در کتاب چهارمقاله، نوشتهی نظامی عروضی سمرقندی که در قرن ششم هجری قمری میزیسته، دو ماجرا نقل شدهاست که هردو مربوط به پزشکیاست به نام «ادیب اسماعیل» که گذشته از حرفهی پزشکی، شخصیتی علمی و مورد احترام مردمان زمانهی خویش داشتهاست. او در زمان ملکشاه و سلطان سنجر سلجوقی میزیسته و در شهر هرات، زندگی میکردهاست. این شخص، روزی در حال عبور از کنار کشتارگاه شهر هرات، چشمش به قصابی میافتد که مشغول پوستکندن گوسفندی بودهاست. او با کمال تعجب متوجه میشود که مرد قصاب، دستش را با فاصلههای معینی، به داخل شکم گوسفند میبرد و چربیهای داخل آنرا جدا می کند و میخورد. این منظره، ادیب اسماعیل را سخت متعجب میکند و به فکر وا میدارد. او به دوستان آن قصاب، آهسته میگوید که وی به عنوان پزشک، علاقهدارد که بدن این قصاب را وقتی که مُرد، مورد بررسی قراردهد.
از اینرو، از آنان خواهش میکند که در صورت تمایل، وی را بلافاصله از مرگ آن قصاب، آگاهسازند. پس از گذشتن ماهی چند، شخص قصاب میمیرد. دوستانش، همانگونه که قول دادهبودند، خبر مرگ او را به ادیب اسماعیل اطلاع میدهند. ادیب اسماعیل، فوراً خود را به بالین قصاب مرده میرساند و ملافه را از روی صورت او برمیدارد. آنگاه نبض او را میگیرد و با ضربههای معینی، به کف پاهای او میکوبد. شخص پزشک، لحظاتی چند، این کار را ادامه میدهد تا آنکه اطرافیان قصاب با کمال حیرت، می بینند که قصاب مُرده، دیدگان خود را باز میکند و به هوش میآید. ادیب اسماعیل مقداری دارو به قصاب میدهد تا حالش بهترشود. اما به علت سکتهای که کردهبوده، نیمی از بدن قصاب تا آخر عمر، فلج میشود. ادیب اسماعیل به دوستان و خانوادهی قصاب میگوید:«با توجه به آن چه من دیدم، او میبایست زودترها از این میمُرد!»
داستان دیگری که نظامی عروضی در مورد او آورده، بدین گونه است که شیخ عبدالله انصاری به علت تعصبهای خاص خویش، با ادیب اسماعیل بسیار بد بوده تا آنجا که از هرفرصتی برای تبلیغ علیه وی، استفاده می کردهاست. ادیب اسماعیل، شخصیتی علمی و اندیشمند داشته و شیخ عبدالله انصاری، چنان فردی سطحیاندیش بوده که نمیتوانسته افرادی نظیر ادیب اسماعیل را تحملکند. حتی اگر به کتابهای او دسترسی مییافته، آنها را میسوزاندهاست. شیخ عبدالله انصاری تنها کسانی را میپسندیده که افکار و تعصبات او را تأیید میکردهاند و یا در همان مسیر گام برمیداشتهاند.
روزی شیخ عبدلله انصاری دچار سکسکهای میگردد که ساعتها ادامه مییابد و او را به کلی کلافه میکند. او برای رفع این دردسر، به پزشکانی که به آنان اعتماد داشته مراجعه میکند اما درمان آنان سودی نمیبخشد. دوستداران شیخ نگران حال او میشوند و در این میان، یکی از آنان، پنهانی و دور از چشم شیخ عبدالله، پیش ادیب اسماعیل میآید و درد شیخ را برای او باز میگوید. ادیب اسماعیل توصیه میکند که مقداری مغز پسته با شکر انگور عسکری درهم آمخته، بکوبند و به او بخورانند. این شیوهی درمانی ادیب اسماعیل، حال شیخ را بلافاصله بهبود میبخشد. در همان مجلس، قبل از آن که هوادار شیخ، مطب ادیب اسماعیل را ترککند، او به دوستدار شخ عبدالله انصاری میگوید:«به شیخ بگویید دست از کتابسوزان بشوید و به جای آن، خود را با دانش آشناکند و با اهل اندیشه و پژوهش، دشمنی نورزد.»
دوشنبه 26 آوریل 1999