پرسشی که همهی انسانها، بیش و کم در زندگی خویش، با آن روبرو بودهاند، این نکته است که آنان، شکل گرفتن شخصیت کنونی خویش را در طول سالهای زندگی، تا آن لحظه، مدیون چه کس یا کسانی میدانند. چه عواملی موجب شده تا شخصیت یک انسان، بدانگونه که هست شکل بگیرد و آن بشود که شده و یا آن نشود که میبایست میشدهاست. عناصری از قبیل پدر و مادر، دوست، معلم، و بسیاری افراد دیگر، چه در دایرهی محدود خانوادگی و چه در دایرهی گستردهتر مناسبات اجتماعی، کدامین نقش یا نقشها را در شکلدادن استوانهی فکری و رفتاری یک انسان داشتهاند. آیا آنان که همیشه با افکار یک فرد موافق بوده و او را در جستجوی خویش، تشویق و کمک کردهاند، نقشی در ساختن، رشد و تعالی شخصیت و افکار او داشتهاند و یا آنکه آنها که همیشه با اندیشههای وی در ستیزِ آشکار و نهان بودهاند، موجب شدهاند تا وی، هرچه بیشتر بردقت و کسب آموزههای درست خویش بیفزاید و هر استدلالی را نه به سادگی مطرحسازد و نه بپذیرد و در طول زمان، شخصیتی عمیق و دیرباور پیداکند.
تردید نیست که وقتی ما به بررسی زندگی خویش میپردازیم و برخی لحظات برجسته و قدرتمند را که در ذهنمان ماندهاست، روشنتر و دقیقتر در برابر ذرهبین بازبینی میگذاریم، قطعاً به موردهای معینی برمیخوریم که برجستهتر و ماندنیتر از دیگر خاطرههای ماست. ممکناست آن مورد یا موردها، اتفاقهای دلپذیر و شادیبخشی بوده باشد و یا شماری از آنها در ردیف اتفاقهای تلخ و سنگین، تحقیرآمیز و آمیخته با فقر و تنهایی، تلقی شدهباشد. به عنوان مثال، گاه حرفی که از دهان یک فرد بزرگسال مسؤل در خانه و مدرسه و یا حتی خیابان شنیدهایم، چنان به ما نیرو دادهاست که تصور کردهایم به زودی، به تسخیر کائنات خواهیم پرداخت. گاه آن حرف، چنان ما را مچاله کردهاست که آرزو داشتهایم زمین دهان بگشاید و در یک لحظه، ما را در خود فروبَرَد تا دیگر شاهد آنهمه تلخی و اندوه نباشیم.
نکتهای که من در اینجا برآنم تا روی آن انگشت بگذارم، عملاً خاطرات تلخ و شیرین زندگینیست. زیرا چنین خاطراتی، خواه ناخواه در جان ما چنان اثری باقی گذاشته که چه بسا در روزگار پیری نیز آنها را بیمناسبت و یا با مناسبت به یاد بیاوریم. اما از طرف دیگر، باید گفت که آن خاطرات، جز تأثیر مطلوب و نا مطلوبی که از نظر احساسی برما گذاشته، منجر به نتیجهگیری خاص و یا تحولی چشمگیر در طرز نگرش ما نشده است. تکیهی من در اینجا بیشتر بر این نکته است که چگونه حوادث مبارک و نامبارک زندگی، توانستهاست با گذاشتن تأثیر فکری معین بر ذهن ما، موجب شود که ما عملاً از آن زمان به بعد، در بسیاری موردهای معین، در رفتار، گفتار و شیوهی اندیشندگی خویش، تجدید نظرهای جدی به عمل بیاوریم. مطمئناً هر انسانی در زندگی خود به چنین چرخشهای فکری و رفتاری برخورد کرده است. چرخشهایی که میتوانسته برای یک فرد به نوعی انقلاب تعبیر گردد و برای شماری دیگر به نوعی تغییر محسوس در این و یا آن جلوهی رفتاری. لازماست گفتهشود که پختگی رفتاری و گفتاری یک انسان، نه یکشبه به وجود میآید و نه اندیشهها و عادتهای دیرین، یکشبه از گسترهی فکر و اندیشهی او از میان میرود. این پختگی، یک امر کاملاً تدریجیاست.
اگر بخواهیم این درسآموزی زندگی را هنوز هم در دایرهی تنگتری قراردهیم و آنرا به آموزههایی از سوی مخالفان و موافقان خویش محدود سازیم، این پرسش مطرح میشود که ما از میان دوگزینهی موافقان و مخالفان، از کدامیک بیشتر میآموزیم یا آموختهایم. این بحث، ما را به یاد یک جملهی معروف از آندره مالرو/ [1]André Malraux نویسنده و اندیشمند فرانسوی میاندازد که گفتهاست:«در طول زندگیام هیچگاه از کسانی که با افکار من موافق بودهاند، چیزی نیاموختهام.» واقعیت آنست که این حرف «آندره مالرو» شاید برای او و در بافتهای معینی از زندگی انسانهای دیگر، کاملاً مصداق داشتهباشد. اما اگر واقعبینانه بنگریم، نمیتوان آن را به عنوان یک قاعدهی عام در همهجا مطرح ساخت. شخصیت انسانها چنان متفاوت و متنوع است که نمیتوان برای بسیاری از جلوههای زندگی و تأثیر آن بر آنان، دست به یک نتیجهگیری معین و واحد زد. برخی انسانها، وقتی شکوفا میشوند که در برابر خود مخالفی نداشتهباشند و شماری دیگر چنانند که اگر هرلحظه از زندگی آنان با نوعی چالش همراه نباشد، افسرده و پژمرده میگردند. هرمقدار که مخالفانشان بیشتر باشند، انگیزههای قویتری در ذهن آنها، پا میگیرد و حرکت آنان را در مسیری که انتخاب کردهاند، سادهتر میسازد.
با توجه به گوناگونی شخصیت انسانها و طولِ موجِ گیرش و دهش احساسی و فکری آنها، چه بسیار موافقانی که ما را در اندیشهای که داشتهایم و هنوز در نطفه قرارداشته، چنان تشویق کردهاند که ناگهان احساس کردهایم در ذهن ما به جای یک جویبار باریک و آرام، سیلی متلاطم از اندیشههای گوناگون به راه افتادهاست. در حالی اگر ما در کنار خود، مخالفانی داشتیم، چه بسا آنان با تحقیر افکار ما و مانعتراشی برای گسترش آنها، مجالی برایمان فراهم نمیساختند. از اینرو، نه هر موافقی میتواند موجب رکود فکری ما شود و نه هراندیشهی مخالفی میتواند بدون استثناء به نوعی زایمان اندیشه در انسان منجرگردد. گاه این معادله، هنوز هم هم پیچیدهتر از پیش میگردد. بدین معنی که برخی انسانها، در مسائل احساسی، با هرگونه مخالفت و یا سنگاندازی دیگران، به کلی از پا در میآیند. در حالیکه همینان، در حوزهی فکر و پژوهش، منطق و عقل، طرفدار چالشهای جدی هستند. از سوی دیگر، شماری از انسانها در حوزهی عواطف و احساسات، چنان سخت و خشن مینمایند که هرگونه دشواری، مخالفت و یا شکست در آن زمینه، کوچکترین تَرَکی بر سنگ وجودشان وارد نمیسازد. از دیگر سو، ممکن است همین افراد، در حوزهی منطق و عقل، چنان شکننده باشند که با کمترین مخالفت و یا خُردهگیری، به کلی، انگیزههای فکری خود را از دست بدهند و از هرگونه نیرویی برای حرکت، تهیگردند.
از اینرو، لازم است به حرف این اندیشمند فرانسوی برگردیم که قطعاً نیاموختن او از موافقانش، باید رابطهی تنگاتنگ با چیدمان درونی شخصیت وی داشتهباشد. حتی من احتمال آن را میدهم که وقتی او موافقان خویش را از ردهی آموزندگان و برانگیزندگان زندگی خود خارج میسازد، میخواهد نشان بدهد که آموزههای آنها و انگیزههایشان برای وی، به اندازهی آموزهها و انگیزههای مخالفان، قدرتمند و تأثیرگذار نبودهاست. پیچیدگی زندگی که در میان انبوهی از عوامل گوناگون و ریز و درشت احاطه شدهاست میطلبد که ما به عنوان فرزندان چنان محیطهایی، برای مسائلی که به اندازهی محیط زندگی انسانی، پیچیده و گاه مرموز است، حکمی قاطع و یکسویه صادرنکنیم.
دوشنبه سوم آوریل 2017