برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

این رازِ سر به مُهر 02


در این ماجرا، سخن بر سر آن نیست که از میان باورمندان این دو تفکر، «که» برحق بوده‌‌است. بی‌تردید، هرکس که زنده‌بوده و روزگاری در این کره‌ی خاکی به سربُرده، از حقی برخوردار بوده‌است. حتی اگر این حق را نااهلان روزگار، با فشار و ستم، از او گرفته‌باشند. آیا آن امامزاده‌‌ای که نامش محمد محروق بوده و بسیارانی از دور و نزدیک به دیدارش می‌آمدند و با بوسیدن در و دیوار آرامگاه ابدی‌اش نه تنها آرامش می‌گرفته‌اند تا برای روز قیامتی که در افق‌های دورِ بعد از مرگ قرارداشته، توشه‌ای فراهم ‌سازند، برحق بوده یا مردی تلخ، اندوهگین، متفکر که شاهد جامعه‌ای بوده که مردان سطحی‌نگر و سودجوی آن، زمام کارها را به دست داشته‌اند و در مردم فریبی، دغل‌بازی و دروغ‌زنی، با یکدیگر در رقابت‌های خونینی به سر می‌برده‌اند. بدون تردید هردوی آنان، دو دنیای کاملاً متفاوت را نمایندگی می‌کرده‌اند. مردمان دغل‌کار و تیره‌دل، بر سریر قدرت، برای خویشتن، بهشتی آرزویی در عرصه‌ی خاک به وجود آورده بودند و از طرف دیگر، محرومان و دردکشیدگان را به بهشتِ پس از محاکمات روز قیامت، حواله می‌دادند. خیام اندیشمند که شاهد چنان جامعه‌ای فاسد و دَم‌نگر بوده‌است، می‌دانسته که اگر، کمی بیشتر زبان بگشاید، از سوی همان دغل‌کارانِ سپیدجامه، چه بسا به مرگ محکوم گردد. بیهوده نبوده‌است که او با زبانی نمادین، این نکته را مطرح می‌سازد که:

 

نـــاآمــدگان اگــر بــدانند کــه مـا

از دهر چه می‌کشیم، نایند دگر

 

گذشته از این، خیام به گونه‌ای زیرکانه، خود را در معرض همه‌ی گمان‌های روشن و تاریک روزگار قرار می‌دهد تا فریبکاران زمانه، بهانه‌های کمتری برای محکوم ساختن وی، در دست داشته‌باشند:

 

گـــر من زِ مِــی مُغانـه مستم، هستم

گــر کافر و گبـــر و بت پــرستم، هستم

هـــرطایـــــفه‌ای بــــه مــن گمانی دارد

من زانِ خودم، چنان‌که هستم، هستم

 

مردی چون او، نمی‌داند که انسان، چرا باید آفریده‌شود و آن‌همه رؤیا، عشق و آرزو را در سر بپروراند و خود عملاً تبدیل به کهکشانی گردد که بزرگ‌ترین کهکشان‌های فضای بی‌مرز، در برابرش، از شکوه و عظمت بیفتند. اما با وجود این، در یک روز آفتابی یا بارانی، ناگهان سر بربستر مرگ بگذارد و آن همه عظمت و حرمت فکری و عمیق‌اندشانه را به خاک و خاکستر بِسپُرَد. در چنین فضایی، خردمندان کسانی هستند که حضور نمایندگان این طرز تفکر کاملاً متفاوت را در کنار هم به عنوان یک واقعیت عینی می‌پذیرند. خیام و امامزاده محمد محروق، هرگز با یکدیگر رقابتی نداشته‌اند. هرکدام بازتاب دنیاهای متفاوتی بوده‌اند.

 

زمانی که من کتاب شرح حال زندگی ادوارد فیتزجرالد/ Edward Fitzgerald/ 1809-1883/ را ترجمه می‌کردم، بیش و بیشتر دریافتم که خیام چه عظمتی داشته‌است. فیتزجرالد مردی ثروتمند بوده که همه‌ی آن‌چه را داشته، از پدر خود به ارث برده است. او انسانی بوده‌، متواضع و غیروابسته به مال و منال هستی. مردی نیکوکار، دوست‌دار طبیعت و جلوه‌های آن. بسیاری را او را می‌دیدند که در خانه‌اش، پرندگان گوناگون، او را احاطه کرده‌اند و در انتظار غذادادن‌های او هستند. او دوست می‌داشت، به آنان آب و غذابدهد و حرکات زیبایشان را از نزدیک تماشا‌کند. زمانی که وی درگذشت، وصیت بلندبالایی با دقتی ریاضی‌گونه ترتیب داد که اموالش را میان دوستان و آشنایان، همسایگان و نیازمندان، بر اساس شناختی که از وضع مادی آنان داشت، بزرگوارانه تقسیم کنند. او حتی در وصیت‌نامه‌اش نوشته‌بود که هیچ‌کس نباید در تقسیم مال و منال او، اصل وصیت وی را زیرپا نهد و یا حقوق ماهانه‌ای را که برای همه‌ی عمر، جهت افراد نیازمند تعیین‌کرده‌بود، چه با تمایل خودِ آنان و چه با فشار اطرافیان، به نام کسی دیگر تغییردهد. فیتزجرالد شیفتگی خاصی به خیام و اندیشه‌های او داشت و زندگی خویش را نیز خیامانه می‌گذراند. با توجه به چنان خصلت‌هایی بود که من، عنوان کتاب را با پوزش از جان گلاید/ John Glyde/1823-1905 انگلیسی که نویسنده‌ی آن کتاب بوده و در زمان فیتزجرالد و بعد از مرگ او زندگی می‌کرده، «روح خیامی فیتزجرالد» گذاشتم. در این کتاب، انسان در می‌یابد که خیام، تنها نیشابوری، خراسانی، ایرانی و خاورمیانه‌ای نبوده‌است. خیام، جلوه‌ی تفکری است انسانی/ جهانی. اقبالی که آمریکائیان از ترجمه‌ی رباعیات خیام فیتزجرالد در قرن نوزدهم نشان دادند، خود حکایت از همان راز سر به مُهری داشته و دارد که ذهن همه‌ی آدمیان را در هرکجای این کره‌ی خاکی که باشند، کم یا زیاد به خود مشغول داشته‌است.

 

در شعر خیام، می‌توان اضطراب متلاطم و اندوه دائمی عمیقی را شاهدبود. حتی زمانی که مردمان روزگار را به «غنیمت‌دانستنِ دَم» تشویق می‌کند، می‌توان غبار این غم را بر اندام واژه‌های شادزیستانه‌ی او به تماشا آمد. او نه به قیامت می‌اندیشد و نه به بهشت و جهنمی که دوست‌داران امامزاده محمد محروق بدان می‌اندیشیدند. فریاد او در آنست که هیچ کس، هنوز پیامی در مورد راز سر به مُهر هستی که وی بتواند درستی آن را بیازماید و یا به درستی آن اطمینان داشته‌باشد، از دهانش درنیامده‌است. انسان چرا می‌آید و چرا می‌رود؟ او در میان دو جلوه‌ی مرموز و متضاد، به زنجیر کشیده‌شده‌است. از یک‌سو، «چرا می‌آید و چرا می‌رود؟» و از سوی دیگر، «ضرورت این آمدن و رفتن انسانی» چیست. زیرا اگر چنین آمدن و رفتنی در کار نبود، چگونه نوبتِ زیستن در این جهان به او می‌رسید که پا به عرصه‌ی هستی بگذارد. پذیرش بی‌چند و چون چرخ گردشگر هستی که آدمیان بیایند و بروند و زندگی بدین‌گونه تداوم داشته‌باشد از یک سو و این چرایی طغیان‌گرانه در آمدن و رفتن انسان‌ها، هرانسان اندیشمندی را وا می‌دارد تا سر در گریبان خویش فرو بَرَد و زمانی چند به این تضادهای شگفت‌انگیز هستی، بیندیشد.

 

خیام با وجود پذیرش این قانونمندی اجتناب‌نا‌پذیر، بیمی از آن ندارد که آشکارا مطح سازد که حتی پا به جهان گذاشتن او، از روی اضطرار بوده‌است. پرسش آنست: کدام اضطرار؟ آیا تدوام نسل آدمی در سایه‌ی لذت مناسبات جنسی، پرده‌کشیدن بر چنان اضطراری بوده؟ یا آن‌که پس از شکل‌گرفتن او در رَحِمِ مادر، چاره‌ای جز زاده‌شدن، در برابر او قرار نداشته‌است. او چه مُرده زاییده‌ می‌شد و چه زنده، چیزی نبوده‌‌است که او خود، انتخاب کرده‌باشد. خیام با وجود آن که گاهی از شدت تلخی و عصبیت فلسفی خویش، آرزو می‌کند که ای کاش نه به دنیا می‌آمد و نه مسیر «شدن» را در طول سالیان عمر طی می‌کرد و نه در این جهان به سر می‌بُرد، با وجود این، انسانی، زندگی‌طلب‌است. به همین‌دلیل است که حتی «مرگ» را نیز به اِکراه می‌پذیرد.

 

آورد بــه اضطرارم اول بــه وجـــود

جـز حیرتم از حیات، چیزی نـفزود

رفتیم بــه اِکراه و ندانیم چـه بـود

زین آمدن و بودن و رفتن، مقصود

 

در همین وضع و حال، او چنان شیفته‌ی زندگی‌است که حتی به این بازیابی خویشتن در قالبی دیگر، رضایت می‌دهد و آرزومندانه می‌خواهد:

 

کاش از پی صدهزار سال از دلِ خاک

چـــون سبزه، امید بـــردمیدن بودی!

 

او گاه یک‌باره در قالب یک آفرینشگر قدرتمند که از اعتماد به نفس عمیقی نیز برخوردار است، به جلوه‌گری می‌پردازد و به تنهایی آرزو می‌کند که ای کاش می‌توانست قدرتی خداوندانه داشته‌باشد تا این فلک نامناسب و ستمگر را درهم بشکند و جهان دیگری را جانشین آن سازد. جهانی که آزادگان، راحت‌تر به آرزوهایشان دست‌یابند. او می‌دید که مردان سیاست و قدرت، دست در دست ریاکاران و مُتعبّدان، عرصه را برمردمان آزاده‌ی روزگار، تنگ ساخته‌اند. حافظ نیز وقتی در قرن هشتم گفته‌بود، «فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم»، در واقع اشارتی به تحقق همان آرزوهای خیامی‌ دارد. با این تفاوت که خیام در قرن یازدهم و دوازدهم میلادی، چنین آرزویی را در سر پرورانده و به تنهایی، میدان‌دار شده و حافظ در قرن چهاردهم میلادی، چنین آرزویی را نه به عنوان اول شخص مفرد بلکه به عنوان اول شخص جمع مطرح کرده‌است.

 

 

گربرفلکم دست بُـــدی چون یزدان

برداشتمی من ایــن فلک را زِمیان

از نـــو فلکی دگــر چنان ساختمی

کازاده، بـه کام دل رسیدی، آسان

 

خیام گاه چنان در برابر این عظمت کور و کرهستی که برای صدای او، گوش شنوایی ندارد، احساس درد و ناتوانی می کند که سرنوشت آدمی را تقدیر تغییرناپذیری به شمار می‌آورد که با آن نمی‌توان کاری‌کرد. در چنان لحظات دردبار و گزنده‌ای است که او ارزش زنده‌بودن را با وجود آن که این کهکشان، از دیدگاه او، «حقیقت»ی «مجازی» به شمار می‌آید، باز از روی دلتنگی عمیق انسانی خویش، سعی در دادن نوعی تعمیم به همه‌ی زندگان دارد. تعمیمی تسلا‌بخشنده که چنین «حقیقتِ مجازی»، ارزش آن را ندارد که انسان، در حال شکایت از رنجِ کاهنده‌ی روان آدمی باشد که گریبان وی را گرفته است. همین تلاطم‌های درونی و سرگردانی‌های روحی، گاه او را می‌دارد که خود را تسلیم سرنوشت سازد و با آن، به شکلی از درِ سازش درآید. به اعتقاد من، این بخش از اندیشه‌‌های مطرح‌شده از منشور رباعیات او، چندان خیامی نمی‌نماید. هرچند چنین موردهایی در میان رباعیات او، چندان زیاد نیست. از طرف دیگر، در کلام او، می‌توان لحنی پر از دریغ و درد را شاهد بود که بر این نکته تأکید می‌ورزد که بود و نبود ما در برابر این هستی عظیم، نه دیدنی است و نه احساس‌کردنی. جهان، پیش از ما بوده‌است و پس از ما نیز خواهد بود:

 

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بـود

نـــی نام زما و نـــه نشان خــواهد بـود

زیـــن پیش نبودیم و نـــبُد هیـچ خـــلل

زین پس چو نباشیم، همان خـواهد‌بود

 

چون عُمر به سر رسد، چه بغدادو چه بـلخ

پیمانــه چو پُرشود، چه شیرین و چه تــلخ

خوش باش که بعد از من و تو، مـاه بسی

از سَلخ بـــه غِرّه آیـــد از غِـــرّه بــــه سَلخ

 

      شنبه چهاردهم آوریل 2018     

این رازِ سر به مُهر 01


شخصیت عُمَرخیام برای من، از همان دوران نوجوانی که در سال 1337 خورشیدی، در مدرسه‌ی روستایی خیام، در کلاس پنجم ابتدایی درس می‌خواندم، یک پدیده‌ی ذهنی مرموز و خاص بوده‌است. پنجره‌ی کلاس ما به باغ آرامگاه امامزاده محمد محروق و خیام نیشابوری باز می‌شد. فقط دیوار کوتاهی میان مدرسه‌ی ما و آن باغ فاصله انداخته‌بود. من با خیام، هیچ‌گونه آشنایی نداشتم. بی‌آن‌که بدانم او کیست، چه کرده، در چه زمانی به سر می‌برده و در چه زمانی فوت کرده‌است، به تصادف، او را بر سر راه خویش یافته‌بودم. پدرم هرگز از شخصیت عمرخیام به من چیزی نگفته‌بود. تنها نکته‌ای که بر ذهن من غبار بی‌مهری می‌افشاند، وجود واژه‌ی عُمَر بر سرِ نام او بود. من و ما در شهر نیشابور، چندان میانه‌ی خوبی با واژه‌ی عُمَر نداشتیم. نه تنها از مادرم بارها اصطلاحاتی از قبیل:«به عُمَر می‌ماند!»، «فلانی، عُمَری‌است»،«این آدم، اول صبح مِثلِ عُمَر خطاب، داد و بیداد راه انداخته‌است.» را شنیده‌بودم، بلکه سالی یک‌بار در شب‌های عُمَرکُشان شرکت کرده‌بودم و شاهد آتش‌زدن مجسمه‌‌‌ی‌ پارچه‌ای او که دخترهای روستا، آن را سامان می‌دادند، بودم.

 

چرا این مرد خاموش و بی‌آزار، باید نام عُمَر داشته‌باشد؟ آیا میان او و آن عُمَری که مورد خشم پسران، دختران و زنان روستا قرارداشت، نسبتی‌بوده‌است؟ من این پرسش‌ها را نه با کسی در میان می‌گذاشتم و نه حتی از پدر یا مادرم می‌پرسیدم. بعدها دانستم که پدرم از خیام، تنها چیزی که می‌دانست، آن‌بود که او مشروب‌خور قهّاری بوده‌است. حتی مدرسه‌ی ما که نام خیام را یدک می‌کشید، هرگز در معرفی او نگفته‌بود که این مرد کیست، چه می‌کرده و یا چگونه می‌اندیشیده‌است. گمان می‌کنم که اطلاعات آنان از خیام، بیشتر از اطلاعات پدر من نبود. خیام از دیدگاه مسؤلان مدرسه‌ی ما، همان‌قدر اعتبار و شخصیت‌داشت که در و دیوارها داشتند. در و دیوارهایی که بر سرجای خویش، همان نقشی را بازی می‌کردند که «ابر و باد و مه و خورشید» سعدی در کار بودند تا ابنای روزگار، نانی به کف آرند. دیگر چه باک که آن را از روی آگاهی بخورند و یا از روی غفلت. درد بزرگی‌است که انسانی به عظمت او، در میان بخش عظیمی از هموطنانش، همچنان غریب بماند. گمان من آنست که او حتی در دوران حیات خویش، جز برای خاصان و شماری از درباریان سلجوقی، برای دیگر مردمان زمانه، چهره‌ای شناخته‌شده نبوده‌است. در آن روزگار، متعبّدان و متشرّعان، بیشترین میدان‌داران قدرت و حتی شکل‌دهندگان افکار عمومی بوده‌اند.

 

عُمَرخیام با فاصله‌‌ای کمتر از صدمتر، با آن مقبره‌ی قدیم، در کنار امام‌زاده محمد محروق، آرمیده‌بود. او با توجه به گذشت روزها و هفته‌ها، کم‌کم بخشی از زندگی من شده‌بود. در آن هنگام که غذای فقیرانه‌ای را که مادرم در دستمالی برایم می‌بست تا به عنوان ناهار صرف‌کنم، تنها جایی که به من آرامش می‌داد، مزار او بود. به یاد نمی‌آورم که کسی دیگر از همکلاسی‌هایم را همراه خویش، بر سر مزار او در آن هنگام ظهر دیده‌باشم. من در کلاسمان، تنها فردی بودم که از روستای دیگری می‌آمدم. من نیز غریب‌بودم. هرچند غریبی زنده در کنار غریبی در خاک آرمیده. من هر صبح، پای پیاده از کوره‌ راه‌ها و خرابه‌های بازمانده از دوران سلجوقیان، در تنهایی کودکانه‌ی آمیخته با هراس خویش، ناشی از سکوت مرموز طبیعت، راهی مدرسه‌ی روستایی خیام می‌شدم. در روزهای برفی و سرد زمستان، بیشترین هراسم از برخورد با گرگ‌ها بود که در باره‌ی آن‌ها، بسیار داستان‌ها شنیده‌بودم. اما جای آن نبود که من این هراس را با پدر و مادرم و یا حتی کسی دیگر در میان بگذارم. روحیه‌ی عزلت‌گزین من، آرامش را بر جست‌و خیزهای آن سن و سال‌ها و سنگ‌پرانی‌های بسیار خطرناکِ دیگر نوجوانان که هر روز، دستی و سری را زخمی می‌کرد، ترجیح می‌داد. من نه اهل مطالعه‌بودم و نه چیزی برای خواندن داشتم. گذشته از این، در میان روستائیان ما، همیشه این نکته، مطرح بود که کتاب‌خواندن، درست است که سینه‌ی آدم را پُر می‌کند اما کار انسان را به دیوانگی می‌کشاند. مادر و پدر من، با آن‌که چندان به این موضوع نیندیشیده‌بودند اما سخنان و باورهای پلاسیده‌ی دیگران را تکرار می‌کردند. مادرم همیشه بر این اصل استناد می‌کرد:«تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها.» اما به هرحال، من میانه‌ای با خواندن نداشتم. هر روز، هنگام ظهر، بر سر مزار خیام ایستادن و به اطراف نگریستن را سخت دوست‌ می‌داشتم و بدان عادت کرده‌بودم. مزار او، برای من به نوعی، تبدیل به تماشاگه راز شده‌بود.

 

این نکته برای من، معما ‌بود که این چه شخصیتی‌است که بیشترِ زیارت‌کنندگانش، افراد خارجی هستند. خارجی‌هایی که برای من، یا آمریکایی تلقی می‌شدند و یا انگلیسی. هرچند از هرکجای جهان که آمده‌بودند، برای من، تغییری در این دریافت، حاصل نمی‌شد. از طرف دیگر، برای من، شگفت می‌نمود که زیارت کنندگان آرامگاه امام‌زاده محمد محروق، همه، مردم روستاهای اطراف، مردمان شهر ما و شاید برخی شهرک‌های پیرامونی باشند. نکته آن‌که هیچ بیگانه‌ای با چشمان آبی و یاسبز و با موهایی خرمایی و یا طلایی، در میان بازدیدکنندگان و زیارت‌گران آرامگاه محمد محروق، وجود نداشت. انگار این دو شخصیت، جلوه‌های متفاوت و عمیق دو جهان بودند با فاصله‌ای به درازنای سال‌های نوری مرموز.

 

مقبره‌ی خیام در بخش شرقی و اندکی شمالی/ شرقی آرامگاه امامزاده محمد محروق با سنگ‌های سپید مرمرینی ساخته‌شده‌بود که پس از سال‌های چهل خورشیدی، هنگامی که آرامگاه جدید او را ساختند، سنگ‌های مقبره‌ی قدیم را به اولین میدان ورودی شهر نیشابور که فلکه‌ی خیام نامیده می‌شد، انتقال‌دادند که تصور می‌کنم هنوز هم در همان‌جا باقی مانده‌باشد. آن سنگ‌های مقبره‌ی قدیم در محل جدید، با وجود سادگی شکوهمندانه و پرهیمنه‌ی خویش، دیگر شوق کسی را برنمی‌انگیخت. انگار آن خیام قدیم، مرده‌بود و خیام جدیدی در آرامگاه تازه‌ی او آرمیده‌بود. برخی پیران که از مقبره‌ی قدیم او، خاطراتی داشتند، دیگر نبودند. جوان‌ها هم حتی چه بسا نمی‌دانستند که آن سنگ‌های مرمرینِ فلکه‌ی خیام، روزگاری، زیارت‌گاه گردشگران کنجکاو جهانی بوده‌ که اینک در میان دود و دم خیابان‌های نیشابور، به فراموشی سپرده شده‌است. گمان من آن بود که تصمیم‌گیرندگان، حیفشان آمده‌بود که آن سنگ‌های مرمرینِ تراش خورده را به مصرف دیگری برسانند. در حالی که حق آن بود که در جوار آرامگاه جدید خیام در آن باغ بهشتینه، موزه‌ای سامان می‌دادند و آن مقبره را به همان شکل قدیم در آن جا کارسازی می‌کردند تا از باد و باران روزگار، گزند نبیند و گذشته از آن، به عنوان اولین آرامگاه شُسته‌رُفته و ساده‌ی خیام که از نجابت خاصی برخوردار بود و به تفکر خیام نیز نزدیک‌تر می‌نمود، در معرض دید گردشگران داخلی و خارجی قرار می دادند. من هنوز آن آرامگاه دیرینه را به شخصیت و تفکر خیام، نزدیک‌تر می‌بینم.

 

هنگامی که آرامگاه جدید او را پس از درست شدنش در همان سال‌ها دیدم، احساس‌کردم که روح خیام از درون زوایای هندسی آن، به افق‌های دور، پر کشیده‌است. آرامگاه جدید، خواسته‌است یادآور خیام ریاضیدان باشد نه خیام متفکر. متفکر در فلسفه‌ی هستی. به اعتقاد من، ما در این دوره از تاریخ ایران که خیام زندگی می‌کرده، شخصیت‌های علمی دیگری نیز در زمینه‌ی ریاضی و محاسبات داشته‌ایم. اما آن‌چه خیام را جهانی ساخته نه ریاضییدانی او، بلکه تفکر انسان‌شمول اوست که نگرانی بشریت را نسبت به راز هستی، نسبت به «بودن و نبودن» انسان که ذهن شکسپیر انگلیسی/ William Shakespeare/  1564-1616را نیز در سده‌ی شانزدهم و هفدهم میلادی به خود مشغول داشته‌بود، بازتاب می‌بخشد. آرامگاه جدید، پیش از آن‌که انسان را به خیام متفکر نزدیک‌کند، از او دور می‌سازد. نمی‌دانم سازندگان آرامگاه جدید، تا چه حد به غیر از معماران و طراحان ساختمانی، با اهل اندیشه و فکر در ایران آن روز، در تماس بوده‌اند و از آن‌ها نظر خواسته‌اند که آیا چنان آرامگاهِ درشت اندامی که بتواند با آرامگاه با شکوه امام‌زاده محمد محروق که در سده‌ی هشتم و نُهُم میلادی زندگی می‌کرده، رقابت‌کند، ضرورت‌داشته یا خیر. خیام، چنان شخصیت عمیق و تفکرات متلاطم و بازیابانه‌ای در مورد هستی انسان و نگرانی دردانگیز و صبورانه‌ای در این حوزه داشته که نه آرامگاه‌های فقیرانه، می‌توانسته او را فرو کشد و نه آرامگاه‌های شاهانه، وی را به عرش برساند.

 

ظرافت و عظمت اندیشه‌های خیامی، بنایی را می‌طلبیده که انسان را به اندیشه وادارد و دستِ کم، برخی از تفکرات وی را در مورد راز سر به مُهر هستی، به گردشگران داخلی و خارجی انتقال‌دهد. در آن سال‌ها که من غذای فقیرانه‌ی خویش را در آرامگاه مرمرین و ساده‌ی خیام، در فضای آزاد صرف می‌کردم، این اندیشه، مرا به خود مشغول داشته‌بود که شکوه آرامگاه امامزاده ‌محمد محروق، بازتاب خواست نیروهایی بوده‌است که در نگاه آنان، هیچ راز سر به مُهری برای هستی انسان، وجود خارجی نداشته‌است و ندارد. از چنان دیدگاهی، ما به دنیا می‌آمدیم، چه در خانواده‌ای فقیر و درمانده و چه در تباری ثروتمند و توانگر. آن‌گاه پس از مدتی زندگی، می‌مُردیم و در روز قیامت، پس از محاکمه‌ای کوتاه یا طولانی، به دلیل کارهایی که در دوران زنده‌بودنمان انجام داده‌بودیم، یا بهشتی می‌شدیم و یا اهل جهنم. شگفت آن‌که نه آن بهشت ابدی و نه آن جهنم جاودانه، نمی‌توانست پاداش و یا جزایی متناسب با کارهای درست و یا نادرستِ دوران کوتاه عمر ما ‌باشد. در حالی‌که آرامگاه خیام، گورستان مردی‌ بود که همه‌ی هستی را به زیر پرسش گرفته‌بود. روحی ناآرام، کاونده و پُر از تردیدهای گزنده و موّاج.

ادامه دارد

تصورات ذهنی ما


اگر روزی، تصورات ذهنی را از ما بگیرند، نمی‌دانم چه اتفاقی خواهد افتاد. اما آن اتفاق به هرشکل و شمایلی که باشد، یک فاجعه‌ی عظیم در زندگی فردی ما و مناسباتمان با دیگران، خواهد بود. تصورات ذهنی ما، انباره‌ی نامرئی شخصیت و رفتار ماست که ما را با توجه به محتوایی که دارد، به این‌سو و آن‌سو، هدایت می‌کند. برای همه‌ی ما اتفاق افتاده‌است که زمانی در زندگی خویش، نسبت به کسی، سوء گمان‌های معینی در زمینه‌ی خاصی داشته‌ایم و درست بر اساس همین سوء گمان‌ها، رفتارمان را با آن فرد، به گونه‌ای تنظیم کرده‌ایم که با رفتار قبلی ما با وی، تفاوت‌های مشخصی داشته‌است. تنظیم و تغییر چنان رفتاری با آن فرد معین، صرف‌نظر از این‌که او تا چه حد، انسان کم‌استعداد و یا با استعدادی در نظر گرفته‌شود، نکته‌ای نبوده که از چشم او دوربماند.

 

بدون تردید، این فرد از خود پرسیده‌است که او چه کرده که رفتار آن دوست با وی، تا حد یک فرد مشکوک و یا بزهکار، دگرگون شده‌است. این‌که آن فرد مشکوک، تا چه اندازه این برخورد اهانت‌بار را تحمل کرده یا نکرده و این که او نیز دست به واکنش متقابل زده یا نزده، موضوع این بحث نیست. مسأله آنست که پس از مدتی، بی‌آن که آن دوستِ مشکوک و مورد سوء ظن، بداند که در دنیای درون ما چه گذشته، باز بر اساس دلایل محکم و قابل اطمینان، درمی‌یابیم که سوء ظن ما نسبت به او، کاملاً نادرست و بی‌پایه بوده‌است. طبیعی‌است که اگر وجود آن دوست، برای ما ارزش لازم را داشته، ما نه تنها رابطه‌ی دیرین خویش را از سر گرفته‌ایم، بلکه از وی پوزش نیز خواسته‌ایم که در خلال آن مدت معین، رفتارِ چندان مناسبی از ما نسبت به او سر نزده‌است. گاه ممکن‌است به اصل سوء ظن خویش اشاره نکنیم و رفتار نادرست خود را ناشی از گرفتاری‌های سنگین زندگی، مشکلات خانوادگی خود و درگیری‌های فردی بدانیم. گاه ممکن‌است صادقانه اعتراف‌کنیم که در طول یک مدت مشخص، به علت ورود برخی اطلاعات بسیار بی‌پایه اما حائز اهمیت به ذهن ما، موجب شده‌بود که رفتارمان با آن دوست، تغییر کند. آن‌هم تغییری کاملاً منفی و اهانت‌بار.

 

اما با پیداشدن دلایل قطعی و شواهد انکارناپذیر، اینک نه تنها از آن دوست، پوزش می‌خواهیم بلکه سعی برآن داریم تا روابطمان را گرم‌تر و مستحکم‌تر از پیش، تداوم بخشیم. پرسشی که در این‌جا مطرح می‌شود آنست که به راستی، اگر ذهنیات قبلی ما نسبت به آن دوست، به دلیل دریافت مقداری اطلاعات کژ و مژ، یک‌باره، تیره و تار نمی‌شد، چگونه امکان‌داشت که ما همه‌ی محبت‌ها، فداکاری‌ها و گرمی‌های دیرینه را یک‌باره زیرپا نهیم و رفتارمان را با او به کلی زیر و رو سازیم؟ البته باید بر این نکته تأکید ورزید که تمایل انسان، در بسیاری اوقات، برای پذیرش نکات منفی و ویران گرانه، آمادگی بیشتری دارد. نکته آنست که ما آن دوستی را تا چه حد، آسان و یا رایگان به دست آورده‌بودیم که می‌خواستیم با خواندن و شنیدن چنان نکات منفی در مورد او، بر همه‌ی آن گذشته‌ها و اعتبارها، خط بطلان بکشیم.

 

یا حتی زمانی که ما این نکات منفی را در مورد دوستی می‌شنویم که قبلاً حاضر بوده‌ایم بر سر او و پاکی و صداقتش سوگند یادکنیم، چگونه می‌توانیم به خود اجازه ‌دهیم که آن ستون استوار ذهنی ما، با تلنگُری تَرَک بردارد و آبِ حوضَکِ ذهنمان، به آن شدت، گِل‌آلوده‌شود. نکته آنست که هر انسانی، در مقابل چنین پدیده‌ای، همان اندازه، واکنش مثبت و یا منفی نشان می‌دهد که نسبت به آن فرد، اعتماد دارد و یا او را انسانی ثابت‌قدم و محکم به تصور در می‌آورد. البته در کشورهایی که دمکراسی، نه در بافت زندگی مردم محلی از اِعراب دارد و نه در نهادهای سیاسی و اجتماعی آن، بازار درگوشی‌ها و شایعه‌ها و یا یک کلاغ، چهل‌کلاغ‌کردن‌ها چنان گرم‌است که حتی به اسناد و مدارک و یا اطلاعات دقیق و مطمئن، اجازه نمی‌دهد که از کنار آن‌ها، بی‌هیچ توقفی عبورکنند، واکنش‌ها، ردکردن‌ها و پذیرش‌ها در میان بسیاری از مردم، به سادگی وارد میدان عمل می‌گردد.

 

در همین رابطه باید گفت که حتی در زمینه‌ی مباحث فلسفی، اجتماعی، فرهنگی و ادبی نیز، با توجه به تصورات ذهنی ما از خود و یا از دیگران، می‌توان به این نکته دست‌یافت که غالباً یا نگرش دیگران از چشم‌انداز ما کاملاً غلط است و رد شدنی و یا کاملاً درست‌است و قابل پذیرش. حتی گاه به مکاتباتی در زمینه‌ی نگرش‌های یک فرد با فرد دیگر در رسانه‌های فرهنگی و یا اجتماعی برمی‌خوریم که انگار هردو، در جایگاهی ایستاده‌اند که هریک تنها وقتی به آن دیگری، اجازه‌ی عبور می‌دهد که وی، کلمه‌ی «تسلیم» و یا «پذیرش» را برزبان آورده‌باشد. در حالی که یکی از شخصیت‌های فکری اروپا در این زمینه، نکته‌ای را مطرح می‌سازد که نه تنها با ذهنیات ما، کاملاً تفاوت دارد بلکه عملاً رد کننده‌ی آن‌ها نیز به شمار می‌آید. سخن شخصیت مورد نظر، چنین‌است:«اگر کسی نخواهد نگرش‌های ما را مورد تأیید قراردهد، بهتر است که ما، نگرش‌های او را از نظر بگذرانیم.» آیا با توجه به ذهنیاتی که در ذهن ما چنان سخت و منجمد شده که انجام هیچ‌گونه انعطافی در آن‌ها ممکن‌نیست مگر با درهم شکستنشان، امکان آن وجود دارد که «غرور» و «خودبرتربینی» فردی ما اجازه‌دهد که به شخص مخالف خویش بگوییم که اگر تصور تو در آنست که دیدگاه من، بسیار عقب‌مانده و نادرست‌است، این امکان را در اختیار من بگذار تا بتوانم دیدگاه‌های ترا بخوانم، ببینم و احتمالاً روی آن‌ها تأمل‌کنم.

 

اگر چنین برخوردی در مناسبات ما اتفاق بیفتد، نه آن‌که باید گفت چیزی شبیه معجزه اتفاق افتاده‌، بلکه می‌توان این امیدواری را داشت که تحولی کُند اما عمیق به سوی بهترشدن، در حال انجام‌است. گذشته از این، در تربیت ما، هرگز روی این نکته تأکید نشده که به سادگی و از روی احساس، حکم طرد، قبول، بی‌ارزش و یا با ارزش شمردن چیزی را صادرنکنیم. به خوبی به یاد دارم که در دوران کودکی، خاصه در روزهای تابستان، زمانی که من و دیگر خواهران و برادرانم در داخل حیاط خانه، مشغول بازی بودیم و صدای گفتگوی پدر و مادرم را که لب باغچه‌ی کوچک حیاط نشسته‌بودند، می‌شنیدم که در ضمن صحبت با یکدیگر، رشته‌ی کلام به فردی کشیده می‌شد و ناگهان از دهان پدرم در می‌آمد که:«نه بابا، آن آدم خیلی دیوانه‌بود.» یا آن شخص، «عقلی در سر نداشت.» و یا موردهایی از این قبیل.

 

در فرهنگ رفتاری و اندیشندگی مردم کشورهای پیشرفته و دمکرات، نه چنین محکوم ساختن‌هایی، سکه‌ی رایج روز است و نه اصولاً تربیت افراد بر پایه‌ی چنان «کشتارهای ارزشی» نسبت به ارزش‌های جاری جامعه و شخصیت‌ها، مورد پذیرش همگانی مردم قرار می‌گیرد. هرچند از طرف دیگر، می‌توان در میان بیشترین اقشار مردم جهان، صرف‌نظر از فرهنگ، زبان و جغرافیا، از نوعی گرایش سخن گفت که اگر از آنان خواسته‌شود، در زمینه‌ای اظهار نظرکنند که حتی تخصصی هم ندارند، به خود، کم یا زیاد، ضعیف یا قوی، اجازه‌ی اظهار نظربدهند. در این زمینه، داستان جالب و تأمل‌انگیزی وجود دارد که نه زمان آن مشخص‌است و نه مکان آن. اما می‌توان از روی نوع اتفاق، به این نتیجه‌ی معین رسید که امکان وقوع آن، می‌تواند در همه‌جا باشد و یا در قالب‌های دیگری، پیش آمده‌باشد.

 

فردی که آموزش‌های نقاشی را به خوبی فراگرفته‌بوده، روزی تابلوی کشیده‌است و برای انجام نوعی آزمون، تصمیم‌گرفته، آن را درجایی در معرض نگاه و دسترسی مردم قراردهد و از آن‌ها بخواهد که هرجا بر روی تابلو، عیب یا کمبودی می‌بینند، علامت معینی بگذارند. این کار، البته بی‌حضور نقاش و یا با حضور او، به گونه‌ای انجام گرفته که مردم، نمی‌توانسته‌اند بدانند چه کسی آن تابلو را کشیده‌است. در پایان روز، نقاش با توجه به علامت‌هایی که مردم به عنوان ایراد و یا کمبود، برروی تابلو وی گذاشته‌بودند، دچار حیرت شده‌بود. وی نومید و غافلگیرشده، پیش فردی رفت که قبلاً استاد وی بوده و در کارها، از محبت و راهنمایی او برخوردار می‌شده‌است، داستان واکنش مردم را نسبت به تابلو، برایش بازگفت. استاد با تجربه به او گفت:«این بار تابلو را یک‌بار دیگر در همان محل بگذار اما بنویس هرکسی عیبی در آن می‌بیند، می‌تواند همان‌جا آن را اصلاح کند.» قرار برآن شد که شخص نقاش، رنگ و روغن کافی نیز در آن‌جا در دسترس مردم بگذارد تا بتوانند در صورت لزوم، نیت خود را عملی‌سازند. شخص نقاش، در پایان روز متوجه شد که هیچ‌کس دست به تابلو نزده‌‌است. او این‌بار با حیرت به حضور استادش رفت و باردیگر، ماجرا را بازگفت. استاد به نقاش گفت:«ایرادگرفتن، آسان‌ترین‌ کاری‌است که انسان‌ها می‌توانند انجام‌دهند. اما برطرف کردن ایراد و کمبود، کار همه‌کس نیست.»

 

البته این ماجرا، به همین سادگی‌ها که اتفاق افتاده، نیست. زیرا ممکن‌است مردم با دیدن مجدد تابلو در آن محل، نسبت به آن، بی‌تفاوت شده‌ و از کنارش بی هیچ واکنشی رد شده‌‌باشند. گزینه‌ی دیگر آن‌که مردم با خود بگویند ما که نظرمان را یک‌بار داده‌ایم. این‌بار چرا می‌خواهند ما را بیازمایند که آیا نقاش هم هستیم یا نه؟ گذشته از آن‌که در ذهن مردم، در روز دوم نسبت به آن تابلو چه گذشته یا نگذشته‌باشد، باید این نکته را در نظر داشت که اگر ما در پدیده‌ای، کمبود و یا عیبی پیدا می‌کنیم نه از آن‌روست که خود را متخصص آن پدیده می‌دانیم. ما به عنوان بیننده و یا خواننده، نیز از این حق برخورداریم که دیدگاه عامیانه و سطحی خود را به عنوان حس خوشایند و یا ناخوشایند انسانی خویش را نسبت به یک تابلو، به بیان بکشانیم. این بیان کردنِ حس انسانی، به معنی آن نیست که ما می‌توانیم قلمِ مو را برداریم و رنگ‌ها را ترکیب‌کنیم و آن‌چیزی را که مورد نظرمان بوده‌است، به وجود بیاوریم. به عبارت دیگر، مثال تابلو و نحوه‌ی نظر خواستن از مردم، از هردو بُعد، قابل بررسی‌است. بُعد نخست آن که مردم، در ایراد گرفتن، دستِ بازتری دارند. این ویژگی، در میان بیشتر انسان‌ها وجود دارد. بُعد دوم آن‌که خُرده‌گیری از یک پدیده، لزوماً نمی‌تواند خرده‌گیری استادانه تلقی‌شود بلکه یک ویژگی انسانی‌است که او قاعدتاً نمی‌تواند از کنار یک پدیده، کاملاً بی‌تفاوت بگذرد. اما به معنی آن نیست که بخواهد در قامت یک نقاش، وارد عمل‌گردد. همان‌گونه که ما اگر با دیدن یک ساختمان، یک لباس و یا یک اتومبیل، بخواهیم در مورد خوب و بد آن‌ها نظر بدهیم، به معنی آن نیست که ما، هم معماریم، هم خیاط و هم سازنده‌ و یا طراح اتو‌مبیل.

 

باردیگر به آغاز سخن بر می‌گردم. تصورات ذهنی ما صافی تجربه‌ها، خوانده‌ها، دیده‌ها و شنیدن‌های ماست. وقتی که ما از کسی نفرت پیدا می‌کنیم و یا به او عشق می‌ورزیم، این نفرت و عشق، در عمل، از همان صافیِ فشرده‌ی تصورات ذهنی ما گذشته‌است. همچنان‌که وقتی میلیون‌ها نفر از مردم جهان و آلمان بر اساس داده‌های ذهنی خویش از مردی به نام آدولف هیتلر/ Adolf Hitler/ 1889-1945 نفرت داشتند، معشوق او، Eva Braun/ 1912-1945 به او تا آن حد عشق می‌ورزید که در سی‌سه سالگی، در کنار وی، به زندگی خود خاتمه‌داد. او از چشم‌انداز داده‌های ذهنی خویش، هیتلر را یک فرد دوست داشتنی می‌دید. وی قطعاً از همه‌ی آدم‌کشی‌های نازی‌ها اطلاع داشت اما رنگ این اطلاع با رنگ اطلاعی که میلیون‌ها مردم جهان از جنایت‌های نازی‌ها داشتند، متفاوت بود. چگونه ممکن‌است یک فرد خوش‌آمدنی و قابل احترام، با کشف‌شدن جنایت‌ها و اعمال ضد انسانی‌اش، یک‌باره تبدیل به موجودی منفور گردد. چنان فردی، نه یک‌باره، چشم و ابرو و یا اندام خوش آمدنی او تغییر کرده و نه حتی در آن لحظه، رفتارش با لحظات قبل، تفاوتی یافته‌است. بلکه این تصورات ذهنی ماست که با کسب اطلاعات جدید، یک‌باره تصورات ذهنی ما از سپیدی، گرمی و محبت، ناگهان به سیاهی، زشتی و نفرت، تبدیل گردیده‌است. از آن زمان به بعد، ما در هر حرکت نگاه و چشم و ابروی آن فرد، جز نفرت و آدم‌کشی چیز دیگری نمی‌بینیم. در حالی که ساعاتی قبل یا مدتی قبل، همان نگاه‌ها و چشم و ابرو، بازتاب احساس دیگری در ما بوده است.

یک‌شنبه هشتم آوریل 2018

 

اشکان آویشن 

نردبام‌های افتادنی


در فرهنگ ما، برخی باورهای نادرست، چنان در جان انسان‌ها ریشه‌دوانده‌است که حتی در روزگار ناباوری به چنان القائاتی، بازهم سایه‌ی نادلپذیر آن‌ها، در افق‌های دوردست ذهن انسان، همچنان خودنمایی می‌کند. این باورها، چه از طریق افسانه‌ها، مَثَل‌ها و چه از طریق نوشته‌ها و خاصه شعر، از نسلی به نسل دیگر انتقال یافته و در مسیر انتقال خویش، گاه افزونی‌ها و گاه کاستی‌هایی به خود دیده‌است. در روزگار جوانی من، مردی در شهر ما زندگی می‌کرد به نام احسان سلجوق. گفته می‌شد که نام خانوادگی وی، سلجوقی بوده‌است اما او بیشتر، سلجوق را می‌پسندیده و به همین دلیل به پیرامونیان خویش گفته بوده است که وی را سلجوق بنامند. این مرد نه تنها از نظر رفتار و داشتن خصلت‌های برجسته‌ی انسانی، مورد قبول خاص و عام بود بلکه از نظر دانش ادبی نیز، کسی در آن‌شهر، به پای وی نمی‌رسید.

 

من که آوازه‌ی او را از بسیاری شنیده‌بودم، تلاش‌کردم تا بتوانم به محضر و محفل او راه‌یابم و اگر حتی خوشه‌ای از خرمن دانستنی‌ها و تجربه‌های وی نمی‌چینم، دستِ کم، دل خوش‌دارم که لحظاتی با وی معاشر بوده‌ام. این فرد، در آن هنگام، سن و سالی در حدود هفتاد داشت. هفتاد ساله‌ها در آن روزگاران، «پیردهر» به شمار می‌آمدند. انگار هر روز که هنوز زنده بودند، موهبتی فرازمینی نصیبشان شده‌بود که بتوانند هنوز هم از مواهب زندگی بهره‌ور گردند. وگرنه، می‌بایست در هفتاد سالگی، به عنوان موجودی که تاریخ مصرف آن به پایان رسیده است، در خاک، بیارامند. این شخص، چندان اهل معاشرت با مردم نبود. با آنان که می‌پسندید، معاشرت‌های معین و محدودی داشت. در غیر این صورت، با خود بودن را بر شماری از معاشرت‌ها، ترجیح می‌داد. وی در یک بخش اعیان‌نشین شهر ما، خانه و باغ بزرگی داشت که پیاده‌روی‌هایش را در همان‌جا انجام می‌داد و خدمتکار میان‌سالی نیز، وفادارانه از وی مواظبت می‌کرد و کارهای جاری او را به انجام می‌رساند.

 

می‌گفتند که او از پدر خویش که یکی از زمین‌داران و فئودال‌های بزرگ بوده، ثروت بسیاری را به عنوان یگانه فرزند، به ارث برده‌است. اما وی، در خلال سال‌های زندگی‌اش، توانسته‌بود بخشی از آن ثروت را، در راه ساختن چند دبستان و کودکستان و حتی مرکز بهداشت در روستاهای پدری و چندین روستای دیگر مجاور با آن‌ها استفاده‌کند. او هیچ دریافتی به معنای امروزی، از کودکستان یا پیش‌دبستان نداشت اما خود، نام آن‌ها را، «کودک‌خانه» گذاشته‌بود. او اعتقاد داشت که بسیاری از خانواده‌ها، خاصه دهقانان خود او، چنان بچه‌های سر و نیم سر سفارش‌داده‌اند که مرد خانواده، به تنهایی قادر به اداره‌ی زندگی چنان خانواده‌ای نیست. وی معتقد بود که اگر همسران اینان، دست باز داشته‌باشند، می‌توانند در کار کشاورزی، به شوهران خود، کمک‌کنند. این فکر و ابتکار عمل، تنها شامل دهقانان خود او نبود. بلکه تمام مردمان روستا را بی‌هیچ تبعیضی در بر می‌گرفت. از این‌رو، کودک‌خانه‌های مورد نظر، جایی بود برای نگه‌داری این کودکان.

 

این مَرد، نه نگران شمار کودکان بود و نه نگران استخدام کارمندانی که از کودکان، مواظبت به عمل بیاورند و نه نگران جا برای آن‌ها. البته این کودک‌خانه‌ها برای کسی که فرزندانی در آن‌جا داشت، بی‌هزینه نبود. او گفته‌بود هرکس که می‌خواهد، می‌تواند به جای پرداخت پول، گندم، جو، پنبه و یا کاه بپردازد و هرکس که توانایی پرداخت پول آن را داشت، می‌بایست ماهانه مبلغی برای فرزندانی که در آن جا داشت، می‌پرداخت. هیچ‌کس از سنگین بودن هزینه‌ی کودک‌خانه‌ها، چه از طریق پول و چه کالا که برای نگه‌داری فرزندانشان می‌پرداختند، گلایه نداشت. چیزی را که آنان می‌پرداختند، بیشتر حالت نمادین داشت. این را هم روستائیان می‌دانستند و هم کارمندانی که در آن‌جا به کار مشغول‌بودند. او یک کار دیگر هم کرده‌بود. در هر روستا، انبارهای بزرگی با چفت و بست محکم، درست کرده‌بود که اختصاص به انبارکردن کالاهای دریافتی داشت. در پایان سال که گاه، افرادی از آن روستا یا روستاهای دیگر، نیاز به خرید جو، گندم و یا دیگر محصولات مورد نیاز خود را داشتند، بدون مراجعه به شهر، از آن‌جا به قیمت مناسب می‌خریدند و حتی اگر پولی هم نداشتند، می‌توانستند به شکل پایاپای، با کالاهای دیگری بپردازند و یا در بدترین حالت، هنگام برداشت محصولات جدیدشان، بدهکاری خویش را بپردازند.

 

او در همان روستاها، کار دیگری را نیز سامان داده‌بود. بدین معنی که کلاس‌هایی در روزهای جمعه تشکیل می‌شد که هم آموزش الفبا را به افراد بی‌سواد به عهده‌داشت و هم آموزش‌هایی از قبیل بهداشت فرد و خانواده، جلوگیری از فرزندان ناخواسته و آگاهی به ضرورت کنترل فرزند را در اختیار آنان می‌گذاشت. آن‌ها از طریق صحبت کردن افراد خوش‌سخن و خِبره در کار خویش، عواقب این زاد و ولدهای فراوان را برای آنان یادآور می‌شدند. فضای این‌گونه کلاس‌ها یا نشست‌ها، چنان دلنشین و خوش آمدنی بود که تا آن زمان، حتی یک فرد، شکایت سر نداده‌بود که اینان در کار خدا، اِخلال روا می‌دارند. کلاس‌ها، هزینه‌ای برای شرکت‌کنندگان در برنداشت. از این‌رو، شمار آنان، روز به روز در حال افزایش بود. مردم این روستاها که خاطراتی از پدر آقای احسان سلجوق به عنوان مردی سخت‌گیر و خشن داشتند، فرزندش را همچون قدیسی می‌پرستیدند. هرچند او چندان در روستاهای خویش، آفتابی نمی‌شد و فقط از افراد خود و کارمندانش، گزارش کار می‌خواست. وی به مردمان روستاهای مورد نظر گفته بود اگر کسی شکایتی داشته‌باشد، می‌تواند از طریق همین افراد، آن را به وی انتقال‌دهد. اما اگر در عرض یک‌هفته، کسی به شکایت او رسیدگی نکرد، می‌توانند مستقیم به خانه‌ی او بیایند و شخصاً مشکل یا مشکلات خود را با وی در میان بگذارند.

 

شهرت کارهای او در آن چند روستا، به طور کلی، انعکاس چندانی در شهر کوچک ما نداشت. اما در روستاهای مجاور، مردم آرزو می‌کردند که ای کاش، او از پدر خود، میراث بیشتری دریافت کرده‌بود تا بدان وسیله، می‌توانست برای آنان، نیز کودک خانه، کلاس درس بهداشت و مدرسه درست‌کند. حتی در چند روستا، مردم تلاش‌هایی به کار برده‌بودند تا از کارهای وی، نمونه برداری‌کنند. اما به علت هزینه‌هایی که در برداشت، خاصه، هزینه‌ها‌ی مدیریت و کنترل این مؤسسات، توفیق چندانی نصیبشان نشده‌بود. من زمانی که در کلاس دوم دبیرستان بودم، یک هم‌کلاسی روستایی داشتم که مرا با کارهای این مرد و شخصیت دوست‌داشتنی‌اش آشنا ساخته‌بود. او کسی‌بود که از یکی از همان روستاها می‌آمد. وی، دوران کودک‌خانه و کلاس‌های ابتدایی را تجربه کرده‌بود و از مدیریت و سامان‌دهی کارها، هم رضایت‌داشت و هم خاطراتی بسیار خوش.

 

او حتی یک‌بار مرا به روستای خویش برده بود تا از نزدیک، بتوانم با چشم خود، خدمات و کارهای آقای احسان سلجوق را ببینم. مدتی بعد، چنان شوق دیدار وی، مرا فرا گرفته‌بود که توانستم با نوشتن نامه‌ای، از وی تقاضا کنم که مرا به عنوان یک شاگرد وفادار، درخانه‌ی خود بپذیرد. چنان بود که راه، برای رفتن من به خانه‌ی او، هموارگردید. وی مردی بلند بالا و لاغر بود که ریش سپیدش، تمام صورت وی را، شکوه و جلالی قدیسانه می‌بخشید. ریش وی اگر چه چندان بلند نبود اما آن‌قدر بود که بتواند گاه در ضمن صحبت‌کردن، آن را در زیر چانه، در مشت خود بفشرد و از آن طریق، تمرکز فکر پیداکند. جالب آن که او در خلال سال‌هایی که من به خانه‌ی او می‌رفتم، هیچ‌گاه نشان نداد که با مذهب چه رابطه‌ای دارد. نه بدِ مذهب را می‌گفت و نه خوب آن را. اما وقتی در باره‌ی ادیان مختلف صحبت می‌کرد، دیدگاهش، یک چشم‌انداز علمی داشت. من نخستین‌بار از دهان او شنیدم که مذهب، شخصی‌ترین باوری است که یک فرد می‌تواند داشته‌باشد.

 

او می‌گفت:«اگر من بخواهم به علت ریشی که دارم، دیگران را به زور، وادارم که ریش‌ بگذارند و یا حتی عکس آن، مردم را از گذاشتن ریش، منع کنم، همان اندازه زشت و دخالت در زندگی خصوصی انسان های دیگر است که من بخواهم بدانم که مردم چه مذهبی دارند و یا آنان را از داشتن این مذهب بازدارم و به داشتن مذهبی دیگر، تشویق‌کنم. طبیعی است که هرکسی دوست دارد مسائل خصوصی زندگی خویش را برای خود نگه دارد و انتظار داشته‌باشد که دیگران، در نقش دولت یا معلم و یا بزرگ خانواده، نخواهد عملی علیه آن و یا به نفع آن انجام دهد.» برای من، شنیدن حرف‌های او در این زمینه، به هیچ وجه، قابل هضم نبود. نه این‌که ناراحت می‌شدم. بلکه اوصلاً درک نمی‌کردم که منظور او چیست. حتی نمی‌توانستم رابطه‌ی منطقی و قابل قبول، میان مثال‌های او و خصوصی بودن مذهب، پیداکنم. حتی وقتی این مورد از حرف‌های وی را برای پدرم تعریف‌کردم، او گفت:«یقیناً این مرد، دیوانه شده و در سنین پیری، عقل خود را از دست داده‌است.»

 

واقعیت آنست که پدر من، نه مذهبیِ متعصب بود و نه انسانی عمیق‌اندیش. او فقط مذهبی را از پدر و مادرش به ارث برده‌بود. اما با وجود این، وقتی شخصی بودن مذهب را از دهان من و به روایت از آقای احسان سلجوق شنید، نخست گفت:«نمی‌فهمم. شخصی بودن یعنی چه؟ وقتی عقل ما بزرگ‌ترها به فهم این حرف‌های صدتا یک غاز قد ندهد، شما که جوان هستید و کم تجربه، طبیعی‌است که چیزی از آن نخواهید فهمید.» البته، من آقای احسان سلجوق را بیشتر از پدرم قبول داشتم و با وجود آن‌که این نکته، به عنوان یک موضوع مبهم در برابر من خودنمایی می‌کرد، آن را ناشی از کمبود دانش و تجربه‌ی فردی خود، تلقی می‌کردم نه عیب او. وی همیشه توصیه می‌کرد، کسی را بی‌دلیل بزرگ نکنید. حتی اگر بزرگ هم می‌کنید تا همان حدی که شناخت عقلی و تجربی دارید، بزرگ‌کنید. چنین بزرگ کردن‌هایی، ممکن‌است انتظارات غیرمنطقی و اغراق‌آمیزی را سبب شود که به علت عدم تحقق آن‌ها، انسان نه تنها از چنان فرد یا افرادی، ناامید گردد، بلکه ستایش و بزرگ‌شماری آنان، عملاً تبدیل به تحقیر و نفرت ‌گردد.

 

یک‌بار او در خانه‌اش برای من، یکی از اشعار مثنوی معنوی را از دفتر چهارم می‌خواند و معنی می‌کرد. وی برخی از ابیات آن را با نگاهی کاونده و ردکننده، اما با لحنی متین و احترام گذارنده، در مقابل دیدگان ذهن من قرار می‌داد. او نخست، دوبیت از مثنوی معنوی را که از دفتر چهارم نقل می‌کرد، برایم خواند.

 

 نـــردبــان خلق، ایـــن مــا و منیست

عـــاقبت ایـــن نــردبـــان افتادنیست

هرکــه بـــالاتــــر رود، ابــــله‌تــرست

که استخوان او بَتَر خواهـــدشکست

 

او پس از خواندن این دو بیت، گفت:«باید بگویم که موردهایی از این دست، نه تنها متعلق به مولانا جلال‌الدین، بلکه بسیاری دیگر از شاعران ما، چنان در فرهنگ رفتاری ما، نفوذ کرده‌است که من با وجود آن که بدان اعتقاد ندارم اما، به عنوان یک اندیشه‌ی اخطارکننده، در اعماق ذهنم، به شکلی، کم یا زیاد، رفتار مرا، تحت تأثیر خود قرار می‌دهد. به عنوان مثال، هرگاه من در اوج یک شادی غیر مترقبه قرار می‌گیرم، سعی برآن دارم که این شادی درونی را چندان مجال بروز ندهم. زیرا به علت همان تأثیرپذیری نادرست از دوران کودکی، تصور می‌کنم که به زودی، اندوه و یا ماتمی، گریبانم را خواهدگرفت. این که مولانا جلال الدین، جلوه‌های «ما» و «من»ی را نردبام خلق به شمار می‌آورد و بر این نکته باور دارد آنان که از این نردبام بالا می‌روند، سرانجام سقوط خواهندکرد. صرف‌نظر از این تعبیر که «غرور» احمقانه و نادرست، انسان را به کج‌راه خواهد برد و موجب سقوط وی خواهدشد.»

 

او اعتقاد داشت:«در میان خوانندگانی که به این شعر برخورد می‌کنند، کسانی که بتوانند به معنی دوگانه و حتی چندگانه‌ی آن توجه داشته‌باشند، چندان زیاد نیستند. بلکه آنان، در نخستین برخورد، به معنی ظاهری بیت یا مصراع توجه‌دارند. نخستین معنی این ابیات، همانست که از ظاهر کلمات، مصرع‌ها و بیت‌‌ها، استنباط می‌شود. این «ما» و «من»‌ یا این «ما» و «من»‌ی ذکرشده در شعر مولانا، همان دو هویتِ گره‌خورده‌ی انسانی، به یکدیگر است. باید دانست که همه‌ی ما یک مرکز ثِقلِ فردی داریم که «منِ»‌ماست. بی‌این «من»، ما ارزش انسانی خویش را از دست می‌دهیم. چگونه ممکن‌است یک انسان، وقتی دریافت‌ها و باورهای خویش را بر زبان می‌آورد به آن «من» استناد نکند؟ چگونه انسان، می‌تواند بدون استناد به آن «من»، خود را از دیگران متمایز سازد؟ این تمایز، به معنی برتری طلبی نیست. بلکه فقط نوعی مرزبندی فردی و انسانی‌است بی‌آن‌که بار منفی و یا مثبت داشته‌باشد.»

 

«هویت دیگر ما، هویت «ما»‌یی ماست. من به عنوان یک انسان، هرکه هستم، به یک «ما» تعلق دارم. شهرما، استان ما، کشور ما، قاره‌ی ما، کره‌ی ما، زبان ما، فرهنگ ما، سنت ما و بسیاری پدیده‌های دیگر که در همین دایره‌ی «ما»‌یی معنی می‌یابد. بی‌این تعلق «ما»‌یی، «منِ» من، در هوا معلق‌است. به عبارت دیگر، نیمِ سنگین هویت انسانی‌اش، ناپدید می‌شود. من وقتی بخواهم به عنوان یک انسان، هویت خویش را در دایره‌ای گسترده‌تر از «من» به نمایش بگذارم، باید به «ما» متوسل‌شوم. بیهوده نیست که وقتی ما، بخواهیم هویت «من»ی خویش را در مقام مقایسه قراردهیم و به آن یک تمایز شخصیتی ببخشیم، می گوییم: منِ ایرانی، منِ فرانسوی، منِ انگلیسی و یا منِ آلمانی. این «من» در گستره‌ی پیوندخورده با نام سرزمین، سر از همان «ما» در می‌آورد با علم به آن‌که فرد را از تشخص و تمایز انسانی‌اش، تُهی نمی‌سازد. اما نکته‌ی بعدی آنست که شاعر، این اصل را «هرکه بالاتر رود ابله‌ترست» چنان یقینی و قطعی تصور می‌کند که حتی کوچک‌ترین غباری از تردید نیز برآن نمی‌نشنید. زیرا او، هربالاتر رفتنی را مقدمه‌ی افتادنی می‌داند. به همین جهت اصرار دارد که انسان ها با آن‌که می‌دانند که با این بالارفتن، در پی خود، سقوط حتمی و قطعی خواهد داشت، بازهم بدون هرگونه هراس، خود را بالا می‌کشند و طبیعی‌است که با علم به قطعی بودن افتادن خود، طبعاً باید انسان‌های نادان و یا به قول وی، ابله باشند.»

 

«شاعر ما هیچ‌گاه از خود نپرسیده‌است که برای پایین آمدن، آن هم پایین آمدن دلخواه، راه دیگری نیز وجود دارد. همان‌گونه که این انسان، پلکان نردبام را به سوی بالا نشانه رفته، روزی برای پایین آمدن، باید به سوی پایین نشانه گیرد. این دیگر سقوط نیست. یک سیر حتمی و قطعی است. اگر رئیس جمهوری در یک کشور، دوران چندساله‌ی خدمتش به سرآید و کارش را پایان دهد، پایان یافتن دوران مسؤلیتش، دیگر سقوط به شمار نمی‌آید. اگر وی، کارش را خوب انجام داده‌باشد، بیشتر مردم، با احترام از وی یاد خواهندکرد. اما اگر همان فرد، یک‌بار، از پله‌های مقام و قدرت بالا برود و بعد، آن مقام و قدرت، چنان به دهانش مزه دهد که با هزار و یک حقه، مادّه و تبصره‌ی سیاسی، بخواهد تا زمان زنده بودنش بربالای آن نردبام، خود را برمردم تحمیل‌کند، طبیعی‌است که دیر یازود، ساقطش خواهندکرد. اگر حتی مولوی به این گزینه توجه داشته‌باشد، باید اما و اگر خویش را نیز مطرح سازد. و گرنه هربالارفتنی، به معنی آن نیست که در پی خود، سقوطی خواهدداشت.»

 

«اگر چه به اعتقاد او، این نردبام، افتادنی‌است. در حالی‌که منطق زندگی نمی‌گوید که هرنردبامی، افتادنی باشد. خاصه آن‌که اخطار شاعر، متوجه این نکته‌است که هرکه بالاتر رود، با شدت بیشتری به زمین خواهد افتاد. من بر این نکته تأکید می‌ورزم که در این گفتگو با شما، به معنای عرفانی شعر، توجه ندارم. زیرا معنای آن را از دیدگاه مردمی که به ادبیات و مولانا علاقه‌دارند و شعر او را می‌خوانند اما چندان در پی یافتن معنای شعر، در لایه‌های زیرین آن نیستند. چه بسا بسیاری از مردم، نخواهند و نتوانند رابطه‌ای با مفاهیم عرفانی نهفته در شعر او و یا حتی در شعر شاعران دیگر برقرارکنند. من البته با دیدگاه تند و دشنام‌واره‌ی احمد کسروی با عارفان و شاعران ایرانی موافق نیستم. اگر او می‌توانست همان خرده‌گیری‌ها را با زبانی نرم و ادیبانه و دور از هرگونه اتهام و نفرین بر قلم جاری سازد، قطعاً تأثیر بهتر و بیشتری داشت. زیرا او آدم بیسوادی نبود. اما همین تندی طبیعتی که داشت، بسیاری از مردم را از شخصیت او، می‌رَماند. البته می‌توانم بگویم که او جانش را نیز در راه همین برخوردهای تند و تیز از دست داد. قاتلان او، در درون جامعه‌ی ایران، با نام‌ها و قیافه‌های متفاوت، همیشه بوده‌اند و در آینده نیز خواهند بود. برای آن‌که جامعه‌ای بتواند این‌گونه تعصبات ویران‌گر را از میان ببرد، باید بسیارکارهای بنیادی انجام دهد. چه بسا حتی در زمانی دیگر، چنان افرادی در گستره‌ی بیشتری، قدعلم‌کنند و هرگونه صدایی را که مخالف باور آنان است با خشونت خاموش سازند. در نتیجه، آن‌چه این ابیات مولانا جلال‌الدین به خواننده القاء می‌کند، برانگیختن شور زندگی و حتی فرارویی برای بهترزیستن انسانی نیست.»

 

اوا در ابیات دیگری از همین مثنوی، در دفتر چهارم، چنین می‌گوید: 

 

چون شکسته می‌رَهـــد، اِشکسته‌شُو

اَمـــن در فـــــقرست، انـــــدر فـــقر رُو

هـــرچـــه او هموار بــــاشد بـــــا زمین

تیـــرها را کــی هــــدف بـــاشد بـــبین

سر بــــــرآرد از زمــیــــــن آن‌گــــــاه او

چــون هـــدف‌ها زخـــم یــابــد بـی رُفو

 

«نخست به مضمون ظاهری این سه بیت می‌پردازم: برای رهایی از مشکلات زندگی، باید خود را درهم بشکنی. از دیدگاه او، این درهم شکستن خویشتن است که می‌تواند موجب رهایی انسان گردد. این درهم شکستن به عبارت دیگر، رهایی از آن «من» و «ما»، رهایی از هرگونه ادعای انسان بودن، رهایی از هرگونه تمایز در درک و اندیشیدن، در مقاومت نسبت به نادرستی‌ها و نابرابری‌هاست. به عبارت دیگر، شاعر می‌خواهد بگوید مشکلات و بازی‌های زندگی را در رابطه با جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنی رها ساز. خود را چنان بساز که به قول ابوسعید ابوالخیر:«از پشه هم کمترباشی». آن‌گاه شاعر، ادعا می‌کند که این فقر است که به انسان آرامش و امنیت می‌بخشد نه ثروت. پس با چنین استدلالی باید گفت که مردمان ثروتمند، جزو بدبخت‌ترین انسان‌های روزگارند.»

 

«در همین‌جا بی‌اختیار به یاد این حرف مادرم در دوران کودکی‌افتادم. در دوران کودکی من، هنوز مدرسه‌ای به سبک و سیاق امروز نبود. ما فقط به مکتب می‌رفتیم. من در همان سن و سالِ پنج شش سالگی یک‌روز از مادرم که زنی بی‌سواد و مدرسه نرفته‌بود پرسیدم که چرا خدا به یک عده پول و ثروت می‌دهد و به شماری دیگر فقر و بدبختی؟ پاسخ مادرم از آن پاسخ هایی بود و هست که می‌توانم گمان‌کنم بیشتر ایرانیانِ هم سن و سال من و چه بسا حتی شماری در نسل‌های بعد، این حرف را شنیده‌باشند. مادرم در پاسخ من می‌گفت: «خداوند از بعضی انسان‌ها بدش می‌آید و شماری دیگر را خیلی دوست می‌دارد. آنانی را که دوست ندارد، آن‌قدر ثروت و امکانات در اختیارشان قرار می‌دهد که آن‌ها حتی برای یک‌بار هم، صدای خود را به درگاه خداوند بلند نکنند. چون دوست ندارد صدایشان را بشنود. اما مردم فقیر را چون دوست‌دارد، همچنان فقیر نگاه می‌دارد تا آنان مرتب در حال خواهش و التماس و زاری، نسبت به درگاه خداوند باشند.»

 

در همان جا من به مادرم گفتم: «پس خداوند پدر و مادر مرا دوست نداشته‌ که این‌قدر به آن‌ها ثروت داده‌است.» مادرم با شنیدن حرف من، تکان شگفتی خورد. انگار به مغز او، ضربه‌ای وارد شده‌بود. او با حالتی عصبی و هراسان گفت:«کفر نگو مادرم. من و پدرت، بنده‌های بدی برای خدا نبوده‌ایم. مگر می‌شود خدا ما را دوست نداشته‌باشد. این حرف‌های بیهوده چیست که می‌زنی.» من به مادرم گفتم:«خود شما همین الان به من چنین گفتید. مگر این که بگویی خداوند، بعضی از ثروتمندان را هم دوست دارد.» مادرم هاج و واج مانده‌بود و سرانجام از جایش بلند تا دیگر در معرض پرسش‌های من قرار نگیرد. سال‌ها بعد، وقتی با او که زنی سرد و گرم چشیده و پخته‌ی روزگار شده‌بود، همین موضوع را باردیگر مطرح کردم و گفتم که در آن هنگام به من چه گفته‌است. خنده‌ای کرد و گفت کاملاً به یاد دارم مادر. اما حالا اعتراف می‌کنم که من فقط آن پاسخ‌ها را از مادرم شنیده‌بودم و بدون هرگونه فکری، به تو تحویل داده‌بودم. بهتر است بگویم که من حوصله‌ی صحبت‌کردن در چنین زمینه‌هایی را ندارم.»

 

«این تفکر که هم اینک در شعر مورد نظر مولانا جلال‌الدین فریاد می‌زند که انسان بهتر است در گستره‌ی زندگی، حتی سری هم بالا نکند تا هدف تیر دشمن قرار نگیرد، تفکری‌است که در فرهنگ ما، درست از طریق معنای ظاهری اشعار و گفته‌هایی از این دست، در میان مردم، ریشه دوانده‌است. چنین تفکری‌است که می‌خواهد انسان، «خود»‌ی نشان ندهد تا هدف تیرهای جان‌شکار دشمن، واقع نگردد. من بار دیگر تأکید می‌ورزم که نه قصد ویران‌کردن چهره‌ی مرد بزرگی چون او را که یکی از ستون‌های استوار ادبیات ایران است دارم و نه می‌خواهم مضامین عرفانی شعر وی را انکارکنم. این‌جا تکیه‌ی من، بیش و بیشتر بر معنای استنباط شده از ظاهر مصرع‌ها و ابیات است. نکته‌ای که بیشتر مردم، اگر اندک تعمقی بر چنین اشعاری روا دارند، همان را در می‌یابند که ظاهر واژه‌ها و ترکیب مضمونی آن‌ها القاء می‌کند.»

شنبه 31 مارس 2018

نردبام های افتادنی/ 02


یک‌بار او در خانه‌اش برای من، یکی از اشعار مثنوی معنوی را از دفتر چهارم می‌خواند و معنی می‌کرد. وی برخی از ابیات آن را با نگاهی کاونده و ردکننده، اما با لحنی متین و احترام گذارنده، در مقابل دیدگان ذهن من قرار می‌داد. او نخست، دوبیت از مثنوی معنوی را که از دفتر چهارم نقل می‌کرد، برایم خواند.

 

 نـــردبــان خلق، ایـــن مــا و منیست

عـــاقبت ایـــن نــردبـــان افتادنیست

هرکــه بـــالاتــــر رود، ابــــله‌تــرست

که استخوان او بَتَر خواهـــدشکست

 

او پس از خواندن این دو بیت، گفت:«باید بگویم که موردهایی از این دست، نه تنها متعلق به مولانا جلال‌الدین، بلکه بسیاری دیگر از شاعران ما، چنان در فرهنگ رفتاری ما، نفوذ کرده‌است که من با وجود آن که بدان اعتقاد ندارم اما، به عنوان یک اندیشه‌ی اخطارکننده، در اعماق ذهنم، به شکلی، کم یا زیاد، رفتار مرا، تحت تأثیر خود قرار می‌دهد. به عنوان مثال، هرگاه من در اوج یک شادی غیر مترقبه قرار می‌گیرم، سعی برآن دارم که این شادی درونی را چندان مجال بروز ندهم. زیرا به علت همان تأثیرپذیری نادرست از دوران کودکی، تصور می‌کنم که به زودی، اندوه و یا ماتمی، گریبانم را خواهدگرفت. این که مولانا جلال الدین، جلوه‌های «ما» و «من»ی را نردبام خلق به شمار می‌آورد و بر این نکته باور دارد آنان که از این نردبام بالا می‌روند، سرانجام سقوط خواهندکرد. صرف‌نظر از این تعبیر که «غرور» احمقانه و نادرست، انسان را به کج‌راه خواهد برد و موجب سقوط وی خواهدشد.»

 

او اعتقاد داشت:«در میان خوانندگانی که به این شعر برخورد می‌کنند، کسانی که بتوانند به معنی دوگانه و حتی چندگانه‌ی آن توجه داشته‌باشند، چندان زیاد نیستند. بلکه آنان، در نخستین برخورد، به معنی ظاهری بیت یا مصراع توجه‌دارند. نخستین معنی این ابیات، همانست که از ظاهر کلمات، مصرع‌ها و بیت‌‌ها، استنباط می‌شود. این «ما» و «من»‌ یا این «ما» و «من»‌ی ذکرشده در شعر مولانا، همان دو هویتِ گره‌خورده‌ی انسانی، به یکدیگر است. باید دانست که همه‌ی ما یک مرکز ثِقلِ فردی داریم که «منِ»‌ماست. بی‌این «من»، ما ارزش انسانی خویش را از دست می‌دهیم. چگونه ممکن‌است یک انسان، وقتی دریافت‌ها و باورهای خویش را بر زبان می‌آورد به آن «من» استناد نکند؟ چگونه انسان، می‌تواند بدون استناد به آن «من»، خود را از دیگران متمایز سازد؟ این تمایز، به معنی برتری طلبی نیست. بلکه فقط نوعی مرزبندی فردی و انسانی‌است بی‌آن‌که بار منفی و یا مثبت داشته‌باشد.»

 

«هویت دیگر ما، هویت «ما»‌یی ماست. من به عنوان یک انسان، هرکه هستم، به یک «ما» تعلق دارم. شهرما، استان ما، کشور ما، قاره‌ی ما، کره‌ی ما، زبان ما، فرهنگ ما، سنت ما و بسیاری پدیده‌های دیگر که در همین دایره‌ی «ما»‌یی معنی می‌یابد. بی‌این تعلق «ما»‌یی، «منِ» من، در هوا معلق‌است. به عبارت دیگر، نیمِ سنگین هویت انسانی‌اش، ناپدید می‌شود. من وقتی بخواهم به عنوان یک انسان، هویت خویش را در دایره‌ای گسترده‌تر از «من» به نمایش بگذارم، باید به «ما» متوسل‌شوم. بیهوده نیست که وقتی ما، بخواهیم هویت «من»ی خویش را در مقام مقایسه قراردهیم و به آن یک تمایز شخصیتی ببخشیم، می گوییم: منِ ایرانی، منِ فرانسوی، منِ انگلیسی و یا منِ آلمانی. این «من» در گستره‌ی پیوندخورده با نام سرزمین، سر از همان «ما» در می‌آورد با علم به آن‌که فرد را از تشخص و تمایز انسانی‌اش، تُهی نمی‌سازد. اما نکته‌ی بعدی آنست که شاعر، این اصل را «هرکه بالاتر رود ابله‌ترست» چنان یقینی و قطعی تصور می‌کند که حتی کوچک‌ترین غباری از تردید نیز برآن نمی‌نشنید. زیرا او، هربالاتر رفتنی را مقدمه‌ی افتادنی می‌داند. به همین جهت اصرار دارد که انسان ها با آن‌که می‌دانند که با این بالارفتن، در پی خود، سقوط حتمی و قطعی خواهد داشت، بازهم بدون هرگونه هراس، خود را بالا می‌کشند و طبیعی‌است که با علم به قطعی بودن افتادن خود، طبعاً باید انسان‌های نادان و یا به قول وی، ابله باشند.»

 

«شاعر ما هیچ‌گاه از خود نپرسیده‌است که برای پایین آمدن، آن هم پایین آمدن دلخواه، راه دیگری نیز وجود دارد. همان‌گونه که این انسان، پلکان نردبام را به سوی بالا نشانه رفته، روزی برای پایین آمدن، باید به سوی پایین نشانه گیرد. این دیگر سقوط نیست. یک سیر حتمی و قطعی است. اگر رئیس جمهوری در یک کشور، دوران چندساله‌ی خدمتش به سرآید و کارش را پایان دهد، پایان یافتن دوران مسؤلیتش، دیگر سقوط به شمار نمی‌آید. اگر وی، کارش را خوب انجام داده‌باشد، بیشتر مردم، با احترام از وی یاد خواهندکرد. اما اگر همان فرد، یک‌بار، از پله‌های مقام و قدرت بالا برود و بعد، آن مقام و قدرت، چنان به دهانش مزه دهد که با هزار و یک حقه، مادّه و تبصره‌ی سیاسی، بخواهد تا زمان زنده بودنش بربالای آن نردبام، خود را برمردم تحمیل‌کند، طبیعی‌است که دیر یازود، ساقطش خواهندکرد. اگر حتی مولوی به این گزینه توجه داشته‌باشد، باید اما و اگر خویش را نیز مطرح سازد. و گرنه هربالارفتنی، به معنی آن نیست که در پی خود، سقوطی خواهدداشت.»

 

«اگر چه به اعتقاد او، این نردبام، افتادنی‌است. در حالی‌که منطق زندگی نمی‌گوید که هرنردبامی، افتادنی باشد. خاصه آن‌که اخطار شاعر، متوجه این نکته‌است که هرکه بالاتر رود، با شدت بیشتری به زمین خواهد افتاد. من بر این نکته تأکید می‌ورزم که در این گفتگو با شما، به معنای عرفانی شعر، توجه ندارم. زیرا معنای آن را از دیدگاه مردمی که به ادبیات و مولانا علاقه‌دارند و شعر او را می‌خوانند اما چندان در پی یافتن معنای شعر، در لایه‌های زیرین آن نیستند. چه بسا بسیاری از مردم، نخواهند و نتوانند رابطه‌ای با مفاهیم عرفانی نهفته در شعر او و یا حتی در شعر شاعران دیگر برقرارکنند. من البته با دیدگاه تند و دشنام‌واره‌ی احمد کسروی با عارفان و شاعران ایرانی موافق نیستم. اگر او می‌توانست همان خرده‌گیری‌ها را با زبانی نرم و ادیبانه و دور از هرگونه اتهام و نفرین بر قلم جاری سازد، قطعاً تأثیر بهتر و بیشتری داشت. زیرا او آدم بیسوادی نبود. اما همین تندی طبیعتی که داشت، بسیاری از مردم را از شخصیت او، می‌رَماند. البته می‌توانم بگویم که او جانش را نیز در راه همین برخوردهای تند و تیز از دست داد. قاتلان او، در درون جامعه‌ی ایران، با نام‌ها و قیافه‌های متفاوت، همیشه بوده‌اند و در آینده نیز خواهند بود. برای آن‌که جامعه‌ای بتواند این‌گونه تعصبات ویران‌گر را از میان ببرد، باید بسیارکارهای بنیادی انجام دهد. چه بسا حتی در زمانی دیگر، چنان افرادی در گستره‌ی بیشتری، قدعلم‌کنند و هرگونه صدایی را که مخالف باور آنان است با خشونت خاموش سازند. در نتیجه، آن‌چه این ابیات مولانا جلال‌الدین به خواننده القاء می‌کند، برانگیختن شور زندگی و حتی فرارویی برای بهترزیستن انسانی نیست.»

 

اوا در ابیات دیگری از همین مثنوی، در دفتر چهارم، چنین می‌گوید: 

 

چون شکسته می‌رَهـــد، اِشکسته‌شُو

اَمـــن در فـــــقرست، انـــــدر فـــقر رُو

هـــرچـــه او هموار بــــاشد بـــــا زمین

تیـــرها را کــی هــــدف بـــاشد بـــبین

سر بــــــرآرد از زمــیــــــن آن‌گــــــاه او

چــون هـــدف‌ها زخـــم یــابــد بـی رُفو

 

«نخست به مضمون ظاهری این سه بیت می‌پردازم: برای رهایی از مشکلات زندگی، باید خود را درهم بشکنی. از دیدگاه او، این درهم شکستن خویشتن است که می‌تواند موجب رهایی انسان گردد. این درهم شکستن به عبارت دیگر، رهایی از آن «من» و «ما»، رهایی از هرگونه ادعای انسان بودن، رهایی از هرگونه تمایز در درک و اندیشیدن، در مقاومت نسبت به نادرستی‌ها و نابرابری‌هاست. به عبارت دیگر، شاعر می‌خواهد بگوید مشکلات و بازی‌های زندگی را در رابطه با جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنی رها ساز. خود را چنان بساز که به قول ابوسعید ابوالخیر:«از پشه هم کمترباشی». آن‌گاه شاعر، ادعا می‌کند که این فقر است که به انسان آرامش و امنیت می‌بخشد نه ثروت. پس با چنین استدلالی باید گفت که مردمان ثروتمند، جزو بدبخت‌ترین انسان‌های روزگارند.»

 

«در همین‌جا بی‌اختیار به یاد این حرف مادرم در دوران کودکی‌افتادم. در دوران کودکی من، هنوز مدرسه‌ای به سبک و سیاق امروز نبود. ما فقط به مکتب می‌رفتیم. من در همان سن و سالِ پنج شش سالگی یک‌روز از مادرم که زنی بی‌سواد و مدرسه نرفته‌بود پرسیدم که چرا خدا به یک عده پول و ثروت می‌دهد و به شماری دیگر فقر و بدبختی؟ پاسخ مادرم از آن پاسخ هایی بود و هست که می‌توانم گمان‌کنم بیشتر ایرانیانِ هم سن و سال من و چه بسا حتی شماری در نسل‌های بعد، این حرف را شنیده‌باشند. مادرم در پاسخ من می‌گفت: «خداوند از بعضی انسان‌ها بدش می‌آید و شماری دیگر را خیلی دوست می‌دارد. آنانی را که دوست ندارد، آن‌قدر ثروت و امکانات در اختیارشان قرار می‌دهد که آن‌ها حتی برای یک‌بار هم، صدای خود را به درگاه خداوند بلند نکنند. چون دوست ندارد صدایشان را بشنود. اما مردم فقیر را چون دوست‌دارد، همچنان فقیر نگاه می‌دارد تا آنان مرتب در حال خواهش و التماس و زاری، نسبت به درگاه خداوند باشند.»

 

در همان جا من به مادرم گفتم: «پس خداوند پدر و مادر مرا دوست نداشته‌ که این‌قدر به آن‌ها ثروت داده‌است.» مادرم با شنیدن حرف من، تکان شگفتی خورد. انگار به مغز او، ضربه‌ای وارد شده‌بود. او با حالتی عصبی و هراسان گفت:«کفر نگو مادرم. من و پدرت، بنده‌های بدی برای خدا نبوده‌ایم. مگر می‌شود خدا ما را دوست نداشته‌باشد. این حرف‌های بیهوده چیست که می‌زنی.» من به مادرم گفتم:«خود شما همین الان به من چنین گفتید. مگر این که بگویی خداوند، بعضی از ثروتمندان را هم دوست دارد.» مادرم هاج و واج مانده‌بود و سرانجام از جایش بلند تا دیگر در معرض پرسش‌های من قرار نگیرد. سال‌ها بعد، وقتی با او که زنی سرد و گرم چشیده و پخته‌ی روزگار شده‌بود، همین موضوع را باردیگر مطرح کردم و گفتم که در آن هنگام به من چه گفته‌است. خنده‌ای کرد و گفت کاملاً به یاد دارم مادر. اما حالا اعتراف می‌کنم که من فقط آن پاسخ‌ها را از مادرم شنیده‌بودم و بدون هرگونه فکری، به تو تحویل داده‌بودم. بهتر است بگویم که من حوصله‌ی صحبت‌کردن در چنین زمینه‌هایی را ندارم.»

 

«این تفکر که هم اینک در شعر مورد نظر مولانا جلال‌الدین فریاد می‌زند که انسان بهتر است در گستره‌ی زندگی، حتی سری هم بالا نکند تا هدف تیر دشمن قرار نگیرد، تفکری‌است که در فرهنگ ما، درست از طریق معنای ظاهری اشعار و گفته‌هایی از این دست، در میان مردم، ریشه دوانده‌است. چنین تفکری‌است که می‌خواهد انسان، «خود»‌ی نشان ندهد تا هدف تیرهای جان‌شکار دشمن، واقع نگردد. من بار دیگر تأکید می‌ورزم که نه قصد ویران‌کردن چهره‌ی مرد بزرگی چون او را که یکی از ستون‌های استوار ادبیات ایران است دارم و نه می‌خواهم مضامین عرفانی شعر وی را انکارکنم. این‌جا تکیه‌ی من، بیش و بیشتر بر معنای استنباط شده از ظاهر مصرع‌ها و ابیات است. نکته‌ای که بیشتر مردم، اگر اندک تعمقی بر چنین اشعاری روا دارند، همان را در می‌یابند که ظاهر واژه‌ها و ترکیب مضمونی آن‌ها القاء می‌کند.»

شنبه 31 مارس 2018