یکی از مجازاتهای سنگین که با رنج روحی مداوم مجازاتشونده تا پایان عمر و یا تا سالهای درازی از عمر او باقیاست، لگدمال کردن ستون شرف و اعتبار شخص خطاکار است. تردید نیست که میزان سنگینی و یا سبُکی جرم در سرزمینهای مختلف با توجه به ارزشهای مختلف فرهنگی و اجتماعی، کاملاً متفاوت است. در جایی که ممکناست کسی را به دلیل ارتکاب عملی، اعدامکنند، در سرزمینی دیگر، حتی آن عمل، «خلاف» هم تلقی نمیشود چه برسد که جُرم به حساب آید و چه برسد که جرم سنگین تلقیگردد و مجازاتش مرگباشد.
اما مجازاتی که مرگ نیست اما از مرگ به مراتب دردناکتر و سنگینتراست، بازی با اعتبار و باورهای انسانیاست. در خبرها میخواندم که زنی چهل و پنجساله را در یکی از روستاهای راجستان در شمال غربی هند، به جرم قتل یک مرد، لخت کرده و او را در میان روستا، سوار بر الاغ گرداندهاند. البته نخست موهای سرش را به کلی تراشیدهاند و صورتش را نیز با ذغال، سیاه کرده و سپس او را لخت مادر زاد، به گردش درآوردهاند تا همهی مردم ببینند که مُجرم بزرگ روزگار، چه کسیاست. جرم این زن بیآنکه از سوی مقامات رسمی هند مورد تحقیق قرارگیرد، تنها بر اثر گفتهی یک فرد که گمانکرده، قاتل واقعی، کسی جز آن زن نیست، بر او تحمیلگردیدهاست.
فردی که آن زن را متهم ساخته، تنها کاری که کرده به سراغ شورای روستارفته و به آنان اطلاع دادهاست که زن مورد نظر، یک قاتلاست. آنان نیز حرف او را چنان قطعی تلقی کرده اند که بلافاصله دست به کارشده و مجازات «برگریزان شرف» را در حقش اِعمال کردهاند. در همان منطقه، وقتی دو سال پیش، پسری از یک «کاست/Cast» پایین یا به عبارت دیگر از یک خانوادهی فقیر، عاشق دختری از یک خانوادهی ثروتمندشد، مادرش را نه تنها کتکزدند بلکه لخت مادر زاد، سوار بر الاغ، در تمام آبادیهای اطراف چرخاندند تا او دیگر پسری تربیتنکند که به حرف دل خویش گوش فرادارد و علاقهمند به دختری گردد که از یک قشر مرفه اجتماعی آمدهاست.
واقعیت آنست که شوراهای روستایی در این مناطق، تنها در مورد کسانی فعالاست که از اقشار فقیر و کمدرآمد هستند. مهمتر از همه آن که زنان، بیشتر از هرکسی دیگر، در معرض این اهانتهای غیر انسانی قرار میگیرند. همچنانکه در ماجرای عشق نوجوانانهی آن پسر روستایی به دختر ارباب، به جای تنبیهکردن او و یا تنبیهکردن پدرش، مادرش را تنبیه کردهاند. دردناکتر آنست که این افراد با وجود آنکه عملاً دچار برگریزان شرف میشوند اما نمیتوانند منطقهی مسکونی خویش را به دلیل فقر و یا نبود امکانات، ترککنند. آنان در همانجا میمانند و تا پایان عمر، مورد تمسخر و بیحرمتی دیگر افراد قرار میگیرند.
این حادثه مرا به یاد خاطرهای انداخت که در یکی روستاهای ایران، در دوران کودکی خویش، شاهد آنبودم. پسری که همبازی من نیز بود و در آن زمان، بیشتر از نُهسال نداشت، چنان مورد خشم مادرش قرارگرفت که مادر، او را لختکرد و سپس از خانه بیرون راند. من که از پشت بام خانهی پدری، این منظره را میدیدم، نمیدانستم که جرم او چه بودهاست. پدر و مادرم نیز هرگز از جرم این پسر نُه ساله و مجازاتش صحبتی نکردند. اما من شاهدبودم که او چگونه گریه میکرد و گاه گریههایش فراتر از فریاد، تمام کوچه و محلهی روستایی ما را فراگرفتهبود.
سالها بعد که من سفری به ایرانداشتم، یکروز او را با فرزندانش که یکی دو دختر و سه پسر بودند، در گورستان عمومی یک منطقه از شهر ملاقاتکردم. هردو به یاد خاطرات دیرینه افتادیم و برخی از آنها را بار دیگر بر زبان آوردیم. سپس من او را به کناری کشیدم و به تنهایی از آن خاطرهی دردناک نامبردم و خاصه پرسدم که در آن هنگام، چه جرمی مرتکب شدهبود که مادرش او را بدان شکل بیرحمانه تنبیه کردهبود. او کمی فکر کرد و سپسگفت:«فکر میکنی جرم من در آن سن و سال چه میتوانستباشد؟ جرم من آنبود که مادرم از من خواستهبود با شکم گرسنه، گوسفندها را به صحرا ببرم. من هم گفتهبودم تا چیزی نخورم، هیچکاری نخواهم کرد. مادرم گفتهبود میتوانی ضمن چراندن گوسفندها، از درختهای اطراف روستا، مقداری توت بخوری تا گرسنگیات بر طرفشود. ظهر که برگردی، من برای همهتان غذا درست میکنم. اما من گفتهبودم که تا نان به من ندهی، گوسفندها را به چرا نمیبرم. بعد از این بگو مگو بود که او مرا لخت کرد و از خانه بیرونراند.»
سهشنبه یازدهم نوامبر 2014