«ویل دورانت» نویسنده، مورخ و فیلسوف آمریکایی جملهای دارد که مضمون آن بدینگونهاست: «مرگ تمدنها زمانی فرا میرسد که رهبران مردم، به «پرسشهای جدیدِ» مردمِ سرزمین خویش، «پاسخهای کهنه» بدهند.» من با همهی احترامی که برای شخصیت «ویل دورانت» قائل هستم، این نگرش او را، چندان عمیق و قابل پذیرش نمیدانم. تردید ندارم که او این حرف را بر اساس مطالعات و تجربیات خویش که از بررسی ظهور و سقوط تمدنها به دست آورده، مطرح ساختهاست. اما میتوان در کنار نگرش او، نکات دیگری را هم مطرحساخت.
من معتقدم که مرگ تمدنها، علتهای متعدد و پیچیدهای دارد که تنها نمیتوان با ذکر یک یا دو علت، به توضیح آن پرداخت. گذشته از اینها، نه ظهور تمدنها یکروزه صورت میگیرد و نه سقوط آنها یکشبه عملی میشود. نکتهی دیگر آنست که تمدن یک ملت به عنوان یک تمدن فراگیر و دربردارنده، با تمدن و فرهنگ خاص یک حکومت یا سلسلهی پادشاهی که در درون آن تمدن قرار دارد، دارای تفاوت هایی است. درستاست که مادها، هخامنشیان، اشکانیان و ساسانیان، هرکدام دارای شیوهی کشورداری متفاوتی بودند. اما این تفاوت، قبل از آنکه به معنی جابهجایی تمدن باشد، به معنی جابه جایی افراد بودهاست. حتی با ورود اسلام به سزمین ما، اگر چه تمدن و فرهنگی دیگر، جای پای خویش را در این سرزمین محکم ساخت، اما با وجود این، تمدن ایرانی، اگر چه نه در آغاز، اما کمی بعدتر، به عنوان فرهنگ و تمدنی فرادست، همچنان به حیات خویش ادامهداد.
شاید بتوان گفت که تمدن ایرانی، از زمانی که تاریخ، نخستین بنیانگذاری یک سلسلهی پادشاهی را به نام «مادها» نام میبَرَد تا به امروز، همچنان به زندگی روینده و شکوفندهی خود ادامه دادهاست. در حالی که این سرزمین، مرتب در معرض یورشهای ویرانگر گوناگون، از قبیل یورش اسکندر مقدونی و بازماندگان او، یورش عربها، تُرکهای غزنوی و سلجوقی، تُرکهای غُز، مغولها و سپس انواع سلسلههای ریز و درشت محلی و سراسری بودهاست. به اعتقاد من، خط قرمز تمدن ایرانی، در طول همهی این سالها با همهی حوادثی که بر این ملت گذشته، با وجود پذیرش دگرگونیهای اجتنابناپذیرِ معینی، همچنان حفظ شدهاست. اما طبعاً هربار با آمدن یک نیروی جدید و حاکمیت آن، یک رشته از ساختارهای سیاسی و کارکردی جامعه، عوض شده، بیآنکه بنیادهای فکری این تمدن، از میان رفتهباشد.
اگر بخواهیم به شکل ابتداییتری، موضوع را بگشاییم، باید بگوییم که در هر خانواده، نوعی «فرهنگ و تمدن متمایز» در شماری از جزئیاتِ رفتار و ارزشیابیهای اجتماعی افراد آن، نسبت به افراد یک خانوادهی دیگر وجود دارد. تا آنجا که ممکن است اگر یک فرد از یک خانوادهی معین، مدتی را محض آزمون و یا به تصادف، در میان یک خانوادهی دیگر به سر بَرَد، شکایت سردهد که فضای زندگی آن خانواده با فضای زندگی خانوادگی او، تفاوتی عمیق و غیرقابل قیاس دارد. این نوع مقایسه، اگر چه به علت تفاوت عادتهای انسانی، کمی اغراق آمیز به نظر میرسد اما نشان از این واقعیتدارد که چگونه برخی جزئیات رفتاری که جزو عادتهای یک انسان شده، او را در شرایط دیگری غیر از آن، به درد و عذاب گرفتار میسازد.
حال اگر کسی به عنوان یک خارجی که زبان فارسی را میفهمد اما در سرزمین ما هرگز به سر نبردهاست، مدتی را با چند خانوادهی ایرانی که از بافت فرهنگی متفاوتی برخوردارند، سرکُنَد، ممکناست بعدها به گونهای کلی، بگوید که بله، عادت ایرانیها چنان است و چنیناست. اما او نخواهدگفت که تمدن و فرهنگ این خانواده با آن خانواده، تفاوتی وحشتناک دارد. حتی ممکناست او کمترین تفاوتی را میان آنان نیز احساسنکند. این بدان معناست که همان خط قرمز و مشترک تمدنی است که در میان خانوادههای ایرانی جاری است که یک فرد بیگانه، به خوبی میتواند آن را به عنوان وجوه مشترک تمدنی این مردم ببیند. در حالیکه ما خود، نقاط اختلاف آن را به سادگی میتوانیم تشخیصدهیم.
پرسش آنست که آیا در خلال این سالهای دراز و پر از حادثه که بر ایران و ایرانی گذشتهاست، رهبران سیاسی و فکری جامعه، برای پرسشهای جدید مردم، پاسخهای تازه داشتهاند که موجب شده تا تمدن کلی این سرزمین، همچنان به حیات خویش ادامهدهد؟ آیا سقوط مادها بدان دلیل صورتگرفته که بزرگان قوم نتوانسته بودند پاسخهای جدید و درستی به پرسشهای تازهی مردم بدهند؟ به اعتقاد من چنین نبوده و نیست. مردم در طول تاریخ، چندان منتظر پاسخِ پرسشهای خویش از سوی سران قوم نبودهاند. آنان خود تلاش کردهاند تا برای پرسشهای خود، پاسخی چه کهنه و چه نو، پیداکنند. پاسخ پرسشهای جدید، اگر قانعکننده نباشد، ارتباطی به «نو» و «کهنه» بودن آنها ندارد. چه بسا پاسخهای جدید که هیچ اعتباری در آنها نباشد و پاسخهای کهنه که هنوز هم اعتبار دیرین خود را حفظ کرده باشند.
یک حکومت، چه در زمان ساسانیانباشد و چه در زمان سامانیان و چه در زمانهی ما، وقتی که نتواند اعتماد مردم را در حوزهی عدالت و تأمین بنیادیترین نیازهای آنان تأمینکند، خواه ناخواه، از چشم مردمان آن سرزمین میافتد. اما برای سقوط چنان حکومتی، عوامل متعددی دخیل هستند که باید در کنار هم قرار گیرند تا بتوانند روند فرسایش نهایی آن حکومت را سرعت بخشند. شاهان قاجار نه از روز نخست، پاسخی قانعکننده برای پرسشهای مردم داشتند و نه مجری عدالت بودند و نه تأمینکننده نیازهای بنیادی مردم. اما با وجود این، سلسلهی مورد نظر به عنوان بخشی از تمدن ایرانی، عمر درازی را از سرگذراند. این نکته، حکایت از آن میکند که برای سقوط این سلسله، بازهم عوامل بسیاری لازمبودهاست تا در کنار هم قرارگیرند و به فروریختن نهایی آن کمککنند. به همین جهت، پیچیدگی سقوط یک تمدن که حالتی فراگیر و دربردارنده، نسبت به افراد و حاکمیتها دارد، هنوز هم پیچیدهتر میشود.
شادابی تمدنها نه ریشه در آسمانها دارد و نه ریشه در فضایی خارج از حوزهی فکر و عملِ مردمان آن. شکوفایی و شادابی و یا پلاسیدگی و پژمردگی هر تمدنی، تنها در رفتار، اندیشه و مناسبات انسانها با یکدیگر در بافتی انسانی و قابل پذیرش، در یک روند طولانی و پیچیده، قابل رؤیت است. نمیشود تمدنی شاداب داشت اما مردم را به بند و زنجیر کشید. نمیشود تمدنی شکوفا داشت اما اهل اندیشه و خلاقیت انسانی، مجالی برای نشاندادن آن نداشتهباشند. طبیعیاست که وقتی مردمانی از تبار آن تمدن، در یک دورهی زمانی بسیار دراز، مجال اندیشیدن نداشتهباشند، نیازهای بنیادی و انسانی آنان تأمین نباشد و بیماری و فقر، گسترهی آن تمدن را قبضه کردهباشد، قطعاً زمینهی فرسایش تدریجی آن تمدن فراهم میگردد.
اما باید دانست که برای مرگ چنان تمدنی، حتی یک یا چند سدههم ممکن است کفایتنکند. در بافت تمدنی که تنها شمار معدودی از دارندگان و خورندگان آن، بر دوش اکثریت جامعه سوار باشند و هستی آنان را بیاندیشه به غروب روزگار خویش، به غارت برند و یا عدالت اجتماعی، تنها به عنوان افسانهای مرموز و پنهان در روایتهای مردم جاریگردد، طبیعیاست که آن تمدن، در آستانهی مرگی تردیدناپذیر قرار گرفتهاست. اما باید مطمئنبود که تمدنها، جانسختتر از تصورات ما هستند. با وجود این، باید بپذیریم که هیچ تمدنی، داروی نامیرایی نخوردهاست.
جمعه دهم مارس 2017