برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

واقعیت و هستی


این مقاله، نخستین‌بار در «کیهان لندن» انتشار یافته‌است.


میلان کوندِرا/Milan Kundera / 1929/ نویسنده‌ی چِک در جایی گفته‌است رُمان، هستی را می‌کاود نه واقعیت را.  هستی آن چیزی نیست که روی داده‌است بلکه آن‌چیزی است که باید روی‌دهد. به اعتقاد من، این سخن میلان کوندِرا جای چون و چرا دارد. برخی اندیشه‌ها، قراردادی‌تر از آن هستند که ما بتوانیم مُهر ذهنی خویش را به عنوان اندیشه‌های عام، برآن‌ها بکوبیم. از این‌رو لازم‌است پدیده‌ی «هستی» و «واقعیت»را کمی بشکافیم. به اعتقاد من، میان «هستی» و «واقعیت» از دیدگاه بررسی معنایی، هیچ تفاوتی نیست. اما از دیدگاه بهره‌گیری زبانی، در بافت‌های خاص، با هم تفاوت‌های معین و انکارناپذیری دارند. نخست از دیدگاه معنایی عام باید گفت که هرچیز که هستی‌دارد، واقعیت هم دارد. هستی و واقعیت، جُدا از رَد و یا قبول آن، صرف‌نظر از زشت یا زیبا بودن آن، گذشته از دلپذیر یا نادلپذیر بودن آن، در جایی از زمان و یا مکان حضور دارد. درست است که اندیشه‌ها و احساسات ما، به خودی خود نمی‌توانند به نمایش درآیند مگر آن‌که به هستی مادی انسانی متکی‌باشند. اما این وابستگی مادی، مانع از حضور آن‌ها در جان انسان و یا به عبارت دیگر، در جایی از مغز انسان نیست. بدین جهت، عملاً نمی‌توان حضور آن‌ها را در زمان و مکان منکرشد.

 

هستی مجموعه‌ی آرزوها، واقعیت‌ها، تخیلات، تجربه‌ها، دانسته‌ها و کلیه‌ی پدیده‌هایی است که در ما و یا بیرون از ما بوده‌اند، هستند و خواهندبود. واقعیت نیز عملاً به چیزهایی اطلاق می‌شود که هم در وجود ما و هم در خارج از آن، وجود داشته، دارد و خواهدداشت. یک سنگ، یک دیوار، یک انسان و حتی یک تخیل معین نیز می‌تواند واقعیت‌باشد. واقعیت همچون هستی، هم می‌تواند از قابلیت لمس‌ و دیدن برخوردارباشد و هم از قابلیت حس اما گاه غیر قابل دیدن. این که گفتم گاه غیر قابل دیدن، بدان معناست که یک فرد با وجود خشمگین و یا اندوهگین‌بودن، چنان ماهرانه رفتار می‌کند که آن را به دیگران نشان نمی‌دهد. در حالی که این خشم و اندوه، در جان او مانند شعله‌های آتش، زبانه می‌کشد. اما در شرایطی که قابل رؤیت‌است، به زمانی بر می‌گردد که فرد، خشم و یا اندوه خویش را در صورت، کلام و رفتار خود به نمایش می‌گذارد.

  

در بررسی زبانی آن‌هم در بررسی‌های بافتی در زبان، میان هستی و واقعیت، می‌توانیم با ذکر چند مثال، این موضوع را بیشتر بگشاییم:

1/ به این هستی دو روزه دل مبند./ این جمله کاملاً قابل درک‌است. زیرا غرض از هستی دوروزه، زندگی دو روزه‌است.

1/ به این واقعیت دو روزه دل مبند./ این جمله، کاملاً بی معنی‌است.

 

2/ واقعیت‌ها را نباید نادیده‌گرفت./ اشاره به نکاتی‌است که می‌تواند زیرساز یک انتقاد یا زیرساز انجام یک کار معین باشد.

2/ هستی‌ها را نباید نادیده‌گرفت./ این جمله، کاملاً بی معنی‌است.

 

3/ واقعیت آنست که من این موضوع را تا به حال به شما نگفته‌بودم./ در این‌جا واقعیت به معنی حقیقت به کار رفته‌است.

3/ هستی آنست که من این موضوع را تا به حال به شما نگفته‌بودم./ این جمله، کاملاً بی معنی‌است.

 

4/ گاه از خیال تا واقعیت، هزاران فرسنگ فاصله‌است./ در این‌جا، نوعی خط و مرز کشیدن میان ذهنیت و عینیت است.

4/ گاه از خیال تا هستی، هزاران فرسنگ فاصله‌است./ این جمله، کاملاً بی معنی‌است.

 

5/ هستی من برباد رفت./ به معنی مال و اموال به کار رفته‌است.

5/ واقعیت من برباد رفت. / این جمله، کاملاً بی معنی‌است.

 

6/ در کارگاه هستی، همه یکسان آفریده شده‌اند./در این جا غرض از هستی به معنی آفرینش است.

6/ در کارگاه واقعیت، همه یکسان آفریده شده‌اند. / این جمله، کاملاً بی معنی‌است.

 

من سال‌ها پیش در مقاله‌ای، زیر عنوان «بررسی معنایی واژه‌های مترادف»، این موضوع را بیشتر شکافته‌ام. اما در این‌جا به این نکته قاعت می‌کنم که بگویم واژه‌ی هستی در بافت‌های گوناگون زبانی، هیچ سنخیت معنایی با واژه‌ی واقعیت ندارد. در حالی که وقتی معنای آن‌ها را دور از مقایسه‌ی بافتی در زبان در نظر می‌گیریم، به نتیجه‌ی کاملاً متفاوت دیگری می‌رسیم.

 

پرسشی که برای من مطرح می‌شود آنست که رُمان از دیدگاه میلان کوندِرا، به عنوان یک شاخه‌ی عام، به هرگونه رُمانی در حوزه‌های گوناگون اجتماعی، اطلاق می‌گردد و در این اطلاق، نیز دیواری میان واقعیت و هستی می‌کشد. چگونه می‌توان یک رُمان جنایی، پلیسی را با یک رُمان فلسفی، عاشقانه، روانشناسانه و یا حتی تاریخی یا تحلیلی، از نظر نقش هستی کاوانه‌ای که نویسنده‌ی آن مطرح می‌سازد، با یکدیگر یکسان دانست؟ در رُمان تاریخی، هدف نویسنده هرچه باشد، باید از جایی که گذشته نامیده می‌شود شروع گردد. این‌که در چنان رُمانی، نویسنده، با هدف معینی، انسان تاریخی را از زمان گذشته با مهارت خاص خویش به زمان حال و یا به زمان آینده پیوند می‌دهد، مقوله‌ی دیگری‌است. پرسش بنیادی آنست که چگونه می‌توان رُمان را فقط به آینده حواله‌داد بی‌آن‌که در این رُمان، حوادث و وقایع، پایی در گذشته نداشته‌باشند؟ در یک جامعه‌ی غیردمکرات با نیروهایی ناشکیبا و خشمگین بر هرکه و هرچه که جز آنان است، چگونه می‌توان از زمان حال و آینده و آرزوهای انسانی سخن‌گفت وقتی که کلام در چنبره‌ی تهدید و خشونت اسیراست؟ مگر جز آنست که نویسنده، می‌بایست گذشته‌ را در دست‌های خویش بفشرد و از میان آن، نوید آینده‌ای را بدهد که نیروهای گوناگون، تعبیرهای گوناگونی از آن داشته‌باشند؟ حرکت نویسنده در گذشته‌های دیر و دور، با نمادهایی که پیوند آشکار با زمان حال و آینده دارد، بهتر می‌تواند، بر ذهن‌ها کوبه‌وارد سازد و انسان‌های پیرامونی را به اندیشه وادارد.

 

از نخستین زمانی که انسان توانست اندیشه‌های خود را به گونه‌ای منطقی و در خور توانایی ذهنی و تجربی خویش شکل بدهد، به این نکته واقف بوده‌است که نبود عمر دوباره، ستمی نیست که تنها بر انسان روا می‌گردد. همه‌ی موجودات زنده، صرف نظر از کوتاه یا طولانی بودن سال‌های عمرشان، تنها یک بار با آن ساختار خاص، می‌توانند جهان پیرامون خویش را تجربه‌کنند. در این میان، شخصیت‌های متفکری بوده‌اند که مسأله‌ی هستی آدمی و مرگ را به شکل‌های گوناگون به بحث کشیده‌اند اما هرگز به این نکته نپرداخته‌اند که اگر این یا آن انگاره‌ی ذهنی و یا یک فلسفه‌ی خاص نتوانسته در دوران حیات آنان به اندازه‌ی کافی گسترش یابد از آن‌رو بوده که آنان عمر چندان درازی نداشته‌اند. حتی خیام که در جهان غرب نیز به عنوان کسی که هستی آدمی در مرکز تفکر او بوده، شهرت دارد، هرگز چنین نگرشی از خود ارائه نداده است.

 

نگرش‌های خیامی، قبل از آن‌ که تردیدآمیز باشد، آمیخته با حسرتی‌است دوست‌داشتنی که حتی تکرار آن حسرت، زندگی را دوست‌داشتنی‌تر می‌سازد. او سرِ آن ندارد که به انکار خداوند بپردازد و یا با دین و مذهب، برخوردی عنادآمیز داشته باشد. این‌که این موضوع، چه از بُعد انکار و چه از بُعد اثبات، نقش چندانی در نگرش او نداشته‌است، از همان معدود رباعی‌های باقیمانده از وی، کاملاً آشکار است. ممکن‌است حتی شماری آن را ناشی از ترس وی از متعصبان زمانه بدانند و شماری ناشی از مشغولیت ذهنی او به مسائلی بدانند که برای وی، اهمیت بیشتری از آن داشته است. شاید در اعماق ذهن خیام، این نکته در تلاطم بوده‌است که چه می‌شد اگر آدمیزاده، عمری طولانی‌تر از آن‌چه تا اکنون داشته‌است، می‌داشت. اما در رباعی‌های وی، نشانه‌ای که بتوان با قاطعیت به این اندیشه پیوند زد، وجود ندارد. مسأله‌ی ذهنی خیام آنست که این موجود اندیشمند، اگر قرار است پس از مدتی کوتاه، با آن‌همه اندیشه و آرزومندی بمیرد، چرا به دنیا می‌آید؟ او هرگز نتوانسته‌است برای این پرسش، پاسخی بیابد اما طرح سؤال او، از موردها و نکاتی است که ذهن بسیارانی را در هرگوشه‌ی جهان و با هرتعلق دینی، نژادی، اقتصادی، اجتماعی و زبانی به خود مشغول داشته‌است.

 

میلان کوندِرا به نکاتی اشاره می‌کند که دستِ کم با منطق ذهنی من، سازگار نیست. من در این‌جا به دو جمله از او استناد می‌کنم که در همین رابطه برزبان رانده است:

1/ بشربه علت آن‌که تنها یک بار زندگی می‌کند، به هیچ وجه امکان به اثبات رساندن فرضیه‌ای را از راه تجربه‌ی شخصی خود ندارد، به گونه‌ای که هرگز نخواهد فهمید که پیروی از احساسات، کاری درست یا نادرست بوده است. 

 

2/ زندگی فقط یکبار اتفاق می‌افتد و ما هرگز نخواهیم توانست تصمیم درست را از تصمیم نادرست تشخیص دهیم. علتش آنست که ما در هر شرایطی، فقط یکبار می‌توانیم تصمیم بگیریم. زندگی دوباره، سه‌باره و چهارباره به ما داده نمی‌شود که بتوانیم تصمیم‌های گوناگون خویش را با یکدیگر مقایسه‌کنیم.

 

هر روز از زندگی انسان، روزی‌است که با افت و خیز تجربی و اندیشندگی آکنده‌است. ما همه، نخست با اندکی تجربه و ذخیره‌ی ذهنی، وارد گستره‌ی زندگی اجتماعی می‌شویم. این گستره، می‌تواند از پیش‌دبستان تا پایان دانشگاه و یا به عبارتی پایان تحصیلات رسمی و سپس محل کاری که در آن‌جا استخدام شده‌ایم را در بر بگیرد. اگر ما بیمار روحی نباشیم، همه‌ی پیرامونیانمان، می‌توانند ما را روز به روز، در بستر حرکت‌های زندگی، در داد و گرفت آگاهی‌ها و تجربه‌ها، مجرب‌تر، آگاه‌تر و پخته‌تر، در‌یابند. ما نیز عملاً نسبت به تک تک دیگر افراد، همین دریافت ذهنی را داریم که این یا آن فرد، در خلال یکی دو سال اخیر، رشد بسیار چشمگیری در اندیشمندی و رفتارپخته از خود به نمایش گذاشته‌است. این نکته نیز کاملاً طبیعی‌است که در برخی انسان‌ها به تناسب ساختار بدنی، زمینه‌های ذهنی، محیط آموزشی و تربیتی، این رشدِ تجربی و ذهنی، از آهنگ کندتر و یا تندتری برخوردار است.

 

برخلاف گفته‌های میلان کوندِرا که از کوتاهی عمر آدمیزاده، بسیار سخن می‌گوید و گلایه سر می‌دهد که انسان با عمر کوتاهی که در اختیار اوست، فرصت نمی‌یابد خطاهای گذشته را اصلاح‌کند و یا از آموزه‌های خویش در شرایط بهتری بهره ببرد. نگاهی به دستاوردهای فکری نسل‌های انسانی در خلال سده‌ها و هزاره‌ها، می‌بینیم که همه خود را با این واقعیت قطعی و غیرقابل تغییر، انطباق داده‌اند و تلاش‌داشته‌اند از اصلاح خطاهای روزها، هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌های گذشته‌ی خویش، به نفع روزها، هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌هایی که از عمر آنان باقی مانده‌است، بهره ببرند. بیهورده نیست که در میان فارسی‌زبانان، مثلی‌است بدین شکل:«وقتی که می‌توانستم، نمی‌دانستم اما حالا که می‌دانم، نمی‌توانم.» با وجود این، انسان‌های سالم و عاقل در تلاش‌هستند که مرتب میان امروز و دیروز خویش، چه قاطعانه و آگاهانه و چه به گونه‌ای نرم و کُند، مقایسه‌ای به عمل بیاورند و از خطاهای دیرین خویش، به نفع امروز و یا فردا درس بگیرند. حتی خیام هرگز در کل رباعیاتش سخن از این نگفته‌است که عمر دوباره و چندباره می‌خواهد تا بتواند ناکرده‌های خویش را به انجام رساند و اندیشه‌های نادرست روزگار خامی و خطا را در قالب درست و معقول آن قراردهد. خیام کوزه‌گر دهر را گاه در هیأت موجودی که گویی خِرَدِ خویش را از دست‌داده‌است مجسم می‌سازد. موجودی که «جام» لطیف عمر آدمیزاده را با همه‌ی زیبایی و طراوت، به زمین می‌زند و می‌شکند. اما با وجود این خشم شاعرانه و حتی منطق‌پسند، خواهان عمر چند و چندباره نیست.

یک‌شنبه 27 سپتامبر 2015

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.