برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

برفابه : اشکان آویشن

فرهنگی، ادبی

بازیافته‌ها در گستره‌ی انطباق


در این نوشته، هدف آن نیست که پدیده‌ی «هویت» یا «این من فرهنگی» را به عنوان یک موضوع ثابت و مقدس نگاه‌کنیم. بلکه هدف آنست که از چشم‌انداز تجربه‌های فرهنگی و اجتماعی سالیان اخیر، برآن چراغی بتابانیم و ریشه‌های آن را در ژرفای تاریخ سرزمین خویش بکاویم.

 

تَلَنگُرها و بازیابی‌ها

در افسانه های خیال‌انگیز و جادویی، گاه به موردهایی برمی‌خوریم که یک شخصیت برجسته، قدرتمند و ظاهراً «شکست ناپذیر»، یک‌باره اسیر جادوگری بدنهاد می‌شود و در دخمه‌ای به اسارت می‌افتد. شخصیتِ به دام افتاده، یک‌باره به خود می‌آید و حسرت روزگاران پیشین، جان او را به خود می پیچاند. در همین بازگشت به گذشته‌ها، او برای رهایی از رنج لحظه‌های حال، تلاش می‌کند تا بُرش‌هایی دلنشین از آن گذشته‌های دیر و دور را در ذهن خود تکرارکند و چه بسا در همان آن، به مقایسه‌ای میان گذشته‌ها و حال کنونی خویش بپردازد.

 

این‌گونه بازگشت‌های آرزوبرانگیز و بازیابی‌های منطقی، نه تنها در افسانه‌ها که در واقعیت زندگی نیز وجود دارد. انتقال از یک محیط به محیط دیگر، تغییر بافت‌های رفتاری از یک وضعیت به وضعیت جدید، می‌تواند با شدت و ضعف‌های متفاوت، نمونه‌هایی از این دست‌باشد. در بافت‌های جدید، تلاش می‌کنیم به خویش برگردیم و پاره‌ای از اندیشه‌ها و رفتارهای دیرین را زیر و رو کنیم و با توجه شرایط جدید، آن ها را با سنگ‌های ارزشی متفاوتی بسنجیم. چه خواسته و چه ناخواسته، نتیجه‌ی کار آنست که ما در صدد «بازیابی» گذشته‌‌های خویشیم.

 

نخستین بار که چنین تغییر بافتی در زندگی من پدیدآمد، در سن نُه‌سالگی بود. در آن هنگام، چنان سرم از بازی و رهایی پُربود که به جدّی بودن هیچ‌چیز نیندیشیده‌بودم. اما ناگهان خود را با شرایطی کاملاً تازه و متفاوت روبرو دیدم. این تغییر در زندگی کودکانه‌ی من، نمی‌توانست «بازی» به شمارآید. چیزی بود که به گونه‌ای قاطع، شرایط گذشته‌ی مرا تغییر داده‌بود. موضوع از این قرار بود که پدرم در آستانه‌ی پنجاه‌سالگی، از کار دولتی خویش، اجباراً بازنشسته‌شد. نه او انتظارش را داشت و نه دیگر اعضای خانواده. قانون کوری وضع‌شده‌بود که می‌گفت افرادی که در فلان تاریخ استخدام شده‌‌اند و آن سن و سال را دارا هستند و در کارشان نیز وقفه‌هایی حاصل شده، می‌بایست بازنشسته‌شوند. تا آن‌جا که به یاد می‌آورم، پدرم این سیاست را به دکتر اقبال نسبت می‌داد. آن سال 1336 خورشیدی‌بود.

 

پدرم با دریافت ناگهانی بازنشستگی خویش، چنان دچار یأس و سرخوردگی شد که خانه‌ی مسکونی خود را در شهر فروخت و همه‌ی اعضای خانواده را برخلاف میلشان به روستایی که زادگاه او بود، انتقال‌داد. ما بچه‌ها که همه در شهر به دنیا آمده‌بودیم، یک‌باره و ناخواسته، به جایی نقل مکان‌کردیم که برایمان از شرایط کاملاً متفاوتی برخوردار بود. من که سه سال اول دبستان را در یک مدرسه‌ی «تصادفاً» خوب شهری تحصیل کرده‌بودم و در نتیجه با ضابطه‌ها و قاعده‌های مدارس شهری آشنا بودم، درست در آستانه‌ی کلاس چهارم دبستان، ناگاه خود را در یک مدرسه‌ی خرابه و عقب‌مانده‌ی روستایی، در دهکده ای دوردست یافتم.

 

در سپیده‌دم گِل‌آلود روز شنبه‌ای که می‌بایست به مدرسه‌ی جدید می‌رفتم، پدرم کاغذی از دفتر مشقم‌جداکرد و برآن یادداشتی نوشت. یادداشت را تاکرد و به دستم‌داد و گفت:«این را به مدیر مدرسه‌ی جدیدت بده تا اسمت را بنویسد. من او را از قدیم می شناسم.» در همان لحظه که نام مدرسه‌ی جدید را از دهان پدرم شنیدم، در دل، یک امپراتوری عظیم آموزشی را مجسم کردم با انبوهی، معلم، خدمتکار و دانش‌آموز که غریبه بودن مدرسه و کارکنان آن، همراه با دوردست بودن روستایی که مدرسه در آن واقع بود، روح کودکانه‌ام به هراس و اضطراب می‌انداخت.

 

من به تجربه دریافته‌بودم که وقتی در کاری «بایست» و «اجبار» وجود دارد، چون و چرا، هیچ کمکی نمی‌کند. پدرم چنان مصلحت دانسته‌بود که نخستین روز مدرسه را فرسنگ‌ها دور از خانه، به تنهایی تجربه‌کنم. مدرسه‌ی قبلی من، دیوار به دیوار خانه‌ی پدری بود و مدرسه‌ی جدید که چهار پنج کیلومتر با روستای ما فاصله‌داشت، چنان دور می‌نمود که انگار در آن سوی کره‌ی زمین قرارداشت. میان روستای ما و آن مدرسه‌ی ناشناس، هیچ جاده‌ای و یا کوره‌راهی هم وجود نداشت. همه‌ی کودکان و نوجوانانی که از روستای ما به آن جا می‌رفتند، می بایست از میان مزارع گندم و دیگر کشت‌زارهای مردم بگذرند و خود را به آن مدرسه برسانند. میان روستای ما و آن روستا، هیچ‌گونه ارتباط، انسانی، مبادله‌ی کالا و یا خرید و فروش چیزهای دیگر وجود نداشت.

 

در میان راه، دره‌ی نسبتاً عمیقی وجود داشت که به آن «گودال کَفتارها» می‌گفتند. به همه‌ی گذرندگانی که از کنار آن گودال رد می‌شدند، توصیه می‌شد که نوعی وسیله‌ی دفاعی با خود داشته‌باشند. داستان‌هایی که از بی‌رحمی کفتارها شنیده‌‌بودم، چه راست و چه دروغ، زلال زندگی را در جان کودکانه‌ام به تیرگی می‌کشاند. من بایست به آن‌روستا می‌رفتم تا درس بخوانم نه برای آن که با کفتارها و گرگ‌ها درگیرشوم.

 

در آن‌روزِ گِل‌آلود و بارانی در آخرین روزهای آبان‌ماه، با شماری از بچه‌های روستای خودمان، وارد مدرسه‌ای شدم که اگر گفته می‌شد خرابه‌ای بازمانده از دوران چنگیزخان مغول است، باور می‌کردم. بی‌تردید اگر نام مدرسه برآن نبود، بی‌آن‌که تابلویی داشته‌باشد،از آن‌جا می‌گریختم. خانه‌ای گِلی، فرسوده و نیمه‌خراب، متشکل از دو اتاق، یکی اختصاص‌داده شده به کلاس‌های ناهمگونِ از یک تا چهار و دیگری، محل سکونت مدیر مدرسه و پنج فرزندش. چهار پسر و یک دختر. در گوشه‌ی دیگری از حیاط که بادیواری به ارتفاع نیم‌متر از بقیه‌ی قسمت‌ها مجزا می‌شد، چند مرغ و خروس معترض و سه چهار بُز ناآرام ، چشم را نوازش می‌دادند. گمان من آن‌بود که حتی آنان به شرایط بد زندگی خود اعتراض داشتند.

 

در وسط حیاط، یک درخت سی، چهل ساله، آویزگاه خاک‌انداز حَلَبی پوسیده‌ای بود که به عنوان زنگ مدرسه، روزانه چندین‌بار در معرض ضربه‌های سنگی‌بود که برآن وارد می‌شد تا آغاز و پایان کلاس درس را اعلام‌دارد. کل دانش‌آموزان، بیشتر از پانزده‌نفر نبود. حضور در یک کلاس کثیف، با دیوارهای نیمه خراب، با صندلی‌ها و میزهای شکسته که از زائده‌های مدارس شهر به آن جا آورده‌شده بود،‌ همراه با مدیری که با زیرشلواری نازک و نخ‌نمای خویش، در زمان ورود به کلاس درس، در حال تخمه‌شکستن‌بود، مرا یک‌باره به جهان دیگری وارد ساخت.   

 

در دنیای کودکانه‌ام، همه‌چیز را به شکل شگفت‌انگیزی، دیگرگونه یافتم. زندگی در آن سه‌سال نخستین مدرسه در شهر، بر من چنان گذشته بود که گویی زندگی بر بستری از گرمای نوازشگر پرنیان. در آن‌سال‌ها در مدرسه‌ی شهر، این گرما و نوازش، هیچ‌گونه اندیشه‌ای را در من به سوی مقاومت، مبارزه، راه‌جویی و میل به انطباق، بیدار نکرده‌بود. نه مانعی بر سرِ راهم‌بود و نه اندیشه‌ای برای از میان بردن آن، در ذهن من شکل گرفته‌بود. در شرایط جدید، هرچه را که می دیدم، با گذشته متفاوت‌بود. در کلاس‌های مدرسه‌ی شهر، آموزگاران برای من، ابهت و شکوهی غیرقابل دسترس داشتند.

 

هرگز آن‌ها را در حال خوردن چیزی ندیده‌بودم. وقتی زنگ برنجی و زیبای مدرسه‌ی شهر را با محوطه‌ی سنگ‌ریزی شده، آن هم با وسعتی سی‌برابر مدرسه‌ی جدید مجسم می‌کردم، مرا حالتی از حیرت و سرگشتگی فرامی‌گرفت. در مِه غلیظی از پرسش و آشفتگی درون، فروشده بودم. قبل از هرچیز باید خود را باز می‌یافتم. ویژگی‌های دو محیط متناقض را با یکدیگر مقایسه می‌کردم و سپس محیط جدید را با همه‌غریبانگی، فقر و فرسودگی‌اش، پذیرا می‌شدم. من به عنوان یک انسان خُردسال، در تنهایی عمیق و شکننده‌ام، دور از تجربه و دانش، دور از حمایت کارساز بزرگ‌سالانی همچون پدر و مادر، ناچار بودم در این بازیابی و انطباق، توفیق یابم. زنده بودن و تداوم رشد من، در گرو این بازیابی و انطباق بود. 

 

در آزمون‌های بزرگ تاریخ

انقلاب بهمن پنجاه و هفت و مهاجرت گسترده‌ی ایرانیان به خارج از کشور، یکی دیگر از آزمون‌های بزرگ و جا‌به جاکننده‌ی زندگی آنان‌بود. در آزمون‌های فردی، آن‌چه تجربه می‌شود، در دایره‌ای محدود، به همان فرد برمی‌گردد. در حالی‌که انقلاب بهمن، گذشته از تجربه‌ی فردی یکایک ایرانیان به شکل‌ها مختلف، یک تجربه‌ی گسترده و متنوع اجتماعی و تاریخی برای همه‌ی آنان‌بود. چه آنان که تلخی انقلاب، کام آنان را تلخ کرده‌بود و چه کسانی که، شیرینی آن، آن‌ها را شیرین‌کام ساخته‌بود.

 

تا پیش از انقلاب، واژه‌ی «هویت» برای بیشتر ایرانیان با هیچ تجربه‌ی عینی و ذهنی گره نخورده‌بود مگر آن‌چه که در واژه‌نامه‌ها به معنی آن برخورده‌بودند. ورود خواسته و ناخواسته‌ی آنان به کشورهای گوناگون جهان با کوله‌باری از اندیشه‌ها و تصویرهای ذهنی و تجربی از انگاره‌های فرهنگی، سیاسی و اجتماعی سرزمین مادری، ایرانیان را با آزمون‌های تازه‌ای از ذهنیت و تجربه، روبروساخت. هرمقدار که آنان در مورد کشورهای اروپایی و آمریکایی، مطالبی در کتاب‌ها خوانده‌بودند، در عمل نمی‌توانست با واقعیتی که با آن روبرو می‌شدند، در انطباق قرارگیرد.

 

من در دیداری که در سال 1977 از سوئد داشتم، تصمیم به نوشتن سفرنامه‌ای گرفتم. درست‌است که زمان دیدار من بسیار کوتاه‌بود اما در عمل، به انبوهی اسناد و مدارک و آمار دسترسی ‌دشتم که می‌توانست سفرنامه‌ مرا پربار و هیجان‌انگیز بسازد. پس از بازگشت به ایران، شروع به نوشتن آن سفرنامه‌کردم. اما هنوز آن را به جایی برای چاپ نداده‌بودم که برای بار دوم همراه خانواده‌ام راهی سوئدشدم. به دلیل این نقل و انتقال، آن سفرنامه همچنان چاپ‌نشده باقی‌ماند. پس از گذشت چندسال  از زندگی در این کشور و کسب تجربه‌ها و شناخت‌های عمیق‌تر و خاصه تجربه‌های فردی از جامعه‌ی سوئد، بسیار خوشحال‌شدم که آن سفرنامه را منتشر نکردم.

 

زیرا وقتی پس از گذشت سالیانی چند، بار دیگر نگاهی به آن انداختم، متوجه شدم که دریافت من از جامعه‌ی سوئد، دریافتی دور از واقعیت عریان جامعه و روح حاکم بر مناسبات اجتماعی مردم بوده‌است. به عبارت دیگر، دریافت‌های من در فضایی کاملاً بلورین شکل گرفته‌بود. در حالی که واقعیت‌های اجتماعی، رنگ و بویی کاملاً فلزی داشت. در همین رابطه باید گفت که هموطنان ما نیز با چنان پیش‌ساخت‌های فکری و حتی احساسی، ناگهان خود را در سرزمین‌های ناآشنایی یافتند که مناسبات مردم با یکدیگر، رنگ و بوی دیگری داشت. چگونه می‌شد باورکرد که هرکس چون من نمی‌اندیشد، به معنی آن نیست که مخالف من‌است.

 

آنان ناگهان دیدند که نمایندگان فکری و سیاسی قطب‌های متضاد، با حفظ حرمت به یکدیگر، با هم به بحث و گفتگو، رد و یا قبول اندیشه‌ها و داوری‌های یکدیگر می‌پردازند. برای آنان، باورکردنی نبود که بشود با یکدیگر از نظر فکری، مخالف‌بود اما دشمن نبود و به یکدیگر، توهین روانداشت. یکی از پرسش‌های ایرانیان از مردمان سرزمین‌های جدید، آن‌بود که کشورشان چند نفر زندانی سیاسی دارد؟ صحبت از نداشتن آن نبود. بلکه صحبت از تعداد آن‌بود. طبیعی است که پاسخ منفی آنان، هنوز هم شگفتی بیشتری برمی‌انگیخت. رابطه‌ی کارمند و کارگر با کارفرما، رابطه‌ی مدیر و معلم با دانش‌آموز و دانشجو، رابطه‌ی زن و شوهر با یکدیگر، رابطه پدر و فرزند، رابطه‌ی فروشنده و خریدار، همه بازتاب فضای کاملاً متفاوتی بود. این نکات، لازم‌بود در ذهن ایرانیان رسوب‌کند، حل و هضم‌شود و به باور آن‌ها بدل‌گردد.

 

در این تحولات درونی که سرشار از نوعی بازیابی و انطباق با درجات مختلف بوده است، چیزی که به تدریج توانسته‌است به عنوان یک عنصر ماندگار و اطمینان بخش، در فضای فکر و رفتار آنان به جلوه‌گری بپردازد، فرهنگ و ادبیات بوده است. روی آوردن به ادبیات و نگاه کاونده به آن، در عمل برای بسیاری از ایرانیان، می‌توانست پاسخ‌های در خور و منطق‌پسندی داشته‌باشد. در این جستجوهاست که می‌توان پاسخ شماری از «چرا»‌ها از درون کاوش‌های فکری و فرهنگی بیرون‌کشید.

 

از میان گمگشته‌های دیرین

دریافت‌ها و واکنش‌های ایرانیان از آغاز مهاجرتِ همگانی، به گونه‌ای یکسان نبوده‌است. در این طیف گسترده‌، انگیزه‌ها و اندیشه‌های بسیار متنوع چه در لحظه‌ی ترک ایران و چه در برخورد با جامعه‌ی میزبان، ذهن آنان را به خود مشغول داشته‌است. پاره‌ای با زخم‌های عمیق روحی و جسمی، سرزمین خویش را ترک کرده‌اند و عده‌ای با نگرانی‌های ناشی از یک آینده‌ی مبهم، وارد سرزمین‌های گوناگون شده‌اند. شماری نیز با شوق به کسب تجربه های تازه و یا تحصیل در یک بافت علمی و یا هنری، دوست‌داشته‌اند زادگاه خود را ترک‌کنند.

 

عکس‌العمل‌های هموطنان ما در ورود به کشورهای گوناگون، جلوه‌های متفاوتی داشته‌است. برخی چنان آشفته‌سر بوده‌اند که دوست داشته‌اند بی‌اندیشه به پیامدهای مهاجرت پُرخطر خویش، بر گذشته‌ی فرهنگی، زبانی و اجتماعی خود، موقتاً خط بطلان بکشند و از آن، چنان فاصله بگیرند که ظاهراً همه‌چیز برای مدتی در بوته‌ی فراموشی قرارگیرد. عده‌ای نیز بی‌هیچ واکنش تند و احساسی، به شکل صبورانه‌ای، منتظر شده‌اند نفسی تازه‌کنند و آن‌گاه با خود بیندیشند که برآنان چه گذشته و از کجا به کجا افتاده‌اند.

 

گروهی هم با نگاهی بسیار سطحی و فرصت‌طلبانه، از همان آغاز در پی گرفتن «حقوق حقه‌»‌ی خویش از کشورهای میزبان بوده‌اند. از دیدگاه آنان، این حقوق حقه، پول نفت بوده‌است که این‌کشورها از زمان قدیم، با ارزان خریدن آن، به سودهای کلان رسیده‌اند. این عده، در هر حوزه‌ای، نوعی طلبکاری تاریخی برای خود به وجود می‌آورده‌اند تا واکنش‌های نادرست خویش را در جامعه‌ی میزبان، به سادگی، قابل پذیرش اعلام‌دارند.

 

صرف‌نظر از برخی اُفت‌های رفتاری در میان شماری از ایرانیان، در مجموع، گذشت زمان در همه‌ی قشرهای گوناگون ایرانی، تأثیر مثبت و به عُمق‌رونده‌ای داشته است. خاصه آن که این تأثیر مثبت، به سود برکشیدن فرهنگ ملی ایران، دور از گرایش‌های مذهبی و یا آیینی بوده‌‌است. شماره‌ی ایرانیانی که در این دوره از تاریخ، خواسته‌باشند با گذشته‌ی فرهنگی و زبانی خود، تسویه‌حساب‌کنند، چندان زیاد نبوده‌اند. از طرف دیگر، با وجود نهادینه‌بودن دمکراسی در نهادهای اجتماعی و سیاسی شماری از این‌کشورها، انسان می‌توانست نوعی عدم پذیرش خارجیان را از سوی مردمان بومی، به شکلی مؤدبانه و متمدنانه، به عنوان یک واقعیت انکارناپذیر تجربه‌کند.

 

بسیاری از ایرانیان، تصور می‌کردند که پس از آمیزش‌ اجتماعی و فرهنگی با مردم بومی و انطباق‌دادن خود با پیش‌شرط‌ها و پس‌شرط‌های ناگفته‌ی آنان، به تدریج به عنوان یک عضو خانگی آنان تلقی خواهندشد و یک‌سره، جواز عضویت معنوی در خانه‌ی میزبان را خواهندگرفت. در صورتی‌که واقعیت در عمل، چیز دیگری را به نمایش‌گذاشت. بدان معنی که همه‌ی آن انطباق‌جویی‌ها، چیزی جُز یک سرخوردگی تدریجی اما عمیق برآنان به جانگذاشت.

 

پس از این واخوردگی‌‌ها بود که بسیاری از هموطنان ما در صدد برآمدند نگاهی به پشت سر خویش بیفکنند. این نگاه، جستجو در ویرانه‌هایی بود که از ادب، فرهنگ، سنت و تاریخ خود، در لحظه‌ی ورود به سرزمین میزبان، در پشت سرخود رهاکرده‌بودند. در عمل می‌توان دید که آهنگ این ریشه‌جویی، تقریباً در همه‌ی گروه‌های فکری و شغلی ایرانیان، در حال افزایش‌است و از دیدگاه کیفی نیز، گرایش به ژرفا را در خود نشان می‌دهد.

 

در سال‌های پیش از انقلاب، یکی از نکته‌هایی که مردم اهل کتاب و اندیشه برآن تکیه می‌کرده‌اند و آن را برمی‌کشیده‌اند، افتخار برفرهنگ گذشته‌ی ما بوده‌است. بارسنگین این افتخار، به طور عمده برستون‌هایی استوار بوده‌است که با نام فردوسی، عطار، مولانا، سعدی و حافظ، گره می‌خورده‌است. امروز نگاه شمار بسیاری از ایرانیان، به چنان گذشته‌هایی، آمیخته با اغراق و افتخار نیست. بلکه با نوعی عقلانیت و تشخیص درست از نادرست همراه‌است. آنان بیشتر به این نکته می‌اندیشند که برای مقابله‌ی منطقی با دشواری‌ها و پدیده‌های متغیّر جهان حاضر، چه بایدکرد.

 

همین‌که شماری از ایرانیان از سیاست‌زدگی و گروه‌گرایی‌های افراطی فاصله می‌گیرند، شاید ریشه در این نکته داشته‌باشد که آنان به این اندیشه دست یافته‌اند که آگاهی فرهنگی می‌تواند به رشد شخصیت، گرایش به دمکراسی و باور به تنوع تفکر را تقویت‌کند. بایدگفت که رسیدن به این دریافت، توضیح‌دهنده‌ی همه‌ی این تغییر رفتار نیست. از عوامل دیگری که می‌توان برشمرد، این‌است که آنان دریافته‌اند که پدیده‌ی سیاست در جهان متمدن امروز، تعریف‌دیگری هم دارد. این تعریف، مجموعه‌ای‌است از یک رفتار حساب‌شده، عاقلانه، عاقبت‌اندیشانه، مردم‌دوستانه و دمکرات‌مآبانه است که با دسیسه، موذیگری، تحقیر مردم و زندگی آمیخته با دوگانگی و تیرگی رفتار، فاصله‌ی بسیار دارد.

 

می‌توانم گفت که خشونت از عنصرهایی‌است که در تفکر سیاسی ایرانیان، در حال رنگ‌باختن‌است. این رنگ‌باختگی را می‌توان هم در رفتار روزانه‌ی بسیاری از مردم تحصیل‌کرده‌ی داخل ایران و هم خارج از ایران، مشاهده‌کرد. ما در عمل شاهد این نکته هستیم که فرهنگ رفتاری و ارزشیابی‌های ذهنی ایرانیان نسبت به پدیده‌های گوناگون، در حال شکل عوض‌کردن‌است. آنان‌که در خارج از مرزهای ایران زندگی می‌کنند، حساسیت منطقی و امیدبخشی به تاریخ، فرهنگ، ادبیات، مذهب و دیگر جلوه‌های رفتاری خود و هموطنانشان پیداکرده‌اند.

 

مسأله بر سر آنست‌که این حساسیت باید عمق پیداکند و از حالتِ منفی و یا مثبت‌گرایی محض خارج شود و بیشتر، رنگ و بوی سازنده داشته‌باشد. نگاهی به شماره‌ی رادیوها و تلویزیون‌های فارسی‌زبان، نشریه‌های متعدد هفتگی، ماهانه و فصلنامه‌ی فارسی‌زبان و حتی نشریاتی که فقط به صورت اینترنتی منتشر می‌شود، یکی از نشانه‌های این گرایش‌است. علاقه‌ی جدی ایرانیان به اجرای مراسم ملی و سنتی از قبیل چهارشنبه‌سوری، نوروز، سیزده بدر، یلدا و مهرگان، خود، بازتاب این علاقه‌ی فزاینده‌است.

 

هستی‌بازیافته

واژه‌ی «هستی» در واقع، وجه دیگری از «هویت»‌است. استفاده از این اصطلاح «منِ بازیافته» اگر چه می‌تواند به جای هویت به کار رود، اما ممکن است ذهن را دچار آشفتگی معنایی‌کند و از حالت تمرکز نسبت به محتوای آن خارج‌سازد. تار و پود هویت را می‌توان متشکل از چهار عنصر پایه‌ای دانست:1/ زبان 2/ فرهنگ 3/ مرزهای جغرافیایی 4/ تاریخ. ناگفته ناند که در این تقسیم‌بندی، همه‌ی سنت‌ها و آئین‌های مذهبی، سیاسی و اجتماعی در همین چهارچوب قرار می‌گیرند.

 

از میان چهار عنصر ذکرشده، مرزهای جغرافیایی و تاریخ، از ثبات بیشتری برخوردارند. اما ثبات آن‌ها نه تضمین شده‌است و نه ابدی. حوادثی از قبیل جنگ و درگیری های جدایی‌طلبانه، می‌تواند منجر به جابه‌جایی مرزهای جغرافیایی‌گردد. در مورد تاریخ، باید گفت که همیشه توجه به گذشته‌های دور دارد. در کاوش همین گذشته‌های دور‌است که گاه ممکن‌است برخی مشترکات میان گروه‌های مختلف قومی در یک سرزمین، با پیداشدن یک سنگ‌نبشته و یا اسنادی دیگر، دچار دگرگونی‌های معینی‌گردد. با وجود این، نمی‌توان برای دو عنصر تاریخ و جغرافی، حضور دگرگونی‌های معین را، چندان تعیین کننده‌دانست. در این میان، زبان و فرهنگ، در معرض بیشترین دگرگونی‌ها قراردارد. وَزِش نسیم عنصرهای تازه‌ی فرهنگی و زبانی که رنگ و بویی متفاوت‌تر از فرهنگ و زبان ما دارند، طبعاً تأثیرهای معین خود را روی فرهنگ و زبان ما می‌گذارند.

 

البته این نکته گفتنی‌است که زبان در مقایسه با فرهنگ، از امکان دگرگونی کمتری در حوزه‌ی ساختار برخوردار است. حتی اگر هزاران و صدهزاران واژه، وارد یک زبان گردد، به معنی آن نیست که ساختار آن زبان، درهم‌ریخته‌است. حتی با ورود واژه های بیگانه به یک زبان، در بافت بهره‌گیری‌های زبانی مردم، تغییرات آوایی، معنایی و به تَبَع آن، نوشتاری پیدا می‌شود. اما این تغییرات از چنان ماهیت و قدرتی برخوردار نیستند که ساختارهای زبانی یک ملت را درهم بریزند. به عنوان مثال، حضور انبوهی واژه‌های عربی در زبان فارسی در خلال بیش از هزارسال، کوچک‌ترین تَرَک هم به ساختار زبانی ما وارد نساخته‌است.

 

حُسنِ تماس‌های زبانی ایرانیان با کشورهای گوناگون جهان، خاصه انگلیسی، فرانسه، آلمانی، اسپانیایی، سوئدی، دانمارکی، نروژی و برخی دیگر در آنست که عملاً آگاهی زبانی و حتی حس مقایسه‌ در برخی حوزه‌های معنایی را اگر چه به گونه‌ای سطحی، در میان مردم غیر متخصص، افزایش می‌دهد. ورود واژه‌های بیگانه در یک زبان، به معنی آن نیست که مردم، از همان تلفظی تبعیت‌کنند که آن واژه‌ها در سرزمین اصلی دارند. این عدم تبعیت آوایی واژه‌های بیگانه، به معنی آن نیست که مردم با آن زبان و یا مردم بومی که از آن استفاده می‌کنند، دشمنند. باید گفت که این واکنش، کاملاً طبیعی و انسانی است و در همه‌ی زبان‌های دنیا، از قانونمندی یکسانی پیروی می‌کند.

 

حرف‌هایی از قبیل /س، ص، ث/ ض، ظ، ز، ذ/ ت، ط/ ع، اَ / ح، ه/ که هنگام تلفظ آن‌ها در زبان فارسی، برای ما از کوچک‌ترین تفاوت آوایی برخوردار نیست، برای عرب‌ها، کاملاً رنگ و بوی دیگری دارد. کلمه‌ی «ظالم» چه به شکل «زالم»  و چه به شکل «ذالم» نوشته‌شود، در زبان فارسی، از تلفظ یک‌سانی برخوردار است. مردم فارسی زبان، تنها از راه شناخت شکل، به بهره‌گیری درست از این واژه‌ها و نوشتن شکل درست آن‌ها، آگاه شده‌اند. در حالی برای عرب‌زبان‌ها، تلفظ خاص واژه‌هایی از این‌دست، تعیین‌کننده‌ی نوع واژه و معنی آن‌است. همین قانونمندی برای واژه‌های دیگر عربی که در زبان فارسی بومی‌شده‌اند، مصداق‌دارد.

 

از طرف دیگر، حضور سه آوای کوتاه در زبان فارسی یعنی «اَ»، «اِ» و «اُ» که خارج از خط قرارگرفته‌اند، از دشواری‌های دیگری ‌است که کودکان ایرانی در خارج از کشو، در هنگام زبان‌آموزی با آن روبرو هستند. این‌گونه دشواری‌های زبانی برای کودکانی که در داخل ایران رشد کرده‌اند، چندان محسوس نیست. کودکان داخل ایران، در عمل، در دریای زبان شناورند و از سال دوم یا سوم دبستان، نیازی به داشتن این آواهای کوتاه بر روی کلمات ندارند. در حالی که کودکان ایرانی در خارج از کشور که در حوض کوچکی از زبان شنا می‌کنند، چه بسا تا بزرگ‌سالی به حضور این آواها بر زیر و روی کلمات نیازدارند تا بتوانند واژه‌ها را به درستی تلفظ‌کنند.

 

ناگفته‌پیداست که این‌گونه تأثیرپذیری‌ها در بُعد فرهنگی، گسترش و عمق بیشتری دارد. همان طور که یک ایرانی با رگه‌های رفتاری معینی از یک ایرانی دیگرمتمایز می‌شود، به همان دلایل، یک ایرانی با وجود تشابه رنگ و قیافه، می‌تواند از یک خارجی متمایزگردد. حتی گاه نیاز به آن نیست که انسان از طریق لهجه‌ای که در زبان مشترک با دیگر خارجیان وجود دارد، آنان را بازشناسد. گاه نوع راه رفتن، ایستادن، نگاه‌کردن و حرکات دست و صورت، به ما نشانه‌های کاملاً روشنی از ملیت آن فرد باز می‌گوید.

 

برخی شباهت‌های رفتاری منطقه‌ای ما با شماری از مردم عراق، پاکستان، ترکیه، قبرس، ایتالیا و یونان از جمله موردهایی‌است که اگر عامل زبان وارد قضاوت ما نشود، گاه می‌تواند ما را به اشتباه اندازد. ناگفته پیداست که همه‌ی این‌ها تا زمانی اعتبار دارد که ما شاهد ابعاد گسترده‌تری از جلوه های ریز رفتاری آنان نباشیم. از طرف دیگر، ذکر این نکته ضرورت‌دارد که گفته‌شود که میان یک ایرانی داخل‌نشین با ایرانی خارج‌نشین، تمایزهای رفتاری معینی به نمایش در می‌آید که بازتاب تأثیر عوامل گوناگون زبانی، رفتاری، فرهنگی و سیاسی‌است.

 

هویت انسان که مجموعه‌ای از اندیشه‌ها، رفتارها و گفتارهای ماست، در طول زمان، مرتب در حال دگرگونی‌است. میان انسانی که در زمان ساسانیان زندگی می‌کرده با کسی‌که در دوران تسلط عرب‌ها می‌زیسته، گذشته از وجوه تشابه، وجوه اختلاف‌های چشمگیر نیز پدیدار‌است. درست است که هریک از آنان، آرزوها، غم‌ها و گفتنی‌های متفاوتی از یکدیگر داشته‌اند اما درپایه‌های شخصیت فرهنگی و اجتماعی به عنوان دو ایرانی، دارای آرزوهای سرزمینی مشترکی بوده‌اند و همان ها نیز آنان را به یکدیگر نزدیک می‌ساخته‌است.

 

همین نکته‌است که منوچهری دامغانی را با فرخی یزدی، عنصری را با عارف قزوینی که هریک از نظر زبان و مضمون شعر، فرسنگ‌ها با یکدیگر فاصله‌دارند، ایرانی به شمار می‌آورد. در خلال این هزارسالی که بر منوچهری و عنصری گذشته‌است، با وجود حضور تغییرهای محسوس در زبان و شیوه‌ی اندیشیدن، باز در عمق اندیشه و کارهای منوچهری دامغانی و عنصری بلخی، جوهره‌ای وجود دارد که آن‌دو را همان اندازه ایرانی در نظر می‌آورد که فرخی یزدی و عارف قزوینی را.

 

در درون هویت، عنصرهایی هست که با وجود گذشت زمان، در آن‌ها دگرگونی‌های چشم‌گیری پدید نمی‌آید. همان عناصر هستند که وجه مشترک انسان‌های هزاران‌سال پیش را با امروزیان تشکیل می‌دهد. زبان و ساختار تغییر پذیر بسیار کُند آن، آئین‌ها، باورهای تاریخی، سیاسی و مذهبی همراه با شماری رویدادهای فرهنگی، از نکاتی است که همچنان به عنوان خطوط مشترک، میان ایرانیان دیرینه و امروزینه باقی می‌ماند.

 

با آن که ناصر خسرو، اهل قُبادیان‌است و مولانا جلال‌الدین اهل بلخ و سنایی اهل غزنین و نظامی گنجوی اهل گنجه، و این‌که هیچ‌کدام از چهارشهر ذکرشده، اینک در چهارچوب مرزهای جغرافیایی امروز ما نیست، اما نمی‌توان تردیدکرد که ذره‌ای از تعلق آنان به فرهنگ ایران و زبان فارسی در چشم انداز رفتار فرهنگی ما، کاسته شده‌باشد. برای آنان‌که با پدیده‌ی فرهنگ سر و کار دارند، این نکته پوشیده نیست که مرزهای جغرافیایی ما در طول پاره‌ای جنگ‌های حساب‌شده، به سود نیروهای متجاوز، تغییر کرده‌است. حتی دانشمندان، ادیبان و متفکرانی که در آن هنگام، کتاب‌هایشان را به زبان عربی نوشته‌اند، بازهم بدون ذره‌ای دودلی، از دیدگاه ما، ایرانی به شمار می‌آیند.

 

در میان عامل‌هایی که به عنوان پایه‌های تعیین‌کننده‌ی هویت ذکر کردیم، لازم نبوده‌است و نیست که همه در یک جا گردآیند تا به یک هویت مشخص، نام مشخص بدهیم. زیرا همین که یک یا چند عامل پایه‌ای، نقش فرادست را نسبت به عامل‌های دیگر داشته‌باشد، این تعلق فرهنگی و یا ملی، فراهم آمده‌است.  حتی زبان که در این هویت سازی، نقش تعیین‌کننده‌ای دارد، در برخی بافت‌ها، نه عاملی برای جدایی‌است و نه برای پیوند. شاعری مانند اقبال لاهوری اگر چه به فارسی شعر گفته‌است اما کسی او را دارای هویت ایرانی نمی‌داند.

 

هویت همیشه در چهارچوب عامل‌های پایه‌ای باقی نمی‌ماند. بسیاری از عامل‌های ریز و درشت دیگر هم هست که گستره‌ی آن را در بر می‌گیرد و به آن، رنگ و بویی خاص می‌بخشد. در سال 1987 میلادی، در سوئد سمیناری برگزارشد که معلمان، مدرسان و استادان دانشگاه خارجی تبار را دربر می‌گرفت. پرسشی که از آنان به عمل آمد، این بود که مردم بومی جامعه‌ی سوئد، چه دریافتی از خارجی‌تباران دارند. جواب این پرسش در نوزده بند که هرکدام نشانگر خصلت‌های رفتاری و اندیشندگی خارجیان‌است، فراهم آمد که من آن ها را در این‌جا به ترتیب می‌آورم:

 

1/ متظاهر نیستند.

2/ بخشنده هستند.

3/ سر و وضع مرتب‌دارند.

4/ خوش‌برخورد هستند.

5/ غذاهای خوشمزه می پزند.

6/ پرخاشگر و معترض هستند.

7/ با صدای بلند حرف می‌زنند.

8/ در کارها سهل‌انگار هستند.

9/ بچه‌هایشان را بد تربیت می‌کنند.

10/ پُرخوری می‌کنند.

11/ وقت‌شناس نیستند.

12/ یک‌دنده و لجباز هستند.

13/ غالباً بوی سیر می‌دهند.

14/ از قانون اطاعت نمی‌کنند.

15/ پرتوقع هستند.

16/ مهمان‌نواز هستند.

17/ زنانشان از نظر فکری و اجتماعی، فعال نیستند.

18/ به زبان سوئدی، چندان علاقه‌ای ندارند.

19/ به شناخت جامعه‌ی سوئد، چندان شوقی نشان نمی‌دهند.

 

طبیعی به نظر می رسد که خصلت‌های بالا، نمی‌توانست شامل یک ملت معین‌شود. بلکه به طور عام، دربرگیرنده‌ی طیف گسترده ای از همه‌ی خارجی‌تباران بوده‌است. گذشته از آن‌که گاه، برخی خصلت‌های رفتاری معین، می‌توانست دقیقاً با این یا آن ملیت انطباق داشته‌باشد. نکته‌ی مرکزی در این اظهار نظرها از سوی مردم سوئد نسبت به خارجیان، آن‌‌است که در آن‌ها، نوعی جوهر تحقیرکننده و ستیزنده، کاملاً به چشم می‌خورد. در میان خصلت‌هایی که به خارجیان نسبت داده‌شده، سیزده خصلت، دارای محتوای منفی و شش خصلت، دارای جوهر مثبت‌است.

 

نکته قابل تأمل آنست که شماری از خصلت‌های مثبت که برای خارجیان ذکرشده، عمدتاً محتوایی سطحی و ابتدایی دارد که عملاً خارجی تباران را در جایگاه واقعی خودشان قرار نمی‌دهد. به عنوان مثال، ویژگی‌هایی از قبیل «دارنده‌ی ابتکار عمل»، «اندیشمندی و خلاقیت فردی»، «مجرب در حوزه‌ی سیاست با چشم اندازهایی متفاوت»، «پُرکار در زمینه‌های پژوهشی» و «فداکاری و همدردی در رابطه‌ی انسانی با دیگران»، در دریافت‌های مورد اشاره، جایی ندارند. این نکته نشان می‌دهد که چنین دیدگاه‌هایی از سوی مردم یک کشور پیش‌رفته از چشم‌انداز فرهنگ و فن، می‌تواند از یک‌طرف به پایین‌نگاه‌داشتن آنان  بینجامد و از طرف دیگر، آنان را در نهایت نومیدی از دریافت‌های مردم جامعه‌ی میزبان، به سوی ریشه‌های ملی و فرهنگی خودشان، سمت و سو ببخشد. 

 

واقعیت آنست که جامعه‌ی ایرانیان، پس از انقلاب، جنگ و مهاجرت، به شکل غیرقابل باوری، دچار تلاطم، پویش و دگرگونی گشته‌است. می‌توانم بگویم که رنگ و بوی این دگرگونی‌ها، کاملاً مثبت و رو به ژرفش و گسترش‌است. حضور چند میلیون ایرانی در خارج از مرزهای ایران، عملاً «موهبت»‌ی است که نتیجه‌ی آن را می‌توان در آینده‌های دورتر، در همه‌ی عرصه‌های زندگی، شاهدبود. پرداخت به ریشه‌ها، بازیابی و تأمل در آن‌ها، شکل‌دادن و انطابقشان با عناصر پوینده‌ی زمانه، از نکته‌هایی‌است که نباید از کنارشان بی‌توجه عبورکرد. این اصل انسانی را می‌توان در چشم انداز فردای خود و دیگران قرارداد که ما با وجود اختلاف اندیشه و سلیقه، خود را در درجه‌ی اول «انسان» و در درجه‌ی دوم «ایرانی» می شناسیم.

شنبه 19 مارس 1988

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.