برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

انتخاب‌های بزرگ و سرنوشت‌ساز


این مقاله، نخستین بار در «کیهان لندن» انتشار یافته‌است.



یک خانم گیتاریست و آهنگ‌ساز آمریکایی به نام Joan Baez که در سال 1941 میلادی به دنیا آمده، جمله‌ای دارد بدین شکل: «انسان در مجموع، نمی‌تواند زمان و چگونگی مرگ خود را انتخاب کند. امامی‌تواند تصمیم بگیرد که چگونه زندگی‌کند.» تردید ندارم که این نوع نگرش، مخالفان و موافقان بسیار دارد. مخالفان انتخاب زمان و چگونگی مرگ، بیشتر کسانی هستند سعی کرده‌اند و می‌کنند آگاهانه در راه استقرار عدالت و دمکراسی در بسیاری از کشورهای غیردمکرات جهان، خاصه در آسیا و آفریقا، با رژیم‌های حاکم براین کشورها مبارزه‌کنند. بسیاری از اینان، با آگاهی، جان خود را در کف دست گذاشته‌اند. استدلال آن‌ها اینست که در تولد خویش، در زمان و مکان آن و درانتخاب پدر و مادر خویشتن، هیچ نقشی نداشته اند. اما حالا که به آگاهی رسیده‌اند، جان خود را یگانه هدیه‌ای می‌دانند که می‌خواهند آگاهانه  نثار مردم کشور خویش سازند. شماری حتی معتقدند که برای آنان، انتخاب مرگ و زندگی، انتخاب واحدی است. زیرا می‌دانند که گزینش چنین راهی پر مخاطره، مرگی زودرس و غم‌انگیز در پی خواهدداشت. اینان بر این باورند که با مرگ خویش در راه مبارزه با نیروهای غیردمُکراتِ حاکم بر سرزمین‌هایشان، جان خود را بدل به چراغی می‌سازند تا بتواند در تاریکی بی‌عدالتی، فقر و نبود آزادی، برزندگی مردم محروم، روشنایی اندکی بتاباند. این شیوه‌ی زندگی بدان معناست که آنان، آگاهانه تصمیم گرفته‌اند و می‌گیرند تا زمان مرگ خویش را قبل از فرارسیدن پیری و یا درگیرشدن با یک بیماری غیر قابل علاج، به جلو بیندازند. البته این‌که زمان دقیق مرگ خود را بدانند فقط از دست کسانی ساخته‌است که یا دست به انفجارهای انتحاری می‌زنند و یا در تنهایی خویش، دور از چشم اطرافیان، به زندگی خود خاتمه می‌دهند.

 

از طرف دیگر، موافقان نگرش این خانم آمریکایی، معتقدند که مرگ، دیر یا زود، به شکلی از شکل‌های متفاوت، به سراغ تک تک انسان‌ها خواهدآمد. خاصه آن‌که به قول خیام:«بازآمدنت نیست، چو رفتی، رفتی». بیشترین تکیه‌ی اینان، روی زندگی و بالابردن کیفیت آن و ارزش بخشیدن بدان‌است. آنان که از چنین نگرشی حمایت می‌کنند، معتقدند هیچ پدیده‌ای، حتی مقدس‌ترین و ارزشمندترین آن‌ها در زندگی انسان، ارزش آن را ندارد که یک فرد، چه جوان و چه پیر، چه زن و چه مرد، با هرباور و تعلق نژادی و جغرافیایی، بخواهد جان تپنده و اندیشنده‌ی خود را به قربانگاه مرگ بفرستد. به باور آنان، حتی در تاریک‌ترین و وحشتناک‌ترین مناسبات سیاسی و اجتماعی در یک کشور، راه‌هایی برای رهایی و گسترش آگاهی در میان اقشار گوناگون اجتماعی وجود دارد که هرگز با انتخاب مرگ خونین و شهادت قدیسانه، نمی‌توان به چنان هدف‌هایی دست‌یافت. البته هرکسی در انتخاب راه خویش، چه این انتخاب، بر کوهی از احساس بناشده‌باشد و چه بر تپه‌ای از منطق، این آزادی عمل را دارد که با مرگ و زندگی خود، هرچه را که می‌خواهد انجام‌دهد. اما اگر قرارباشد که انسان به ارزیابی رفتار خویش و یا ارزیابی اندیشه‌هایی که او را بی‌تابانه به راه‌هایی مرگ‌زا و پر خطر می‌کشاند، بپردازد، در آن صورت، ما نمی‌بایست با زندگی خود و یا حتی با زندگی دیگران، چنان بازی‌هایی بکنیم.

 

جمله‌ی این خانم گیتاریست آمریکایی، با وجود ساده بودن، از عمق فراوانی برخوردار است. او نخستین کسی نیست که چنین جمله‌ای را برزبان آورده‌است. اگر نگاهی به گفته‌های شخصیت‌های گوناگون فکری و هنری جهان بیندازیم، مضامینی از این دست و یا شبیه آن‌را بسیار پیدا می‌کنیم. من در این‌جا دوست دارم نگرش مخالفان این طرز تفکر را بیشتر بازکنم. به اعتقاد آنان، کسانی که در نیمه راه زندگی و یا در آغاز و یا پایان آن، راه مرگ را برمی‌گزینند تا در این باور، با رضایت خاطر بمیرند و اطمینان داشته‌باشند که فداکاری یا «جانبازی» خالصانه‌ی آنان، دیر یا زود، به ثمر خواهد نشست و در آن سرزمین معین، عدالت، رفاه و آزادی، چهره‌ی خویش را نشان خواهدداد، در محاسبه‌ی خویش، راه چندان مؤثری برنگزیده‌اند. بیان این اندیشه، به معنی بی‌حرمتی به عمل چنین افرادی نیست. بلکه صحبت بر سر آنست که اینان، تصور کرده‌اند با قربانی کردن جان خود و دیگر کسانی که حتی هزاران هزار از آنان تبعیت خواهندکرد، جامعه‌ی آرزویی آن‌ها، «دیر» یا «زود»، شکل خواهدگرفت. حتی این خوشبینی در میان آنان، غالباً وجود دارد که تحقق چنان آرزوهایی، چندان به درازا نخواهدکشید.

 

البته لازم است روی واژه‌های «دیر» یا «زود»، تأمل بیشتری‌ انجام گیرد. اگر «دیر» یا «زود» به عنوان معیار زمانی مطرح‌باشد و در این معیار زمانی، به گونه‌ای تجربی و منطقی، پدیده‌ی هفته، ماه و سال نگنجد که معمولاً چنین‌است، باید به معیار چندین دهه و یا حتی گذشت یک قرن اندیشید. در آن‌صورت باید در جستجوی عوامل دیگری بود که توانسته است دور از چشم آرزومندانه‌ی این افراد، روند حرکت و دگرگونی ذهنی مردم را تا آن حد کُند سازد که منتظران تحولات رفتاری و فکری مردم، باید خود را در جامه‌ی اصحاب کَهف/Kahf درآورند تا بتوانند روزی، شاهد دگرگونی فکری و رفتاری مردم در جهت شکوفایی و دست‌دادن وصالِ عدالت، رفاه و آزادی باشند. پرسشی را که شماری مطرح می‌کنند آنست که اگر فرستادن جان به قربانگاه مرگ، این قدر دیر به برگ و بار می‌نشیند، کدام شیوه را می‌توان برگزید که بهتر و مؤثرتر از آن باشد. در این جاست که موافقان نگرش خانم آمریکایی، این نکته را مطرح می‌سازند که تا یک دگرگونی باورمندانه در رفتار و ذهنیت مردم، صرف‌نظر از تحصیلات و وابستگی‌های اقتصادی آنان رخ ندهد، امید بستن به تغییر یک جامعه در مسیری که اینان می‌خواهند، چندان بازدهی نخواهدداشت.

 

اگر اصل براین قرار بگیرد که دگرگونی‌های اجتماعی، بخواهد از پل خون و خشونت، کین و کشتار بگذرد، آن پُل، مدتی بعد، توسط کسانی دیگر که عطش انتقام، جانشان را شعله‌ور کرده‌است، درهم خواهدشکست. آنان که قلبی چنان بزرگ دارند که حتی مرگ دشمنان مردم را نیز آرزو نمی‌کنند، هنوز در بخش بزرگی از جهان ما نه تنها در اکثریت نیستند، بلکه حتی یک اقلیت قابل ملاحظه را نیز تشکیل نمی‌دهند. اگر Nelson Mandela/1918-2013/ رهبر آزادیخواه آفریقای جنوبی توانست با شجاعت و جسارت تمام، اعلام دارد که او تمامی دشمنان فکری و طبقاتی مردم را که در رژیم نژادپرست قبل از رهایی، فعال بوده‌اند، خواهد بخشید، چنان پشتوانه‌ای از درد و محرومیت سالیان بسیار در زندان را داشت که کسی نتوانست جرأت‌کند او را فردی «سازشکار» از نوع منفی و ویرانگر آن تلقی نماید. در حالی که در همان زمان، هزاران و صدهزاران نفر از هواداران ANC از شنیدن صحبت‌های Nelson Mandela هاج و واج مانده‌بودند. چه بسا آنان، انتظار داشتند که وی، نه حمام خون که رودخانه‌ی خروشانی از جنازه‌ی کسانی راه بیندازد که سالیانی بس دراز، خون مردم را به شیشه کرده‌بودند.

 

تردید نبایدداشت که اگر Mandela چنان نکرده‌بود، وضع آفریقای جنوبی، در خلال این دو دهه که از قید رژیم نژادپرست رهاشده، هنوز در بحران کین ورزی‌ها و انتقام‌جویی‌های خونین و غم‌انگیز غرق‌بود. با وجود این، صرف نظر از دگرگونی‌هایی در ساختار سیاسی و اقتصادی این کشور، هنوز برای تحقق تغییراتی که بتواند ذهن و رفتار مردم را چه با تبار اروپایی و چه با تبار آفریقایی دگرگون‌کند، راه درازی مانده‌است. یک فرد نژادپرست، متعصب مذهبی و یا سنتی، تنها آن نیست که آشکارا اندیشه‌ها و باورهای خویش را برزبان می‌آورد و یا به دیگران نشان‌ می‌دهد. بلکه آن‌کسی‌ است که در دنیای درون خویش، در میان تارهای چنان اندیشه‌هایی بدخیم و دژآهنگ، به اسارت درآمده‌است. برای آن‌که چنان تحولی در اندیشه و رفتار مردمان آفریقای جنوبی و یا به طور عمده در میان افراد گوناگون، متعلق به اقشار متفاوت اجتماعی و اقتصادی روی دهد، نیاز به کار مداوم و داشتن زمانی بسیار طولانی‌است.

 

در واقع، این همان بخشی از چگونه زندگی‌کردنی‌است که گیتاریست آمریکایی مطرح می‌کند. نمونه‌ی دیگری را که می‌توان ذکر کرد، رئیس جمهور سابق کشور اوروگوئه/Uruguay به نام Jose Alberto Mujica/1935/ است که از یک چریک شهری، به عنوان عضو برجسته‌ی سازمان توپامارو/Tupamaros در خلال سال‌های شصت و هفتاد میلادی که خشونت را یگانه راه رهایی کشورش از چنگال رژیم حاکم آن می‌دانست به فردی فراروئید که هزاران فرسنگ از باورهای دیرین خویش فاصله‌گرفت. در حالی که هرگز آرمان انسان‌دوستانه‌ی خود را در رابطه با مردم کشورش از دست‌نداد. او در دوران زندگی چریکی، عملاً به آن می‌اندیشید که چگونه به دشمن ضربه بزند و در درگیری با آن، شجاعانه بمیرد. اما بعدها بدین باور رسید که باید شجاعانه زندگی‌کرد و به زندگی عشق‌ورزید و به دیگران نیز آموخت که به زندگی انسانی، گذشته از آن‌که هم مسلک ما باشند یا نباشند، گذشته از آن‌که دین و آیین ما را داشته‌باشند یا نداشته باشند، احترام بگذارند و اجازه بدهند که انسان‌ها دور از کین و خشونت، در فضایی متعادل، آرام و بی نفرت و تنش، در دایره‌ی تغییر و تحول قرارگیرند.

یک‌شنبه بیستم سپتامبر 2015

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.