در شهرها و روستاها، به استخدام در می‌آورده‌اند. طبیعی است که در هرکجای دنیا، وقتی مردم از دست حاکمیتی به تنگ‌آیند، همچون توفان‌زدگان دریای متلاطم، به هرخَسی متوسل می‌شوند تا آن حاکمیت را به زمین بزنند و از دست آن آزاد گردند. مهم‌تر آن که در چنان تلاطم‌هایی، هر خَسی که وارد میدان قدرت گردد، در مردم، این امید را برمی‌انگیزاند که روزگار بهتری در انتظارشان خواهدبود.

 

اگر مُعَمّرقَذّافی[2] و یا حافظ اسد[3] و بسیارانی دیگر، چه از طریق کودتا و چه از طریق شورش مردم علیه رژیم‌های پیشین به قدرت رسیدند و در آغاز، مورد استقبال مردم غافلگیرشده قرارگرفتند، به آن دلیل‌بود که مردمان آن سرزمین‌ها مانند هرجای دیگر، فکر می‌کردند در حاکمیت‌های جدید، بیشتر از پیش، از رفاه، آزادی، امنیت اجتماعی و آرامش برخوردار خواهند بود. حتی مهم نبود که این رهبران نام خود را چه می‌گذاشتند. رئیس‌جمهور، نخست‌وزیر، پادشاه، آموزگارِ پرولتاریا، دوستِ ملت و یا وکیلِ خلق. مهم، محتوای رهبری آنان‌بود. این‌را بیش و کم می‌دانیم که در دو کشور لیبی و سوریه، وضع اقتصادی مردم، بیش و کم شبیه دوران محمدرضاپهلوی بوده‌است. در این نکته، تردید نیست که رفاه اقتصادی، تنها یک بخش از انتظارات و خواست‌های ملت‌های جهان نسبت به رهبرانشان است. آنان گذشته از رفاه نسبی، به عنوان یک انسان، دوست دارند از حرمت و امنیت و از آزادی بیان برخوردار باشند. به عبارت دیگر، مردم احساس‌کنند که ارزش انسانی آنان حفظ شده‌است. اگر مردم در «بهشت» روی زمین هم زندگی‌کنند و در آن‌جا به انسان‌ها حرمت گذاشته‌نشود و آزادی و امنیت آنان بازیچه‌ی اراده‌ی افرادی باشد که از هیچ صلاحیت فکری، تربیتی، تحصیلی و رفتاری برخوردار نیستند، مردم با وجود رفاه اقتصادی، پس از مدتی، از آن خسته می‌شوند و قطعاً خواست درونی آنان چنان قدرت می‌گیرد که به چیزی کمتر از دگرگونی مثبت و ملموس در حاکمیت و یا سقوط آن، راضی نخواهندشد. اما به معنی آن نیست که آنان، برای رهایی از دست چنان حاکمیتی، آرزوی «جهنم» را داشته‌باشند.

 

من در این‌جا، نخست گوشه‌ای از نوشته‌ی مورد بحث را می آورم:

«عوام نمی‌داند خشونت پنهان چیست. نمی‌داند امنیت نرم چیست. نمی‌داند تلویزیون چیست. مدرسه، معلم و دانشگاه چیستند. عوام برای تماشای اعدام می‌رود. ضرب و شتم افراد در خیابان به دست پلیسی که باید حافظ مردم باشد را می‌پسندد. همان‌‌طور که در صف اعدام می‌ایستد، درصف شیر و نان هم می‌ایستد. عوام، گدا، بیمار، تن‌فروش و معتاد را نمی‌بیند، چون نمی‌داند که این‌ها چیستند.»

 

به گمان من، نویسنده‌ هرکه را که در خیابان می‌بیند، جزو «عوام» به شمار می‌آورد. خاصه آن‌که این عوام، ضرب و شتم دیگران را به دست پلیس می‌پسندد و یا بهتراست بگویم از چنان اتفاقی، احساس رضایت می‌کند. من با همه‌ی احترامی که برای باورهای این نویسنده‌ی ناشناس قائلم، این نوع برخورد را، کاملاً نادرست می‌دانم و آن را گمراه‌کننده‌ تلقی می‌کنم. این کدام «عوام» است که از اهانت به همنوع خویش و یا ضرب و شتم او لذت ببرد و احساس رضایت‌کند. نویسنده‌ی محترم، «عوام» را چنان توصیف کرده که گویی آنان، تبار دیگری دارند و جزو افراد جامعه و اقشاری که نام برده‌است یعنی:« گدا، بیمار، تن‌فروش و معتاد» نیستند. از چنان دیدی، آنان که به تماشای اعدام می‌روند، نه گدا هستند، نه بیمار، نه تن‌فروش و نه معتاد. پس اینان چه کسانی هستند که این «عوام»، آن‌ها را به جا نمی‌آورد؟ چه کسانی در صف شیر و نان می‌ایستند؟ آیا نویسندگان، روزنامه‌نگاران، شاعران، صاحبان مغازه، کارمندان دولت و دیگر تحصیل کردگان در صف شیر و نان نمی‌ایستند؟ آیا همه‌ی اینان، چنان مرفه‌اند که خدمتکارانی در اختیار دارند؟ حتی اگر خدمتکارانی هم در اختیار داشته‌باشند، آن خدمتکاران بیچاره، فرصت سرخاراندن هم ندارند چه برسد به آن که از سر شور و شوق، به تماشای اعدام بروند.

 

شاید منظور نویسنده‌ی محترم مقاله از «عوام»، مردمی‌باشد که از روستاها و شهرهای دوردست به امید پیداکردن کار، خانه و زندگی خویش را به امان خدا رها می‌کنند و راهی شهرهای بزرگ می‌شوند. نه جایی دارند که سرپناهشان باشد و نه کاری که بدان مشغول‌گردند. گذشته از این‌ها، باید این نکته را یادآورشد که به طور کلی، تماشای هرگونه منظره‌ای که آزار و اذیت یک موجود زنده را در برداشته‌باشد، برای یک انسان سالم و طبیعی، آزاردهنده است چه برسد به دیدن مراسم اعدام یک جوان بیست ساله به جرم توزیع مواد مخدر و یا سرقت مسلحانه‌ی یک بانک و یا مغازه. اما طبیعی‌است که وقتی در یک جامعه، خشونت به گونه‌ای آگاهانه، خانگی و خیابانی می‌شود آن رهگذر، آن بیکارِ کوچ‌کرده، آن بیکارِ بی‌سرپناه از یک روستای دورافتاده که در معرض آن قرار می‌گیرد، با دیدن‌های مکرر، به تدریج بدان عادت می‌کند. حتی اگر از آن متنفر هم باشد. مگر آن که از دیدگاه نویسنده، تصورکنیم که همه‌ی مردمی که به تصادف در خیابان، در مراسم شلاق‌زدن و یا اعدام یک فرد حضور دارند، بیماران روانی باشند. قاعدتاً دادن چنین نسبتی به مردم، نه از دیدگاه اخلاقی درست است و از دیدگاه منطق و عقل.

 

من در این‌جا نمونه‌ای می‌آورم که مربوط به دوران حاکمیت مسعود غزنوی[4] ‌است که بیش از هزار سال پیش بر این سرزمین حکومت می‌کرده‌است. وقتی به این دوران و ماجرای بردارکردن حسنک‌وزیر[5] نگاه می‌کنیم، انگار که این فاجعه، در دروان ما و چه بسا همین چندروز پیش اتفاق افتاده‌است. ابوالفضل بیهقی[6]، دبیر هوشیار، سخندان و خوش‌قلمی‌بود که در دربار محمود و مسعود غزنوی کار می کرد. تنها کتابی که از او باقی مانده تاریخ بیهقی‌است. او در این‌تاریخ، بیش از هرچیز بر مشاهدات خود و اسناد و مدارک محکم تکیه می‌کند. در تاریخ مورد نظر، به تفصیل، ماجرای به دارآویختن حسنک وزیر آمده‌است. بسیارانی می‌دانند که حسنک را به جرم قِرمِطی‌[7]/Ghermeti/ بودن، به دستور خلیفه‌ی بغداد به دار آویختند. آن‌گاه پس از اطمینان از مرگ او، سرش را از تن جداساختند و جسد بی‌سر او را هفت‌سال بربالای دار نگاه داشتند. در لحظه‌ای که جسد او بربالای دار بود، مأموران حکومتی به مردم که به تماشای این اتفاق آمده‌بودند، گفتند جسد حسنک را سنگ‌باران‌کنند. مردم چنان آشفته، غمگین و خشمگین‌‌بودند که به توصیه‌ی حکومتیان، هیچ اعتنایی نکردند. اما حکومتیان، گزینه‌ی خویش را آماده‌داشتند. آنان به مشتی «رِند» به قول بیهقی که در آن زمان، معنی اراذل و اوباش می‌داده‌است، مقداری پول می‌دهند تا به میان مردم روند و جسد حسنک را به عنوان موجودی منفور، سنگباران‌کنند.

 

پرسش من اینست که آیا گمان آن نمی‌رود که شمار بسیاری از این «عوام» که در نوشته‌ی مورد نظر آمده، به قول بیهقی همان مشتی «رند» باشند که مأموران، آنان را به آن‌جا می‌آورند تا تأییدی بر کار خویش داشته‌باشند؟ افرادی که اگر آن کار را نکنند، یا حقوق آخرماه خویش را دریافت نمی‌دارند و یا چه بسا به جرم تَمَرُّد، از کار اخراج می‌گردند و یا حتی به محاکمه کشیده می‌شوند. مگر همان «رند»‌ان بیهقی نیستند که با موتورسیکلت‌های خویش، در هرکجا که دستوری صادرگردد به عنوان «مردم» و یا به قول آن نویسنده‌ی محترم، به عنوان «عوام»حاضر می‌شوند؟

 

در یکی از سال‌های پس از انقلاب، من برای نخستین بار، سفری به ایران داشتم. یک‌روز که به تنهایی داشتم خیابان‌ها و کوچه‌ها را می‌گشتم تا بدان وسیله، خاطرات دوران جوانی و کودکی خویش را در ذهنم باردیگر زنده‌سازم، ناگهان به جمعیتی رسیدم که شاید بیست تا سی نفر بیشتر نبود. آنان ایستاده‌بودند و مرد جوانی حدود سی و چندساله را که در پشتِ یک وانتِ خالیِ مَزدا شلاق می‌زدند، تماشا می‌کردند. من هم ایستادم. جُرم مرد جوان آن بود که مشروب خورده بود و شاید در خانه‌اش نیز مشروب پیداکرده‌بودند. او شلاقش را خورد. از جایش بلندشد، لباسش را پوشید، مغرور و سربلند به جمعیت نگاهی انداخت و آن صحنه را چنان با غرور و نفرت نسبت به شلاق‌زنان خویش ترک‌کرد که گویی نفرتی هزاران‌ساله در جانش تلنبارشده است. همه ساکت بودند و می‌توانم بگویم در چهره‌های مردم، ترس و اضطراب جاری‌بود. من لبخندی بر لبی ندیدم. هورایی برای شلاق خوردن او نشنیدم و صد البته، هورایی هم برای برخورد بسیار مغرورانه و استوار او از سوی مردم به هوا بلند نشد.

 

در آن لحظه، من رهگذری بودم که برای نخستین‌بار در ایران، چنان منظره‌ای را می‌دیدم. تصور نمی‌کنم که چنان منظره‌ی نامطبوع و دردآور، برای کسی، لذتی در پی داشت. اما هریک به دلیلی آمده‌بودند. شماری مانند من، شاید مسافر بودند و برای نخستین‌بار چنان چیزی را به تصادف می‌دیدند. شماری، همان «رند»‌ان ابوالفضل بیهقی بودند و شماری دیگر نوجوانان کوی و برزن و یا بیکاران و خیابان‌گردانی که اگر موشی را هم به شلاق می‌بستند، از فرط بیکاری و بی‌تنوعی زندگی، چه بسا به تماشای آن می‌ایستادند.

 

نویسنده‌ی محترم، در بخش آخر نوشته‌ی خود چنین می‌نگارد:«امروزه در سرایر جهان سوم، «عوام» بیشتر از هرچیز دیگر در حال تولید است. به گفته‌ی کارشناسان در ده‌سال اخیر، در دانشگاه‌های ایران، بیشتر از چند صد سال، «عوام» با سواد، تولید شده‌اند! فهم و تحلیل و نگرش به وسیله‌ی دانشگاه‌ها به سواد ساندویچی تبدیل شده است. این سواد، طاقت خواندن ندارد. در فضای مجازی، حتی چند سطر نوشته را نمی‌خواند. از همان خط اول، دیگر ادامه نمی‌دهد. خود به خود، مطالب، عکس و فیلم را بدون آن که خوانده و یا فهمیده‌باشد، برای دیگران می‌فرستد. «عوام» بدون هیچ زحمتی، لیسانس، کارشناس ارشد و دکتر می‌شود. چشم دارند ولی نمی‌بینند. مغز دارند اما نمی‌فهمند. کله برای آنان که جایگاه مُخ است، عضوی است که هَر از چندی باید به آرایشگاه برده شود. اصلاً اهمیت سر برایشان در آنست که رُستنگاه موی سر است. میزان هزینه‌ی تولید «عوام» در کشورهای جهان سوم، از هر هزینه‌ی دیگر مانند هزینه‌ی آموزش و پرورش و بهداشت، بیشتر است. «عوام» اسلحه را به سمت خود و جامعه‌ی خود نشانه رفته‌است و نمی‌داند.»

 

لازم می‌دانم به این نکته اشاره‌کنم که این «بی‌سواد»‌پروری، نکته‌ی چندان تازه‌ای نیست. اما به طور طبیعی، درجات گوناگون دارد. به یاد می‌آورم که در آغاز دهه‌ی چهل خورشیدی، دکتر جهانشاه صالح[8] رئیس دانشگاه تهران آن زمان، در جایی گفته‌بود که ما نیاز چندانی به ادبیات نداریم و بهتراست دانشکده‌های علوم انسانی به کلی بسته‌شود و تمرکز ما روی دانشکده‌های فنی قرارگیرد. در همان هنگام، شماری از طنزنویسان، سخنان وی را به سُخره گرفتند و حتی در این زمینه، شعرهایی هم سرودند. از جمله ابراهیم صهبا[9] شاعر معاصر، شعری سرود که هنوز بیت آغازین آن‌را به یاد دارم:

 

گفـــت صالح رئیس دانشــــــــگاه                   که دگر شعر و شاعری‌است گناه/ یا تباه

 

چندی بعد که آب‌ها از آسیاب افتاد، دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن[10] در مجله‌ی یغما، مقاله‌ای نوشت زیر این عنوان:«ایران به چه کسانی نیازمند‌است؟» او در این مقاله اشاراتی داشت به این که حرف جهانشاه صالح از روی آگاهی و خِبرگی انجام نگرفته‌است. زیرا ایران امروز ما، بیش از هرچیز به مورخ، ادیب و مهم‌تر از همه به «انسان» احتیاج دارد. اگر ما در دانشگاه‌های خود، هزاران متخصص تربیت‌کنیم که در وجود آن‌ها، جوهر فضیلت، صداقت و انسان‌دوستی رشد نکره‌باشد، قطعاً در آینده، هنوز هم با مشکلات بیشتری روبرو خواهیم‌بود. نویسنده حتی در جایی از سخنانش گفته‌بود:«عالِم شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل». او تکیه براین داشت که ما به «آدم» های درست و سالم از نظر فکری و رفتاری نیاز داریم. البته از این ماجرا بیش از پنجاه سال می‌گذرد و من آن‌چه را که نقل می‌کنم از حافظه است و به همین جهت، بسیاری از جزئیات نوشته‌ی این شخصیت را در ذهن ندارم.

 

اینک‌در این سوی زمان، می‌خواهم براین نکته تأکیدکنم که ما چه در حوزه‌ی علوم انسانی و چه در حوزه‌ی تکنیک و فن، به انسان‌هایی نیاز داریم که در ذهن و رفتار آنان، نکاتی رسوب کرده‌باشد که بتوانند به حرمت انسانی دیگران پایبند باشند و به تنوع اندیشه باور داشته‌باشند و یاد بگیرند تا دریافت‌های مخالفان خویش را تحمل‌کنند. نکته آنست که چنین انسان‌هایی از خلاء به وجود نمی‌آیند. اینان، همین فرزندان من و شمایند. این مائیم که آنان را چنان می‌پروریم که خود هستیم و رفتار می‌کنیم نه چنان‌که آرزویش را داریم و یا به فرزندانمان توصیه می‌کنیم. فرزندان ما همان می‌شوند که ما تربیتشان کرده‌ایم. آن «عوام»‌ی که نویسنده‌ی محترم، آن را نشانه گرفته‌است همان کسانی‌هستند که جامعه و در رأس آن‌، نهادهای تصمیم‌گیرنده در دایره‌ی قدرت، آنان را پرورش داده‌اند. حتی در همان زمان که دکتر اسلامی، آن مقاله را نوشت، صحبت از آن بود که ما به «آدم» احتیاج‌داریم نه به «رأس». و من تأکید می‌کنم که این «آدم» می‌تواند هم متخصص فیزیک اتمی باشد و هم کارشناس ارشد زبانشناسی، ادبیات و یا هرچیز دیگر.

 

طبیعی‌است که در یک جامعه، فرزندان آن به آن‌چه پدران و مادرانشان می‌گویند گوش نمی‌دهند. آنان از عمل پدران و مادرانشان می‌آموزند. در وجود هریک از ما، پدران و مادران ما و یا آن کسانی که در تربیت ما نقش کارساز داشته‌اند، همیشه حضوری دائمی دارند. در هرکاری که می‌کنیم، در هر سخنی که برزبان می‌آوریم، سایه‌ی آن‌ها بر روی شخصیت ما سنگینی می‌کند. این بدان معناست که اگر پدر و مادر کودکی دروغ بگویند و یا دزدی‌کنند اما به فرزندان خود مؤکداً یادآورگردند که دروغ و دزدی بسیار زشت است، آن کودک، حرف‌های آنان را می‌شنود اما گوش نمی‌کند تا به مرحله‌ی عمل درآورد. زیرا راهنمای عمل او، کارهایی‌است که پدر و مادرش انجام می‌دهند. حتی در دنیای حیوانات، می‌بینیم که فرزندان آن‌ها، کارهای پدر و مادرشان را بی‌آن‌که از معنی آن سر درآورند، از همان لحظه‌ی تولد، تقلید می‌کنند. اما در بزرگی در می‌یابند که چه سودی به حالشان داشته‌است. «عوام» مورد اشاره‌ی نویسنده‌ی محترم که حتی با تحصیلات عالی خویش، نمی‌تواند یک خط فارسی را به شکل نوشتاری و درست بنویسد، چه گناهی کرده‌است وقتی که در هیچ مرحله‌ی زندگی، به او آموزش درست نداده‌اند. تا در یک جامعه، نهادهای دمکراتیک وجود نداشته‌باشد تا به عنوان پرورنده‌ی انسان‌های آزاد و اندیشمند وارد عمل‌گردد، طبیعی‌است که همه‌چیز در یک تسلسل اهریمنانه، روی یکدیگر تأثیر می‌گذارد و جامعه را به ویرانی می‌کشاند.

پنجشنبه 30 مارس 2017



[1] / کریمخان زند/ تولد:1705 میلادی/ مرگ 1779 میلادی

[2] / Muammar al Ghaddafi/ 1942-2011

[3] / Hafez al Assad/ 1930-2000

[4] /مسعود غزنوی/تولد: 998 میلادی/ مرگ:1040 میلادی.

[5] /حسن‌ بن محمد میکالی معروف به حسنک وزیر/ مرگ: 1032 میلادی./ آخرین وزیر محمود غزنوی و سپس وزیر پسرش مسعود غزنوی.

[6] / ابوالفضل بیهقی/تولد: 995 میلادی/ مرگ: 1077 میلادی/ دبیر دربار غزنویان.

[7] / قِرمِطیان فرقه ای از غُلات شیعه/واژه‌ی غُلات به معنی نیروهای افراط‌گرای شیعه/ می‌باشند که سبعیه نیز نامیده شده‌اند. وجه تسمیهٔ این فرقه به قِرمِطی، انتساب آنان است به حَمدانِ اَشعَث ملقب به قِرمِط. راجع به معنی کلمه ٔ قرمط اقوال مختلفی است ، قرمطة در لغت یعنی ریز بودن خط و نزدیکی کلمات و خطوط به یکدیگر. می‌گویند چون حمدان کوتاه بود و پاهای خود را هنگام حرکت نزدیک به هم می‌گذاشت ، به این لقب خوانده شد./ برگرفته از لغت‌نامه‌ی دهخدا

[8] / دکتر جهانشاه صالح/ تولد: 1283/ مرگ: 1375

[9] /ابراهیم صهبا/ تولد: 1291/ مرگ: 1377

[10] / دکتر محمد علی اسلامی ندوشن/ تولد 1304

خوش‌بینان و بدبینان


بیشتر مردم، وقتی می‌خواهند نگرش و نوع برخورد آدم‌های دیگر را به جلوه‌های کلی زندگی مورد قضاوت قراردهند، به طور عمده از دو اصطلاح خوش‌بینان و بدبینان بهره می‌گیرند. در این میان، بسیاری خوش‌بینی را همان واقع‌بینی می‌پندارند و آن را در ردیف خصلت‌های مثبت و برجسته‌ی یک فرد در نظر می‌آورند. در حالی‌که بدبینی را خصلتی بیمارگونه، غیرعادی و منفی تلقی می‌کنند. باید گفت که انتظار مردم از اطرافیان، آشنایان و دوستان خود، به طور طبیعی آنست که آنان زندگی و انسان‌ها را با نگاهی که رنگ و بوی روشنایی‌بخش و امیدوارکننده دارد، در نظرگیرند. به عبارت دیگر، پایه‌ی اصلی انتظارات مردم از دیگران، نگرش‌های خوش‌بینانه از سوی آن‌هاست. حتی زمانی که دلایل کافی برای بدبینی به وجود می‌آید اما با وجود این، شخص تلاش می‌کند تا در دفعات نخست، آن‌ها را به حساب عوامل دیگری بگذارد تا عوض شدن رفتار آن فرد و یا آن پدیده. هرچند زمانی که جلوه‌های نادرست رفتاری یک فرد و یا پدیده، تکرار‌گردد، دیگر سخن از خوش‌بینی به میان آوردن، به سُخره گرفتن خویش‌است.

 

شاید آوردن یک مثال، بیشتر بتواند به روشن‌شدن موضوع کمک‌کند. ما به یک فرد و یک حاکمیت، به دلایل گوناگون، از جمله ادعا و یا ارائه‌ی اسناد قاطع و مثبت، در آغاز برخورد خویش، کاملاً خوش‌بین هستیم. اما به تدریج درمی‌یابیم که تغییرات نادرست و کژآهنگی در رفتار آن فرد و یا حاکمیت در حال ظهور است. اما در آغاز، به دلیل ذهنیت خوشبینانه و باورمندی که در ذهن خود داشته‌ایم، به سادگی نمی‌توانیم و نمی‌خواهیم آن دگرگونی منفی را پذیراباشیم. به همین جهت، برای راضی نگاه‌داشتن خود، گاه توجیهاتی را مطرح می‌سازیم که بتواند به ما بباوراند که آن شخص و یا حاکمیت، هنوز در حوزه‌ی روشنایی، درستی و یا عدالت قدم برمی‌دارد. زمانی که دریابیم که دگرگونی‌های تاریک و منفی، بدل به جلوه‌های اصلی رفتار آن فرد و یا حاکمیت شده‌است، ناچار از پذیرش این واقعیت می‌شویم و نگرش خویش را تغییر می‌دهیم. در آن‌جاست که واقع‌بینانه و یا بدبیانه، حکم نهایی خویش را مبنی برفاسد خواندن آن فرد و یا حاکمیت اعلام می‌داریم. هرچند باید به این واقعیت اعتراف‌کرد که در بسیاری موردها، نه خوش‌بینی‌های ما واقع‌بینانه‌است و نه بدبینی‌هایمان.

 

زیرا در یک نگرش واقع بینانه، گاه می‌توان، هم عناصر خوش‌بینانه را در یک پدیده و یا شخصیت مشاهده‌کرد و هم بدبینانه را. ‌اما از آن‌جا که طبیعت انسان چنان است که نمی‌تواند به پدیده‌ها و دیگر انسان‌ها، هم‌زمان نگاهی آمیخته از مثبت و منفی داشته‌باشد، ناچار می‌گردد که تا آخرین لحظه، خود را یا در قطب بدبینیی نگاه‌دارد و یا در قطب خوش‌بینی. انسان به طور عام نمی‌تواند یک پدیده و یا فرد را به علت برخی جلوه‌های رفتاری خوب، دوست‌داشته‌باشد و به دلیل شماری از جلوه‌های رفتاری بد، دوست نداشته‌باشد و یا از او متنفرباشد. ما از نظر عاطفی، چنان طبیعتی داریم که یا کسی را دوست‌داریم و یا نداریم. نمی‌توانیم کسی را در یک لحظه، مورد تجلیل و ستایش قراردهیم و هم‌زمان او را مورد نکوهش و تحقیر. باید دانست که شمار افرادی که بتوانند این دو ویژگی را با یکدیگر حفظ‌کنند، در گستره‌ی جهان زیاد نیست. شاید برخی متفکران بزرگ یا سیاستمداران پخته که در عرصه‌ی ملی و بین‌المللی فعال هستند، سعی برآن داشته‌باشند که نقش خویش را بدین شکل به اجرا درآورند تا به هدف‌های دیگری که مورد نظرشان است، دست‌یابند.

 

مردم زمانه، صرف‌نظر از عمق دانش و تجربه‌ای که دارند، بیش‌از هرچیز در نگاه اول، با بدبینی اطرافیان و دوستان خویش، میانه‌ی چندان خوبی ندارند. شاید بتوان علت این ناخوشایند بودن احساس آنان را در این دانست که انسان‌ها در رابطه با افراد بدبین و تلخ، می‌بایست در گفتار و رفتار خویش، بسیار احتیاط کنند و حرفی را برزبان نیاورند که موجب تعبیر و تفسیرهای دردسرساز گردد. همین ترس از تعبیر‌های نادرست از این یا آن حرف، چنان معاشرت‌هایی را برای مردم، ناگوار و پردردسر می‌‌سازد. اگر معاشرت مردم با یک فرد بدبین به دلیل نیاز آنان در یک زمینه‌ و یا زمینه‌های خاص نباشد، چه بسا آن‌ها عطای معاشرت خویش را به لقای آن ببخشند. علت ناخوش‌آیندبودن بدبینی افراد برای بیشتر مردم و یا معاشرت با افراد بدبین از سوی آن‌ها، می‌تواند در آن باشد که این ویژگی، ما را وامی‌دارد که در گفتار و رفتار خویش، بسته‌تر از پیش عمل‌کنیم و در بسیاری زمینه‌ها محتاط، کم‌حرف و دور از گرمی بایسته در مناسبات انسانی ظاهرگردیم. با توجه به چنین تجربه‌ای است که بیشتر مردم، انسان‌های بدبین را حتی در شمار کسانی قرار می‌دهند که گذشته از تیره و تار دیدن پیرامون خود، ممکن‌است خصلت‌های مثبت و رویاننده را در دیگران، به سادگی نبینند و هر حرف و کاری را، جلوه‌ا‌ی از دسیسه، توطئه و دودوزه‌بازی تلقی‌کنند.

 

در این میان، کمتر اتفاق می‌افتد که مردم، یک فرد را دور از خوش‌بینی و بدبینی، به یک خصلت سوم، یعنی واقع‌بین بودن، توصیف‌کنند. به گمان من، بیشتر انسان‌ها تا زمانی که به دام دسیسه و تزویر و یا کلاهبرداری و فریب نیفتاده‌باشند، به بیشتر پدیده‌های پیرامونی خود، خوش‌بینند. این خوش‌بینی، هرگز ریشه در ساده‌لوحی انسانی ندارد. بلکه ریشه در آن دارد که اینان، دیگر انسان‌های پیرامونی را به همان شکل و نیتی تصور می‌کنند که خود، دارنده‌ی آن شکل و نیت هستند. از دیدگاه اینان، چه لزومی دارد که دیگران به آن‌ها دروغ بگویند. یا چه ضرورتی دارد که دیگران، واقعیات را در برابر اینان، واژگونه نشان‌بدهند. این انسان‌های سالم، از آن‌جا که هنوز نیش مارِ زمانه به تنشان فرونرفته، سعی می‌کنند با دیگران، برخوردی شفاف، مهربانانه و دور از توطئه و دسیسه داشته‌باشند و متقابلاً رفتار و گفتار دیگران را به شفافیت، صداقت و مهربانی تعبیر‌کنند.

 

اما همین‌که یک فرد، حتی یک‌بار به دام دسیسه و توطئه‌‌ای بیفتد و از یک فرد مورد اعتماد، نادرستی و فریب دریافت‌دارد، ناگهان تمامی زیرپایه‌ی قضاوت‌های او دگرگون می‌شود و همه‌چیز رنگ تیره‌ی بی‌اعتمادی، نادرستی، دروغ و دغل می‌گیرد. چه بسا لبخند یک دوست و آشنای قدیمی را پوشش فریبکارانه‌ای در حوزه‌ی مسائل مادی و یا مسائل اخلاقی تعبیرکند. طبیعی‌است که هرمقدار ضربه‌های وارد شده‌ی فریب و یا دردسر از سوی مردم روزگار، نسبت به او عمیق‌تر باشد، میزان بدبینی وی در رابطه با انسان‌های پیرامونی، شدیدتر‌است. حتی بهره‌گیری از این مَثَل جاری که:«انسان مارگزیده، از ریسمان سیاه و سفید هم می‌ترسد.» حکایت از همان تعمیم افراطی دارد که انسان زخم‌خورده، دیگر در پی آن نیست که نخست این یا آن رفتار را ارزیابی کند و متناسب با درجه‌ و ارزش اخلاقی و فکری، در برابر آن، واکنشی مناسب از خود نشان‌دهد.

 

این‌گونه افراد، برای آن که خود را در آینده، از زیر ضربه‌های احتمالی هرگونه دغل‌کاری و فریب رهاسازند و با هراس و اضطراب از ارزیابی هرپدیده‌ای که با آن برخورد می‌کنند، فاصله بگیرند، از همان آغاز با توجه به ضربه و یا ضربه‌هایی که برآنان وارد شده، «در» را بر روی خویش و دیگران یکسره می‌بندند. در آن حالت، دیگر نه به کسی اعتماد می‌کنند و نه ساده‌ترین و باورمندانه‌ترین حرف‌ها را درست و واقعی می‌پندارند. این که یک فرد بتواند در میدان زندگی، به گونه‌ای واقع‌بینانه، جلوه‌های رفتاری و گفتاری دیگران را، کاونده و بررسی‌کننده از نظر بگذراند و در برابر آن‌ها، بی‌آن‌که از تعمیم کور و کر خویش استفاده‌کند، به واکنش مناسب بپردازد، کار چندان ساده‌ای نیست. انسانی مقاوم می‌طلبد که بتواند یکسره با غربال اندیشه و تجربه، سره‌ها و ناسره‌های رفتاری، گفتاری و فکری مردم روزگار را «سَرَند»‌کند. در غیر این صورت، باید مصداق این گفته که به غلامرضا تختی[1] منسوب‌است باشد که:«خیال‌باف بودن، بهتر از خوش‌خیال بودن است.»

سه‌شنبه 28 مارس 2017   



[1] / غلامرضا تختی/ تولد:1309/ مرگ: 1346

توفان و چراغ‌های خاموش


یکی از نویسندگان آفریقای جنوبی به نام John Maxwell Coetzee[1]، جمله‌‌ای دارد بدین شکل:«توفان با چراغ‌های خاموش کاری ندارد. اگر احساس کردی که در سختی به سر می‌بری، بدان که چراغ زندگی‌ات روشن‌است.» روزی در محفلی، من با شخصی در این زمینه، گفتگو می‌کردم. او که سخت شیفته‌ی این نویسنده‌ی آفریقای جنوبی شده‌‌بود، اعتقاد داشت که تا کنون حرفی این چنین عمیق، در مورد زندگی و مبارزه با دشواری‌ها، از کسی نشنیده‌است که او را تا این حد تکان بدهد. در این دیدار، فرد مورد نظر به زندگی خود اشاره می‌کرد که همیشه برایش سؤال بوده‌است که چرا باید در طول حیات خویش، گرفتار آن همه درد و بلا گردد و حتی شماری از اطرافیان نزدیکِ خود را در حادثه‌ای بسیار دردناک از دست بدهد و برای همه‌ی عمر، اندوهگین و سوگوار باشد. اما از سوی دیگر، بسیارانی، در طول زندگی خود، با وجود آن‌که بسیاری کارهای نادرست و ستمگرانه مرتکب شده‌اند، هرگز به درد و بلایی گرفتار نشده و حتی روز به روز، وضع مادی آن‌ها و آرامش زندگیشان، به و بهتر شده‌است.

 

او از این نابرابری روزگار، بسیار گله‌مند بود و می‌گفت که پس از آن حادثه‌ی شوم و تلخی‌های دیگر، امید چندانی به تداوم زندگی نداشته‌است. اما از زمانی که به این جمله‌ برخورد کرده، احساس می‌کند توفان حوادث، از آن‌رو با چراغ زندگی او کار داشته و دارد که وی از آن دیدگاه، موجودی است زنده، تپنده، اندیشمند و در حال مبارزه با سختی‌های زندگی. وی به خود تسلّا می‌داد که اگر وجودش در مقابله با دشواری‌های زندگی، اهمیتی نداشت، حتی حوادث و بلاهای گوناگون به سراغ او نمی‌آمدند و سعی در خاموش‌کردن چراغ زندگی وی نداشتند. این شخص اگر چه مدعی‌بود که مذهبی نیست اما سخت به بازی‌های نابرابر سرنوشت اعتقاد داشت و از رفتار روزگار بخیل، حسود و کینه‌توز، چه در حوزه‌ی حرمت و ثروت و چه در دایره‌ی توانایی‌های درونی و حتی زیبایی‌های ظاهری، سخت گله‌مند بود.

 

اینک‌که او آرامش خویش را با چنان جمله‌ای به دست آورده‌بود بدان معنا نبود که دیگر از نابرابری‌های اجتماعی و حتی طبیعی، شکایتی نداشته‌باشد. بلکه گلایه‌ها‌ی او با این حس خاص آمیخته‌بود که روزگار با کسی که اهمیتی ندارد، از کنارش بی‌اعتنا می‌گذرد بی‌آن‌که به وی تلنگری بزند. این حس در درون او، نیروی بسیاری را جمع کرده‌بود که می‌توانست تداوم حیات را برایش ساده‌تر سازد. هنگامی که من برای او این نکته را مطرح‌ساختم که آیا انبوه انسان‌هایی که نه تحصیلاتی دارند و نه ثروتی و آزارشان حتی به مورچه‌ای هم نمی‌رسد، چرا باید از این روزگار و مردم آن، مرتب سیلی بخورند؟ اینان برای این روزگار کور و کر، چه اهمیتی دارند که باید این‌گونه به چالش کشیده شوند تا آن جا که گاه از عهده‌ی تهیه‌ی غذای روزانه‌ی خویش هم عاجز باشند؟ این شخص در پاسخ من، باردیگر این نکته را مطرح ‌ساخت که به نظر او، حتی آنان نیز می‌بایست به دلایلی، در چشم‌انداز روزگار، اهمیتی داشته‌باشند که این‌گونه به بازی‌های پلشت آن گرفتار آمده‌اند. هرچند در ادامه‌ی گفتگویی که ما داشتیم، او نتوانست به من پاسخ بدهد که چنان آدم‌های «سیلی‌خور»، در کدام محاسبه‌ی روزگارِ «سیلی‌زن»، می‌توانند جا داشته‌باشند؟

 

از طرف دیگر، پاسخ من به این شخص آن‌بود که با چنان نگاهی، قطعاً «مُرده‌ها» بیشتر از همه‌ی «زنده‌ها»ی تحت فشارِ فقر و نابرابری، می‌توانند از مصونیت برخوردار ‌باشند. زیرا نه تنها «روزگار بیدادگر» با آنان کاری ندارد بلکه توفان زندگی نیز از کنارشان با بی‌اعتنایی می‌گذرد. باید اضافه‌کرد که با چنان دریافتی، بسیاری از ثروتمندان، خاصه در کشورهای غیر دمکرات که هم دستی به جام باده و هم دستی به زلف یار دارند، باید جزو «مردگان» به شمارآیند. اینان خود شاهدند که چگونه در هردقیقه و ثانیه، برمیزان ثروتشان که از راه‌های نادرست و غارت اموال عموم مردم به دست آورده‌اند، افزوده می‌شود. چنین افرادی که جزو فرادستان جامعه به شمار می‌آیند و در دایره‌ی قدرت و رفاه، حتی حق دیگران را زیر نام «حق» پایمال می‌کنند، به سادگی، بی‌عدالتی را زیر نام«عدالت» به خانه‌های مردم می‌برند و آزادی مردم را زیر نام اخلال در آزادی و اخلاق، از آنان می‌گیرند و مردم را به خاک سیاه می‌نشانند. به راستی، چرا توفان‌های زمانه، چراغ زندگی آنان را خاموش نمی‌کند؟ اگر بخواهیم با استدلال این نویسنده‌ی آفریقایی پیش برویم باید بگوییم که همه‌ی ستمگران جهان که کوچک‌ترین خراشی هم بر جسم و جانشان وارد نمی‌گردد، جزو همان مردگان هستند که توفان و بادهای خشمگین به چراغ زندگی آنان، کاری ندارد.

 

به باور من، چنین گفته‌هایی، صرف‌نظر از آن‌که از کدام کارخانه‌ی ذهن آدمی بیرون آمده‌باشد، قبل از آن‌که به انسان‌ها آگاهی و نیرو بدهد، آنان را در گره‌گاهی که بدان گرفتار آمده‌اند، همچنان نگاه می‌دارد. واقعیت آنست که این گفتگوی کوتاه ما، مرا به یاد حرف مادر و مادر بزرگم در دوران کودکی انداخت که می‌گفتند علت این‌که شماری از مردم دنیا در فقر و بدبختی زندگی‌ می‌کنند بدان دلیل‌است که خداوند نه تنها آنان را دوست دارد بلکه می‌خواهد صدای ناله و گلایه‌ی آن‌ها را نیز مرتب بشنود. به همین جهت، آن‌ها را همیشه در فقر و بدبختی نگاه می‌دارد تا «خدا خدا»‌‌کنند و «صدای دوست‌داشتنی» خویش را به گوش او برسانند. از طرف دیگر، خداوند عملاً به شماری دیگر از مردم، نه تنها هیچ‌گونه علاقه‌ای ندارد بلکه حتی از شنیدن صدای ناله و گلایه‌ی آنان، حالش بدمی‌شود. از این‌رو، به آن‌ها آن‌قدر ثروت و رفاه و راحت می‌دهد که هرگز صدای اعتراضشان بلند نشود. طبیعی‌است که واکنش کودکانه‌ی من در قبال حرف‌های مادر و مادربزرگم، عمدتاً جز سکوت و پذیرش حرف آنان، چیز دیگر نبود. هرگاه در طول آن‌سال‌های معصومانه‌ی کودکی، به افرادی برمی‌خوردم که از فقر و بدبختی می‌نالیدند و تنها کارشان آن بود که خدا را شکر‌کنند و بنده‌وار دم فروبندند، به یاد سخنان مادر و مادربزرگم می‌افتادم که آنان با وجود آن‌همه بدبختی، چه آدم‌های خوشبختی بوده‌اند که خداوند آنان را برگزیده‌است تا صدای ناله‌هایشان را بشنود و با دیدن آنان در گرسنگی و تحقیر و بدبختی، لذت ببرد.

 

کمی بعد که در همان سال‌های دبستان، بزرگ‌تر شده‌بودم، با خود جسورانه اندیشیدم که این چه خدایی‌است که به شماری از بندگانش هیچ نمی‌دهد تنها به آن دلیل که دوست‌دارد صدای ناله و شکر آنان را هم‌زمان بشنود و لذت ببرد. این پدیده‌ی ذهنی برایم کاملاً غیرعاقلانه و دشوارهضم می‌آمد. یک‌بار از سر اعتراض، این موضوع را با مادرم در میان‌گذاشتم. او چنان برآشفته‌شد که با صدایی ملامت‌کننده به من گفت که دخالت در کار خدا کُفر است. سرِ زبانت را گاز بگیر و دیگر در آن‌چه خداوند مصلحت دانسته و یا ندانسته‌است دخالت نکن. عقل ما آدم‌ها به کارهای خدا قد نمی‌دهد و این‌جور فضولی‌کردن‌ها، او را بیشتر خشمگین می‌کند. من با آن که نتوانسته‌بودم در همان سن و سال، قانع‌بشوم، اجباراً تا مدتی دیگر سکوت کردم.

 

اندکی تأمل در این جمله، می‌تواند انسان را به اندیشه وادارد که آیا دست‌های مرموزی در کار‌است که چنین اندیشه‌هایی را در میان مردم می‌پراکَنَد؟ یا این‌که چنین جمله‌ها و گفته‌ها که گاه منسوب به شخصیت‌های معتبر و نام‌آور است، نشان از آن‌دارد که چنین افکاری، این‌جا و آن‌جا در ذهن مردم ما و حتی دیگر مردمان جهان، همچنان جاخوش کرده است. افکاری که گاه بخش زیادی از زندگی و حتی فعالیت‌های فکری آنان را به خود اختصاص می‌دهد. لازم است این نکته را در این‌جا اضافه‌کنم که واقعاً من نمی‌دانم چنین جمله‌هایی که به این یا آن نویسنده نسبت داده می‌شود، آیا از گفته‌‌های خود آنان است و یا آن که دیگران، بخشی از یک جمله را از آنان گرفته و در آن‌ها تغییراتی وارد ساخته‌اند تا آن‌جا که آن اندیشه، به کلی چیز دیگری از آب درآمده‌است. با وجود این، عملاً می‌بینیم که جمله‌هایی از این دست، گاه در عمل، تبدیل به فکری می‌شود پخته و به پرواز درآورنده. گاه همانند سنگی سنگین، چنان برپای انسان، محکم بسته می‌شود که او را تا از اوج اعتماد به نفس و غرور و پویندگی، پایین نیندازد، رهایش نمی‌کند.

سه‌شنبه 21 مارس 2017

[1] / John Maxwell Coetzee/ 1940/ این نویسنده در حال حاضر، ساکن استرالیاست.