در خلال دو سال گذشته، از طرف شماری از خوانندگان، این پرسش مطرح شدهاست که چرا اینروزها کمتر چیزی مینویسم و مقالات کمتری از طریق وبلاگ و یا وبلاگهایم منتشر میکنم. آنان حتی به این نکته اشاره کردهاند که حتی در فصلنامهها و ماهنامههای ادبی نیز برخلاف گذشته، مطلب یا مطالبی از من موجود نیست. آیا کسالتی در میاناست یا آن که کفگیر به طور کلی به ته دیگ خورده و حرفی برای گفتن نبوده است.
در پاسخ این عده از دوستان و خوانندگان که از سر لطف، چنین پرسش یا پرسشهایی را مطرح کردهاند، باید بگویم که این کمنوشتن، علت یا علتهایی داشتهاست که بدان اشاره میکنم. نخست به این پرسش پاسخ میدهم که آیا کفگیرِ نوشتنهای من به ته دیگ خوردهاست یا نه. لازماست گفتهشود که حرفهای یک نویسنده، خواه ناخواه در جایی از زندگی، رو به پایان میگذارد. بدین معنی که وقتی شخص نویسنده، آن اصول فکری را که بدان باورداشته و دارد، در قالب نوشتههای گوناگون به خوانندگان خویش عرضه کردهاست، دیگر لزومی ندارد که مطالب تکراری بنویسد. مگر زمانی که به اندیشهها و دریافتهای تازهای دست یافتهباشد.
واقعیت آنست که من هنوز گفتنی و نوشتنی، بسیار دارم. اما به نظر میرسد که با گذشت عمر و سالهای زندگی، مجال، کم و کمتر میشود. در طول مدتی که مطالب کمتری در وبلاگ خود انتشار دادهام، به کار ترجمهی آثار ارزندهای مشغول بودهام که وقت مرا یکسره به خود اختصاص دادهاست. در این دو سال اخیر، توانستهام دو کتاب مهم را به فارسی برگردانم. یکی از آنها، کتاب زندگی Edward Fitzgerald/ 1809-1883/ شاعر و مترجم انگلیسی است که رباعیات خیام را از فارسی به انگلیسی برگرداندهاست. همان قدر که فیتزجرالد، اعتبار خود را از ترجمهی رباعیات خیام گرفته، خیام نیز بخش عظیمی از شهرت خود را در مغربزمین، مدیون ترجمهی بسیار استادانهی فیتزجرالد است. شناساندن فیتزجرالد به خوانندگان فارسی زبان، در عمل، شناساندن و احترام گذاشتن به عمرخیاماست که رباعیات او به هرزبان که ترجمه شده، همدلی خوانندگان و علاقهی عمیق فکری آنان را به خود برانگیختهاست. این کتاب را شخصی به نام John Glyde نوشتهاست که خود در زمان فیتزجرالد، زندگی میکرده و این کتاب را، هفده سال بعد از مرگ فیتزجرالد یعنی در سال 1900 میلادی نوشته است. آقای Glyde از همان منطقه و استانی میآید که فیتزجرالد آمدهاست. او با دوستان و آشنایان فیتزجرالد مصاحبه کرده و کتابش را با نگاهی عینی و بیطرفانه نوشتهاست.
کتاب دوم، جلد اول «شعر و حقیقت»است که در بردارندهی زندگی وُلفگانگ گوته/ Wolfgang Goethe/ 1749-1832/شاعر، نویسنده و متفکر بزرگ آلمانیاست. گوته شرح زندگی خویش را در چهار جلد، زیر عنوان «شعر و حقیقت» به گونهای تحلیلی و تفکربرانگیز به قلم آوردهاست. من در حال حاضر مشغول ترجمهی جلد دوم «شعر و حقیقت» او هستم. جلد اول این کتاب و کتاب زندگی فیتزجرالد، هماکنون به دست ناشر سپرده شده و باید منتظر نوبت چاپ خویش باشد. گوته نیز با همهی عظمت و حرمتی که در آلمان و در مغربزمین دارد، در کتاب «دیوان شرقی و غربی» خویش، به گونهای گرم و آگاه، به ستایش حافظ پرداخته است. این کتاب، ظاهراً از سوی دو مترجم در سالهای متفاوت، به فارسی ترجمه شده که من هیچکدام از آنها را هنوز ندیدهام. نکته آنست که گوته از خلال غزلیات حافظ، چه نکاتی را دریافت داشته که تا این حد، به ستایش او پرداختهاست. او خود، کسیاست که در مغربزمین و خاصه در سرزمین آلمان، ستایشگران بسیار دارد.
واقع بینانه است اگر بگوییم که این ستایشگران، آثار متعدد گوته را دیده، خواندهاند و از خلال آنها، شخصیت عمیق وی را دریافتهاند. اما حافظ، هرچه دارد همان غزلیات است و بس. این ستایش صمیمانهی گوته، حکایت از آن دارد که وی، از مشرق زمین، شناخت خوبی داشتهاست. او این شناخت را در همان دوران نوجوانی که زبان عبری را آموخت، شروع کرد. از این رو، وقتی وی، به دیوان حافظ دسترسی یافت، خود را در جهانی یافت زیبا، عمیق و هنرمندانه. به یاد داشتهباشیم که وقتی ناپُلئون بُناپارت/Napoleon Bonaparte/ 1769-1821/ گوته را ملاقاتکرد، به وی با شوق فراوان اطلاعداد که از طرفداران جدی اوست و رُمان «رنجهای وِرتِر جوان و شاعر» را هفتبار خواندهاست. من اگر چه رنگ و بویی از اغراق در این گفته میبینم اما میتوانم حق را به امپراتور فرانسه بدهم که خواسته است ارادت عمیق خویش را به شاعر نامآور آلمان به نمایش بگذارد. اگر هم شخص Napoleon، حقیقت را گفتهباشد، بازهم جای شگفتی نیست. زیرا فردی مانند گوته در همان دوران جوانی، به عنوان نویسندهای تثبیتشده، در میان خوانندگان آثارش، شناخته شده بودهاست.
با توجه به محبتهای خوانندگان مهربان که از من خواستهاند به طور مرتب، نوشتههای وبلاگی خود را ادامهدهم، امیدوارم در فرصتهای مناسب، پس از خستگی از کار ترجمه، به نوشتن یادداشتهایی که تاکنون نیز قلمی کردهام، بپردازم.
سه شنبه هیجدم ماه اوت 2015