در این نوشتار، من برآنم تا مقایسهای به اختصار، میان یک جلوهی خاص از اندیشهی حافظ[1] ایرانی و وُلتر/Voltaire[2] فرانسوی انجام دهم. این مقایسه در رابطه با یک بیت از شعر حافظ و نقل جملهای از آنِ وُلتر است. حافظ میگوید:
جنگ هفتاد و دو ملت، همه را عذر بنه
چون ندیدنـد حقیقت، ره افسانه زدنـد
اما وُلتر، جملهای دارد که بدین شکل بیان میشود:«خرافات، همهی جهان را به آتش میکشاند. اما فلسفه آن را خاموش میکند.»
حافظ این واقعیت تلخ را میپذیرد که جنگها و خونریزیها، میان گروهها، دولتها، قبیلهها و انسانها بدان دلیلاست که نتوانستهاند«حقیقت» را به جا بیاورند و به همین جهت، هریک، خود را در برداشت از واقعیات زندگی، صاحب همان حقیقت برحق و مطلق میدانند. ناگفته نماند که حافظ، این برداشتِ خرافهآلود مردمانِ درگیر در جنگهای عقیدتی و باورمندانه از واقعیات زندگی را، برداشتی علمی و یا فلسفی نمیداند. بلکه آنها را به طور عمده، خرافهها و باورهای عقبمانده و زنگزدهای میشناسد که در انبار مبلغان چنان دریافتهایی، با وجود همهی زنگ زدگیها و فرسودگیهای اعصار و قرون، در کنار هم چیده شدهاست. باورهایی که هنگام عرضه برمردمان تشنه و جوینده اما دور از هرگونه امکان و توان، چنان رنگ و روغن زده میشود که برای خوشباوران و سادهاندیشان، جلوهای بهشتی مییابد و به عنوان کلید نجات آنان از فقر، بیسوادی و بیماری معرفی میگردد.
نکته آنست که حافظ، وقتی «حقیقت» را مطرح میسازد، هیچ کس نمیداند به کدام حقیقت اشاره دارد. آیا او دینی را که خود بدان باورداشته، آن حقیقت آرزویی می پندارد یا اندیشههای فلسفی، عرفانی و اجتماعی خود را جلوهی آن حقیقتی میپندارد که مردمان درگیر در اختلاف نظر، جنگ، ویرانی، نفرت و کینه، نه آن را میشناسند و نه بدان باور دارند. از اینرو، حقیقت مطرحشده از سوی او، حقیقتی گنگ، بیچهره و مرموز است. ممکناست شماری بگویند که حافظ در اشعار خویش، چنان تصویری از حقیقت ذهنی خود ارائه داده است که همه او را به عنوان انسانی جهانبین، شکیبا و احترام گذارنده به باورهای دیگران میشناسند. من نیز با این نکته کاملاً موافقم. اما آیا غرض حافظ از حقیقتی که مطرح میکند آنست که این «هفتاد و دوملت» باید دارای همان ویژگیهای برجستهی حافظانه باشند؟ اگر جواب ما این باشد که آری، حافظ چنین میخواستهاست، باید گفت که شاعر شیراز با همهی احترامی که به او داریم، انسانِ واقعبینی نبودهاست. زیرا چندان ساده نیست که در یک جامعهی تنگنظر و سرشار از خرافه و پوچاندیشی، بتوان شخصیتهای متعددی نظیر او را به جامعه ارائه داد.
من گمان نمیکنم که حافظ چنان گمانی داشتهباشد. حقیقت ذهنی او، همان «باور»ی است که جان وی را در برگرفتهاست اما شاید خود نمیداند که این «باور» و زمینهی رشد این باور، در جان انبوهی از آن دیگران نیست. حقیقت ذهنی حافظ که برشخصیت او روشنایی میتاباند و همان شخصیت، آن حقیقت ذهنی را تبلور و تجسم میبخشد، جادهی باریک و ناهمواری نیست. حقیقت ذهنی او چنان است که میتوان آن را هم فلسفه نامید و هم عرفان، هم جامعه شناسانه نامید و هم زباندانانه. شخصیتی فراتر از معیارهای رایج روزگار، دور از حِقد و حسد، کین ورزی و جاهطلبی. انسانی مانند حافظ که در خلال شش سدهای که از مرگ او گذشته، با وجود آن که عارف و عامی، او را زبان «جان» خویش، مجسم میسازند اما باید گفت که او در همان آن، از آن مردمان، فرسنگها فاصله دارد. تضاد برخاسته از زبان و شخصیت حافظ در همین نکتهاست. حافظ از آن کسانیاست که کمتر میتواند کسی را به «راه راست» هدایتکند. حافظ نه معلم اخلاق است و نه قبای پیامبرانه بر تن دارد. راز ناگشودنی هستی او نیز در همین نکتهاست که با همهی در دسترسبودن، حالتی اثیری و گریزنده و فاصله گیرنده دارد. برخلاف او، سعدی است که میتواند هم معلم اخلاق باشد و هم به گونهای قابل دسترسانه، در کنار عارف و عامی بنشیند و از تجربهها و افت و خیزهای زندگیاش، بسیارها بگوید و چنان بگوید که حتی نصیحت ناشنوایان نیز، شوق گوشدادن بدو را داشتهباشند.
آرزوی حافظ و یا توصیهی دوستانه و غیر مستقیم او به هفتاد و دو ملتی که درگیر جنگ و خونریزی برای باورهایی هستند که هزاران سال نوری از حقیقت ذهنی او فاصلهدارد، چگونه میتواند عملی گردد. اشارهی حافظ به فاصلهی آنان از این حقیقت ذهنی وی، اشارهای هشیارانه است. او نمیگوید که این درگیرشوندگان جنگهای آرمانی، نمیخواهند به آن حقیقت مورد اشارهی او ایمان بیاورند بلکه به فعل «ندیدن» توسل میجوید. فعلی که آنان را در این بُعد تبرئه میسازد که نتوانستهاند ببینند. به آنان نگاهی متفاوت داده نشده یا با نگاهی متفاوت، در درون چنان جامعهای رشد نکردهاند که بتوانند از میان ابرهای غلیظ باورهای «حیدری، نعمتی»، سر برون آورند و افقی روشنتر را نظارهکنند. از اینروست که برخورد حافظ، با چنان تنگنظریهای خانمان براندازانه، برخوردی توصیفی است تا برخوردی چارهجویانه و راهیابانه.
از سوی دیگر، وُلتر که چارهی خرافهگراییها و جنگهای ویرانگر آرمانی را در فلسفه میداند، با برخورد صریحتری از حافظ، انبوه مردم باورمند به خرافهها و دیدگاههای گِلآلود را، مخاطب قرار میدهد. حافظ، همهی راهجوییها و روشنایی طلبیها را در یک «حقیقت» تمرکز میبخشد اما وُلتر، نه عرفان را مطرح میسازد و نه تکنیک و اقتصاد و نه ادبیات را. او «فلسفه» را آتشنشانِ همهی آن درگیریها و خونریزیهای باورمندانه میشناسد. درست است که اشارهی او اشارهای صریح به یک راه معیناست. راه فلسفه. اما این مردمانی که نه توان کاوندگی دارند و نه امکان آن را، چگونه میتوانند خود را از دامن فلسفه بیاویزند. اگر آنان فلسفهخوان و فلسفهدان بودند، دیگر چه رابطهای خلاقانه با خرافهپرستیها و باورمندیهای موهومانه داشتند. به باور من، با وجود آن که چارهجویی وُلترانه، یک چارهجویی صریح و مشخصاست اما عملاً بیشتر، حالتی رماننده و یکسونگرانه دارد. به عبارت دیگر، وُلتر، «حقیقت» را در «فلسفه» میجوید در حالی که حافظ، «حقیقت» را رنگین کمانی از رنگهای متنوع و متفاوت به تصور میآورد که هرکس با هر آهنگ و رنگی که دارد، در آن به جستجوی باوری میپردازد که با خواست، توان و امکان انسانی او، سازگار باشد.
شنبه، دهم مارس 2018