شایعهها زودتر از هرحقیقتی، راه خویش را به گوش مردم و دشت تخیلات و پرداختهای ذهنی آنان باز میکند. زیرا با وجود دسترسی پژوهشگران و دیگر مردم علاقهمند به اسناد و مدارک قابل اعتماد در پیرامون برخی شخصیتهای تاریخی، عرفانی، اجتماعی و حتی ادبی، گاه وجود آنان، چنان در پرنیانی از شایعههای ریز و درشت پیچیده شده که ممکناست شخصیت اصلی آنها با همهی ویژگیهای ثبتشدهی حقیقی، در سایه قرارگیرد. گاه ممکناست این شایعات، در جهت برکشیدن و مردمی جلوهدادن شخصیت آنها، خاصه شخصیتهای سیاسی باشد و گاه در جهت فروکشیدن و بد جلوهدادن آنان. این شایعات تاریک و روشن، عمدتاً ریشه در حوادث معین و یا ماجراهای مشخصی دارد که پس از مرگ اینان، در میان مردم رایج شدهاست. هرچند در بستر زمان، مردمان دیگر، هستهی این تصویر مرکزی را چنان با آرایههای تخیل جانبدار و شایعهپردازانهی خود، نیرومند ساختهاند که اگر همهی اسناد تاریخی در جهت خلاف آنها هم باشد، نمیتواند در ذهنیت بخشی از مردم، تغییر چندان تعیین کنندهای پدید آوَرَد.
صرف نظر از آنکه شماری معتقدند که چنان شایعاتی، در دوران زندگی چنان شخصیتهایی، به ویژه آنان که از قدرت، ثروت و شوکت بسیار برخوردار بودهاند، از سوی افراد معین و دهان به مُزدی، شروع به نطفهگذاشتن و گسترش یافتن کردهاست. صرف نظر از اینکه این فرض، درستباشد یا غلط و یا فقط عناصری از حقیقت در آن وجود داشتهباشد، تردید نمیتوانکرد که پس از گذشت زمانی دراز از مرگ آنان که دیگر چنان افراد دهان و یا قلم به مُزدی وجود نداشتهاند، بازهم شایعههای مورد نظر، بیش و کم، در میان مردم و محافل آنان، جای خود را بازیافتهاست. ناگفته نماند که چنین واکنشهای اجتماعی، بیشتر در سرزمینهایی رواج داشته و دارد که هنوز قانون و یا اسناد روشن، قاطع و تردیدناپذیر، چندان در عُرف جامعه، مورد اعتنا قرار نگرفتهاست و نمیگیرد. در چنین جوامعی، حتی سخن بر سرِ پرداختن به جزئیات یک موضوع و یا مو را از ماستکشیدن در آن پدیده هم نیست. بلکه سخن برسر آنست که این یا آن شخصیت سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، یا بسیار منفور مردم بوده و یا محبوب آنان. راه و یا حالت میانهای وجود نداشتهاست.
حتی اگر کسی در حوزهی تباهی و سیاهی، شخصیت متوسطی هم داشتهباشد، در رابطه با برخی واکنشهای خاص که در آن شایعات به وی نسبت دادهشده، آن شخصیت در چشمانداز قضاوت مردم، یا به گروه اول میپیوندد و یا به گروه دوم. منظور، گروههاییاست که فقط میتوانند در دو سرِ انتهایی قطب تباهی و زشتی و یا روشنایی و والایی قرار بگیرند. هنوز در تاریخ چنین کشورهایی، گزینهی سومی در میان مردم آن، مورد بحث قرار نگرفتهاست. گزینهای که در ذهن مردم، آن شخصیت بدینگونه ارزیابیشود که وی، آمیزهای بوده است از نکات مثبت و منفی. بدان معنی که در این و یا آن حوزه، جلوههای ارزشمندی از خود به یادگار گذاشته و در آن یا این زمینه، جلوههای زشت و شرمسارانهای.
یکی از این شخصیتهای تاریخی که در پیرامون او، داستانها و روایتهای بسیاری در میان مردم، ساری و جاریاست، شاهعباس صفوی[1] است که به عنوان شاه عباس کبیر هم از او نام برده میشود. او در واقع، همان شاه عباس اول است که در سفرنامههای بسیاری از خارجیان نیز در مورد او و رفتارش، نکات فراوانی ذکرشده است که به ندرت با انبوه شایعهها و باورهای عامیانه، انطباق مییابد. البته کاملاً طبیعیاست که سفرنامههای مورد نظر، نه در اختیار مردم این سرزمین قرار داشته و نه حتی زمانی که به فارسی ترجمه شدهاست، خوانندگان آنها از میان آن مردمی بودهاند که خود به چنان شایعاتی دامن زدهاند و میزنند. به عبارت دیگر، واقعیات تاریخی که حاصل برخورد شخصیتها و جهانگردان اروپایی بوده، مسیر خاص خویش را طی کرده بیآنکه در میان مردم، جای پایی داشتهباشد و شایعات رایج در میان مردم نیز به عنوان درختی که مرتب شاخ و برگ میدهد، راه خاص خویش را بیاعتنا به آن حقایق تاریخی، پیمودهاست. گاه برخی شاخههای این درخت، توسط مردم شکسته و یا حذفشده اما در بستر زمان، توسط مردمانی دیگر، شاخههای دیگری بر تنهی آن روییدهاست. در این میان، لازماست به پژوهشهای قابل اعتماد نصرالله فلسفی[2]، استاد سابق دانشگاه تهران در چندین جلد اشارهداشت که چهرهی روشنی از این شاه و مناسبات اجتماعی زمان او، به خواننده ارائه دادهاست.
من در این نوشتار، به یکی از ماجراها و داستانهای رایج در میان مردم اشاره میکنم و برخی گوشههای آن را به اختصار به روشنایی تحلیل میکشانم. روایت و حکایت مورد نظر بدینگونهاست که شاه عباس، روزی از وزیر خود میپرسد که اوضاع اقتصادی کشور چگونهاست؟ وزیر مربوطه که مشخص نیست وزیر اقتصاد بودهاست و یا وزیر مالیات و یا وزیر روابط عمومی ایشان، پاسخ میدهد که اوضاع مردم چنان خوب بودهاست که در سال جاری، تمام پینهدوزان که به تعمیر کفشهای کهنهی مردم مشغول بودهاند به زیارت خانهی کعبه رفتهاند. پاسخ جناب وزیر، چنان قطعیاست که انگار او میداند در آن سرزمین، چند پینهدوز به کار مشغول بودهاند و مهمتر از همه، چندنفر از آنان، راهی خانهی خدا شدهاند.
در چنین ماجرایی، این نکات، هیچ اهمیتی ندارد. اهمیت موضوع از زمانی بیشتر میشود که ما به نگرش شاهعباس توجهکنیم. او در پاسخِ وزیر خویش، طبق معمولِ بیشتر بزرگان قدرت و سیاست که دیگران را چه در جامهی وزیر و چه حتی در جامهی شاه و حکمران کشوری دیگر که نسبت به او جایگاه چندان برتری ندارد، تحقیر میکند، به وی میگوید:«نادان! اگر اوضاع اقتصادی کشور خوب بود، میبایست کفاشان به مکه میرفتند نه پینهدوزان. شکوفایی اقتصاد پینهدوزان، حکایت از ناتوانی اقتصادی مردم دارد که نتوانستهاند کفش نو بخرند. از اینرو، آنان به همین راضی شدهاند که کفشهای کهنهی خود را وصله، پینهکنند و سال را به سرآرند.» شاه عباس به این نیز رضایت نمیدهد. او از وزیر خویش میخواهد که موضوع مورد نظر را مورد بررسی قراردهد تا به حال اوضاع اقتصادی مردم، فکری کنند و آنان را از آن وضع نجاتدهند. چنانکه میبینیم، حتی این خواست شاهعباسانه برای چارهجویی برای مردم و حل مشکل اقتصادی آنان، در راستای تثبیت همان شایعاتیاست که عمدتاً رنگی روشن و نگرشی مثبتدارد.
این نگرش شاه عباسانه، از خصلتی شکارگرانه، نکتهیابانه و گرهگشایانه برخورداراست. غرضِ داستانپرداز از ذکر این داستان، آن نیست که شاید در آن هنگام، تولید کفش نو چنان اندک بوده که نمیتوانسته پاسخ مصرف مردم را بدهد و یا کفشها چنان گران بوده که مردم ترجیح میدادهاند کفش کهنهی خویش را به پینهدوز بسپارند و مازاد آن پول را به جای دادن به کفشفروشان گران فروش، در راهِ رسیدن به خانهی کعبه خرجکنند تا هم رونق اقتصادی شهر و خانهی خدا، بیشتر به چشمآید و هم آنان به اجر آخرت نائل آیند. البته داستانپرداز ما میتوانست بر این داستان، بسیاری نکتههای دیگر هم بیفزاید.
روایتگر این ماجرا، میتوانست از قول وزیر مورد نظر، به شاه عباس بگوید:«قربان! وزیر اقتصاد و دارایی مملکت، چنان مالیات سنگینی بر فروش کفشهای نو بستهاست که چندین برابر قیمت اصلی و تمامشدهی آنها هزینه برمیدارد و به همین دلیل، مردم ترجیح دادهاند که چنان پولهایی را به خزانهی دولت نپردازند و به جای آن، به فروشندگان اطراف خانهی کعبه بدهند که هم خیر دنیا در آن نهفتهاست و هم رحمت آخرت. به عبارت دیگر، این کار، دستکم، بیشتر میتوانسته رفتن آنان را به بهشت خداوندی تضمینکند تا آن که پولشان به خزانهی دولت برود.» در این میان، احتمال آن وجود دارد که روایتگر داستان، نخواستهاست شاه عباس مهربان را در شرایطی قراردهد که از حرف وزیر جسارتگر خویش به خشم آید و دستور قتل او را صادرکند. اگر داستان مورد نظر به چنین شاخ و برگهایی میپرداخت، قطعاً از هدف اصلی آن که ارائهی چهرهی مثبتسازانهای از شاه عباس باشد، دور میشد.
هرچند ممکن است چنین نکاتی، برای راوی داستان شاهعباسانه، اهمیت چندانی نداشته باشد. حتی اگر بتوان این ماجرا را هنوز هم بیشتر از پیش، از ابعاد دیگری مورد بررسی قرارداد، در هدف اصلی آن که آرایش سیمای معنوی شاهی چون شاه عباس بودهاست تأثیری ندارد. در سراسر تاریخ ایران، فقط یک شاه عباس میتوانسته به چنان ویژگیهایی آراستهباشد. این شاه، از یک وزیر، پرسشهای خود را مطرح میکند. مهم نیست که آن وزیر، مسؤل کدام وزراتخانهی شاهی بودهاست که میتوانسته به پرسشهای شاهانه با چنان قاطعیتی جوابدهد. در این ماجرا، آن چه برای خواننده اهمیتدارد حتی پاسخ وزیر او هم نیست. چه، شاه عباس میتوانست بگوید که چقدر خوشحالکنندهاست که پینهدوزان توانستهاند به زیارت خانهی خدا بروند. کاری کن که وضع اقتصادی جامعه چنان بهترشود که در سال آینده، گروههای بیشتری، از جمله پینهدوزان، کفاشان، بزازان، خیاطان و بقالان هم امکان سفر به خانهی خدا را پیداکنند.
اما داستانپرداز ما به همین روایت کوتاه اکتفا کردهاست. او میداند که شرح و تفصیلها و نکتهپردازیهای فراوان و آرایهگر نیست که میتواند یک شخصیت را به قعر جهنمِ ذهن مردم بفرستد و یا به آسمان هفتم بهشت آرزویی آنان. بلکه ذکر داستانیاست بسیار کوتاه که انگار روایتگر صادق، حتی در صحنه، حضور داشتهاست و گفتگوی شاه صفوی را با وزیر با تدبیرش، واژه به واژه، از نزدیک شنیدهاست. البته اگر راوی این داستان، ماجرا را به گونهای که ما تصور میکردیم و میکنیم کِش میداد، خواننده، نه به نکتهی ظریف شاه عباسانه توجه میکرد و نه میتوانست تصویر مردمدارانه و مهربان او را بیشتر از پیش، در ذهن خویش به ثبت برساند.
جمعه سوم مارس 2017