در سالهای آغازین دههی چهل خورشیدی تا آنجا که به یاد میآورم، مجلهی فردوسی با دکتر مهرداد بهار، مصاحبهای داشت. در آنجا بود که او را به عنوان فرزند ملکالشعراء بهار به جا آوردم. از محتوای آن مصاحبه چیزی به یاد نمیآورم. آنچه که مرا در آن سالها به خواندن آن مصاحبه واداشت، در درجهی اول آن نبود که در جستجوی محتوای مصاحبهباشم آنهم با فردی که نامش مهرداد بهار بود. در آن هنگام، کنجکاوی من در مورد کسیبود که فرزند ملکالشعراء بهار خوانده میشد و انسان میخواست بداند او از پدر خویش، چه چیزی به یادگار بردهاست.
در همانسالها بود که من برای شماری از شاعران گذشته و تنی چند از شاعران معاصر، دفترهایی ترتیب دادهبودم تا نوشتهها و سرودههای پراکندهی دیگران را که در بارهی آنان و کارهایشان در مطبوعات ایران درج میشد، در آنها وارد سازم. کار چندان سادهای نبود که انسان در سن پانزده، شانزده سالگی بنشیند و ساعتهای متوالی، از روی این یا آن نشریه، رونویسیکند. کاری که اگر امروز انجامشود، با توجه به امکانات فنی روز، میبایست در عقل انجامدهندهاش، تردیدکرد. در دفتر مخصوص ملکالشعراء بهار، دو سه مقاله جمع کردهبودم و اینجا و آنجا مترصد بودم که مطالب تازهای را شکارکنم و در آنجا بیاورم. مصاحبه با مهرداد بهار، از این زوایه، مرا بیشتر کنجکاو کردهبود.
در همان جوانسالی، دو نکته در مورد زندگی هنرمندان بزرگ، در ذهن من سایهانداختهبود. یکی آنکه فرزندان شاعران و هنرمندان اگر شاعر و هنرمند نباشند، از فرزندی چنان پدران و مادرانی چه سود؟ تصورم آنبود که هنرمندان همچون ثروتمندان، می بایست میراث هنری و فکری خود را در دوران حیات خویش، به فرزندانشان بسپارند. نکتهی دوم آنبود که هنرمندان بزرگ، همینکه در ذهن مردم و تاریخ تثبیتشوند، دیگر کسی ضامن چگونگی زندگی خصوصی آنان نباید باشد. تصورم آنبود که آنان اصولاً از مشکلاتی که دیگران در زندگی روزانه و خصوصی خویش دارند، مبرا هستند.
حتی باورم آنبود اگر چنان هنرمدان به اوجرسیده و تثبیتشدهای، زندگی را بدرود گویند، چه باک! آنان میوهی هنری و فکری خود را عرضهداشتهاند و در عمل، دوران مأموریت شکوفایی و گسترش هنری آنان به پایان رسیده است. شاید مثال برجستهی این موضوع، زندگی محمدعلی جمالزاده باشد. بسیاری از هموطنان ما، چه در ایران و چه در خارج، ممکناست ندانند که او هنوز زندهاست[1]. اصولاً به مردهبودن و یا زندهبودن او کاری ندارند. زیرا جمالزادهی «یکی بود، یکینبود»، فراتر از پدیدهی مرگ و زندگی جسمی قرارگرفتهاست.
بسیاری، وقتی میشنوند که او زندهاست، از دهان کسی برنمیآید که :«عمرش درازباد! کاش سالیان بسیار دیگر زندهبماند.» بلکه واکنشها عمدتاً چنین است:«راستی عجب عمر درازی کردهاست!» ناگفته نماند که با بیان این جمله، کسی آرزومند مرگ او نیست. گذشته از اینها، بیتفاوتی مردم در برابر این پدیده، به یک فرد خاص مربوط نمیشود. هم ملک الشعراء بهار را در برمیگیرد و هم محمدعلی جمالزاده را.
یکدهه بعد که در فرهنگستان زبان ایران مشغول به کارشدم، با دکتر مهرداد بهار[2] از نزدیک آشنایی پیداکردم. او مسؤل یکی از پژوهشگاههای این مؤسسه به نام «پژوهشگاه زبانهای باستانی ایران»بود. من خود در «پژوهشگاه زبان فارسی» کار میکردم که مسؤل آن، دکتر فریدون بدرهای[3] بود. بدرهای آدم تلخ و متکبریبود و یا دستِ کم، چنان مینمود. همیشه با کارمندانش، نگاهی از بالاداشت.
من با دکتر صادق کیا[4] که رئیس فرهنگستان و معاون مهرداد پهلبد، وزیر فرهنگ و هنر بود، راحتتر مشکلات خویش را در میان میگذاشتم تا شخص فریدون بدرهای. ما با بدرهای هیچگونه رابطهی فکری و عاطفی نداشتیم و آنچه میانمان میگذشت، در نهایت سردی و خشکیبود. رابطهی من با مهرداد بهار که در پژوهشگاه دیگری کار میکرد، بسیار رابطهی دوستانهای بود. حتی میدیدم که کارمندان بخش او، از وی بسیار رضایتداشتند.
واقعیت آنست که مهرداد بهار در جای درست خویش ایستادهبود. از جایی حرکت میکرد که میتوانست و اقعیت هم به او، این اجازه را میداد. نه در حرکاتش، نشانهای از گرایش به بالانشینیبود و نه نشانهای از تواضعهای فرسوده و نادرست. به سادگی میشد دریافت که او به میز خویش نچسبیدهاست. اگر کسی نام و یا موقعیت شغلیاش را نمیدانست، چه بسا با یک کارمند سادهی دفتری به اشتباه میگرفت. پژوهشگاه ما در طبقهی دوم و پژوهشگاه مهرداد بهار در طبقهی چهارم ساختمان فرهنگستانبود.
گاهگاه برای احوالپرسی به سراغش میرفتم. با من به مهر و گرمی برخورد میکرد و صحبتهایمان، همهچیز را در برمیگرفت. از مقولههای پژوهشی تا نان و آب زندگی و دود و دَم تهران و دیگر مشکلات خرابشده بر سر تکتک انسانها. یکی دوسال بعد، دکتر صادق کیا، مرا به بخش انتشارات فرهنگستان انتقالداد تا آنجا را از حالت ملوکالطوایفی درآوَرَم. این نسبت را او به بخش انتشارات دادهبود و از من میخواست که آنرا سر و ساماندهم. تصادفاً زندهیاد مرتضی صراف، داماد دکتر محمد معین، از وزارت علوم نیز برای مدتی به آنجا انتقالیافت.
او ظاهراً با مهرداد بهار، آشنایی دیرینهتری داشت. به همین دلیل، رفت و آمد دکتر بهار به بخش ما افزایش پیداکرد. هرچند بخش انتشارات، از آن بخشهایی بود که همه به شکلهای مختلف با آن سر و کار داشتند و یا التماس دعا برای انتشار زودتر کارهایشان. البته خیلی زود دریافتم که انتشارات فرهنگستان، اسیر ملوکالطوایفی نیست بلکه گرفتار یکه تازیهای خودخواهانهی دکتر صادق کیاست. تا آنجا که من نیز پس از مدتی، خستهجان و فرسوده، تقاضای بازگشت به پژوهشگاه زبان فارسی را کردم.
از مهرداد بهار، دو نکتهی برجسته، به یادم ماندهاست. یکی برخورد او با موضوع پرویز نیکخواه[5] بود و دیگری برخورد وی با مدیریت بسیار بد و هزینهتراش دکتر صادقکیا. هنگامی که او از ماجراهای دوران جوانی و چپگرایی خویش در انگلستان صحبت میکرد، خیلی دوستداشت که از پرویز نیکخواه نیز نام ببرد. در آنزمان، پرویز نیکخواه، خشم سیاسی و انقلابی نیروهای متمایل به چپ را در جامعهی ایران، به علت اظهار ندامت سیاسی، برانگیختهبود. در محافل روشنفکری چپ، او را انسانی واخورده، خائن، کثیف و کاسهلیس به شمار میآوردند. مهرداد بهار با آن که از این موضع فکری من نسبت به پرویز نیکخواه آگاهبود، بیهیچ نقش نهاجمی و یا تدافعی، چنین توضیح میداد:«من پرویز نیکخواه را با همهی صفتهایی که به او نسبت میدهند، دوستدارم. من نمیگویم که او اشتباه نکردهاست. اما با توجه به شناختی که از شخصیت او دارم، صفتهای نسبتدادهشده به او را مناسب حالش نمیدانم.»
«مهمتر از همه، پرویزی که من میشناسم، انسانیاست شفاف، مهربان و انساندوست. زندگی برای او، بازیهای بدی داشتهاست. این بازیها، از او تصویری به دستداده که به طرز غیرعادلانهای، شخصیت او را در ذهن مردم، تاریک به جلوه میکشاند. هیچ انسانی از اشتباه مبرّا نیست. خاصه اشتباهات بزرگ و کوچک سالهای جوانی و خامی.» اینک که به آن سالها مینگرم، صراحتگویی مهرداد بهار، برایم ارزش ویژهای مییابد. من هرگز او را با پرویز نیکخواه ندیدهبودم و از روابط دوستانه و عاطفی آنان، اطلاعی نداشتم.
نکتهای را که او با من درمیان گذاشتهبود، چه بسا به علت جوانسالی من، به قیمت آن تمام میشد که من از مهرداد بهار برگردم و در بدترین شکل آن، وی را در حوزهی خصلتهای منفی، همانند پرویز نیکخواه بدانم. اما نگاه او به پرویز نیکخواه، نگاه پختهای بود. نگاهی انسانی، بخشاینده و فرصتدهنده. این در حالی بود که در جامعهی ما، هرگونه تفکری و از جمله تفکر چپ، برای انسانها، حاشیهی اطمینان، باقی نمیگذاشت. اگر کسی به چنین تفکری باورداشت، میبایست از خطا بری میبود و اگر خطا میکرد میبایست در طیف دشمنان، ارزیابی میگردید.
روشنفکران ما، حتی آنان که از پختگی سِنی، تجربی و فکری برخوردار بودند، در این حوزه، با جوانان خاماندیش، شیوهی برخورد و ارزیابی یکسانی داشتند. اینکه انسان را آمیزهای بسیار پیچیده، از آرزومندی، تلاش، خدمت، خطا، غرور، بالانشینی، انساندوستی، تمایل به برکشیدن انسان و بسیاری خصلتهای متفاومت و گاه متضاد بدانیم، در ما نبود. در آن هنگام، من نمیدانستم که پرویز نیکخواه در سازمان رادیو تلویزیون ایران، چه کارهبود. اما با توجه به صحبتهای دکتر مهرداد بهار، او از عامل ساواکبودن، فرسنگها فاصلهداشت.
مورد دوم مربوط به برخی برخوردهای افراطی و نادرست دکتر صادق کیا در فرهنگستان زبان ایرانبود. او در رابطه با منافع فردی خویش، انسان مصلحتاندیشیبود که رفتار خود را در رابطه با قدرت بالاییها، ضعف پایینیها و آیندهی مادی و اعتبار فردی خویش تنظیم میکرد. وی در این زمینه تا آنجا پیش رفتهبود که دستور دادهبود، رنگ پارچهی مبلهای اتاق کارش، هماهنگ با رنگ لباس شاهباشد که به صورت نقاشی بر بالای سرش آویزانبود. در راه اینگونه مصلحتاندیشیها، اگر در آن هنگام، هزاران و صدهزاران تومان، بدل به خاک و خاکستر میشد، باکی نبود.
وی اگر به درستاندیشترین آدمها برمیخورد و از آنها خوشش نمیآمد و یا با توجه به معیارهای حسابگرانهی وی، افکارشان را نادرست می پنداشت، آنان هرگز نمیتوانستند جایی در درون فرهنگستان داشتهباشند. سرسپردگی ذهنی او به دستگاه حاکم و شخص شاه، با همهی تجربه و دانشی که داشت، یک سرسپردگی مریدانهبود. او حتی نادرستترین دریافتهای ادبی و علمی را اگر به نحوی با خاندان سلطنت ارتباط مییافت، کورانه میپذیرفت و چند و چونی روا نمیداشت.
از سوی دیگر، نسبت به زیردستیها، مو را از ماست میکشید. آنهم موردهایی که هیچگونه ارزشی در بالابردن کیفیت ادبیات و زبان فارسی و یا حتی حیثیت علمی فرهنگستان نداشت. از طرف دیگر اگر کسانی از سوی مقامهای بالا خاصه اگر به شکلی با دربار ارتباط پیدا میکرد، برای کار در فرهنگستان زبان ایران، توصیه میشدند، هرمقدار ناشایسته و بیدانش، کمترین چرایی در اجرای آن سفارشها از خود بروز نمیداد.
گاه طرحهای بسیار علمی و اداری مفید و سازندهای ارائه میشد و در راه آمادهکردن آنها، هزینههای بسیاری نیز به مصرف میرسید. اما همینکه او از سوی شخص مهرداد پهلبُد، اشارهای دریافت میکرد که آن طرحها باید مسکوت بماند، او همهی آنها را درهم میریخت. اسرافهای مادی و حتی معنوی در راه رضایت بالادستیها، برای او همانند آب خوردنبود. دکتر مهرداد بهار نیز این موردها را میدید و از این شیوهی کار، به تلخی برمیآشفت. اما کاری نمیتوانست کرد. دکتر کیا رئیس او بود و مورد تأیید دربار.
اگر یادداشتی بسیار سطحی و ارزان از سوی مقامی بالاتر از او و در ارتباط با دربار به دست وی میرسید، چند و چونی در نادرستبودن و سطحی بودن آن، وجود نداشت. آن را میبایست همچون آیهای مقدس، با «زر» نوشت. اما اگر پژوهشگری برای نشریهی فرهنگستان، مقالهای علمی مینوشت، آن مقاله میبایست از صافی تأیید افرادی دیگر که مورد تأیید او بودند میگذشت. حتی سر و صدای آن تأییدگران از این همه متّه به خشخاش گذاشتن به هوا میرفت. من که در انتشارات کار میکردم و با آنان سر و کار داشتم، بارها میشنیدم که به من میگفتند ما که از پول بدمان نمیآید. زیرا برای هربار دیدن این مقالات، صورتحسابی به فرهنگستان میفرستیم، اما این شیوهی کار، از بُن نادرست است.
از زمانی که ایران و فرهنگستان زبان را به قصد سوئد ترککردم، دکتر مهرداد بهار را ندیدم. سال گذشته از طریق دکتر جلال متینی، استاد سابقم در دانشگاه مشهد آگاه شدم که او بیمار است و برای درمان به آمریکا رفتهاست. در تاریخ شانزده نوامبر 1994، از سوی دوستی اطلاعیافتم که مهرداد بهار درگذشتهاست. مرگ او سخت متأسفمکرد. وی هنوز میتوانست بسیار سالها زندگیکند و در کارهای پژوهشی، آثار ارزندهی دیگری ارائهدهد. او نیز مانند پدرش ملکالشعراء بهار، عمر چندان درازی نکرد. شگفت آنکه تقریباً در همان سن و سالی درگذشت که پدرش به علت داشتن بیماری سل درگذشتهبود.
شنبه دهم ژانویه 1995
[1] / محمد علی جمالزاده در ژانویه 1892 متولدشد و در نوامبر 1997 در سن 105 سالگی درگذشت. در هنگام نوشتن این مقاله، او هنوز دو سال دیگر هم زنده بود.
[2] / 1309-1373 خورشیدی
[3] / متولد1315 خورشیدی
[4] /1299-1380 خورشیدی
[5] / تا آنجا که به یاد میآورم، پرویز نیکخواه در پی سوء قصد به جان شاه در فروردین 1344 خورشیدی، دستگیرشد. او جزو گروهی بود که میخواستند شاه را بکشند تا شاید رژیم پهلوی سرنگونشود. او در دوران دستگیری، به تلویزیون آمد و همه چیز را شرحداد و پشیمانی خود را اعلامداشت. رژیم شاه، بعدها پست مهمی در رادیو تلویزیون به او واگذارکرد. پس از سقوط رژیم پهلوی، نیکخواه را دستگیر و پس از مدتی کوتاه، اعدام کردند.