من از دوران کودکی، رابطهی فکری و عاطفی غریبی با مَثَلها، مَتَلها و کلمات قصار داشته و دارم. البته این رابطه را من مدیون مادرم هستم که از بام تا شام، بیآنکه خود به کار خویش آگاهباشد، مرا و خواهران و برادرانم را در ضمن صحبتهای روزانه، مَثَلباران میکرد. با هرنافرمانی و یا شیطنتی، او چند و چندین مَثل را بیاراده برزبان جاری میساخت. من همیشه فکر میکردهام که مادرم میبایست بیشتر مَثلها و مَتلهای خود را از مادرش آموختهباشد. واقعیت آنکه هنوز هم بر این نکته باورمندم. اما از آن جا که با مادر بزرگ مادریام نیز سالیان بسیاری، معاشر بودهام، دستِ کم تا زمانی که من در کنارش بودهام، آنچه را که از مادرم شنیدهبودم و یا میشنیدم، به ندرت از وی میشنیدم. اصولاً او در آنسالها، در صحبتهای خویش با من و ما، از مَثَلها و مَتَلهایی که مادرم دستهدسته از آنها بهره میبُرد، استفاده نمیکرد. من اینک به این نتیجه رسیدهام که شاید او در این زمینه، در سالهای سالمندی، حوصله علاقهاش را به چنان بهرهگیریهایی از دست دادهبود. از طرف دیگر، برای من، هرگز مجالی فراهم نشد تا روزی از مادرم بپرسم که آموزگار غیر مستقیم او در حوزهی مَثَلها و کلمات قصار، چه کسی بودهاست. البته این را میدانم که مادرم، بیشتر از دو محیط را در زندگی خود تجربه نکردهبود. خانهی مادر و خانهی شوهر که پدرم باشد.
البته از پدرم گاهگاه، مَثلهایی شنیدهام که شاید شمار آنها حتی به دهمورد هم نرسد. در حالی که مادرم وقتی دهان میگشود، همیشه برای تأیید حرف خویش، مَثَل یا مَثَلهایی را برزبان جاری میساخت. پدرم به علت تجربههای زندگیاش، غالباً نیازی به بیان ضربالمَثَلها نداشت. او معمولاً با اطمینان به درستی حرف خود، نکتهای را مطرح میساخت. طبیعیاست که چنان نکته یا نکاتی از نوع بحثهای فلسفی نبود که میبایست در درستی قاطعانهی آنها، اما و اگر به کار بُرد. حرفهای او در زمینهی مسائل ابتدایی و روزمرهی زندگیبود که اگر صد در صد، با واقعیت انطباق نداشت، میتوانست در سطح بالایی، انطباق داشتهباشد. مثلاً اینکه فلانی آدم بدبین و یا خوشبینیاست، با آوردن چند نمونه از رفتار آن شخص در معاشرتها و زمانهای گوناگون، عملاً حکمی را که صادر کردهبود، به اثبات میرساند. ما که تجربهی کمتری از او داشتیم، آن فلانی را نیز به بدبینی یا خوشبینی میشناختیم.
از اینرو، پدرم مطمئن بود که در هوا حرف نمیزند و یا کسی را متهم به خصلتی که ندارد نمیکند. او معمولاً نکتهای را مطرح میساخت و سپس نمونهای واقعی و زنده، ارائه میداد. مثلاً فُلانی، چنان کرد و چنان شد. آن دیگری در کارش اهمال روا داشت و فُلان بلا بر سرش آمد. در حالی که مادرم، چنین نمونههایی در اختیار نداشت و برای غنا بخشیدن به حرف خویش، بیهیچ تلاشی، دست به انبارهی مَثَلهای خود میبُرد و گاه چند و چندین مورد را در یک بافت معین، مورد استفاده قرار میداد. حتی وقتی که با کسی به عنوان گویندهای تکگو، زیاد حرف میزد و حرفهایش نه شکایت بود و نه گلایه و خود او متوجه میشد که خیلی میداندار بودهاست، نخست معذرتخواهی میکرد و سپس میگفت:«پُرحرفی ما هم از پُردردیاست.» البته اگر او به ناراحتیها و دردها اشاره میکرد و سپس آن مَثَل را به کار میبرد، میشد ادعا کرد که مَثَلش کاملاً مصداق داشتهاست. در حالی که عملاً چنین بود. اما با وجود این، پُرحرفی خود را نشانهی آن میدانست که چیزی در جانش تلنبار شدهاست. از دیدگاه او، چنان چیزی که در جان انسان بر روی هم انبار گردد، جز «درد» چه میتواند باشد.
تأثیر مادرم بر من از این بُعد، در زندگی بزرگسالانهام، بسیار محسوسبودهاست. تا آنجا که در گفتگوهای روزانه و خودمانی، خاصه زمانی که با لهجهی شهرستانی خویش با نزدیکانم صحبت میکنم، بیاراده، مَثلهای شنیدهشده از او، در بافت کلامم جاری میگردد. در همین راستا، باید بگویم که علاقهی من به مَثَلهای شنیدهشده از مادرم، موجبشده که به کلمات قصار شخصیتهای گوناگون ایرانی و خارجی در عرصههای مختلف نیز علاقهمندگردم. اما این علاقه نه بدان جهت بوده که حتماً بخواهم برای تأیید نوشتههای کوتاه اجتماعی و فرهنگی خویش، به چنان گفتههایی متوسلشوم. بلکه به طور عمده، برای آن بوده که بشود در چنان زمینهای، نگرشی دیگر را که در جمله یا عبارتی خلاصهشده و مضمونی نزدیک به مضمون مورد بحث من داشته، در آنجا بیاورم. حتی گاه اتفاق افتادهاست که نقل گفتهای از یک شخصیت معتبر، درست در جهت خلاف دریافت من بوده، اما دوستداشتهام بدان وسیله، بُعد دیگری را نیز جز آنچه خود گفتهام، به نمایش بگذارم.
البته همچنانکه در هرکاری، افراط و یا تفریط میتواند زیانهایی را موجبشود، در این زمینه نیز، بهرهگیری از گفتههای دیگران، اگر به عنوان یک سخن قاطع و غیرقابل بحث مطرح گردد، زیانبار خواهد بود. باید دانست که گفتههای دیگران، عمدتاً گفتههایی است که در زمینههایی مشخص، بر قلم جاری شده که ما از مطالب قبل و بَعدِ آنها بیخبریم. استناد به آنها در زمینهای دیگر، آن هم به عنوان یک اصل فکری خدشهناپذیر، نادرست مینماید. به عنوان مثال، اگر بخواهیم این سخن Oscar Wilde/ 1854-1900، نویسندهی ایرلندی را که گفتهاست:«سالمندان همهچیز را باور میکنند، میانسالان به همه چیز شک میورزند و جوانها همهچیز را میدانند» ملاک داوری خویش در مورد سه گروه سنی قراردهیم، چه بسا خطای بسیار بزرگی مرتکب گردیدهایم. زیرا نه همهی سالمندان، زود باورند و نه همهی میانسالان، شکّاک و نه همهی جوانان، مدعی همهچیزدانی. قطعاً حرف اُسکار وایلد، میتواند در مورد عدهای مصداق داشتهباشد اما تعمیمدادن آن بر این سه گروه سنی، کل سخن را از اعتبار میاندازد.
دوشنبه پنجم فوریه 2018