شخصیت عُمَرخیام برای من، از همان دوران نوجوانی که در سال 1337 خورشیدی، در مدرسهی روستایی خیام، در کلاس پنجم ابتدایی درس میخواندم، یک پدیدهی ذهنی مرموز و خاص بودهاست. پنجرهی کلاس ما به باغ آرامگاه امامزاده محمد محروق و خیام نیشابوری باز میشد. فقط دیوار کوتاهی میان مدرسهی ما و آن باغ فاصله انداختهبود. من با خیام، هیچگونه آشنایی نداشتم. بیآنکه بدانم او کیست، چه کرده، در چه زمانی به سر میبرده و در چه زمانی فوت کردهاست، به تصادف، او را بر سر راه خویش یافتهبودم. پدرم هرگز از شخصیت عمرخیام به من چیزی نگفتهبود. تنها نکتهای که بر ذهن من غبار بیمهری میافشاند، وجود واژهی عُمَر بر سرِ نام او بود. من و ما در شهر نیشابور، چندان میانهی خوبی با واژهی عُمَر نداشتیم. نه تنها از مادرم بارها اصطلاحاتی از قبیل:«به عُمَر میماند!»، «فلانی، عُمَریاست»،«این آدم، اول صبح مِثلِ عُمَر خطاب، داد و بیداد راه انداختهاست.» را شنیدهبودم، بلکه سالی یکبار در شبهای عُمَرکُشان شرکت کردهبودم و شاهد آتشزدن مجسمهی پارچهای او که دخترهای روستا، آن را سامان میدادند، بودم.
چرا این مرد خاموش و بیآزار، باید نام عُمَر داشتهباشد؟ آیا میان او و آن عُمَری که مورد خشم پسران، دختران و زنان روستا قرارداشت، نسبتیبودهاست؟ من این پرسشها را نه با کسی در میان میگذاشتم و نه حتی از پدر یا مادرم میپرسیدم. بعدها دانستم که پدرم از خیام، تنها چیزی که میدانست، آنبود که او مشروبخور قهّاری بودهاست. حتی مدرسهی ما که نام خیام را یدک میکشید، هرگز در معرفی او نگفتهبود که این مرد کیست، چه میکرده و یا چگونه میاندیشیدهاست. گمان میکنم که اطلاعات آنان از خیام، بیشتر از اطلاعات پدر من نبود. خیام از دیدگاه مسؤلان مدرسهی ما، همانقدر اعتبار و شخصیتداشت که در و دیوارها داشتند. در و دیوارهایی که بر سرجای خویش، همان نقشی را بازی میکردند که «ابر و باد و مه و خورشید» سعدی در کار بودند تا ابنای روزگار، نانی به کف آرند. دیگر چه باک که آن را از روی آگاهی بخورند و یا از روی غفلت. درد بزرگیاست که انسانی به عظمت او، در میان بخش عظیمی از هموطنانش، همچنان غریب بماند. گمان من آنست که او حتی در دوران حیات خویش، جز برای خاصان و شماری از درباریان سلجوقی، برای دیگر مردمان زمانه، چهرهای شناختهشده نبودهاست. در آن روزگار، متعبّدان و متشرّعان، بیشترین میدانداران قدرت و حتی شکلدهندگان افکار عمومی بودهاند.
عُمَرخیام با فاصلهای کمتر از صدمتر، با آن مقبرهی قدیم، در کنار امامزاده محمد محروق، آرمیدهبود. او با توجه به گذشت روزها و هفتهها، کمکم بخشی از زندگی من شدهبود. در آن هنگام که غذای فقیرانهای را که مادرم در دستمالی برایم میبست تا به عنوان ناهار صرفکنم، تنها جایی که به من آرامش میداد، مزار او بود. به یاد نمیآورم که کسی دیگر از همکلاسیهایم را همراه خویش، بر سر مزار او در آن هنگام ظهر دیدهباشم. من در کلاسمان، تنها فردی بودم که از روستای دیگری میآمدم. من نیز غریببودم. هرچند غریبی زنده در کنار غریبی در خاک آرمیده. من هر صبح، پای پیاده از کوره راهها و خرابههای بازمانده از دوران سلجوقیان، در تنهایی کودکانهی آمیخته با هراس خویش، ناشی از سکوت مرموز طبیعت، راهی مدرسهی روستایی خیام میشدم. در روزهای برفی و سرد زمستان، بیشترین هراسم از برخورد با گرگها بود که در بارهی آنها، بسیار داستانها شنیدهبودم. اما جای آن نبود که من این هراس را با پدر و مادرم و یا حتی کسی دیگر در میان بگذارم. روحیهی عزلتگزین من، آرامش را بر جستو خیزهای آن سن و سالها و سنگپرانیهای بسیار خطرناکِ دیگر نوجوانان که هر روز، دستی و سری را زخمی میکرد، ترجیح میداد. من نه اهل مطالعهبودم و نه چیزی برای خواندن داشتم. گذشته از این، در میان روستائیان ما، همیشه این نکته، مطرح بود که کتابخواندن، درست است که سینهی آدم را پُر میکند اما کار انسان را به دیوانگی میکشاند. مادر و پدر من، با آنکه چندان به این موضوع نیندیشیدهبودند اما سخنان و باورهای پلاسیدهی دیگران را تکرار میکردند. مادرم همیشه بر این اصل استناد میکرد:«تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها.» اما به هرحال، من میانهای با خواندن نداشتم. هر روز، هنگام ظهر، بر سر مزار خیام ایستادن و به اطراف نگریستن را سخت دوست میداشتم و بدان عادت کردهبودم. مزار او، برای من به نوعی، تبدیل به تماشاگه راز شدهبود.
این نکته برای من، معما بود که این چه شخصیتیاست که بیشترِ زیارتکنندگانش، افراد خارجی هستند. خارجیهایی که برای من، یا آمریکایی تلقی میشدند و یا انگلیسی. هرچند از هرکجای جهان که آمدهبودند، برای من، تغییری در این دریافت، حاصل نمیشد. از طرف دیگر، برای من، شگفت مینمود که زیارت کنندگان آرامگاه امامزاده محمد محروق، همه، مردم روستاهای اطراف، مردمان شهر ما و شاید برخی شهرکهای پیرامونی باشند. نکته آنکه هیچ بیگانهای با چشمان آبی و یاسبز و با موهایی خرمایی و یا طلایی، در میان بازدیدکنندگان و زیارتگران آرامگاه محمد محروق، وجود نداشت. انگار این دو شخصیت، جلوههای متفاوت و عمیق دو جهان بودند با فاصلهای به درازنای سالهای نوری مرموز.
مقبرهی خیام در بخش شرقی و اندکی شمالی/ شرقی آرامگاه امامزاده محمد محروق با سنگهای سپید مرمرینی ساختهشدهبود که پس از سالهای چهل خورشیدی، هنگامی که آرامگاه جدید او را ساختند، سنگهای مقبرهی قدیم را به اولین میدان ورودی شهر نیشابور که فلکهی خیام نامیده میشد، انتقالدادند که تصور میکنم هنوز هم در همانجا باقی ماندهباشد. آن سنگهای مقبرهی قدیم در محل جدید، با وجود سادگی شکوهمندانه و پرهیمنهی خویش، دیگر شوق کسی را برنمیانگیخت. انگار آن خیام قدیم، مردهبود و خیام جدیدی در آرامگاه تازهی او آرمیدهبود. برخی پیران که از مقبرهی قدیم او، خاطراتی داشتند، دیگر نبودند. جوانها هم حتی چه بسا نمیدانستند که آن سنگهای مرمرینِ فلکهی خیام، روزگاری، زیارتگاه گردشگران کنجکاو جهانی بوده که اینک در میان دود و دم خیابانهای نیشابور، به فراموشی سپرده شدهاست. گمان من آن بود که تصمیمگیرندگان، حیفشان آمدهبود که آن سنگهای مرمرینِ تراش خورده را به مصرف دیگری برسانند. در حالی که حق آن بود که در جوار آرامگاه جدید خیام در آن باغ بهشتینه، موزهای سامان میدادند و آن مقبره را به همان شکل قدیم در آن جا کارسازی میکردند تا از باد و باران روزگار، گزند نبیند و گذشته از آن، به عنوان اولین آرامگاه شُستهرُفته و سادهی خیام که از نجابت خاصی برخوردار بود و به تفکر خیام نیز نزدیکتر مینمود، در معرض دید گردشگران داخلی و خارجی قرار می دادند. من هنوز آن آرامگاه دیرینه را به شخصیت و تفکر خیام، نزدیکتر میبینم.
هنگامی که آرامگاه جدید او را پس از درست شدنش در همان سالها دیدم، احساسکردم که روح خیام از درون زوایای هندسی آن، به افقهای دور، پر کشیدهاست. آرامگاه جدید، خواستهاست یادآور خیام ریاضیدان باشد نه خیام متفکر. متفکر در فلسفهی هستی. به اعتقاد من، ما در این دوره از تاریخ ایران که خیام زندگی میکرده، شخصیتهای علمی دیگری نیز در زمینهی ریاضی و محاسبات داشتهایم. اما آنچه خیام را جهانی ساخته نه ریاضییدانی او، بلکه تفکر انسانشمول اوست که نگرانی بشریت را نسبت به راز هستی، نسبت به «بودن و نبودن» انسان که ذهن شکسپیر انگلیسی/ William Shakespeare/ 1564-1616را نیز در سدهی شانزدهم و هفدهم میلادی به خود مشغول داشتهبود، بازتاب میبخشد. آرامگاه جدید، پیش از آنکه انسان را به خیام متفکر نزدیککند، از او دور میسازد. نمیدانم سازندگان آرامگاه جدید، تا چه حد به غیر از معماران و طراحان ساختمانی، با اهل اندیشه و فکر در ایران آن روز، در تماس بودهاند و از آنها نظر خواستهاند که آیا چنان آرامگاهِ درشت اندامی که بتواند با آرامگاه با شکوه امامزاده محمد محروق که در سدهی هشتم و نُهُم میلادی زندگی میکرده، رقابتکند، ضرورتداشته یا خیر. خیام، چنان شخصیت عمیق و تفکرات متلاطم و بازیابانهای در مورد هستی انسان و نگرانی دردانگیز و صبورانهای در این حوزه داشته که نه آرامگاههای فقیرانه، میتوانسته او را فرو کشد و نه آرامگاههای شاهانه، وی را به عرش برساند.
ظرافت و عظمت اندیشههای خیامی، بنایی را میطلبیده که انسان را به اندیشه وادارد و دستِ کم، برخی از تفکرات وی را در مورد راز سر به مُهر هستی، به گردشگران داخلی و خارجی انتقالدهد. در آن سالها که من غذای فقیرانهی خویش را در آرامگاه مرمرین و سادهی خیام، در فضای آزاد صرف میکردم، این اندیشه، مرا به خود مشغول داشتهبود که شکوه آرامگاه امامزاده محمد محروق، بازتاب خواست نیروهایی بودهاست که در نگاه آنان، هیچ راز سر به مُهری برای هستی انسان، وجود خارجی نداشتهاست و ندارد. از چنان دیدگاهی، ما به دنیا میآمدیم، چه در خانوادهای فقیر و درمانده و چه در تباری ثروتمند و توانگر. آنگاه پس از مدتی زندگی، میمُردیم و در روز قیامت، پس از محاکمهای کوتاه یا طولانی، به دلیل کارهایی که در دوران زندهبودنمان انجام دادهبودیم، یا بهشتی میشدیم و یا اهل جهنم. شگفت آنکه نه آن بهشت ابدی و نه آن جهنم جاودانه، نمیتوانست پاداش و یا جزایی متناسب با کارهای درست و یا نادرستِ دوران کوتاه عمر ما باشد. در حالیکه آرامگاه خیام، گورستان مردی بود که همهی هستی را به زیر پرسش گرفتهبود. روحی ناآرام، کاونده و پُر از تردیدهای گزنده و موّاج.
ادامه دارد