در بیشتر فرهنگهای جهان، خاصه در کشور غیر دمکرات، پدیدهی «من» و «ما» به عنوان گزینهی برتر در اندیشه، رفتار، افتخارات اخلاقی از قبیل شجاعت و مقاومت، ظلمستیزی، بخشندگی و صدها صفت دیگر، جلوهی چشم گیری داشتهاست. از طرف دیگر، پدیدهی «او» و «آنها» به عنوان گزینهی بد یا بدتر، در گسترهی همهی آن ویژگیها اما به شکل منفی، آشکارا و یا گاه اندکی با اصطلاحات و یا واژههایی خاص، در معرض دید دیگران قرار میگیرد. هرچند در فرهنگهای رشدکرده و از صافی «نقدزمانه» گذشته، این گونه گمانهزنیها، کمتر به چشم میخورد. در این حوزه، شاید بتوان نوعی ملوکالطوایفی باورمندانه را در تقسیم انسانها به «خود»یها و «غیرخودی»ها شاهد بود. این جلوهی «ملوک الطوایفانه» در فرهنگ و ادبیات ما، هنوز هم به حیات خویش ادامه میدهد.
در اینجا، من به یک نمونه از صائب تبریزی اشاره میکنم و سپس بحث را پی میگیرم. صائب میگوید:
آن نـَـخل نـاخلف کــه تَبَرشد زما نبود
ما را زمانه گر شکند، ساز میشویم
این نگرش اگر چه از زبان صائب، به شکلی بسیار زیبا به بیان کشیده شده، اما محتوای آن، بیانگر نگاه یک ملتاست. گویی اعتراف به شکست، اعتراف به اشتباه، اعتراف به اندیشهی کژ و مَژ، در آزادی و اختیار، محلی از اِعراب ندارد. با توجه به توانایی فرد یا گروه در توجیه یک شکست، یک اشتباه فاحش، یک تصمیمگیری فاجعهآمیز، میتوان از سوی همین افراد، شاهد توضیحات مفصل و زیر و رو کنندهای بود که سرانجام، حتی شنوندهی صبور، شکیبایی خویش را از دست میدهد. زیرا چنان توضیحات و تو جیهاتی از سوی آن فرد، آن شخصیت و یا گروه، بازتاب پنهان کردن بیدانشی، ضعف، بیتوجهی و نداشتن صداقتیاست که شنونده از آغاز، از چنان فرد، افراد و یا مقامی، انتظار داشتهاست.
سال گذشته در سوئد، از طریق رسانههای کاونده و یابندهی حقیقت، این نکته برملاشد که ادارهی کل راهنمایی و رانندگی این کشور که زیر نظر وزارت راه و ترابری، به کار مشغولاست، مسؤلیت حفظِ شماری از اطلاعات محرمانه را به عهدهی یک شرکت کامپیوتری خارجی سپرده که مطمئن بودن آن شرکت از نظر امنیتی، قبلاً از سوی سازمان اطلاعات و امنیت این کشور، تأیید نشدهاست. پس از مقداری بحثها و گفتگوهای تلویزیونی، رادیویی و مطبوعاتی، سرانجام دو وزیر، یکی وزیر کشور و دیگری وزیر راه ترابری و همچنین مدیر کل ادارهی راهنمایی و رانندگی، از کار برکنارشدند و موضوع به آنجا کشیده شد که کمیتهی خاصی در مجلس، باید از همهی این افراد و حتی نخستوزیر این کشور، استیضاح به عمل میآورد تا ریشهی این اشتباهات و بیمسؤلیتیها شناختهشود و از تکرار آن جلوگیری گردد. در یکی از این استیضاحها که بخشی از آن، از تلویزیون سوئد پخششد، مدیر کل راهنمایی و رانندگی که مردی حدود شصت ساله بود، به حاضران آن مجلس با صداقت کامل، نه تنها مسؤلیت خویش را پذیرفت بلکه این نکته را برزبان جاری ساخت که:«من بسیار نادان و خام بودهام. ما نمیبایست این اشتباه را مرتکب میشدیم.»
شنیدن و دیدن چنین مناظری در این کشور و بسیاری از کشورهای دمکرات جهان، چنان عادیاست که فقط زمانی غیرعادی تلقی میشود که رفتاری جز این، از فرد یا افراد مسؤل سر بزند. روزانه، در خبرهای ورزشی، بسیار شنیده میشود که این یا آن بازیگر ورزشی در مصاحبه با خبرنگار رادیو و یا تلویزیون در بیان علت شکست گروه خویش به سادگی، این نکته را مطرح کرده:«واقعیت آنست که حریف از ما قویتر بود. ما کاملاً غافلگیرشدیم. حرکات ما در این یا آن قسمت از میدان ورزش، بسیار نادرست، سازماندهی شدهبود.» حتی زمانی که پیروز میشوند، با خوشحالی، احساسات خود را به شکل واقعبینانهای بیان میدارند. آنان در بیان این احساسات، نه خود را نابغهی دهر به تصور میکشند و نه حریف را صرفنظر از آن که مسابقه، داخلی بودهباشد یا خارجی، افرادی نادان به شمار میآورند. من حتی در ادبیات این کشور تا این لحظه، به چنان موردهایی که در ادبیات ما و در برخوردهای روزانهی مردم ما به چشم میخورد، برخورد نکردهام.
وقتی در سرزمینی مانند سرزمین ما، این گونه ملوکالطوایفی فرافکنانه وجود دارد، معنای آن اینست که همه از دیدگاه خویش، دارندهی همهی خصلتهای برجستهی انسانیاند و «دیگران»، هرکه هستند، عملاً فاقد آن. این دیگران از دیدگاه هر گروه و هر نفر، باز به جز آن گروه یا نفر، همهی مردم آن سرزمین را شامل میگردد. بدین معنا که گویی همهی مردم، از خُرد و بزرگ، همهی آن خصلتهای بیاعتبار، منفی و نادرست را که برای دیگران ذکر میکنند، خود، آن را دارا هستند. شعر صائب، آشکارا این نکته را بازگو میکند که انگار آن «ما» که با «دیگران» تفاوت های عظیمدارد، در آب و هوایی دیگر، با سنتها، آداب و رسوم و تربیتی دیگر رشد کردهاست که اگر حتی در معرض فشار و شکنجه و درد و بیماری قرار بگیرد، نه تنها نمیشکند، بلکه تبدیل به عنصری برجسته، ارزشمند و مثبت برای خود و بشریت میگردد. در حالی که آن «دیگران» که گویی در آب و هوایی متفاوت از آن «مایان» رشد کردهاند و در مدرسه و دانشگاهی برتر و کاملاً متفاوتتر، درس خوانده و تخصص یافتهاند، هزاران فرسنگ از چنان ویژگیهایی فاصله دارند.
واقعیت آنست که ما همه به تجدید نظر بنیادی در ارزشگذاریها و در نگرشهایمان به جهان و مردم جهان نیازمندیم. اما قبل از همه، این کار، برای نسلهای آینده، باید از پیشدبستان و مدرسه آغازگردد. آموزگاران و استادان ما، همه به آموزشهایی مستقیم و غیر مستقیم احتیاج دارند. وقتی در سرزمینی، وزیری به یک خبرنگار توهین میکند بی آنکه آن خبرنگار جرمی مرتکب شده باشد، رفتار این وزیر، برای هزاران هزار انسان خام و بیتجربه، راهی میگشاید که آنان نیز میتوانند اگر قدرت دارند، از نظر رفتاری، با زیردستان خویش، هرگونه که تمایل دارند رفتار کنند. مدتی پیش، خانمی در سن و سالی بالای سیسال برای من تعریف میکرد که پدر او، در خانه، مانند همهی پدرهای دیگر، حاکم مطلق بودهاست. وی میگفت که پدرش از همان دوران کودکی به آنان گفتهبود که فرزند باید «به چشم، خوار باشد و به دل، عزیز». این خانم توضیح میداد که پدرش به مادر او که از نظر تبار، به خانوادهی دیگری تعلق داشته، همان اندازه توهین روا میداشته که به فرزندانش. جالب آنست که مادرِ این خانواده، آموزگار نیز بودهاست. او هیچ گاه رفتار شوهرش را زیر سؤال قرار نمیداده و حتی وقتی بچهها از دست پدرشان ناراحت میشدهاند، مادرشان، آنان بدین شکل تسلی میداده که «پدرتان» حق دارد. او بهتر از من و شما میفهمد. ما باید توسریهای او را تحمل کنیم. این خانم که خود تحصیلات بالای دانشگاهی دارد، حالا اقرار میکند که او و دیگر خواهران و برادرانش در چه جهنمی زندگی میکردهاند.
تصور نکنید که این مرد خانواده، از تحصیلات بالا و یا شغل پر اعتبار اجتماعی برخوردار بوده و یا در بانکها، پولهایش از پارو بالا میرفتهاست. تحصیلات او نسبت به همسر و فرزندانش، حتی کمترین تحصیلات بوده اما با رفتاری مهاجمانه در گفتار و در عمل، همه را در چنگ قدرت خویش نگاه داشته بودهاست. جالب آنست که من پدر این خانواده و فرزندانش را از نزدیک میشناسم. تصویری که من در سالهای گذشته، از حرفها و ادعاهای پدر خانواده داشتم، نشان از شخصیتی میداد، دمکرات، برابری طلب، ارزشگذار برابرخواهانه میان زن و مرد، دختر و پسر و طرفدار مذاکره و مصالحه و حتی متنفر از انتقام و زورگویی. تردید نیست که این شرایط خاص، وضعیت رایج در همهی خانوادههای ایرانی نیست و گذشته از اینها، بدون بررسی علمی و آماری، نمیتوان در این زمینه، قاطعانه اظهار نظری کرد. اما با توجه به نمونههای رفتاری، میتوان ادعاکرد که درصد این نوع برخوردها، در جامعهی ایران، بسیار بالاست.
با چنین تربیت و رفتاری در خانه و خانواده و حضور خانمی که آموزگار بوده و توسری خور شوهر خویش، چگونه میتوان انتظار داشت که نسل تربیتشدهی بعدی، در زیر دست او و افرادی نظیر او، انسانهایی کاملاً واقعبین، دور از انتقام و نفرت، رشد کردهباشند. با چنان وضعیتی، چگونه میتوان صائبوار ادعا کرد که آن «نخل ناخلف»، متعلق به ما و خانوادهی ما نبودهاست. زیرا ما از «تبار» دیگری میآییم.
جمعه 16 مارس 2018
در این نوشتار، من برآنم تا مقایسهای به اختصار، میان یک جلوهی خاص از اندیشهی حافظ[1] ایرانی و وُلتر/Voltaire[2] فرانسوی انجام دهم. این مقایسه در رابطه با یک بیت از شعر حافظ و نقل جملهای از آنِ وُلتر است. حافظ میگوید:
جنگ هفتاد و دو ملت، همه را عذر بنه
چون ندیدنـد حقیقت، ره افسانه زدنـد
اما وُلتر، جملهای دارد که بدین شکل بیان میشود:«خرافات، همهی جهان را به آتش میکشاند. اما فلسفه آن را خاموش میکند.»
حافظ این واقعیت تلخ را میپذیرد که جنگها و خونریزیها، میان گروهها، دولتها، قبیلهها و انسانها بدان دلیلاست که نتوانستهاند«حقیقت» را به جا بیاورند و به همین جهت، هریک، خود را در برداشت از واقعیات زندگی، صاحب همان حقیقت برحق و مطلق میدانند. ناگفته نماند که حافظ، این برداشتِ خرافهآلود مردمانِ درگیر در جنگهای عقیدتی و باورمندانه از واقعیات زندگی را، برداشتی علمی و یا فلسفی نمیداند. بلکه آنها را به طور عمده، خرافهها و باورهای عقبمانده و زنگزدهای میشناسد که در انبار مبلغان چنان دریافتهایی، با وجود همهی زنگ زدگیها و فرسودگیهای اعصار و قرون، در کنار هم چیده شدهاست. باورهایی که هنگام عرضه برمردمان تشنه و جوینده اما دور از هرگونه امکان و توان، چنان رنگ و روغن زده میشود که برای خوشباوران و سادهاندیشان، جلوهای بهشتی مییابد و به عنوان کلید نجات آنان از فقر، بیسوادی و بیماری معرفی میگردد.
نکته آنست که حافظ، وقتی «حقیقت» را مطرح میسازد، هیچ کس نمیداند به کدام حقیقت اشاره دارد. آیا او دینی را که خود بدان باورداشته، آن حقیقت آرزویی می پندارد یا اندیشههای فلسفی، عرفانی و اجتماعی خود را جلوهی آن حقیقتی میپندارد که مردمان درگیر در اختلاف نظر، جنگ، ویرانی، نفرت و کینه، نه آن را میشناسند و نه بدان باور دارند. از اینرو، حقیقت مطرحشده از سوی او، حقیقتی گنگ، بیچهره و مرموز است. ممکناست شماری بگویند که حافظ در اشعار خویش، چنان تصویری از حقیقت ذهنی خود ارائه داده است که همه او را به عنوان انسانی جهانبین، شکیبا و احترام گذارنده به باورهای دیگران میشناسند. من نیز با این نکته کاملاً موافقم. اما آیا غرض حافظ از حقیقتی که مطرح میکند آنست که این «هفتاد و دوملت» باید دارای همان ویژگیهای برجستهی حافظانه باشند؟ اگر جواب ما این باشد که آری، حافظ چنین میخواستهاست، باید گفت که شاعر شیراز با همهی احترامی که به او داریم، انسانِ واقعبینی نبودهاست. زیرا چندان ساده نیست که در یک جامعهی تنگنظر و سرشار از خرافه و پوچاندیشی، بتوان شخصیتهای متعددی نظیر او را به جامعه ارائه داد.
من گمان نمیکنم که حافظ چنان گمانی داشتهباشد. حقیقت ذهنی او، همان «باور»ی است که جان وی را در برگرفتهاست اما شاید خود نمیداند که این «باور» و زمینهی رشد این باور، در جان انبوهی از آن دیگران نیست. حقیقت ذهنی حافظ که برشخصیت او روشنایی میتاباند و همان شخصیت، آن حقیقت ذهنی را تبلور و تجسم میبخشد، جادهی باریک و ناهمواری نیست. حقیقت ذهنی او چنان است که میتوان آن را هم فلسفه نامید و هم عرفان، هم جامعه شناسانه نامید و هم زباندانانه. شخصیتی فراتر از معیارهای رایج روزگار، دور از حِقد و حسد، کین ورزی و جاهطلبی. انسانی مانند حافظ که در خلال شش سدهای که از مرگ او گذشته، با وجود آن که عارف و عامی، او را زبان «جان» خویش، مجسم میسازند اما باید گفت که او در همان آن، از آن مردمان، فرسنگها فاصله دارد. تضاد برخاسته از زبان و شخصیت حافظ در همین نکتهاست. حافظ از آن کسانیاست که کمتر میتواند کسی را به «راه راست» هدایتکند. حافظ نه معلم اخلاق است و نه قبای پیامبرانه بر تن دارد. راز ناگشودنی هستی او نیز در همین نکتهاست که با همهی در دسترسبودن، حالتی اثیری و گریزنده و فاصله گیرنده دارد. برخلاف او، سعدی است که میتواند هم معلم اخلاق باشد و هم به گونهای قابل دسترسانه، در کنار عارف و عامی بنشیند و از تجربهها و افت و خیزهای زندگیاش، بسیارها بگوید و چنان بگوید که حتی نصیحت ناشنوایان نیز، شوق گوشدادن بدو را داشتهباشند.
آرزوی حافظ و یا توصیهی دوستانه و غیر مستقیم او به هفتاد و دو ملتی که درگیر جنگ و خونریزی برای باورهایی هستند که هزاران سال نوری از حقیقت ذهنی او فاصلهدارد، چگونه میتواند عملی گردد. اشارهی حافظ به فاصلهی آنان از این حقیقت ذهنی وی، اشارهای هشیارانه است. او نمیگوید که این درگیرشوندگان جنگهای آرمانی، نمیخواهند به آن حقیقت مورد اشارهی او ایمان بیاورند بلکه به فعل «ندیدن» توسل میجوید. فعلی که آنان را در این بُعد تبرئه میسازد که نتوانستهاند ببینند. به آنان نگاهی متفاوت داده نشده یا با نگاهی متفاوت، در درون چنان جامعهای رشد نکردهاند که بتوانند از میان ابرهای غلیظ باورهای «حیدری، نعمتی»، سر برون آورند و افقی روشنتر را نظارهکنند. از اینروست که برخورد حافظ، با چنان تنگنظریهای خانمان براندازانه، برخوردی توصیفی است تا برخوردی چارهجویانه و راهیابانه.
از سوی دیگر، وُلتر که چارهی خرافهگراییها و جنگهای ویرانگر آرمانی را در فلسفه میداند، با برخورد صریحتری از حافظ، انبوه مردم باورمند به خرافهها و دیدگاههای گِلآلود را، مخاطب قرار میدهد. حافظ، همهی راهجوییها و روشنایی طلبیها را در یک «حقیقت» تمرکز میبخشد اما وُلتر، نه عرفان را مطرح میسازد و نه تکنیک و اقتصاد و نه ادبیات را. او «فلسفه» را آتشنشانِ همهی آن درگیریها و خونریزیهای باورمندانه میشناسد. درست است که اشارهی او اشارهای صریح به یک راه معیناست. راه فلسفه. اما این مردمانی که نه توان کاوندگی دارند و نه امکان آن را، چگونه میتوانند خود را از دامن فلسفه بیاویزند. اگر آنان فلسفهخوان و فلسفهدان بودند، دیگر چه رابطهای خلاقانه با خرافهپرستیها و باورمندیهای موهومانه داشتند. به باور من، با وجود آن که چارهجویی وُلترانه، یک چارهجویی صریح و مشخصاست اما عملاً بیشتر، حالتی رماننده و یکسونگرانه دارد. به عبارت دیگر، وُلتر، «حقیقت» را در «فلسفه» میجوید در حالی که حافظ، «حقیقت» را رنگین کمانی از رنگهای متنوع و متفاوت به تصور میآورد که هرکس با هر آهنگ و رنگی که دارد، در آن به جستجوی باوری میپردازد که با خواست، توان و امکان انسانی او، سازگار باشد.
شنبه، دهم مارس 2018
برخی توصیهها و شماری گفتهها و نقل قولها از سوی شخصیتها و متفکران، برای بسیاری از مردم، چنان ارزشمند و قدیسانه ارزیابی میشود که اگر در عمل، از آنها فاصله بگیرند، در حرف و ادعا، آنها را جزو باورهای خود تلقی میکنند. اینکه شماری از مردم، در عمل بدانها معتقد نباشند، بدان معنا نیست که توصیههای مورد نظر، عاقلانه نمینماید بلکه بدان جهت است که آن توصیهها با واقعیتهای حاکم بر طبیعت انسان، مناسبات اجتماعی او و زندگی عملی وی، چندان سازگار نیست. از جمله، میتوان به توصیهای اشارهکرد که به حالتهای احساسی انسان ارتباط مییابد. البته فرد توصیه کننده هرکس بوده، مخاطب اصلی او، منطق و خِرَد انسان بودهاست. بدان شکل که گویی منطق، بر فراز میدان احساسات ایستادهاست و آن را کنترل و هدایت میکند. به نظر میرسد که فرد یا افراد توصیهکننده، بر این باور بودهاست و بودهاند که انسان، در درجهی اول، موجودی خردمند است و در درجهی دوم موجودی با احساس. این توصیهها بر چنین پایهای، انسان را مخاطب قرارداده که وقتی خوشحال هستید، قول ندهید. زمانی که عصبانی و یا ناراحت هستید، پاسخ ندهید و تصمیم نگیرید. من این توصیهها را از قول بسیاری شخصیتها شنیدهام که یکی از آنها ابوعلی سینا بودهاست. اما باورم برآنست که چنین توصیههایی، نوعی توصیهی همگانیاست که خِرَد و تجربهی انسانی، در طول سدهها و هزارهها به آن رسیده و از نسلی به نسل دیگر، انتقال یافتهاست. از اینرو، چندان درست نمینماید اگر آن را از آنِ یک فرد معین بدانیم.
من در این جا نمیخواهم این بحث را مطرحسازم که آیا انسان، موجودی تشکیل شده از «احساس»است یا «عقل»؟ در این زمینه حتی اندیشمندان، دریافتهایی ارائه دادهاند. برخی، «بودن» را در گرو «اندیشیدن» دانستهاند و شماری، «بودن» را در گرو «احساس کردن». از اینرو، در حوزهی برخی درونیات انسان، دیوارگذاشتن میان آن با این یک، چندان ساده نمینماید. من اگر بخواهم دریافتم را در این زمینه بیان دارم، میتوانم بگویم که برخی مسائل، «خِرَد» ما را به چالش میگیرد و عدهای دیگر، «احساس» ما را. حتی شماری از پدیدهها و مسائل، هردوی آنها را همزمان، مخاطب قرار میدهد. موردهایی از قبیل محاسبهی برخی سود و زیانهای زندگی، میتواند هم عقل را به میدان بطلبد و هم احساسرا. کافیاست که ما برای خریدن «چیز»ی که قیمت گرانی هم دارد و چندان برای زندگی ما ضروری نیست، با دو استدلال درونی روبرو شویم.
استدلال نخست، استدلال عقلاست. بدین معنی که به ما میگوید نه تنها به آن «چیز» احتیاج نداریم بلکه خریدن آن، باری بردوش ما میگذارد که در دراز مدت، کار ما را در برخی برنامههای اقتصادی زندگی که ضروریتر است، دچار اختلال میکند و یا زمان تحقق آنها را به عقب میاندازد. استدلال دوم، استدلال احساس است. احساس ما میگوید که ما از آن «چیز» نه تنها خوشمان آمده بلکه خریدنش، هیچ اختلالی در برنامههای مالی زندگیمان ایجاد نمیکند. اگر هم بخواهد ایجادکند، با کمی صرفهجویی در برخی هزینههای دیگر، میتوانیم آن هزینه را جبرانکنیم. خاصه آن که خریدن آن «چیز»، اعتبار ما را نزد برخی آدمها که گاه برای داشتن آن «چیز» خاص، پُز میدادهاند و میدهند، بالا میبرد. چنان که میبینیم، هم عقل، برای خود استدلال میکند و هم احساس. البته از دیدگاه، عقلانی، استدلال عقل، پذیرفتنیتر است. اما چه بسا از دیدگاه احساسی، استدلال احساس نیز برای شمار فراوانی از انسانها، هماناندازه عاقلانه به جلوه درآید.
نکتهی دیگر آنست که ما در یک محفل، قرار است در مورد فیزیک اتمی صحبتکنیم. پیشاپیش، خود را از دیدگاه فرضیههای گوناگون، قبول و رد آنها و همچنین تأثیر این شاخه از علم بر زندگی انسان، آمادهساختهایم. ما سخنرانی خود را شروع میکنیم و جمعیت نیز مشتاقانه به حرفهای ما گوش میکند. ناگهان فردی که ظاهراً از نظر عقلی یا روانی، وضع و حال خوبی ندارد و از سخنان ما، چیزی در نمییابد، در وسط سخنرانی ما بلند میشود و با صدایی شبیه فریاد، مارا مخاطب قرار میدهد که این چرند و پرندها چیست که به خوردِ مردم میدهید. بساط خود را جمعکنید و از اینجا بروید. طبیعیاست که شنوندگان و مخاطبان آن سخنرانی، دچار تعجب میشوند و حتی برافروخته و ناراحت میگردند. در این میان، ادارهکنندگان محفل سخنرانی، آن فرد را محترمانه از سالن سخنرانی بیرون میبرند و با وی مشغول صحبت میشوند تا ببینند، چرا چنان واکنشی نشان دادهاست. البته این نوع برخورد، مربوط به کشورهای آزاد و دمکراتیک است. در کشورهای غیر دمکرات، نگهبان مسلح، آن فرد را با خشونت و برخوردی غیر محترمانه، کشان کشان بیرون میبرد و از آنجا چه بسا روانهی زندانش کند و چندین اتهام خطرناک هم به وی ببندد که وی، امنیت ملی را به خطر انداختهاست. ظاهراً پس از بیرون رفتن فرد معترض و خشمگین، آرامش به سالن سخنرانی باز میگردد. اما از طرف دیگر، آرامش به درون سخنران، بازنگشتهاست. او از درون، جریحهدارشده و سنگینی اندوه حاصل از این اتفاق که کاملاً رنگ و بوی احساسی هم دارد، وی را از آن شور و شوق اولیه دور میسازد و حتی در ادامهی سخنرانی، دچار حواسپرتی میکند و در قسمتهایی، رشتهی کلام را از دستش خارج میسازد.
آنانکه منطق و خِرَد را مرکز هرگونه رفتار انسانی میدانند، باید متعجب شوند که چرا فرد سخنران، با حرفهای نادرست و بیخردانهی یک فرد ناآشنا، آرامش درونی خود را از دست داده و در عمل، سخنرانی او از آن لحظه به بعد، به شکل بسیار آشفته و رَمانندهای ادامهیافته که اگر برخی محذورات اخلاقی و یا اجتماعی نبود، چه بسا فرد سخنران، همانجا، دفتر و دستک خویش را جمع میکرد و مجلس سخنرانی را ترک میگفت. اما میتوانم بگویم که طرفداران منطق، عِلم و خِرَد نیز در چنین حالتهایی، دلایلی ارائه میدهند از جمله آنکه رفتار آن مرد، به حیثیت سخنران، آسیب وارد ساخته و فضا را به کلی آشفته کردهاست. اما این استدلالها، کمک چندانی نمیکند که مردم اهل منطق و خِرَد را متقاعد سازد که او حقداشتهاست ناراحت شود. البته اگر او یک لطیفهپردازبود و یا یک آوازهخوان، چنان برخوردی از سوی چنان شخصی، میتوانست موجب گردد که دل و دِماغِ خویش را برای شادی کردن و یا از روی احساس شادمانه آوازخواندن، از دست بدهد. البته به قول یک متفکر:«انسانها منطقی فکر میکنند اما از روی احساسات، وارد عمل میشوند.» نکته آنست که در این ماجرا، همانگونه که فرد سخنران در مورد فیزیک هستهای و قواعد بازیهای این علم صحبت میکرده، هم زمان، احساسات و عقل وی، در آن جا، حضور مسلمداشتهاست. در این ماجرا، اگر عقل او را ساختمان یک اتومبیل به شمار آوریم، احساسات وی، موتور آن شمرده خواهدشد. در این صورت، اتاقک اتومیل و موتور آن، دو جزء جدایی ناپذیر از یکدیگرند. آنها با یکدیگر، یک خودرو را تشکیل میدهند و بییکدیگر، مشتی آهن به شمار میآیند.
اینک به آغاز سخن برمیگردیم و به توصیههایی که مطرح بود، نگاهی میاندازیم. وقتی شخص توصیهکننده میگوید هنگام خوشحالی به کسی قول ندهید. عکس آن اینست که در زمان بدحالی و ناراحت بودن قول بدهید. اگر توصیه کننده پاسخ بدهد که نه در زمان خوشحالی درست است به کسی قول بدهیم و نه در زمان بدحالی. در آنصورت، نتیجه آن میشود که ما هیچوقت نباید به کسی قول انجام کار و یا خریدن و فروختن چیزی را بدهیم. زیرا ما انسانها در مجموع، یا خوشحالیم و یا بدحال. البته ممکناست حالات میانی دیگری نیز وجود داشتهباشد که کمی خوشحال و یا کمی بدحال باشیم. اما قضاوت مردم در چنین شرایطی، به همان داوری دو قطبی گرایش دارد. یک انسان، یا شاد است و یا ناراحت و عصبانی. پرسش آنست که در آنصورت، چه زمانی برای قولدادن مناسب است. حتی اگر گفتهشود که یک شخص، زمانی قول بدهد که نه چندان ناراحت باشد و نه چندان خوشحال. در آن صورت، پرسش دیگری نیز پیش میآید: چه کسی میزان و اندازهی خوشحالی و بدحالی فرد را تعیین میکند که او وقتی در محل کار، در حضور رئیس خویش و یا در حضور زیردستان خود و یا حتی اعضای خانوادهاش، در چنان شرایطی قرار میگیرد که باید قول انجام کاری را بدهد، چه باید بگوید. احتمالاً باید بگوید حال روحی مناسبی ندارم. باید صبرکنید تا آن حالت مناسب به من دستدهد. این همان چیزیاست که با زندگی انسان و مناسبات اجتماعی او سازگار نیست.
وقتی به توصیهی بعدی هم نگاه میکنیم که در زمان عصبانیت و ناراحتی، جواب ندهیم و تصمیم نگیریم، به نظر میرسد که ما میبایستی در آنجا، نه بخندیم و نه ناراحتی خود را به کسی نشان دهیم و نه در برابر افرادی که مسؤلیت داریم، تصمیمی بگیریم. تصور من آنست که چنین توصیههایی، چنان دور از منطق و واقعیت زندگی انسانیاست که در عمل، نزد هیچکس، نه محترماست و نه قابل اجراء. اگر توصیه میشد که در اوج خشم و عصبانیت، کنترل رفتار و سخنان خود را داشتهباشیم، در عمل همان میشد که بگوییم لازماست رفتار و کردارمان، آمیزهای از منطق و احساسباشد. یا اگر در اوج خوشحالیِ فراتر از قاعده و قرار زندگی معمولی، کسی ما را غافلگیر میکرد تا قولی بگیرد، شباهت به آن داشت که کسی در اوج مستی و عدم کنترل رفتار و گفتارخویش، بخواهد کاغذی را امضاء کند و یا در مورد موضوع پیچیده و اندیشهطلبی، تصمیم بگیرد.
ناگفته نماند که بسیاری از انسانها که به سادگی تصمیم میگیرند، یا به سادگی تصمیم خود را عوض میکنند یا در یک لحظه، به کسی یا کسانی قول میدهند و لحظاتی بعد، قول خود را پس میگیرند، همان افرادی هستند که در حالت عصبانیت و یا شادی، تصمیمهای عمیقتر و جدی تری نیز میگیرند که در بُعد عصبانیت، بازتاب نفرت و انتقام آنان از فرد و یا موضوع مورد بحث است و در بُعد شادی، برگردانی است از محبت و کمک آنان به موضوع و یا فردی که مخاطب آنها بودهاست. از یاد نبریم که یکی از موردهای حاد در میان ایرانیان در زمانهای پیشین، خشم مرد خانواده نسبت به همسرش بوده که در اوج عصبانیت، گاه او را «سه طلاقه» میکردهاست. موضوعی که گاه برای مردِ و زن خانواده و معتقدان به این عمل، نتایج فاجعهباری داشتهاست. بدین معنا که فرد طلاقدهنده، لحظاتی بعد پشیمان میشده اما دیگر «کار» از کار گذشتهبودهاست. در این میان، باید «مُحَللی» ظاهر میگردیده تا طلسم «سه طلاقگی» همسر مرد را بشکند تا وی، «باردیگر» بر شوهرش «حلال»گردد. ماجرایی که نصرت کریمی، در فیلم «مُحَلِل» در سالهای قبل از انقلاب، عوارض دردناک و حتی خندهدار آن را به نمایش گذاشته است.
دوشنبه، 26 فوریه 2018
نوروز در بستر زمان، رنگ و آهنگ فراوانی به خود گرفتهاست. شاید زمانی، ستمدیدگان دادخواه، فقط به انتظار نوروز بودند تا شاهی یا حاکمی که اندک عدالتی در آستین داشت و یا وامینمود که در آستین دارد، بارِ عامدهد و عارف و عامی، اگر شکایتی داشتند، آن را به گوش او برسانند. آنچنان که از تاریخ برمیآید، شمار کسانی که شکایت خود را به دست وی میرساندهاند، چندان زیاد نبودهاست. زیاد نبودن دادخواهان برای تسلیم عریضههای دادخواهی خویش به حاکم وقت، معنایِ آن را نداشته که «بیداد»، خانه نشین شدهباشد. بلکه حکایت از آن داشته که مأموران حکومتی، برای آزردهنشدن خاطر مبارک حاکم، به گونهای نمادین، افراد انگشت شماری را برای سِتاندن «دادِ دل» آنان از مِهتران و کِهتران برمیگزیدهاند و بقیه را به سیلاب سرنوشت میسپردهاند و یا در بهترین حالت، به مردم وعده میدادهاند که آنها را به دست حاکم برسانند. میتوان گمان کرد که آن شکایات، گرهی از کار فروبستهی دادخواهان باز نمیکردهاست. زیرا نه حاکم، حوصله رسیدگی به آنهمه شکایت را داشته و نه اطرافیان شکمسیر او، علاقهای برای شنیدن درد مردم داشتهاند تا بخواهند به آنها رسیدگیکنند. حتی نقل داستانی از تیمور گورکانی که گفتهبود امنیت را در کشور پهناور خود بدان شکل برقرارکرده که در هرشهری که دزدی دیده، به جای مجازات وی، گردن داروغه را زده، بازتاب رفتار دادستانندهی او نبودهاست. سلطهی وحشت و انتقام، برای جلوگیری از دزدی، اصل فقر را از میان نمیبَرَد.
در سالهای پایانی دهههی بیست خورشیدی و حتی چند دهه بعد از آن، فرارسیدن نوروز، در خلال سالی که سپری میشد، نقطهی عطفی در زندگی خصوصی مردم به شمار میآمدهاست. در آن هنگام و بدان مناسبت، میبایست لباس نو خرید. زیرا مردم در بهترین حالت، لباس چندانی که از نوروز و نوروزهای پیشین ماندهباشد، در خانه نداشتند و یا اگر هم داشتند، در سپیدهدم نوروز، چندان «خوش شگون» نبود که آنان، لباس کهنه به تن داشتهباشند اگر چه لباس کهنهای بسار آراسته و ارزشمند. از اینرو، حضور نوروز، حکم میکردهاست که اگر کسی دستش به دهانش میرسیده، برای خود و اعضای خانوادهاش، لباس نو تهیهکند. در بزازیها، خیاطیها، کفاشیها و حتی در دکانهای کفشدوزان کهنهدوز نیز شور و حال دیگری حکمفرما بودهاست. همهی کاسبان و پیشهوران، به تناسب توان مادی مردم، برای خود، مشتریانی داشتند. حتی عطاریها و بقالیها نیز بازارشان در آستانهی نوروز، گرمتر از همیشه بودهاست. چه، پس از گذشت یکسال، زمان آن فرا رسیدهبود که مردم، از بوی خوش برنج، سرشار و سرمست گردند. کسی به آن نمیاندیشید که برنج نشاستهدارد و باید برای جلوگیری از پیداکردن اضافهوزن، از خوردن آن، خودداری کرد. شاید کسانی که اضافهوزن داشتند، در ردیف انگشت شماران بودند. نوروز به معنی واقعی کلمه، به خانههای بیشتر مردم میآمد. در برخی خانهها با شکوه و گشایش بیشتر و در شماری از آنها، پدران و مادران، اگر چه با تنگدستی و چه بسا با قرضگرفتن از این و آن، خانهی خویش را از بوی مشامنواز برنج دُمسیاه، سرشار میکردند.
در آنسالها نه آنکه فقر نبود. فقر بود اما پنهانبود و به مانند امروز، گسترده و عمیق نبود. به جز آنان که دیگر چارهای جز گدایی آشکار نداشتند، دیگر مردم کمدرآمد، حتی اگر فرزندانشان سرِ بیشام میگذاشتند، تلاششان برآن بود که خود را گرسنه و نیازمند نشان ندهند. فقر، چنان لکهی ننگیبود که بیشتر افراد جامعه، مُجدّانه، تلاش میکردند تا آن را پنهانسازند. وقتی در جامعهای، فقر را اینگونه پنهان میکنند، باید دانست که دادخواهان آن جامعه، باید بسیاران باشند. زیرا دادخواهی آنان، میتوانست کوسِ «رسوایی» فقر پنهان کردهی آن جامعه را به صدا درآوَرَد. وقتی در جامعهای، فقر را پنهان میکنند، نشان از آن دارد که در آن جامعه، فرادستان، فقر را «پوشیده» و «ندیده» میخواهند. فقر با وجود چهرهی نامطبوعی که همیشه داشتهاست، همچنان مایهی ننگ و شرم به حساب میآمدهاست. اما با وجود این، حضور نوروز، در جان مردم، شعلههای شَعَفی دیگر برمیافروخته است. اگر حتی همهی نِقارهای خانوادگی و خویشاوندی در این مقطع، از میان نمیرفته، قطعاً بسیاری از آنها، به یُمن قدمهای مبارک نوروز، حل و فصل میشدهاست.
نوروز اما در این سالهای ننگ و تنگ، شکوه دیرینهی خویش را چه برای فرادستان و چه فرودستان، از دست دادهاست. بوی خوش برنج، دیگر در خانهها به مشام نمیرسد اگرچه در بسیاری از وعدههای غذایی مردم، حضور مسلم دارد. لباسهای نو، دیگر کسی را خوشحال نمیکند. تنوع لباس برای فرادستان به دلیل «دارندگی» و «برازندگی» و از طرف دیگر، برای فرودستان، با انگیزهی پوشیدن لکهی ننگ فقر، بیش و کم، خود را به نمایش میگذارد. تنوع زندگی، تنوع هزینههای زندگی، درآمدهای اندک اما بیارزش و وَرَمکردهی مردم تهیدست را میبلعد. حتی دسترسی به انواع شیرینیهای لذیذ، چنان با میهمانیها و دید و بازدیدهای خانوادگی در میان بخشی از دارندگان جامعه، درآمیختهاست که دیگر حضور نوروز، انگیزهای دلانگیز برای آنان هم نیست. دارندگان، در روزهای تعطیلات نوروز، سفرهای کوتاه و درازی برای خویش، برنامهریزی میکنند تا حتی میزبان نوروزی کسی هم نباشند. اما فرودستان که گاه چندین و چند ماه، حقوق کارگری و یا کارمندی خویش را هم دریافت نداشتهاند، حتی توانایی خرید مقدار اندکی شیرینی هم ندارند. آنان عملاً خانه نشینند. چه بسا به خانهی بسیارانی نروند تا آن بسیاران، به خانهی آنان نیز نیایند و باری سنگینتر از پیش، بردوش آنها قرار ندهند.
به راستی، آیا نوروز، در آستانهی بیرنگی و انحلال خویش ایستادهاست؟ من گمان نمیکنم. گناه از نوروز نیست که حضور آن در نگاه مردم، رنگباختهاست. تردید نباید نداشت که حتی کریسمس در کشورهای غربی، همیشه در آستانهی تغییر بودهاست. اگرچه برای بیشترین اقشار جامعه، همچنان شکوه و گرمای دیرین خویش را حفظ کردهاست. هنوز کار مأموران پست در روزهای قبل از فرارسیدن کریسمس، بسیار فشرده و خستهکننده است. زیرا آنان باید هدایای پدر بزرگان و مادر بزرگان را به نوههایشان و یا به عکس از سوی نوهها به پدر بزرگان، مادر بزرگان و دیگر خویشاوندان نزدیکشان برسانند. همانگونه که انسانها در حال دگرگونی هستند، عادتها و شیوههای زندگی آنان نیز تغییر میکند و در این بستر، قاعدتاً نوروز نیز باید از چنین تغییراتی برکنار نباشد. اما دریغاست که نوروز، شکوه خویش را در قالبهای جدید رفتار و عادت، به کلی از کف بدهد. نوروزی که با نوشدن طبیعت و بوی سبزه و گل، زندگی را در برابر هر انسانی، چه دارنده و چه نادار، دلپذیر و دوستداشتنی به جلوه درمیآورد. هرچند بسیاری از داغداران و تهیدستان، چنان در گرداب درد و بلای زندگی گرفتارند که نوروز را به عنوان نزول اِجلال طبیعت و باززایی آن، نمیبینند.
چهارشنبه 21 فوریه 2018
در همهی فرهنگهای زنده و مردهی جهان، توجه به سه دورهی زمانی معین که دربردارندهی زمانهای گذشته، حال و آینده است، همیشه کم یا زیاد، موضوع صحبت فلاسفه، نویسندگان و شاعران بودهاست. ما در هیچ شرایطی، نمیتوانیم خود را از این سه عنصر زمانی دور نگهداریم و یا بدانها بیاعتنا باشیم. از طرف دیگر، باید گفت که نمیتوان میان این سه بُرِش زمانی، خط جداکنندهای را شاهد بود. زمانهای گذشته به زمان حال پیوند میخورد و زمان حال نیز به زمان آینده وصل میگردد. کمتر کاری در گذشته ممکناست انجام گرفتهباشد که امروز و یا حتی فردای ما را از عواقب و نتایج خود بینصیب بگذارد. حتی زمانی که در مورد کسی گفته میشود که او فقط در گذشتهها زندگی میکند و از واقعیات جاری زمانه، بسیار دور افتادهاست، چندان بر واقعیت دقیق عینی و عملی انطباق ندارد. زیرا ممکناست یک فرد، از نظر ذهنی و گرایشهای عاطفی، بیشتر به حوادث گذشتهی زندگی خویش توجه داشتهباشد تا به رویدادهای زمان حال. اما این گرایش به گذشته، به معنی نفی توجه به زمان حال و آینده نیست.
گاه حادثهای خاص که در زندگی چنان فردی که از اهمیت بسیار زیادی برخوردار بوده، ممکن است ذهن وی را برای مدتی معین، سخت به خود معطوف بدارد. اما این سیر و گشت در گذشته و کاوش آن، به معنی دور افتادن از رویدادهای زمان حال، برای گذران زندگی نیست. تنها زمانی ممکناست یک فرد به طور کلی از زمان حال و تحولات مادی و معنوی آن فاصله بگیرد که به علت پیری و افتادگی جسمی، بدون کمک دیگران، قادر به گذران زندگی روزمره نباشد. طبیعیاست که در آن شرایط، چنین فردی، تنها پناهگاهی که دارد، گذشتههای زندگی اوست. حتی کسانی که در سلامت کامل به سر میبرند، ممکناست به لایل خاصی، در یک برش زمانی معین، تمام فکر و ذکرشان، حوادث گذشتهی زندگیشان باشد. امااین وضعیت در مورد افرادی مصداق دارد که چند و چندین دهه از عمرشان سپری شدهبود و از این راه، توانستهباشند، خاطرات گوناگونی را در افت و خیزهای زندگی، از سر گذرانده و آنها را در انبان ذهن خود، ذخیره کردهباشند. از طرف دیگر، افراد جوان، قاعدتاً رو به آیندهدارند. زیرا هنوز گذشتهی چندان درازی در پشت سر آنان وجود ندارد که بخواهند از آن، به عنوان انبارهی تجربههای گوناگون زندگی، بهرهمند گردند.
واقعیت زندگی ما، به نشان میدهد که انسانها به طور کلی، به علت ضرورت و نیازی که در زندگی روزانهدارند، صرف نظر از آن که از نظر فلسفی و باور ذهنی، اعتقاد به زمان آیندهداشتهباشند و یا زمان گذشته، بیشترین تلاش خویش را بر زمان حال تمرکز میدهند. اما در رابطه با تربیت فرهنگی و اجتماعی افراد در یک جامعه و بافت سیاسیِ دمکرات یا غیر دمکراتِ حاکم بریک کشور، سنگینی این توجه در برخی ملتها به زمان حال، بیش از زمان آینده است. اگر چه از گذشته، آن چه بردوش میکشند، بیشتر نقطههای روشن آنست و نه زمینههای تاریک و تلخ آن. حتی توجهی که آنان از نظر برنامهریزیهای اجتماعی و اقتصادی به آینده دارند، آیندهای بسیار نزدیک است که میتواند حتی در سطح حاکمیتها در میان چنین مردمی، به روزها و هفتهها پایان یابد و در بهترین وضعیت، به ماهها ختم شود. در صورتی که در میان مردمی که از یک حکومت دمکرات برخوردارند، میان حال و آینده، توازنی منطقپسند برقرار است و حتی درسآموزی از گذشته نیز، همیشه در دستور کار حاکمیت و حتی بخش زیادی از مردم قرار دارد. برنامهریزیهای چنان حاکمیتهایی، چنان دراز مدتاست که گاه به دهها سال آینده و در موردهایی به سدهها و در موردهای کمیابی از قبیل نگهداری زائدههای اتمی، به هزارههای آینده نیز گره بخورد.
به باور من، توصیهها و نگرشهای شاعران و نویسندگان و حتی سیاستمداران نسبت به مردم یک کشور، در مورد تمرکز و توجه به زمان حال و درسگیری از زمان گذشته و آمادهسازی برای زمان آینده، ممکناست برای لحظه یا لحظاتی، حتی افراد بسیاری را به اندیشه وادارد. اما آنچه راه مردم را در گزینش «زمان»ی تعیین میکند، نه چنین توصیههای زیبا و نوازشگرانه، بلکه منافع آنان در دایرهی بیشترین بهره بردن از امکانات زندگیاست. در کشورهای غیر دمکرات، حتی در کارهای آبادانی، جادهسازی و موردهایی از این دست، کار به گونهای انجام میگیرد که از سوی سفارشدهندهی آن، با توجه به ظاهرسازیهایی که انجام میشود، میبایست یک ظاهر مورد پسند به وجود آید تا تأییدی از سوی سفارش گیرنده، برزبان آید. در این کشورها، قادعدهی کار برآنست که کار با بدترین کیفیت و با کیفیتی بسیار سطحی، به انجام رسد. تردید نیست که کار بیکیفیت، هم نیاز به زمان، دقت و زحمت کمتری دارد و هم از نگاه سفارشگیرندگان، اجباراً سفارش مجدد همان کار در دو یا سه سال آینده، مجدداً میتواند منافع بیشتری را به سوی آنان سرازیرکند.
در چنان فرهنگی، کسی احساس شرم نمیکند که از مواد اولیهی ساختمانی و یا جادهسازی بدزدد، فردی احساس گناه نمیکند که زیرسازی جادهها را با بدترین شکل ممکن ساماندهد و یا کارگران و کارمندان را به بیرحمانهترین شکل به بهرهکشی وادارد. زیرا رضایت و لذتی که بردن و خوردن سود غیرقانونیِ حاصل از کار، به آنان میرسد، حتی اگر شرم و گناهی هم در میان باشد، چندان دوامی نخواهد داشت. هر چند همان کارگران و کارمندان نیز، انتقام بیرحمیهای کارفرمایان خویش از طریق ارائهی کار بیکیفیت تر حتی از سطح بیکیفیتی که کارفرمایان فکر کردهاند، میگیرند. در کشورهای دمکرات و پیشرفته، اندیشهی سازندگان جادهها و بَناها بر این قرار دارد که کار یا محصولی که سفارش داده میشود، با بهترین کیفیت ممکن ارائه گردد. زیرا اندیشهی آنها بر این مَدار میچرخد که محصول خوب، اعتماد متقابل را افزایش میدهد و دوام یک جنس، به معنی آن نیست که مشتریان، دیگر سراغ آن کارخانه یا آن شرکت را نخواهند گرفت. بلکه مردمِ راضی از بالابودن کیفیت جنس و یا کار ارائهشده، چنان به آن شرکت اعتماد میکنند که اگر محصولات جدیدی هم از نوع دیگر از سوی آنان ارائه گردد، حاضرند آنها را چشم بسته بخرند بیآنکه حتی در پرداخت قیمت بالا، خود را مغبون احساسکنند.
سهشنبه 20 فوریه 2018