صحبت از مرگِ «دیانا اسپنسر[1]/Diana Spencer» همسر سابق «چارلز[2]/Charles» ولیعهد کنونی انگلیس، دیگر نکتهی تازهای نیست. رسانههای نوشتاری، گفتاری و تصویری، تا آن جا که توانستند، در این زمینه، هنرخود را ارائهدادند. دنیایی که تشنهی خبربود، به شکلی حیرتمند و باورنکردنی، هرگونه گزارشی را که به «دیانا» و مرگ او مربوط میشد، یکسره در خود فرو میبُرد. در اینجا بُعد خاصی از مرگ دیانا مطرحاست که در واقعیت جهاری جهان، نه در برابر دید قرار میگیرد و نه کسی از آن صحبت میکند.
طرحکردن زندگی دیانا از لحظهی تولد، دشواریهای محیط خانوادگی او، درگیریهای اخلاقی و رفتاری وی با ولیعهد انگلیس، رابطهای که با یکی از نگهبانانش پیداکردهبود و سرانجام، رابطهی گرم و عاطفی وی با فرزند یکی از ثروتمندان بزرگ مصری و ساکن انگلیس به نام «دُدی الفایِد[3]/Dodi Al Fayed»، جزو رایجترین نکتههایی بوده که رسانهها در داغترین لحظههای مرگ و عزا، ذهن مردم جهان را انباشتهاند. همین نکتهها نیز جزو موردهایی بوده که بازارشان، گرمی اقتصادی بیسابقهای پیداکردهاست. باید گفت که بَرندگان اصلی این بازار، کسانی هستند که هم از «عزا» سود میبرند و هم از «عروسی».
مرگ دیانا یکبار دیگر در گوش بسیاری از انسانها زنگزد که بشر با همهی قدرت و امکانهای گوناگون فنی و الکترونیکی، چگونه موجودی آسیبپذیر و درهم شکنندهاست. همهی شکوه و دارندگیهای «اَبَدی نما»ی زندگی وی، در یک چشمبه همزدن، به ناخواستهترین شکل ممکن، در میان مشتهای سرنوشتِ نامهربان و «کور»، درهم چُلانده میشود. با همهی عشقی که انسان به زندگیدارد، با همهی «تعلق»ها و «تملک»ها، با همهی برنامهریزیهای جاودانیگرایانه، چگونه با رویدادی بس کماهمیت و گاه حقیر، برای همیشه، بر همهچیز چشم میبندد.
اینجا و آنجا در بارهی شخصیتها و یا گروههایی در تاریخ میخوانیم که با بزرگواری حیرتانگیزی، چشم بر آزها و زیادهخواهیهای انسانی خود میبندند و لذتهای زندگی را در حوزهی دیگری جستجو میکنند. درست در همان حوزههایی که دیگر مردمان از آنها میگریزند. این انسانها با آنکه امکان آنرا داشتهاند که برمال و لذتهای هستی مادی آغوش بگشایند، اما به شکلی مطمئن و بیاعتنا، از کنار آنها گذشتهاند و وسوسه های به «دام انداز» را به هیچگرفتهاند.
در روزگار ما از اینگونه انسانها کمتر خبر میشنویم. جوامع غربی، چنان رسانههای خود را از نیازهای گوناگون حقیقی و حقوقی انسان، سرریز کردهاند که دیگر چنان شیوههایی از زندگی، یا به حماقت تعبیر میگردد و یا به بیماری. از چنان دیدگاهی، چگونه ممکناست انسان با وجود آن که برای زندگی فرصت چندانیندارد، از لذتهای گوناگون آن، دستشوید و دل را به لذتهای روحی خاصی که ناشی از فشار روحی و جسمی او برخویشاست، خوشسازد. ناگفته نماند که که نشنیدن خبرهایی در بارهی چنان انسانها، به معنی «نبود» آنان در حوزهی هستی نیست.
مرگهایی از نوع مرگ «دیانا»، «جان اِف کندی[4]/John F. Kennedy» رئیس جمهور دمکرات آمریکا در سالهای آغازین 1960 میلادی، «ایندیراگاندی[5]/Indira Ganhdi» نخست وزیر هند و پسرش «رجیوگاندی[6]/ Rajiv Gandhi»، شاید برای بسیاری از مردم جهان، بهانهای برای خانهتکانیهای ذهنی گردد. مرگهایی از این دست، بسان سیلیاست که همه را غافلگیر میکند. سیلی که بر سر راه خود، ویرانیهای بسیار به جا میگذارد و بسیاری را داغدار و افسرده میسازد. با وجود این، چنان مرگهایی، در خود این خاصیت را دارد که انبوهی از «ریخته»ها و «پاشیده»های بیارزش زندگی را همچون زباله میدَرَوَد و با خود میبَرَد.
در جامعهی جهانی، نقش فرد، در زمینههای سیاسی، هنگامی اهمیت پیدا میکند که از اهمیت و قدرت نفوذ بسیار تعیین کنندهای برروند شماری از رویدادهای جهانی داشتهباشد و مهمتر آنکه در سرزمین مادری خویش، این نقش، هنوز هم فراتر از نقش یک رئیس جمهور و یا نخست وزیر باشد. اگر «بوریس یِلتسین[7] /Boris Jeltsin»رئیس جمهور کنونی روسیه[8] در چنان جایگاه قدرت سیاسی و نظامی در کشور روسیهی بعد از فروپاشی، قرارنداشت، قطعاً به علت پارهای رفترهای غیرعادی و خارج از مَدارمتوازن و پذیرفتهشدهی سیاسی و اجتماعی، هرگز مورد اعتنای کسی قرارنمیگرفت.
اما به دلیل نقش او در رهبری روسیه، شخصیتهای ساسی جهان، بر چنان کمبودهایی چشم میبندند و بُعدی از شخصیت او را در موازنههای سیاسی به حساب میآورند که به نفع کشورهای قدرتمند دیگر است. این در حالیاست که «نلسون ماندلا[9] /Nelson Mandela»، رئیس جمهور آفریقای جنوبی نه تنها در جایگاه یک رهبر پُخته بلکه درحوزهی یک انسان اندیشمند، در چشم جهانیان قراردارد. با وجود این، در محاسبههای سیاسی و نظامی، این «یلتسین»است که به میدان میآید نه «ماندلا».
در مورد هند نیز وضع به همین گونهاست. «ایندیرا» و «رجیوگاندی» نه از دیدگاه برتریهای فردی بلکه از جایگاه نقش اجتماعی و سیاسی آنها در رابطه جامعهی هند، مطرحبودند. طبیعیاست که جامعهی هند در بافت رسانههای جهانی، نه اهمیت آمریکا را دارد و نه اهمیت انگلیس را. همین ارزشیابی سیاسی و اجتماعی در بارهی کشور هند، به وجود «ایندیرا» و «رجیوگاندی» منتقل میشود. همانطور که وقتی کِنِدی یا دیانا کشته میشوند، جهانی از دیدگاه سیاسی و همچنین از دیدگاه اجتماعی و احساسی به لرزه میافتد. اما مرگ ایندیرا گاندی و یا پسرش رجیوگاندی، شماری از جهانیان را در یک دایرهی محدود متأثّر میکند. نه با آن گستردگی و عمق که شاهد مرگ دیانا و کِنِدی بودهایم.
جُرم ایندیرا و رجیو گاندی آنبود که در هند به دنیا آمدهبودند و رهبری کشوری فقیر را به عهده داشتند. از اینرو، مرگ آنان در مقایسه با مرگ کِنِدی و دیانا، میتوانست مقایسه میان دریاچه و اقیانوسباشد. چنین مقایسهای نه از آنروست که خون دیانا و کِنِدی، رنگینتر از خون آنها بودهاست. بلکه بدان دلیل که در تقسیم غیرعادلانهی تصویر و کلام، سهم نخستوزیران هند، کمتر از آن میشد که عملاً شایستهی آنبودند.
مردم جهان پس از وقوع چنان حوادثی، به اندیشه میافتند که چه میشد اگر چنان اتفاقهایی نمیافتاد. نوعی بازگشت به لحظهی قبل از وقوع حادثه. لازمهی عدم وقوع چنان حوادثی در آنبود که در آنروز، ایندیرا گاندی از کنار نگهبان سوء قصدکنندهاش رد نمیشد و رجیوگاندی، از پذیرش آن حلقهی گُل بر دور گردنش، سر بازمیزد. یا کِنِدی با اتومبیل روباز، از خیابان های شهر دالاس نمیگذشت و دیانا در هتل «ریتز/Ritz» میماند و شبانه، راهی خانهی «دُدی الفایِد» نمیشد.
همیشه حسرت لحظه های قبل از وقوع چنان فاجعههایی بر جان آدمیان، چنگ انداختهاست. آرزوی انسان برای رهایی از نابسامانیها و درد و داغها، چیزیاست که همیشه وجود داشته و برجان او نیش زدهاست. در این دورانهای حیرت و سرگردانی موقت، انسان از بسیاری اندیشههای روزمره فاصله میگیرد و حتی روند رشد بدخواهیها، کینورزیها و توطئهها اگر چه برای مدتی کوتاه، متوقف میگردد و در برابر بیشتر مردم، یک پرسش بسیار تکاندهنده، پدید میآید: آیا باورکردنی است که زندگی انسان با آنهمه آرزومندی و تلاش، سازش پذیریها و ستیزها، غرورها و تحقیرها، این قدر شکننده و از هم پاشنده باشد؟
از سال 1963 تا 1997 میلادی، از زمان مرگِ کِنِدی تا مرگ دیانا، رویدادهای بسیار برجهان گذشتهاست. جنگها، زلزلهها، سیلها، آتشفشانها، آدمکشیها و اعدامها، هرکدام، شمع فروزان جانهای بسیاری را خاموش ساخته و سامانهای بسیارانی را آشفته کردهاست. اما شاید هیچکدام در دورههای مورد اشارهی تاریخی، از نظر عمق در نخستین لحظهها و گستردگی جهانی آن، به اندازهی مرگ کِنِدی و دیانا، کوبههای تَرَکبرانگیز بر «چینی» احساسات مردم وارد نساختهاست.
زمانی که کِنِدی کشتهشد، دیانا کودکی دوسالهبود که در مِلک پدریاش در گوشهای از خاک انگلستان، به جست و خیز و کشف جهانِ پیرامون خود مشغولبود. در آنزمان که مرگِ کِنِدی، حتی دشمنان او نیز تکانداد، هیچکس نمیدانست که جهان، شاهزادهای را در دامان خود میپرورانَد که سی و چهارسال بعد، به مرگی باورنکردنی درمیگذرد و جهانی را اگر چه در زمانی کوتاه، در ایستایی و ماتم فرو میبَرَد.
درآنزمان که بخش بزرگی از دنیا، چه مستقیم و چه غیر مستقیم، زیر سُلطهی آمریکابود و در کشورهای وابسته از نظر سیاسی و اقتصادی، از سوی رسانههای هدایتشونده از بالا، دوستی آمریکا و عشق به رهبران آن و دیگر جلوههای تمدن این کشور تبلیغ میشد، چندان غیرعادی نمینمود که مرگِ کِنِدی جوان، چنان واکنشهای ماتمبارانه و خراشنده در بسیاری از انسانهای سطحی نگر برانگیزد. کِنِدی رهبری کشوری را به عهده داشت که یکی از دو نیروی بزرگ نظامی و سیاسی جهان به شمار میآمد. این کشور، در انبوهی از دسیسهها، کشتارها و فشارهای سیاسی بر مردم دنیا دستداشت، اما با وجود این، مرگش با ناباوری از صافی دریافت مردم، درجانشان تهنشینگردید.
پرسش مردم همه از خود، آنبود که آیا باورکردنیاست که انسان آنهمه «قدرت» داشتهباشد و بازهم آنقدر «ناتوان» و بیمقدمه، طعمهی مرگ گردد؟ مرگ ناگهانی «بیمرگان»، نه به سادگی باورکردنیاست و نه رهاکنندهی ذهن سرگشتهی انسان در لحظههای درگیری با فاجعهی پیشآمده. دیانا در هنگام مرگ، دَهسال از جانکِنِدی 1963 جوانتر بود. وی به سیاست مشغول نبود و مستقیم یا غیرمستقیم، در توطئه یا کشتاری در این یا آن گوشهی جهان، دست نداشت. این نکته، حس همدردی نیرومندی در مردم ایجاد میکرد و آنها را به او پیوند میداد. اشکهایی که از دیدگان جهانیان برگونههایشان جاریشد، چه بسا برای مرگ دیانا نبود. برای آنبود که مرگِ او در درون آنان، حس تازهای را شکل دادهبود.
آن حس تازه، حسیاست که انسان غبارآلود زمانه را ناگهان تبدیل به موجودی شفاف و بارانخورده میسازد. موجودی که در آن لحظهها، نگاهی خوارشمرانه بر کینهها، آزمندیها و حسدهای بیمارگونه دارد. انسان برای زمان کوتاهی از خود میپرسد:آیا آمدن مرگ برای منِ آرزومند، منِ گرفتار، منِ خشمگین، منِ مهربان، منِ ابدیتطلب، همان اندازه ساده خواهدبود که به سراغ دیانا رفت؟ طبیعی است که انسان نه دوستدارد پاسخ به این پرسش را بشنود و نه آنرا برزبان جاریسازد. اما اندیشه بدان، او را وامیدارد که به موضوعهای عمیقتری بیندیشد و یا به آنها، نگاهی دوباره بیندازد. موضوعاتی که عملاً پس از مدتی کوتاه، درگرفتاریهای نان و آب روزانه، به کلی فراموش میشوند.
یکشنبه 14 سپتامبر 1997