محمدبن مُنَوّر، نوهی شیخ ابوسعید ابوالخیر در کتابی که در بارهی حالتها، گفتارها و رفتارهای پدر بزرگ خود فراهم آورده، داستانهای ارزندهای را به آیندگان انتقال دادهاست. در این نوشته، به دو نمونه از آنها اشاره میکنیم.
نمونهی اول، داستانیاست که خدمتکار مخصوص ابوسعید به نام خواجه عبدالکریم برای محمدبن منور شرح دادهاست. عبدالکریم میگوید که روزی درویشی از دوستداران ابوسعید پیش من آمد و خواست تا چند نمونه از حکایتهای زندگی شیخ را برای وی بنویسم. در حالیکه من مشغول نوشتن آن حکایتها برای آن شخص بودم، کسی پیش من آمد و گفت:«ابوسعید ترا میخواهد.» وقتی پیش شیخرفتم، پرسید:«چه میکنی؟» جوابدادم که درویشی، چند حکایت از زندگی شما را خواستهاست. در حال نوشتن آنها برای وی هستم. ابوسعید گفت:«ای عبدالکریم! حکایتنویس مباش! چنان باش تا از تو حکایت کنند!»
نمونهی دوم، مربوط به شخصیاست که روزی نزد ابوسعید آمد و گفت میخواهد تا شیخ، نکاتی از اسرار حق را با او درمیانگذارد تا وی بتواند بدان اسرار مشغولگردد. ابوسعید به آن شخص گفت:«فردا برگرد تا نکته ای از اسرار حق را برای تو بازگویم.» ابوسعید دستور داد تا موشی را در جعبهای بگذارند و سرش را محکم ببندند. روز بعد که آن مرد آمد، ابوسعید آن جعبه را به وی داد و گفت:«به هوش باش که که این جعبه را نگشایی!» آن مرد وقتی به خانهرفت، چنان کنجکاوشد که دیگر نتوانست مقاومتکند و سرِ جعبه را بازکرد. با کمال تعجب موشی را در آن دید که از فرصت بهره جست و از جعبه بیرون پرید و رفت. آن مرد، ناراحت و گلهمند پیش ابوسعید برگشت و گفت:«ای شیخ! من اسرار حق از تو خواستم نه موش!». ابوسعید جواب داد:«ای دوست مهربان! ما یک موش را در جعبهگذاشتیم و به تو دادیم تا ببینیم که آیا توانایی حفظ آنرا داری؟ وقتی نتوان موشی را در جعبه نگهداشت، چگونه میتوان حافظ اسرار حق در سینهبود؟»
دوشنبه 26 آوریل 1999