نظامی گنجوی یکی از شخصیتهای ادبی ماست که در مورد او، چندان چیز زیادی نوشته نشده و یا کارهایش چنانکه بایستهاست، در بوتهی نقد و بررسی قرار نگرفتهاست. او با زبانی سالم، استوار، واژهپردازانه و در بسیاری ابعاد، نو و خوشترکیب، به بیان مناسبات انسانی و توصیف زیباییهای زندگی میپردازد. در این بُعد، او بیآنکه اخلاق جاری زمانهی خویش و محدودیتهای عرفی را ندیده بگیرد، خواستها و پنهانیهای درون انسان را به گونهای دلپذیر به تصویر میکشد.
در این نوشتار، ما برآن هستیم که از میان افسانههای هفت گنبد او، به سه مورد از برخوردهای یکسو نگرانهی شاهان و امیران این سرزمین، اشارهای داشتهباشیم. دو مورد از این موردها، به بهرامشاه ساسانی برمیگردد. مورد سوم، مربوط به یکی از شاهاناست که یغماناز، شهبانوی چینی، آن را برای بهرامشاه بازمیگوید.
1/بهرام و آرزومندیهای او
هنگامی که بهرامشاه در روزگار جوانی، در قصر «خُوَرنَق/Khovarnagh» در گردشاست، در میان سرسراهای قصر، به اتاقی برمیخورد که درِ آن بستهاست. او کنجکاوانه، از مسؤل قصر میخواهد که درِ آن اتاق را برایش بازکنند. وقتی او وارد آنجا میشود تصویر هفت دختر زیبا را میبیند که هرکدام، متعلق به یکی از خاندان های شاهی جداگانهای هستند. این دختران عبارتند از «نورک/Noorak» از هند، «همای/Homay» از روم، «دُرُستی/Dorosti» از پارس، «نسریننوش» از «سَقلاب/Saghlab»/واقع در ترکستان/، «آذریون/Azaryun» از مغرب، «یغماناز» از چین، «نازپری» از خاندان ساسانی که بهرامشاه نیز متعلق به همان خانداناست.
او متوجه میشودکه بر بالای تصویر آن هفتدختر، نام او همراه با توضیحی به این شکل نوشتهشده که: «سرنوشت، دیر یا زود، این دختران را نصیب بهرام ساسانی خواهدساخت.» محتوای نوشته و جاذبهی دختران، آتش هوس را در دل شاه جوان ایران جنان برمیافروزد که برآن میشود تا به هرقیمت حتی اگر بهرهگیری از خشونت و قدرت، آنان را در اختیار خویش درآوَرَد. او وقتی براین نکته واقف میشود که دست نامرئی سرنوشت، او را مالک آن دختران اعلام داشته، دستور میدهد که از آن به بعد، کسی حق ورود به آن اتاق را نداشتهباشد. در این میان، اگر کسی دستور او را ندیده بگیرد، مرگ یگانه مجازات او خواهدبود.
چنانکه میبینیم، بهرامشاه که در تاریخ، در ردیف شاهان خردمند و مردمدار به شمار آمدهاست، در این زمینه، از هیچ آیینی تبعیت نمیکند. صرفنظر از مرموز بودن و غیر عقلانی جلوه کردن تصمیم سرنوشت کور، که با همهی کوری، به گونهای جانبدار، شاه ساسانی را مالک دختران و شاهزادگان سرزمینهای گوناگون میداند، میتوان از این استدلال بهرهجست که اگر حتی کسی از سر تفریح و یا به مسخرهگرفتن، چنان مطلبی را بر بالای سر دختران شاهان در آن اتاق مرموز نوشتهباشد، بازهم آنکس که قدرت دارد، از لحظهی آگاهی بدان نکته، فرصت را مغتنم میشمارد و دیگران را از هرگونه حضور در دایرهی «ناموس» شاهانه منع میکند.
2/ بهرامشاه و «فتنه»ی خردمند
گزیدهای از این داستان، در کتاب پنجم دبستانِ پیش از انقلاب، زیر عنوان «کار نیکوکردن از پُرکردناست.» آمده. بُعد آموزشی این داستان در آنست که «تمرین و تکرار» میتواند مشکلات بزرگ را نیز حلکند. مشکلاتی که گاه به صورت غیرممکن به جلوه در میآید. هنگامی که بهرامشاه با کنیز خاص خویش به نام «فتنه»، به شکار میرود، با این خواست وی روبرو میشود که «گوش» و «سُم» یکی از شکارها را که گورخری بوده، با تیر به هم بدوزد. شاه که در اینکار، فرد آزمودهای است، این کار را به سادگی انجام میدهد. اما به سائقهی بالابودن انتظارا شاهان، او انتظار آنرا دارد که کنیز خاص، شاه را غرق تحسین و آفرینکند. کنیز که دختر خردمندی است، بدین نکته واقفاست که شاه، تنها در سایهی تمرین و تکرار، توانستهاست چنان «هنر»ی را از خود به نمایش بگذارد.
از اینرو، واکنشی که در آن، شگفتی و تحسین وی را همراه داشته باشد، نشان نمیدهد. بهرام ساسانی که به واکنشهای تحسینبرانگیزانهی اطرافیان عادتدارد، چون از «فتنه» چیزی نمیشنود، تصمیم میگیرد تا شخصاً نظر وی را بپرسد. «فتنه» نیز نظر خویش را بدینگونه بیان میکند که آنچه را شاه انجام داده، چندان شگفت انگیز نیست. در سایهی «تمرین و تکرار»، میتوان بسیاری مهارتها کسبکرد. به عبارت دیگر، او این نکته را باز میگوید که هرکسی میتواند از عهدهی چنان مأموریتی برآید. بدان شرط که تمرین و تکرار داشتهباشد.
این واکنش، بهرامساسانی را خشمگین میسازد و تصمیم به کشتن او میگیرد. به همین جهت، وی را به سرهنگ خاص خویش میسپارد تا جانش را بستاند. کنیز که شاه را خوب میشناسد، به سرهنگ خاص میگوید که اگر چندروزی از کشتن وی درگذرد، مشخص خواهدشد که آیا شاه، این دستور را از عمق دل صادر کرده است و یا حاصل خشم او در آن لحظات بودهاست. اگر شاه از صدور حکم مرگ وی پشیمانگردد، وقتی بفهمد که تو کنیز او را نکشتهای، به تو پاداش خواهدداد. اما اگر بر قول و تصمیم خویش باقی بماند، تو می توانی مرا به قتل برسانی.
سرهنگ خاص، این پیشنهاد را میپذیرد و «فتنه» را در کاخی که خود در خارج از شهر ساختهاست پنهان میسازد. وی در آنجا به عنوان یک خدمتکار بینام و نشان به کار مشغول میشود. یکی از کارهای او، آنست که روزانه، گوسالهی تازه به دنیا آمدهای را از شصت پلهی قصر به پایین بیاورد تا به چرا مشغولگردد و شبهنگام، او را از همان پلهها به بالاترین قسمت قصر ببرد. چند روزی پس تحویلدادن فتنه به آن سرهنگ خاص برای اجرای قتل او، بهرام از سرهنگ خاص میپرسد که آیا حکم مرگ «فتنه» را به اجرا درآوردهاست یا نه؟ سرهنگ نیز به شاه پاسخ مثبت میدهد. وقتی بهرامشاه، پاسخ سرهنگ را میشنود، اشک در دیدگانش جمع میشود. این نکته نشان میدهد که او از صدور چنان حکمی، پشیمان شده است. شاه چیزی نمیگوید.
مدتها میگذرد. چه بسا بهرام ساسانی، «فتنه» را به کلی از یاد بردهباشد. در یکی از روزهایی که شاه در شکار بوده، سرهنگ خاص با زمینهچینیهای مشخصی، سعی میکند شاه را به بهانهی رفع خستگی، به قصر خویش بیاورد. «فتنه» به او گفتهاست که لازماست در آنجا، هنر خویش را به بهرام، به عنوان یک خدمتکار ساده به نمایش بگذارد و به وی ثابتکند که «تمرین و تکرار»، بسیاری از مشکلات را حل میکند. «فتنه» در لحظهای خاص که شاه میتوانسته او را ببیند، گوساله را که اینک گاو جوانی شده، بردوش میگیرد و از پلکان قصر بالا میبرد.
همینکه چشم بهرام ساسانی به او میافتد و آن مهارت و سرعت عمل را در رفتار خدمتکار سرهنگ میبیند، با وجود شگفتزدگی، میگوید که اینکار، تنها در سایهی تمرین و تکرار میسر است. وقتی «فتنه» حرف بهرام گور را میشنود، نقاب از رُخ برمیگیرد و خطاب به او میگوید:«چگونه ممکناست که بالابردن گاو با تمرن و تکرار میسرباشد اما نشانهگرفتن شاه و دوختن دُم گورخر به سُم او، چنین چیزی را لازم نداشتهباشد. بهرام ساسانی وقتی برخورد منطقی کنیز سرهنگ را میبیند، بیاختیار به یاد حرف او در آن زمان میافتد.
او از سرهنگ میخواهد که واقعیت را به وی بازگوید. سرهنگ نیز همهچیز را شرح میدهد و بهرام ساسانی را سخت خوشحال میسازد. واکنش بهرام در این حالت، قبل از آنکه شاهانهباشد، انسانیاست. خاصه آن که از غرور و یکدندگی خویش پوزش میطلبد و درمییابد که «فتنه» زنی عاقل و دوراندیش بودهاست. به همین جهت، او را نیز به همسری خود برمیگزیند.
3/مرگها و زندگیها
سومین بخش، داستانیاست که «یغماناز» شهبانوی چینی، آن را برای او بازمیگوید. داستان او، مربوط به شاهی است که دخترش از بیماری صرع، رنج میبرد. این درد، در حوزه ی فرمانروایی او با هیچ دارویی، درمان نمیشود. شاه اعلام کرده که اگر کسی بتواند دختر وی را درمانکند، او را به دامادی خویش، برخواهدگزید. از طرف دیگر، اگر در درمان دخترش توفیقی نیامد، جان خود را از دست خواهدداد. یکی از دلایل شاه برای کشتن افراد ناموفق در معالجهی دخترش، آنست که چشم آنان به جمال دخترشاه افتاده، بیآنکه بتوانند در معالجهی او توفیقی یابند. دیدن دختر شاه در قصر او، نباید و نمیتواند کار هر «بیسر و پایی»باشد. در این داستان نیز، نه تنها یکی از داوطلبان میتواند درد دختر شاه را درمان کند بلکه به افتخار دامادی آن خاندان نیز درآید.
تأمل در این سه داستان، بازتاب این نکتهاست که در دوردستهای تاریخ، ارادهی قدرتمندان، پیششرط و پسشرطِ همهی قراردادها و توافقها بودهاست. این حاکمان و شاهان هستند که برای حل مشکلات خویش چه در امور خانوادگی و چه در امور کشورداری، از مردم کمک میطلبند. در این میان، بهترین استعدادها به امید زندگی بهتر و یا مقام ارزندهتر به سوی دایرهی زندگی شاهان جلب میشوند. کمترین خطا از سوی این استعدادها با مجازات مرگ همراهاست. این مردم هستند که باید تاوان همهچیز را در راستای آرامش و سعادت خاندان قدرت بپردازند.
ادبیات ما چه بخشی که به داستانپردازی مربوط میشود و چه بخشی که در ساختار قصیده، غزل و مثنوی تجلی پیداکرده، آیینهی رفتاری کسانی است که بر این مُلک فرمانروا بودهاند. جوهر تمام این مناسبات فرمانروایانه بر مردم، جز خشونت، چیز دیگر نبوده است. نکته آنست که شاهان و امیران کشور ما در سدههای پیشین، بدتر و یا بهتر از شاهان و امرای سرزمینهای دیگر نبودهاند. حتی در دمکراتترین کشورهای امروز جهان، وقتی به سابقهی تاریخی آنان مینگریم، همین خشونتها و یکه تازیها را چه در واقعیت و چه در افسانه، شاهد هستیم.
مسأله بر سر آنست که در سایهی گذشت زمان و دگردیسیهای احتماعی، سیاسی و فرهنگی، این کشورها به سرعت از گذشتههای تاریک و خجلتبار خویش فاصله گرفتهاند. اما در بسیاری از کشورهای جهان، هنوز همان گذشتههای تاریک، زورمدارانه و یکهتازانه، زیر نامها و بهانههای دیگری تداومدارد. استقرار دمکراسی در یک سرزمین، تلخترین دارویی است که قدرتمندان و ثروتمندان باید بنوشند. تردید نیست که ادبیات در استقرار تفکرات آزادیخواهانه، درهمشکستن اندیشههای زور مدارانه و حرمتگذاری به همهی آدمیان، نقش تعیینکنندهای ایفا کردهاست و میکند. اما این به تنهایی کفایت نمیکند. الزامات اجتماعی از سوی نهادهای قدرت، نکتهای نیست که بتوان آنرا ندیدهگرفت.
چهارشنبه 31 ژوئیهی 1991
.........................................
پانویسها
1/ نسخهی مورد استناد من «افسانههای هفتگنبد» از نظامی گنجوی به روایت احمد شاملوست. این کتاب، از سوی انتشارات نیل منتشرشده است. /چاپ دوم، 1358/325 صفحه.
از قول بهرامشاه:
گفت اگر بشنوم که هیچکسی
قفل از ایندر، جــداکند نَفَسی
هم در این خانه، خونِ او ریـزم
سرش از گـــردنش درآویــــزم
در همه خیلِ خانه از زن و مرد
سوی آنخــانه، کس نگاهنکرد
ص 24
از قول «فتنه»:
گفت بایـــد که رُخ بـــرافروزی
سرِ این گور، در سُمش دوزی
ص 31
از قول نظامی:
تیــر شه برقشد، جهان افروخت
گوش و سُم را به یکدگر بردوخت!
از قول بهرام شاه:
گفت شه بـــا کنیزک چـــینی
دستبردم چــگونه مـیبینی؟
از قول «فتنه»:
گفت پُرکرده شهریار اینکار
کار پُرکرده، کی بُوَد دشوار؟
هرچه تعلیم کردهباشد مَرد
گرچه دشوارشد، تـوانـدکرد
ص 31 و 32
از قول نظامی:
مَه زگـــردن نـــهاد گاو به زیـر
به کرشمه چنان نمود به شیر
از قول «فتنه»
که آنچه من پیش تو به تنهایی
پیشکشکــردم از تــــوانــــایی
در جهان کیست کـه به زور و به رای
از رواقش بَــــرَد به زیر سرای؟
از قول بهرام شاه
شاهگفت این نه زورمندی تُست
بــــلکه تعلیمکردهای زنــخست
انــدک انــدک به سال های دراز
کـــردهای بر طــریق اِدمان ساز اِدمان=پیوسته کاری را انجامدادن
از قول نظامی:
سَجده بُــردش نگار سیماندام
با دُعایی به شرط خویش تمام
از قول «فتنه»:
گفت بر شه غرامتیاست عظیم
گـــاو تعلیم و گــور بیتعلیم؟
من که گاوی بـــرآورم بر بـام
جـــز به تعلیم بـــرنیارم نــام
چه سبب چون زنی تو گوری خُرد
نـــام تعلیم کس نیارد بُــــرد؟
ص 45 و 46
از قول نظامی:
پادشه، شرط کردهبود نخست
که هرآنکــو کند علاجِ درست
دخــتــر او را دهم بـــه آزادی
ارجمندش کنـــم به دامــادی
و آنکه بیند جـــمال این دختر
نکنـــد چـــارهسازی درخـــور!
بـــر وِی از تیغ، تُـــــرکتازکنم
سرش از تـــن بـه تیغ بازکنم!
ص 260 و 261