برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

مرکز مرکزها


مرکز عالم در کجاست؟ آیا درجایی‌است که ما به سر می‌بریم؟ آیا در جایی‌است که دیگران ایستاده‌اند؟ آیا در جایی است که نه ما از آن اطلاع دقیق‌داریم و نه دیگران؟ اگر پرسش‌های خود را محدودتر سازیم، می‌توان گفت که آیا مرکز عالم در جایی نیست که «من» ایستاده‌است، «تو» را مخاطب قرارداده و در باره ی «او» و یا «آن» صحبت می‌کند؟ چه کسی مرکز عالم را تعیین می‌کند؟ آیا معیارهای مرکز عالم بودن، مادی‌است یا معنوی؟

 

پرسش‌هایی از این‌دست، می‌تواند بسیارباشد. چه بسا بیشتر آدمیان، وقتی نام مرکز عالم را می‌شنوند، بیشتر به بُعد جغرافیایی آن می‌اندیشند. اما اگر از این پرسش‌ها بگذریم، می‌توان‌گفت که ما در پی یافتن مرکز عالم نیستیم. بلکه در پی بیان پدیده‌ای هستیم که در یک نقطه مستقرنیست، بلکه به تعداد انسان‌های کره‌ی زمین، می‌تواند وجود حسی و عینی نیز داشته‌باشد. نام این مرکز، «مرکز مرکزها»‌ست. در برخی اصطلاحات روانشناسی از آن به عنوان «دنیای درون» نام می‌برند. در برخی روایات مذهبی، آن را «عالَم‌بزرگ‌« می‌نامند که حتی بزرگ‌تر از عالمی‌است که میلیاردها انسان را در خود جای داده‌است.

 

آنان که از چنین اصطلاح‌هایی برای نخستین‌بار استفاده کرده‌اند، می‌بایست به اهمیت این حوزه‌ی پوشیده‌ی درونی آگاه بوده‌باشند. با وجود این، آن‌چه را که آنان مطرح ساخته‌اند، بازتاب دیدگاه‌های دیگری‌است که با آن‌چه ما از آن صحبت می‌کنیم، تفاوت‌دارد. مرکزی که مورد نظر ماست، چیزی و جایی‌است که ما همیشه با آن زیسته‌ایم و تا زمانی‌که زنده‌باشیم و از هوش و آگاهی نسبی برخوردارباشیم، با آن خواهیم‌زیست. این دنیای درونی که مرکزیت مرکزها را به عهده‌دارد، اگر چه از نظر مادی، تنگ و کوچک به نظر می‌رسد اما از جشم‌انداز کیفیت و معنا، می‌تواند با همه‌ی جهان هستی، رو در رو قرارگیرد. این دنیای درون، همان بخش خودآگاه ذهن ماست که در مرکز همه‌ی دریافت‌های عقلی و حسی قراردارد.

 

درست از چنین چشم‌اندازی‌است که ما می‌توانیم پدیده‌های عینی و ذهنی پیرامون خود را در بوته‌ی داوری قراردهیم. از همین مرکز ‌است که همه‌ی آفرینش‌های هنری و ادبی و همه‌ی جست و خیزهای اقتصادی و فنی، نقشی مؤثر و دگرگون‌کننده‌ی خود را به نمایش می‌گذارد. اگر کسی در یک نمایشگاه نقاشی، اظهار دارد که از تابلو شماره‌ی چهار، بیشتر از همه‌ی تابلوهای دیگر خوشش آمده‌است، او از پسند و دریافت‌های فردی خویش سخن گفته‌است. بدین معنا که وی، تجربه‌ها و دانش‌های رسوب‌کرده در ذهن خود را در حوزه‌ی هنرمندانه‌بودن یک اثر و یا هنرمندانه نبودن آن، ملاکِ پسند و ارزیابی قرار داده‌است. حتی وقتی کسی عشق و علاقه‌ی شورانگیز خویش را نسبت به کسی ابراز می‌دارد، مطمئناً پای همان ملاک‌ها و معیارهای احساسی و تپشمند به میان می‌آید که برای آن فرد، در مرکزی‌ترین بخش جان او، همچون آتشفشانی سربرکشیده‌است.

 

وقتی فردی حاضر می‌شود در راه کسی یا چیزی، جان خویش را فداکند و در این فداکردن، کمترین تردید و یا مصالحه‌ای هم جای ندارد، از آن‌روست که آن فرد و یا آن «چیز»، از چشم انداز ارزش‌های معنوی، در انطباق با آن معیارهایی قرارگرفته که در مرکز جان آن فرد، زبانه می‌کشد. چنین فردی ممکن‌است متهم‌شود که دست به نوعی معامله‌ی ساده‌دلانه زده‌است که اگر زنده می‌ماند، چه بسا فردای آن‌روز، پشیمان می‌شد. طبعاً احتمال وقوع چنین مرحله‌ای در بسیاری از تصمیم‌ها و کارهای خطیر انسانی وجود دارد. نکته آنست که آن‌فرد در همان لحظه، حاضر به انجام هیچ‌گونه سازشی نبوده‌است. حکم این عدم سازش، از همان‌جایی  صادرشده که در وجود آن فرد، مرکز مرکزها و هماهنگ‌کننده‌ی همه‌ی جزئیات رفتاری و اندیشندگی او بوده‌است.

 

آنان‌که از بیرون به چنین واکنش‌هایی برمی‌خورند و شناختی از «ارزش»‌های گوناگون ذهنی و رفتاری فرد مورد نظر ندارند، گاه ممکن است از چنان واکنش‌های غیرعادی، شگفت‌زده شوند. نگاهی به مأموریت‌های «خود انفجاری» برخی انسان‌ها با انگیزه‌های سیاسی، مذهبی و یا اجتماعی که گاه بسیاری انسان‌های غیر درگیر و یا بی‌گناه را به خاک و خون می‌کشاند، این پرسش را در برابر ما قرار می‌دهد که چرا و چگونه فردی حاضر می‌گردد دست به چنان کاری بزند؟ از نخستین نتایج چنان عملی، واکنش سرسام‌گرفته‌ی جهان پیرامون فردی است که چگونه آن فرد، چنان مأموریت مرگ‌باری را قبول کرده‌است.

 

اما اگر کسی می‌توانست به «مرکزمرکزها»ی چنان شخصی راه یابد، در آن‌جا، ترکیب ارزش‌های فکری و رفتاری را به گونه ای دیگر می‌دید. چه بسا آن فردِ نگرنده از بیرون، با دیدن چنان چیدمانی از باورها و یقین‌ها، تردیدها و نپذیرفتن‌ها در ذهن آن فرد، به این نتیجه می‌رسید که اگر او هم در ذهنش چنان فضایی از ترکیب و درهم‌گره‌خوردگی ارزش‌های گوناگون زندگی‌ وجود داشت، انجام چنان عملی، چندان دشوار نمی‌نمود. دشواری مسائلی از این‌دست، در آنست که انسان‌های دیگر، آن‌ها را در مرکز مرکزهای وجود خود، نه بدان شکل داشته‌ و نه با چنان ساختاری، پذیرفته‌اند. با چنین پیش‌فرضی، چگونه دیگرانی که مانند او نمی‌اندیشند می‌توانند به این آرامش و قبول برسند که چنان کارهایی را مجاز و در انطباق با ارزش‌های «ورزخورده»ی جهان مترقی بدانند.

 

زمانی که در عرفان گفته می‌شود:«از مَنی بگذر به مایی اندرآ» در واقع، جز حفظ و تداوم ارزش‌های برجسته‌ی ذهن یک عارف و یا پوینده‌ی راه حقیقت، چیز دیگری مطرح نیست. اگر سالک در لحظه‌ی کوبیدنِ در، از «من» خویش می‌گذرد و به «تو» و یا «او» می‌پیوندد، بدان معنا نیست که وی بی‌هیچ محاسبه‌ای، دست به این‌کار زده‌است. او می‌بایست به گونه‌ای قاطع، پذیرش اعتبار تازه‌ی خود را در فراموش‌کردن و کنارگذاشتن ارزش‌های قبلی خویش بداند. در این‌کار، حتی سازش هم مطرح نیست. بلکه یک پذیرش بی‌چون و چرا، ملاک عمل است. 

 

اگر در مرکز مرکزهای یک عارف، چنان باوری شکل نگرفته باشد، چگونه او حاضر به فراموش‌کردن ارزش‌های تثبیت‌شده‌ی درونی خویش و پذیرش ارزش‌هایی می‌گردد که از بیرون بر او عملاً تحمیل شده‌است. با نگاهی به دو بیت از مولانا جلال‌الدین، می‌توان تصویر دیگری را از این «باور»‌ها که در مرکز مرکزهای وجود یک انسان شکل‌گرفته‌است، ارائه‌داد:

 

مرگ اگر مَرد است، گو نزدِ من آی

تـــــا در آغوشش بــگیرم تنگ تنگ

مـــــن از او عمری سِتانَم جاودان

او زِمــــــن دلقی سِتانَد رنـگ‌رنـگ

 

چنان‌که می‌دانیم، مولانا جلال الدین نه مرد خشونت‌است و نه مُبلّغ مرگ و پژمردگی. پس در این صورت، مرگ مورد اشاره‌ی او، رویش‌است نه سایش، عطرافشانی و زایش‌است نه خاموشی و سِتَروَنی. او می‌داند که مبادله و معامله‌ی او با مرگ، معامله و مبادله‌ای پُرخطر است. اما آگاهی دارد که این خطرپذیری در مسیر باورها و ارزش‌هایی قرار دارد که او مدافع آن‌هاست.

 

ارزش‌های ذهنی ما، پدیده‌ای است کاملاً قراردادی. خاصه آن‌که با حضور عامل‌هایی از قبیل زبان، فرهنگ، مذهب، تاریخ و شرایط جغرافیایی، در آن‌ها، دگرگونی‌های معینی پدید می‌آید. این دگرگونی‌ها، گاه از رنگ و بویی متفاوت و متضاد نیز برخوردار می‌گردد. درحوزه‌ی اعتباری همین مرکزیت‌است که ممکن‌است ما از خواندن یک کتاب و یا دیدن یک فیلم و یا شنیدن یک سخنرانی، خوشمان نیاید. در حالی که ممکن‌است فرد دیگری در کنار ما یا حتی عضوی از اعضای خانواده‌ی ما، آن ها را بپسندند. سرنخ هریک از این ارزشیابی‌ها و ارزش‌گذاری‌ها در همان مرکزی‌است که دنیای درون ما نام دارد و انباره‌ای است از شکست‌ها، توفیق‌ها، شادی‌ها، غم‌ها و همه‌ی پدیده‌هایی که انسان در طول زندگی خویش تا آن‌زمان، تجربه کرده است.

 

بیهوده نیست که نزد انگلیسی‌ها به عنوان یک ملت و یک مرکز ارزش‌گذاری فرهنگی و اجتماعی، دیدگاه واحدی شکل می‌گیرد که با دیدگاه ما ایرانیان، به عنوان مجموعه‌ای از خصلت‌های گوناگون و مرکز ارزش‌گذاری فرهنگی و اجتماعی خاص خود، تفاوت‌های آشکار دارد. با توجه به تفاوت ساختار و چیدمان ارزشی در همین مرکز مرکزهاست که مردمان انگلستان، لیوان نیمه‌آب را «نیمه‌پُر» می‌بینند و ایرانی‌ها آن‌را «نیمه خالی». این نه عیب آن‌هاست و نه حُسن ما. اگر مردمان انگلوساکسون در ایران زندگی کرده‌بودند و برآنان همان گذشته‌بود که بر ما، قطعاً آن‌ها مانند ما، همان نیمه‌ی خالی را می‌دیدند.

 

گذشته از این‌ها، دیدن نیمه‌ی پُرِ لیوان و یا نیمه‌ی خالی آن در هر بافتی، خاصیت‌های خاص خویش را دارد. اگر به زمینه‌های رضایت روانی و قناعت در برابر برخی دارندگی‌های محدود زندگی نگاه‌کنیم، قطعاً نگاه انگلیسی‌ها، نگاه مثبت‌تری است. اما اگر در برخی معاملات سیاسی و یا بده‌بستان‌های اجتماعی، بخواهیم این نگرش را تعمیم‌دهیم، به نظر می‌رسد که نگاه ایرانیان در دراز مدت، از مزایای بیشتری برخوردار است. نکته‌ی مورد بحث ما در این نوشتار، به چالش کشیدن این موضوع نیست. بلکه به چالش کشیدن این نکته‌هست که دیدگاه‌های هرملتی، حاصل آن ساختار و چیدمانی فکری و رفتاری او در آن مرکزمرکزهاست که خود را در واقعیت، بدان شکل به نمایش می‌گذارد.

 

هرانسانی، مرکز عالَم‌است. مرکز مرکزها در درون اوست. فریادها و نجواها، خواستن‌ها و نخواستن‌ها، شوق‌ها و نفرت‌ها، تلخی‌ها و شیرینی‌ها، همه ریشه در همین مرکز دارند. در این هم‌آوایی شگرف و متنوع جهانی است که ارزش‌ها در برابر هم قرار می‌گیرند. از یکدیگر عبور می‌کنند، برهم انطباق می‌یابند و هستی را به گونه‌ای مرموز، عطرآگین می‌سازند. تنها در یک دنیای تاریک، تنگ و غیرقابل ریستن‌است که هریک از این مرکزهای عالم، در سنگر ستیز و خون، شمشیر برکفِ «حقیقت» گرفته‌اند و آماده‌ی آنند که آن‌را بر گردن همه‌ی «باطل»‌های عالم فرودآورند. باطل‌هایی که جُرم سنگین خود را تنها از آن‌رو دریافت کرده‌اند که درست در آن مرکز معین عالَم قرارنداشته‌اند و در نتیجه، نماینده‌ی ارزش‌های متفاوت دیگری بوده‌اند.

 

تنها در بستر مدنیت و تراش‌خوردگی شخصیت انسانی‌است که می‌توان «مرکز عالَم»‌بود و در عین حال، «مرکز»‌های دیگر را هم به رسمیت شناخت و برای آن‌ها حق حیات قائل‌بود. شکوفایی زندگی در آنست که همه‌ی مرکزیت‌ها و شاخک‌های ارزشی، در کنار هم سر برآورند و بوی خوش زندگی را در عرصه‌ی گیتی بگسترانند. تنها در گورستان‌های خاموش‌است که یک مرکزیت وجود دارد و آن سکوت پژمرده‌ی ابدی‌است.

سه‌شنبه 16 سپتامبر 1997

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.