اگر روزی، تصورات ذهنی را از ما بگیرند، نمیدانم چه اتفاقی خواهد افتاد. اما آن اتفاق به هرشکل و شمایلی که باشد، یک فاجعهی عظیم در زندگی فردی ما و مناسباتمان با دیگران، خواهد بود. تصورات ذهنی ما، انبارهی نامرئی شخصیت و رفتار ماست که ما را با توجه به محتوایی که دارد، به اینسو و آنسو، هدایت میکند. برای همهی ما اتفاق افتادهاست که زمانی در زندگی خویش، نسبت به کسی، سوء گمانهای معینی در زمینهی خاصی داشتهایم و درست بر اساس همین سوء گمانها، رفتارمان را با آن فرد، به گونهای تنظیم کردهایم که با رفتار قبلی ما با وی، تفاوتهای مشخصی داشتهاست. تنظیم و تغییر چنان رفتاری با آن فرد معین، صرفنظر از اینکه او تا چه حد، انسان کماستعداد و یا با استعدادی در نظر گرفتهشود، نکتهای نبوده که از چشم او دوربماند.
بدون تردید، این فرد از خود پرسیدهاست که او چه کرده که رفتار آن دوست با وی، تا حد یک فرد مشکوک و یا بزهکار، دگرگون شدهاست. اینکه آن فرد مشکوک، تا چه اندازه این برخورد اهانتبار را تحمل کرده یا نکرده و این که او نیز دست به واکنش متقابل زده یا نزده، موضوع این بحث نیست. مسأله آنست که پس از مدتی، بیآن که آن دوستِ مشکوک و مورد سوء ظن، بداند که در دنیای درون ما چه گذشته، باز بر اساس دلایل محکم و قابل اطمینان، درمییابیم که سوء ظن ما نسبت به او، کاملاً نادرست و بیپایه بودهاست. طبیعیاست که اگر وجود آن دوست، برای ما ارزش لازم را داشته، ما نه تنها رابطهی دیرین خویش را از سر گرفتهایم، بلکه از وی پوزش نیز خواستهایم که در خلال آن مدت معین، رفتارِ چندان مناسبی از ما نسبت به او سر نزدهاست. گاه ممکناست به اصل سوء ظن خویش اشاره نکنیم و رفتار نادرست خود را ناشی از گرفتاریهای سنگین زندگی، مشکلات خانوادگی خود و درگیریهای فردی بدانیم. گاه ممکناست صادقانه اعترافکنیم که در طول یک مدت مشخص، به علت ورود برخی اطلاعات بسیار بیپایه اما حائز اهمیت به ذهن ما، موجب شدهبود که رفتارمان با آن دوست، تغییر کند. آنهم تغییری کاملاً منفی و اهانتبار.
اما با پیداشدن دلایل قطعی و شواهد انکارناپذیر، اینک نه تنها از آن دوست، پوزش میخواهیم بلکه سعی برآن داریم تا روابطمان را گرمتر و مستحکمتر از پیش، تداوم بخشیم. پرسشی که در اینجا مطرح میشود آنست که به راستی، اگر ذهنیات قبلی ما نسبت به آن دوست، به دلیل دریافت مقداری اطلاعات کژ و مژ، یکباره، تیره و تار نمیشد، چگونه امکانداشت که ما همهی محبتها، فداکاریها و گرمیهای دیرینه را یکباره زیرپا نهیم و رفتارمان را با او به کلی زیر و رو سازیم؟ البته باید بر این نکته تأکید ورزید که تمایل انسان، در بسیاری اوقات، برای پذیرش نکات منفی و ویران گرانه، آمادگی بیشتری دارد. نکته آنست که ما آن دوستی را تا چه حد، آسان و یا رایگان به دست آوردهبودیم که میخواستیم با خواندن و شنیدن چنان نکات منفی در مورد او، بر همهی آن گذشتهها و اعتبارها، خط بطلان بکشیم.
یا حتی زمانی که ما این نکات منفی را در مورد دوستی میشنویم که قبلاً حاضر بودهایم بر سر او و پاکی و صداقتش سوگند یادکنیم، چگونه میتوانیم به خود اجازه دهیم که آن ستون استوار ذهنی ما، با تلنگُری تَرَک بردارد و آبِ حوضَکِ ذهنمان، به آن شدت، گِلآلودهشود. نکته آنست که هر انسانی، در مقابل چنین پدیدهای، همان اندازه، واکنش مثبت و یا منفی نشان میدهد که نسبت به آن فرد، اعتماد دارد و یا او را انسانی ثابتقدم و محکم به تصور در میآورد. البته در کشورهایی که دمکراسی، نه در بافت زندگی مردم محلی از اِعراب دارد و نه در نهادهای سیاسی و اجتماعی آن، بازار درگوشیها و شایعهها و یا یک کلاغ، چهلکلاغکردنها چنان گرماست که حتی به اسناد و مدارک و یا اطلاعات دقیق و مطمئن، اجازه نمیدهد که از کنار آنها، بیهیچ توقفی عبورکنند، واکنشها، ردکردنها و پذیرشها در میان بسیاری از مردم، به سادگی وارد میدان عمل میگردد.
در همین رابطه باید گفت که حتی در زمینهی مباحث فلسفی، اجتماعی، فرهنگی و ادبی نیز، با توجه به تصورات ذهنی ما از خود و یا از دیگران، میتوان به این نکته دستیافت که غالباً یا نگرش دیگران از چشمانداز ما کاملاً غلط است و رد شدنی و یا کاملاً درستاست و قابل پذیرش. حتی گاه به مکاتباتی در زمینهی نگرشهای یک فرد با فرد دیگر در رسانههای فرهنگی و یا اجتماعی برمیخوریم که انگار هردو، در جایگاهی ایستادهاند که هریک تنها وقتی به آن دیگری، اجازهی عبور میدهد که وی، کلمهی «تسلیم» و یا «پذیرش» را برزبان آوردهباشد. در حالی که یکی از شخصیتهای فکری اروپا در این زمینه، نکتهای را مطرح میسازد که نه تنها با ذهنیات ما، کاملاً تفاوت دارد بلکه عملاً رد کنندهی آنها نیز به شمار میآید. سخن شخصیت مورد نظر، چنیناست:«اگر کسی نخواهد نگرشهای ما را مورد تأیید قراردهد، بهتر است که ما، نگرشهای او را از نظر بگذرانیم.» آیا با توجه به ذهنیاتی که در ذهن ما چنان سخت و منجمد شده که انجام هیچگونه انعطافی در آنها ممکننیست مگر با درهم شکستنشان، امکان آن وجود دارد که «غرور» و «خودبرتربینی» فردی ما اجازهدهد که به شخص مخالف خویش بگوییم که اگر تصور تو در آنست که دیدگاه من، بسیار عقبمانده و نادرستاست، این امکان را در اختیار من بگذار تا بتوانم دیدگاههای ترا بخوانم، ببینم و احتمالاً روی آنها تأملکنم.
اگر چنین برخوردی در مناسبات ما اتفاق بیفتد، نه آنکه باید گفت چیزی شبیه معجزه اتفاق افتاده، بلکه میتوان این امیدواری را داشت که تحولی کُند اما عمیق به سوی بهترشدن، در حال انجاماست. گذشته از این، در تربیت ما، هرگز روی این نکته تأکید نشده که به سادگی و از روی احساس، حکم طرد، قبول، بیارزش و یا با ارزش شمردن چیزی را صادرنکنیم. به خوبی به یاد دارم که در دوران کودکی، خاصه در روزهای تابستان، زمانی که من و دیگر خواهران و برادرانم در داخل حیاط خانه، مشغول بازی بودیم و صدای گفتگوی پدر و مادرم را که لب باغچهی کوچک حیاط نشستهبودند، میشنیدم که در ضمن صحبت با یکدیگر، رشتهی کلام به فردی کشیده میشد و ناگهان از دهان پدرم در میآمد که:«نه بابا، آن آدم خیلی دیوانهبود.» یا آن شخص، «عقلی در سر نداشت.» و یا موردهایی از این قبیل.
در فرهنگ رفتاری و اندیشندگی مردم کشورهای پیشرفته و دمکرات، نه چنین محکوم ساختنهایی، سکهی رایج روز است و نه اصولاً تربیت افراد بر پایهی چنان «کشتارهای ارزشی» نسبت به ارزشهای جاری جامعه و شخصیتها، مورد پذیرش همگانی مردم قرار میگیرد. هرچند از طرف دیگر، میتوان در میان بیشترین اقشار مردم جهان، صرفنظر از فرهنگ، زبان و جغرافیا، از نوعی گرایش سخن گفت که اگر از آنان خواستهشود، در زمینهای اظهار نظرکنند که حتی تخصصی هم ندارند، به خود، کم یا زیاد، ضعیف یا قوی، اجازهی اظهار نظربدهند. در این زمینه، داستان جالب و تأملانگیزی وجود دارد که نه زمان آن مشخصاست و نه مکان آن. اما میتوان از روی نوع اتفاق، به این نتیجهی معین رسید که امکان وقوع آن، میتواند در همهجا باشد و یا در قالبهای دیگری، پیش آمدهباشد.
فردی که آموزشهای نقاشی را به خوبی فراگرفتهبوده، روزی تابلوی کشیدهاست و برای انجام نوعی آزمون، تصمیمگرفته، آن را درجایی در معرض نگاه و دسترسی مردم قراردهد و از آنها بخواهد که هرجا بر روی تابلو، عیب یا کمبودی میبینند، علامت معینی بگذارند. این کار، البته بیحضور نقاش و یا با حضور او، به گونهای انجام گرفته که مردم، نمیتوانستهاند بدانند چه کسی آن تابلو را کشیدهاست. در پایان روز، نقاش با توجه به علامتهایی که مردم به عنوان ایراد و یا کمبود، برروی تابلو وی گذاشتهبودند، دچار حیرت شدهبود. وی نومید و غافلگیرشده، پیش فردی رفت که قبلاً استاد وی بوده و در کارها، از محبت و راهنمایی او برخوردار میشدهاست، داستان واکنش مردم را نسبت به تابلو، برایش بازگفت. استاد با تجربه به او گفت:«این بار تابلو را یکبار دیگر در همان محل بگذار اما بنویس هرکسی عیبی در آن میبیند، میتواند همانجا آن را اصلاح کند.» قرار برآن شد که شخص نقاش، رنگ و روغن کافی نیز در آنجا در دسترس مردم بگذارد تا بتوانند در صورت لزوم، نیت خود را عملیسازند. شخص نقاش، در پایان روز متوجه شد که هیچکس دست به تابلو نزدهاست. او اینبار با حیرت به حضور استادش رفت و باردیگر، ماجرا را بازگفت. استاد به نقاش گفت:«ایرادگرفتن، آسانترین کاریاست که انسانها میتوانند انجامدهند. اما برطرف کردن ایراد و کمبود، کار همهکس نیست.»
البته این ماجرا، به همین سادگیها که اتفاق افتاده، نیست. زیرا ممکناست مردم با دیدن مجدد تابلو در آن محل، نسبت به آن، بیتفاوت شده و از کنارش بی هیچ واکنشی رد شدهباشند. گزینهی دیگر آنکه مردم با خود بگویند ما که نظرمان را یکبار دادهایم. اینبار چرا میخواهند ما را بیازمایند که آیا نقاش هم هستیم یا نه؟ گذشته از آنکه در ذهن مردم، در روز دوم نسبت به آن تابلو چه گذشته یا نگذشتهباشد، باید این نکته را در نظر داشت که اگر ما در پدیدهای، کمبود و یا عیبی پیدا میکنیم نه از آنروست که خود را متخصص آن پدیده میدانیم. ما به عنوان بیننده و یا خواننده، نیز از این حق برخورداریم که دیدگاه عامیانه و سطحی خود را به عنوان حس خوشایند و یا ناخوشایند انسانی خویش را نسبت به یک تابلو، به بیان بکشانیم. این بیان کردنِ حس انسانی، به معنی آن نیست که ما میتوانیم قلمِ مو را برداریم و رنگها را ترکیبکنیم و آنچیزی را که مورد نظرمان بودهاست، به وجود بیاوریم. به عبارت دیگر، مثال تابلو و نحوهی نظر خواستن از مردم، از هردو بُعد، قابل بررسیاست. بُعد نخست آن که مردم، در ایراد گرفتن، دستِ بازتری دارند. این ویژگی، در میان بیشتر انسانها وجود دارد. بُعد دوم آنکه خُردهگیری از یک پدیده، لزوماً نمیتواند خردهگیری استادانه تلقیشود بلکه یک ویژگی انسانیاست که او قاعدتاً نمیتواند از کنار یک پدیده، کاملاً بیتفاوت بگذرد. اما به معنی آن نیست که بخواهد در قامت یک نقاش، وارد عملگردد. همانگونه که ما اگر با دیدن یک ساختمان، یک لباس و یا یک اتومبیل، بخواهیم در مورد خوب و بد آنها نظر بدهیم، به معنی آن نیست که ما، هم معماریم، هم خیاط و هم سازنده و یا طراح اتومبیل.
باردیگر به آغاز سخن بر میگردم. تصورات ذهنی ما صافی تجربهها، خواندهها، دیدهها و شنیدنهای ماست. وقتی که ما از کسی نفرت پیدا میکنیم و یا به او عشق میورزیم، این نفرت و عشق، در عمل، از همان صافیِ فشردهی تصورات ذهنی ما گذشتهاست. همچنانکه وقتی میلیونها نفر از مردم جهان و آلمان بر اساس دادههای ذهنی خویش از مردی به نام آدولف هیتلر/ Adolf Hitler/ 1889-1945 نفرت داشتند، معشوق او، Eva Braun/ 1912-1945 به او تا آن حد عشق میورزید که در سیسه سالگی، در کنار وی، به زندگی خود خاتمهداد. او از چشمانداز دادههای ذهنی خویش، هیتلر را یک فرد دوست داشتنی میدید. وی قطعاً از همهی آدمکشیهای نازیها اطلاع داشت اما رنگ این اطلاع با رنگ اطلاعی که میلیونها مردم جهان از جنایتهای نازیها داشتند، متفاوت بود. چگونه ممکناست یک فرد خوشآمدنی و قابل احترام، با کشفشدن جنایتها و اعمال ضد انسانیاش، یکباره تبدیل به موجودی منفور گردد. چنان فردی، نه یکباره، چشم و ابرو و یا اندام خوش آمدنی او تغییر کرده و نه حتی در آن لحظه، رفتارش با لحظات قبل، تفاوتی یافتهاست. بلکه این تصورات ذهنی ماست که با کسب اطلاعات جدید، یکباره تصورات ذهنی ما از سپیدی، گرمی و محبت، ناگهان به سیاهی، زشتی و نفرت، تبدیل گردیدهاست. از آن زمان به بعد، ما در هر حرکت نگاه و چشم و ابروی آن فرد، جز نفرت و آدمکشی چیز دیگری نمیبینیم. در حالی که ساعاتی قبل یا مدتی قبل، همان نگاهها و چشم و ابرو، بازتاب احساس دیگری در ما بوده است.
یکشنبه هشتم آوریل 2018
اشکان آویشن