در فرهنگ ما، برخی باورهای نادرست، چنان در جان انسانها ریشهدواندهاست که حتی در روزگار ناباوری به چنان القائاتی، بازهم سایهی نادلپذیر آنها، در افقهای دوردست ذهن انسان، همچنان خودنمایی میکند. این باورها، چه از طریق افسانهها، مَثَلها و چه از طریق نوشتهها و خاصه شعر، از نسلی به نسل دیگر انتقال یافته و در مسیر انتقال خویش، گاه افزونیها و گاه کاستیهایی به خود دیدهاست. در روزگار جوانی من، مردی در شهر ما زندگی میکرد به نام احسان سلجوق. گفته میشد که نام خانوادگی وی، سلجوقی بودهاست اما او بیشتر، سلجوق را میپسندیده و به همین دلیل به پیرامونیان خویش گفته بوده است که وی را سلجوق بنامند. این مرد نه تنها از نظر رفتار و داشتن خصلتهای برجستهی انسانی، مورد قبول خاص و عام بود بلکه از نظر دانش ادبی نیز، کسی در آنشهر، به پای وی نمیرسید.
من که آوازهی او را از بسیاری شنیدهبودم، تلاشکردم تا بتوانم به محضر و محفل او راهیابم و اگر حتی خوشهای از خرمن دانستنیها و تجربههای وی نمیچینم، دستِ کم، دل خوشدارم که لحظاتی با وی معاشر بودهام. این فرد، در آن هنگام، سن و سالی در حدود هفتاد داشت. هفتاد سالهها در آن روزگاران، «پیردهر» به شمار میآمدند. انگار هر روز که هنوز زنده بودند، موهبتی فرازمینی نصیبشان شدهبود که بتوانند هنوز هم از مواهب زندگی بهرهور گردند. وگرنه، میبایست در هفتاد سالگی، به عنوان موجودی که تاریخ مصرف آن به پایان رسیده است، در خاک، بیارامند. این شخص، چندان اهل معاشرت با مردم نبود. با آنان که میپسندید، معاشرتهای معین و محدودی داشت. در غیر این صورت، با خود بودن را بر شماری از معاشرتها، ترجیح میداد. وی در یک بخش اعیاننشین شهر ما، خانه و باغ بزرگی داشت که پیادهرویهایش را در همانجا انجام میداد و خدمتکار میانسالی نیز، وفادارانه از وی مواظبت میکرد و کارهای جاری او را به انجام میرساند.
میگفتند که او از پدر خویش که یکی از زمینداران و فئودالهای بزرگ بوده، ثروت بسیاری را به عنوان یگانه فرزند، به ارث بردهاست. اما وی، در خلال سالهای زندگیاش، توانستهبود بخشی از آن ثروت را، در راه ساختن چند دبستان و کودکستان و حتی مرکز بهداشت در روستاهای پدری و چندین روستای دیگر مجاور با آنها استفادهکند. او هیچ دریافتی به معنای امروزی، از کودکستان یا پیشدبستان نداشت اما خود، نام آنها را، «کودکخانه» گذاشتهبود. او اعتقاد داشت که بسیاری از خانوادهها، خاصه دهقانان خود او، چنان بچههای سر و نیم سر سفارشدادهاند که مرد خانواده، به تنهایی قادر به ادارهی زندگی چنان خانوادهای نیست. وی معتقد بود که اگر همسران اینان، دست باز داشتهباشند، میتوانند در کار کشاورزی، به شوهران خود، کمککنند. این فکر و ابتکار عمل، تنها شامل دهقانان خود او نبود. بلکه تمام مردمان روستا را بیهیچ تبعیضی در بر میگرفت. از اینرو، کودکخانههای مورد نظر، جایی بود برای نگهداری این کودکان.
این مَرد، نه نگران شمار کودکان بود و نه نگران استخدام کارمندانی که از کودکان، مواظبت به عمل بیاورند و نه نگران جا برای آنها. البته این کودکخانهها برای کسی که فرزندانی در آنجا داشت، بیهزینه نبود. او گفتهبود هرکس که میخواهد، میتواند به جای پرداخت پول، گندم، جو، پنبه و یا کاه بپردازد و هرکس که توانایی پرداخت پول آن را داشت، میبایست ماهانه مبلغی برای فرزندانی که در آن جا داشت، میپرداخت. هیچکس از سنگین بودن هزینهی کودکخانهها، چه از طریق پول و چه کالا که برای نگهداری فرزندانشان میپرداختند، گلایه نداشت. چیزی را که آنان میپرداختند، بیشتر حالت نمادین داشت. این را هم روستائیان میدانستند و هم کارمندانی که در آنجا به کار مشغولبودند. او یک کار دیگر هم کردهبود. در هر روستا، انبارهای بزرگی با چفت و بست محکم، درست کردهبود که اختصاص به انبارکردن کالاهای دریافتی داشت. در پایان سال که گاه، افرادی از آن روستا یا روستاهای دیگر، نیاز به خرید جو، گندم و یا دیگر محصولات مورد نیاز خود را داشتند، بدون مراجعه به شهر، از آنجا به قیمت مناسب میخریدند و حتی اگر پولی هم نداشتند، میتوانستند به شکل پایاپای، با کالاهای دیگری بپردازند و یا در بدترین حالت، هنگام برداشت محصولات جدیدشان، بدهکاری خویش را بپردازند.
او در همان روستاها، کار دیگری را نیز سامان دادهبود. بدین معنی که کلاسهایی در روزهای جمعه تشکیل میشد که هم آموزش الفبا را به افراد بیسواد به عهدهداشت و هم آموزشهایی از قبیل بهداشت فرد و خانواده، جلوگیری از فرزندان ناخواسته و آگاهی به ضرورت کنترل فرزند را در اختیار آنان میگذاشت. آنها از طریق صحبت کردن افراد خوشسخن و خِبره در کار خویش، عواقب این زاد و ولدهای فراوان را برای آنان یادآور میشدند. فضای اینگونه کلاسها یا نشستها، چنان دلنشین و خوش آمدنی بود که تا آن زمان، حتی یک فرد، شکایت سر ندادهبود که اینان در کار خدا، اِخلال روا میدارند. کلاسها، هزینهای برای شرکتکنندگان در برنداشت. از اینرو، شمار آنان، روز به روز در حال افزایش بود. مردم این روستاها که خاطراتی از پدر آقای احسان سلجوق به عنوان مردی سختگیر و خشن داشتند، فرزندش را همچون قدیسی میپرستیدند. هرچند او چندان در روستاهای خویش، آفتابی نمیشد و فقط از افراد خود و کارمندانش، گزارش کار میخواست. وی به مردمان روستاهای مورد نظر گفته بود اگر کسی شکایتی داشتهباشد، میتواند از طریق همین افراد، آن را به وی انتقالدهد. اما اگر در عرض یکهفته، کسی به شکایت او رسیدگی نکرد، میتوانند مستقیم به خانهی او بیایند و شخصاً مشکل یا مشکلات خود را با وی در میان بگذارند.
شهرت کارهای او در آن چند روستا، به طور کلی، انعکاس چندانی در شهر کوچک ما نداشت. اما در روستاهای مجاور، مردم آرزو میکردند که ای کاش، او از پدر خود، میراث بیشتری دریافت کردهبود تا بدان وسیله، میتوانست برای آنان، نیز کودک خانه، کلاس درس بهداشت و مدرسه درستکند. حتی در چند روستا، مردم تلاشهایی به کار بردهبودند تا از کارهای وی، نمونه برداریکنند. اما به علت هزینههایی که در برداشت، خاصه، هزینههای مدیریت و کنترل این مؤسسات، توفیق چندانی نصیبشان نشدهبود. من زمانی که در کلاس دوم دبیرستان بودم، یک همکلاسی روستایی داشتم که مرا با کارهای این مرد و شخصیت دوستداشتنیاش آشنا ساختهبود. او کسیبود که از یکی از همان روستاها میآمد. وی، دوران کودکخانه و کلاسهای ابتدایی را تجربه کردهبود و از مدیریت و ساماندهی کارها، هم رضایتداشت و هم خاطراتی بسیار خوش.
او حتی یکبار مرا به روستای خویش برده بود تا از نزدیک، بتوانم با چشم خود، خدمات و کارهای آقای احسان سلجوق را ببینم. مدتی بعد، چنان شوق دیدار وی، مرا فرا گرفتهبود که توانستم با نوشتن نامهای، از وی تقاضا کنم که مرا به عنوان یک شاگرد وفادار، درخانهی خود بپذیرد. چنان بود که راه، برای رفتن من به خانهی او، هموارگردید. وی مردی بلند بالا و لاغر بود که ریش سپیدش، تمام صورت وی را، شکوه و جلالی قدیسانه میبخشید. ریش وی اگر چه چندان بلند نبود اما آنقدر بود که بتواند گاه در ضمن صحبتکردن، آن را در زیر چانه، در مشت خود بفشرد و از آن طریق، تمرکز فکر پیداکند. جالب آن که او در خلال سالهایی که من به خانهی او میرفتم، هیچگاه نشان نداد که با مذهب چه رابطهای دارد. نه بدِ مذهب را میگفت و نه خوب آن را. اما وقتی در بارهی ادیان مختلف صحبت میکرد، دیدگاهش، یک چشمانداز علمی داشت. من نخستینبار از دهان او شنیدم که مذهب، شخصیترین باوری است که یک فرد میتواند داشتهباشد.
او میگفت:«اگر من بخواهم به علت ریشی که دارم، دیگران را به زور، وادارم که ریش بگذارند و یا حتی عکس آن، مردم را از گذاشتن ریش، منع کنم، همان اندازه زشت و دخالت در زندگی خصوصی انسان های دیگر است که من بخواهم بدانم که مردم چه مذهبی دارند و یا آنان را از داشتن این مذهب بازدارم و به داشتن مذهبی دیگر، تشویقکنم. طبیعی است که هرکسی دوست دارد مسائل خصوصی زندگی خویش را برای خود نگه دارد و انتظار داشتهباشد که دیگران، در نقش دولت یا معلم و یا بزرگ خانواده، نخواهد عملی علیه آن و یا به نفع آن انجام دهد.» برای من، شنیدن حرفهای او در این زمینه، به هیچ وجه، قابل هضم نبود. نه اینکه ناراحت میشدم. بلکه اوصلاً درک نمیکردم که منظور او چیست. حتی نمیتوانستم رابطهی منطقی و قابل قبول، میان مثالهای او و خصوصی بودن مذهب، پیداکنم. حتی وقتی این مورد از حرفهای وی را برای پدرم تعریفکردم، او گفت:«یقیناً این مرد، دیوانه شده و در سنین پیری، عقل خود را از دست دادهاست.»
واقعیت آنست که پدر من، نه مذهبیِ متعصب بود و نه انسانی عمیقاندیش. او فقط مذهبی را از پدر و مادرش به ارث بردهبود. اما با وجود این، وقتی شخصی بودن مذهب را از دهان من و به روایت از آقای احسان سلجوق شنید، نخست گفت:«نمیفهمم. شخصی بودن یعنی چه؟ وقتی عقل ما بزرگترها به فهم این حرفهای صدتا یک غاز قد ندهد، شما که جوان هستید و کم تجربه، طبیعیاست که چیزی از آن نخواهید فهمید.» البته، من آقای احسان سلجوق را بیشتر از پدرم قبول داشتم و با وجود آنکه این نکته، به عنوان یک موضوع مبهم در برابر من خودنمایی میکرد، آن را ناشی از کمبود دانش و تجربهی فردی خود، تلقی میکردم نه عیب او. وی همیشه توصیه میکرد، کسی را بیدلیل بزرگ نکنید. حتی اگر بزرگ هم میکنید تا همان حدی که شناخت عقلی و تجربی دارید، بزرگکنید. چنین بزرگ کردنهایی، ممکناست انتظارات غیرمنطقی و اغراقآمیزی را سبب شود که به علت عدم تحقق آنها، انسان نه تنها از چنان فرد یا افرادی، ناامید گردد، بلکه ستایش و بزرگشماری آنان، عملاً تبدیل به تحقیر و نفرت گردد.
یکبار او در خانهاش برای من، یکی از اشعار مثنوی معنوی را از دفتر چهارم میخواند و معنی میکرد. وی برخی از ابیات آن را با نگاهی کاونده و ردکننده، اما با لحنی متین و احترام گذارنده، در مقابل دیدگان ذهن من قرار میداد. او نخست، دوبیت از مثنوی معنوی را که از دفتر چهارم نقل میکرد، برایم خواند.
نـــردبــان خلق، ایـــن مــا و منیست
عـــاقبت ایـــن نــردبـــان افتادنیست
هرکــه بـــالاتــــر رود، ابــــلهتــرست
که استخوان او بَتَر خواهـــدشکست
او پس از خواندن این دو بیت، گفت:«باید بگویم که موردهایی از این دست، نه تنها متعلق به مولانا جلالالدین، بلکه بسیاری دیگر از شاعران ما، چنان در فرهنگ رفتاری ما، نفوذ کردهاست که من با وجود آن که بدان اعتقاد ندارم اما، به عنوان یک اندیشهی اخطارکننده، در اعماق ذهنم، به شکلی، کم یا زیاد، رفتار مرا، تحت تأثیر خود قرار میدهد. به عنوان مثال، هرگاه من در اوج یک شادی غیر مترقبه قرار میگیرم، سعی برآن دارم که این شادی درونی را چندان مجال بروز ندهم. زیرا به علت همان تأثیرپذیری نادرست از دوران کودکی، تصور میکنم که به زودی، اندوه و یا ماتمی، گریبانم را خواهدگرفت. این که مولانا جلال الدین، جلوههای «ما» و «من»ی را نردبام خلق به شمار میآورد و بر این نکته باور دارد آنان که از این نردبام بالا میروند، سرانجام سقوط خواهندکرد. صرفنظر از این تعبیر که «غرور» احمقانه و نادرست، انسان را به کجراه خواهد برد و موجب سقوط وی خواهدشد.»
او اعتقاد داشت:«در میان خوانندگانی که به این شعر برخورد میکنند، کسانی که بتوانند به معنی دوگانه و حتی چندگانهی آن توجه داشتهباشند، چندان زیاد نیستند. بلکه آنان، در نخستین برخورد، به معنی ظاهری بیت یا مصراع توجهدارند. نخستین معنی این ابیات، همانست که از ظاهر کلمات، مصرعها و بیتها، استنباط میشود. این «ما» و «من» یا این «ما» و «من»ی ذکرشده در شعر مولانا، همان دو هویتِ گرهخوردهی انسانی، به یکدیگر است. باید دانست که همهی ما یک مرکز ثِقلِ فردی داریم که «منِ»ماست. بیاین «من»، ما ارزش انسانی خویش را از دست میدهیم. چگونه ممکناست یک انسان، وقتی دریافتها و باورهای خویش را بر زبان میآورد به آن «من» استناد نکند؟ چگونه انسان، میتواند بدون استناد به آن «من»، خود را از دیگران متمایز سازد؟ این تمایز، به معنی برتری طلبی نیست. بلکه فقط نوعی مرزبندی فردی و انسانیاست بیآنکه بار منفی و یا مثبت داشتهباشد.»
«هویت دیگر ما، هویت «ما»یی ماست. من به عنوان یک انسان، هرکه هستم، به یک «ما» تعلق دارم. شهرما، استان ما، کشور ما، قارهی ما، کرهی ما، زبان ما، فرهنگ ما، سنت ما و بسیاری پدیدههای دیگر که در همین دایرهی «ما»یی معنی مییابد. بیاین تعلق «ما»یی، «منِ» من، در هوا معلقاست. به عبارت دیگر، نیمِ سنگین هویت انسانیاش، ناپدید میشود. من وقتی بخواهم به عنوان یک انسان، هویت خویش را در دایرهای گستردهتر از «من» به نمایش بگذارم، باید به «ما» متوسلشوم. بیهوده نیست که وقتی ما، بخواهیم هویت «من»ی خویش را در مقام مقایسه قراردهیم و به آن یک تمایز شخصیتی ببخشیم، می گوییم: منِ ایرانی، منِ فرانسوی، منِ انگلیسی و یا منِ آلمانی. این «من» در گسترهی پیوندخورده با نام سرزمین، سر از همان «ما» در میآورد با علم به آنکه فرد را از تشخص و تمایز انسانیاش، تُهی نمیسازد. اما نکتهی بعدی آنست که شاعر، این اصل را «هرکه بالاتر رود ابلهترست» چنان یقینی و قطعی تصور میکند که حتی کوچکترین غباری از تردید نیز برآن نمینشنید. زیرا او، هربالاتر رفتنی را مقدمهی افتادنی میداند. به همین جهت اصرار دارد که انسان ها با آنکه میدانند که با این بالارفتن، در پی خود، سقوط حتمی و قطعی خواهد داشت، بازهم بدون هرگونه هراس، خود را بالا میکشند و طبیعیاست که با علم به قطعی بودن افتادن خود، طبعاً باید انسانهای نادان و یا به قول وی، ابله باشند.»
«شاعر ما هیچگاه از خود نپرسیدهاست که برای پایین آمدن، آن هم پایین آمدن دلخواه، راه دیگری نیز وجود دارد. همانگونه که این انسان، پلکان نردبام را به سوی بالا نشانه رفته، روزی برای پایین آمدن، باید به سوی پایین نشانه گیرد. این دیگر سقوط نیست. یک سیر حتمی و قطعی است. اگر رئیس جمهوری در یک کشور، دوران چندسالهی خدمتش به سرآید و کارش را پایان دهد، پایان یافتن دوران مسؤلیتش، دیگر سقوط به شمار نمیآید. اگر وی، کارش را خوب انجام دادهباشد، بیشتر مردم، با احترام از وی یاد خواهندکرد. اما اگر همان فرد، یکبار، از پلههای مقام و قدرت بالا برود و بعد، آن مقام و قدرت، چنان به دهانش مزه دهد که با هزار و یک حقه، مادّه و تبصرهی سیاسی، بخواهد تا زمان زنده بودنش بربالای آن نردبام، خود را برمردم تحمیلکند، طبیعیاست که دیر یازود، ساقطش خواهندکرد. اگر حتی مولوی به این گزینه توجه داشتهباشد، باید اما و اگر خویش را نیز مطرح سازد. و گرنه هربالارفتنی، به معنی آن نیست که در پی خود، سقوطی خواهدداشت.»
«اگر چه به اعتقاد او، این نردبام، افتادنیاست. در حالیکه منطق زندگی نمیگوید که هرنردبامی، افتادنی باشد. خاصه آنکه اخطار شاعر، متوجه این نکتهاست که هرکه بالاتر رود، با شدت بیشتری به زمین خواهد افتاد. من بر این نکته تأکید میورزم که در این گفتگو با شما، به معنای عرفانی شعر، توجه ندارم. زیرا معنای آن را از دیدگاه مردمی که به ادبیات و مولانا علاقهدارند و شعر او را میخوانند اما چندان در پی یافتن معنای شعر، در لایههای زیرین آن نیستند. چه بسا بسیاری از مردم، نخواهند و نتوانند رابطهای با مفاهیم عرفانی نهفته در شعر او و یا حتی در شعر شاعران دیگر برقرارکنند. من البته با دیدگاه تند و دشناموارهی احمد کسروی با عارفان و شاعران ایرانی موافق نیستم. اگر او میتوانست همان خردهگیریها را با زبانی نرم و ادیبانه و دور از هرگونه اتهام و نفرین بر قلم جاری سازد، قطعاً تأثیر بهتر و بیشتری داشت. زیرا او آدم بیسوادی نبود. اما همین تندی طبیعتی که داشت، بسیاری از مردم را از شخصیت او، میرَماند. البته میتوانم بگویم که او جانش را نیز در راه همین برخوردهای تند و تیز از دست داد. قاتلان او، در درون جامعهی ایران، با نامها و قیافههای متفاوت، همیشه بودهاند و در آینده نیز خواهند بود. برای آنکه جامعهای بتواند اینگونه تعصبات ویرانگر را از میان ببرد، باید بسیارکارهای بنیادی انجام دهد. چه بسا حتی در زمانی دیگر، چنان افرادی در گسترهی بیشتری، قدعلمکنند و هرگونه صدایی را که مخالف باور آنان است با خشونت خاموش سازند. در نتیجه، آنچه این ابیات مولانا جلالالدین به خواننده القاء میکند، برانگیختن شور زندگی و حتی فرارویی برای بهترزیستن انسانی نیست.»
اوا در ابیات دیگری از همین مثنوی، در دفتر چهارم، چنین میگوید:
چون شکسته میرَهـــد، اِشکستهشُو
اَمـــن در فـــــقرست، انـــــدر فـــقر رُو
هـــرچـــه او هموار بــــاشد بـــــا زمین
تیـــرها را کــی هــــدف بـــاشد بـــبین
سر بــــــرآرد از زمــیــــــن آنگــــــاه او
چــون هـــدفها زخـــم یــابــد بـی رُفو
«نخست به مضمون ظاهری این سه بیت میپردازم: برای رهایی از مشکلات زندگی، باید خود را درهم بشکنی. از دیدگاه او، این درهم شکستن خویشتن است که میتواند موجب رهایی انسان گردد. این درهم شکستن به عبارت دیگر، رهایی از آن «من» و «ما»، رهایی از هرگونه ادعای انسان بودن، رهایی از هرگونه تمایز در درک و اندیشیدن، در مقاومت نسبت به نادرستیها و نابرابریهاست. به عبارت دیگر، شاعر میخواهد بگوید مشکلات و بازیهای زندگی را در رابطه با جامعهای که در آن زندگی میکنی رها ساز. خود را چنان بساز که به قول ابوسعید ابوالخیر:«از پشه هم کمترباشی». آنگاه شاعر، ادعا میکند که این فقر است که به انسان آرامش و امنیت میبخشد نه ثروت. پس با چنین استدلالی باید گفت که مردمان ثروتمند، جزو بدبختترین انسانهای روزگارند.»
«در همینجا بیاختیار به یاد این حرف مادرم در دوران کودکیافتادم. در دوران کودکی من، هنوز مدرسهای به سبک و سیاق امروز نبود. ما فقط به مکتب میرفتیم. من در همان سن و سالِ پنج شش سالگی یکروز از مادرم که زنی بیسواد و مدرسه نرفتهبود پرسیدم که چرا خدا به یک عده پول و ثروت میدهد و به شماری دیگر فقر و بدبختی؟ پاسخ مادرم از آن پاسخ هایی بود و هست که میتوانم گمانکنم بیشتر ایرانیانِ هم سن و سال من و چه بسا حتی شماری در نسلهای بعد، این حرف را شنیدهباشند. مادرم در پاسخ من میگفت: «خداوند از بعضی انسانها بدش میآید و شماری دیگر را خیلی دوست میدارد. آنانی را که دوست ندارد، آنقدر ثروت و امکانات در اختیارشان قرار میدهد که آنها حتی برای یکبار هم، صدای خود را به درگاه خداوند بلند نکنند. چون دوست ندارد صدایشان را بشنود. اما مردم فقیر را چون دوستدارد، همچنان فقیر نگاه میدارد تا آنان مرتب در حال خواهش و التماس و زاری، نسبت به درگاه خداوند باشند.»
در همان جا من به مادرم گفتم: «پس خداوند پدر و مادر مرا دوست نداشته که اینقدر به آنها ثروت دادهاست.» مادرم با شنیدن حرف من، تکان شگفتی خورد. انگار به مغز او، ضربهای وارد شدهبود. او با حالتی عصبی و هراسان گفت:«کفر نگو مادرم. من و پدرت، بندههای بدی برای خدا نبودهایم. مگر میشود خدا ما را دوست نداشتهباشد. این حرفهای بیهوده چیست که میزنی.» من به مادرم گفتم:«خود شما همین الان به من چنین گفتید. مگر این که بگویی خداوند، بعضی از ثروتمندان را هم دوست دارد.» مادرم هاج و واج ماندهبود و سرانجام از جایش بلند تا دیگر در معرض پرسشهای من قرار نگیرد. سالها بعد، وقتی با او که زنی سرد و گرم چشیده و پختهی روزگار شدهبود، همین موضوع را باردیگر مطرح کردم و گفتم که در آن هنگام به من چه گفتهاست. خندهای کرد و گفت کاملاً به یاد دارم مادر. اما حالا اعتراف میکنم که من فقط آن پاسخها را از مادرم شنیدهبودم و بدون هرگونه فکری، به تو تحویل دادهبودم. بهتر است بگویم که من حوصلهی صحبتکردن در چنین زمینههایی را ندارم.»
«این تفکر که هم اینک در شعر مورد نظر مولانا جلالالدین فریاد میزند که انسان بهتر است در گسترهی زندگی، حتی سری هم بالا نکند تا هدف تیر دشمن قرار نگیرد، تفکریاست که در فرهنگ ما، درست از طریق معنای ظاهری اشعار و گفتههایی از این دست، در میان مردم، ریشه دواندهاست. چنین تفکریاست که میخواهد انسان، «خود»ی نشان ندهد تا هدف تیرهای جانشکار دشمن، واقع نگردد. من بار دیگر تأکید میورزم که نه قصد ویرانکردن چهرهی مرد بزرگی چون او را که یکی از ستونهای استوار ادبیات ایران است دارم و نه میخواهم مضامین عرفانی شعر وی را انکارکنم. اینجا تکیهی من، بیش و بیشتر بر معنای استنباط شده از ظاهر مصرعها و ابیات است. نکتهای که بیشتر مردم، اگر اندک تعمقی بر چنین اشعاری روا دارند، همان را در مییابند که ظاهر واژهها و ترکیب مضمونی آنها القاء میکند.»
شنبه 31 مارس 2018