تنوع تصویرهای اندیشندگی انسانی، بازتاب تنوع نگاه انسان به هستیاست. گاه این تنوع به حدی است که فرد جستجوگر را میتواند سرگردان سازد. نکته آنست که هیچ کس در ارائهی تصویرِ اندیشههای ذهنی خویش، نه تردیدی به خود راه میدهد و نه در درست بودن آن، به تزلزل و شک دچار میگردد. در این مقوله، مهم آن نیست که فردِ ارائه دهندهی تصویر، یک انسان غارنشین باشد و یا یک اندیشمند روزگاردیدهی مرکز مدنیّت. بلکه تجربه به ما نشان دادهاست که با نگاهی عمیقتر به خطوط افقی و عمودی این اندیشهها و چگونگی ساختار آنها، میتوانیم متقاعد شویم که در بسیاری از این اندیشهها، وجوه مشترکی جاریاست. اگر چه به زبانهایی متفاوت و حتی در قالبهایی متفاوتتر، ارائه شدهباشد. این وجوه مشترک، مانع از آن نخواهد بود که ما نتوانیم به وجوه اختلاف آن اندیشهها در رابطه با هر شخص معین اعترافکنیم. حتی شباهتهای تصویری اندیشندگی انسانها به یکدیگر، نه از آنروست که اینان، از اندیشههای یکدیگر نسخهبرداری کردهباشند. این موضوع، حکایت از آن دارد که چشماندازهای مشابه در زندگی همهی انسانها، تصویرهای ذهنی مشابهی را نیز موجب میگردد. طبیعیاست که بافتهای اجتماعی و خانوادگیِ شبیه به هم، اگر چه در هرگوشه از جهان و زبان و فرهنگهای متفاوت، میتواند نگرشهای مشابهی را حاصلگردد.
شاید نگاه به دو چشمانداز فکری در بارهی یک موضوع مشخص و نسبتاً شبیه به یکدیگر، از سوی دو شخصیت نامآور، یکی به نام بایزید بَسطامی[1] و دیگری به نام آرتور شوپنهاور[2] که یکی در سدهی نهم میلادی در ایران زندگی میکرده و دیگری در سدهی دوازدهم و سیزدهم میلادی در آلمان، بتواند در این بحث، به روشنشدن نکاتی بینجامد. انتخاب این دو دیدگاه که به اعتقاد من، نگرشی بسیار افراطی و یا تفریطی به پدیدهی «حق» و «حقیقت» دارد، این نکته را فراروی ما قرار میدهد که چگونه افکاری از این دست، شکلدهندهی شخصیت و حتی تعیینکنندهی راه و روش زندگیِ افراد بسیاری بودهاست. افرادی که شماری از آنان، بدل به رهبرای سیاسی، اجتماعی و فکری مردم شدهاند و از این طریق، میراث فکری و رفتاری خویش را تا افقهای دوردست، به نسلهای بعد از خویش، انتقال دادهاند. شیخ فریدالدین عطار در تذکرهالاولیاء مینویسد که وقتی از بایزید بسطامی پرسیدند که چگونه میتوان به «حق» رسید. وی پاسخداد:«به کوری و کری و گنگی.»
واقعیت آنست که بر این پاسخ بایزیدبسطامی، میتوان به چند گزینه اشارهداشت. گزینهی نخست، میتواند آن باشد که انسانِ عارف، چشم بر عیب خلق ببندد، زشتگوییهای آنان را نشنود و حرفهای نادرست آنها را به دیگران انتقالندهد. گزینهی دوم میتواند آن باشد که عارف، با وجود آن که خدا را میبیند و میشنود، خود را به کوری و کری بزند و با خلق، سخن از دیدن خدا نگوید. زیرا خدای هر انسانی، خدای خاص و ذهنی اوست و نمیتواند با خدای ذهنی فرد دیگر، انطباق پیداکند. گزینهی سوم میتواند آن باشد که عارف در برابر وسوسههای مادی این جهان چه در شکل دیداری، چه در شکل شنیداری و چه در شکل گفتاری، خود را به کوری، کری و گنگی بزند تا به اسارت آن وسوسهها درنیاید. این گفتهی بایزید بسطامی، گره از کار هیچ انسانی باز نمیکند. چه برسد که بتواند او را در شناخت حق و حقیقت، راهنما باشد و یا چراغی بر فراز راه انسانی قراردهد.
از سوی دیگر، فیلسوف آلمانی، آرتور شوپنهاور، در مورد حقیقت جملهای دارد بدین شکل:«حقیقت، روسپی نیست که بازوان خود را به گردن هر بیسر و پایی بیندازد. بلکه زیباروی مستورهای است که حتی مردی که همه چیز خود را فدای او کند، باز هم نمیتواند از دست یافتن به وی مطمئنباشد.» به نظر من، این جملهی شوپنهاور، کمتر از جملهی کوتاه بایزید بسطامی، سرگردانکننده نیست. حقیقت ذهنی شوپنهاور، چنان سرد و تلخ و بیوفاست که حتی اگر به عاشق خویش وعدهدهد که با تحقق پیششرطهای معینی، چهره به او بنمایاند، چه بسا باز هم راضی به اینکار نگردد و عاشق دلخسته را از وصال خویش، مأیوس گرداند. آیا روسپیان به عنوان انسانهایی که جامعه، برای آنان بستر مناسبی برای رشد فراهم نیاوردهاست، موجوداتی اهریمنیاند که حقیقت هرگز تمایل به آن ندارد که آنان دست در گردن آن بیندازند؟ نگاه شوپنهاور، از هرگونه منطق و استخوانبندی عقلانی تهیاست. مگر حقیقت ذهنی او از چه ویژگیهای شخصیتی برخوردار است که هم به تبعیض طبقاتی باور دارد و هم به تبعیض جنسیتی. ظاهراً حقیقت ذهنی وی، در جامهی زنانه نیز ظاهر میگردد و چنان چهره از مردمان روزگار میپوشاند که فداکارترین مردان نیز نمیتوانند برای دسترسی به او، امیدوار باشند. به راستی اگر زنان بخواهند به چنین حقیقتی برسند، آیا به همجنسگرایی متهم خواهند شد و یا آنکه آنان، از چنان دیدگاهی، حتی شایستگی وصال حقیقت که هیچ، حتی شایستهی دیدار او نیز نیستند.
گسترش چنین اندیشههایی که به یک شخصیت فلسفی نسبت داده میشود، قبل از آن که مردم را به سرگردانی دچار سازد، به دارندهی آن، آسیب میرساند. برای درستی نسبتی که به بایزید بسطامی داده شده، انسان میتواند به کتاب «تذکرهالاولیاء» عطار، مراجعهکند و از دقت نقول قول از او، اطمینان یابد. اما آیا میتوان مطمئن بود که آن چه از قول شوپنهاور نقل کردهاند، همان باشد که او برزبان آوردهاست. اینکه شوپنهاور، این حرف را در چه کتابی بر زبان قلم جاری کرده و مترجم، آن را چگونه ترجمه کردهاست، جای شک و تردید، باقی میگذارد. اما اگر بر این باور باشیم که شوپنهاور، دقیقاً چنان مطلبی را برزبان آورده، باید گفت که دیدگاه او، چنان تصویری را از حقیقت ارائه داده است که تنها «برگزیدگان» بشریت و یا نخبگان اقتصادی و فکری یک جامعه، حق دسترسی به آن را دارند. در حالی که حقیقت ذهنی یک انسان مدرسهنرفتهی روستایی، همان اندازه، قابل احترام و ارزشمند است که حقیقت ذهنی یک اندیشمند دیرسال و با تجربه. بیهوده نبودهاست که مولانا در گفتگوی موسی و شبان، چنان فضایی ایجاد میکند که هر انسانی، برآن میشود تا با اعتماد به نفس خاص خویش، در پی آن حقیقتی باشد که توان و تجربهی زندگی او، وی را در درک آن، مجاز ساختهاست. به گمان من، توصیف بایزید بسطامی از «حق» و حقیقت» با همهی گزینههای ممکن و غیر ممکن آن، از فضایی مهرآمیز، دعوتکننده، رازبار و توأم با اعتماد متقابل برخوردار است. در حالی که توصیف شوپنهاور، توصیفیاست ردکننده، نامهربان و دور از هرگونه اعتماد و باور.
دوشنبه 12 فوریه 2018